eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #ارباب_جانم خُذنی إلَيڪ ... مرا به #سمت خودت ببر ... رَفیقی حُسَیْنٌ ونِعـْمَ الّْرَفیق ... #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 بر سفرهٔ نگاہ تو اسراف جایز است ؛ صد بار دیدہ ایم ، ولی باز دیدنی ست #ڪاش_منم_به_چشمت_بیام #شهیدجوادمحمدی #پاسدار #مدافع_حرم 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟ گفت: " نه ولی.. چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"... رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند... مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔 پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش ١٣نفر شرکت کردند... ٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب را خواهی دید... حتما سری به او بزنید ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم!😎 چیه تعجب کردید؟😏 فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی
ای حمید، مدیون خون کیستی؟! "حسین شاه بابایی" از بچه های خیابان پیروزی بود که سال 64 با هم در گردان شهادت بودیم. حسین در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و سرانجام در یکی از همانها بر اثر شدت بالای موج انفجار، آسیب دید و به قول امروزیها: موجی شد!😐 سالها از حسین خبر نداشتم تا اینکه یک روز بچه محلشان "مسعود زندی" آمد پیشم و در بین صحیتهایش عبارت "خدابیامرز حسین شاه بابایی" را به کار برد.😔 با تعجب گفتم: مگه تو حسین را می شناسی؟😳 گفت: خب بله. بچه محلمون بود.😇 وقتی پرسیدم چی شد، داستان غم انگیز شهادت او را برایم تعریف کرد و آتش به جانم زد. عصر امروز یکشنبه دوم دی 1397، زنگ دفتر که به صدا درآمد و باز کردم، دیدم مسعود زندی است.☺️ سر زده آمده بود، ولی انگاری ماموریتی بر عهده اش نهاده اند که سریع به انجام برساند و برود! در بین حرفهایش ناگهان گفت: - راستی آقا حمید، بهت نگفتم خدابیامرز حسین شاه بابا درباره کتاب "یاد یاران" شما چی گفته؟😉 با تعجب و مشتاقانه گفتم: نه. چی گفت؟🤔 تعریف کرد: - حسین شاه بابا روزهای قبل از شهادتش، به بچه ها گفت: "وقتی من مُردم، این کتاب یاد یاران حمید داودآبادی را روی کفن من در قبر بگذارید."😍 مُردم. دق کردم. سوختم.😭 چرا نمی گذارید من هم راحت هضم دنیا و دنیائیان شوم؟ مگر چقدر برایتان مهم هستم که تا ذره ای پایم را کج می گذارم، یکیتان پیدایش می شود، گوشم را می گبرد و تلنگر می ند؟! خدایا! ممنون که همچنان با این رفقای عزیز، بهم نشون میدی که هنوز آن قدرها ازت دور نشدم. شاید که من تو را فراموش کنم، ولی تو هیچ وقت بنده خود را فراموش نخواهی کرد. پ.ن: ( کتاب یادیاران، اولین کتاب خاطراتم بود که خاطرات زیادی از گردان شهادت در آن داشتم و سال 1369 منتشر شد.) شهید حسین شاه بابایی متولد: 18 خرداد 1347، شهادت: 25 مهر 1373 مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 28 ردیف 15 شماره 17 💕 @Aah3noghte @hdavodabadi
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هجدهم باور نمیڪنم اسلح
به قلم شهیدمدافع حرم فاصله‌اے به وسعت ابـد بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... "خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی" ...😍😘 یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... "دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف" ... دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود😭😭😭 ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نوزدهم فاصله‌اے به وسعت
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😣 ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...⚖ اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ... اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .😲 من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ...😨 تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم😡😡 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدگمـنام 💕 @aah3noghte💕
💔 این قلبها که دربدر شاه‌ کربلاسٺ یک‌گوشه چشم مختصرشاه‌ کربلاسٺ این شوق بےنهایٺ و این صبح و این سلام اینها تمام زیر سرِ شاه کربلاسٺ #صلی‌الله_علیک_یااباعبدالله #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 گاهـی یڪ نگـاه یڪ زمستـان ؛ آدم را گرم نگه می‌دارد ..! حالا ببین نگاه خدایی ِ با انجماد درون من چہ ها ڪنـد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای روی تو آرام دلِ خلقِ جهانی... #جاویدالاثرشهیدعلی_آقاعبداللهی #دلتنگی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی ای حمید، مدیون خون کیستی؟! "حسین شاه بابایی" از بچه های خیا
من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در ، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم. من نیروی تحت امر شمر بودم در .😐 در گرماگرم نبرد در ، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم. در بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوابم! و خوابیدم. چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند. این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت.😇 من در رکاب شمر، تحت ، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم. ما در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم. شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله پیش رفت!🙃 همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم.😌 شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی!😍 اما ... شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد!😟 شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ... قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد!😑 قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید! جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده خاکی! کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی!😏 تا توانست از موقعیت خود بهره برد. و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم.☹️ جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود. عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام! هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود.😒 و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد. همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام! راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد. آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟"🤔 و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب. و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید! آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند. و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند. شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت. هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..."😏 هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود.😑 هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد.😶 شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست!😖 جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید.😏😞 در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم. آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..." من دیگر تحت امر شمر نجنگیدم. من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت. از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد😏 و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند. خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان. ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان. حمید داودآبادی 💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔 دیدم به حریم خیمه حساس شدی در برڪـهء ماهیان تو غواص شدی دل را که زدی به آب دریا آنـروز جانــا❤️ چقَدَر شبیه عباس شدی سالروز عملیات کربلای 4 ... 💕 @Aah3noghte💕
🌹چهارم دی ماه ۱۳۶۵ روزی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند. @shahid_ahmadali
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ تنها شهید دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آدم ها. موهای بور داشت و ریشی کم پشت و نرم و حدودا ۱۷ ساله. پدرش مسلمان بود و از مراکشی و مادرش، فرانسوی مسیحی . با چند نفر از ما ایرانی های کانون پاریس رفت و آمد داشت اما نه زیاد... یک بار که با پدرش به مراکش رفت، مسلمان شد. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، یکی از سخنرانی های ترجمه شده امام خمینی را گرفت و خواند... خوشش آمده بود. محال بود زیر بار حرفی برود که مستدل نباشد اما وقتی حق بودن چیزی برایش معلوم می شد محال بود از حق، دفاع نکند... بعد از مدتی رفت و آمدش با ما دانشجویای ایرانی بیشتر شد. غروب شب جمعه ای مسعود لباس پوشید به "دعای کمیل" برود. ژوان پرسید کجا می روی؟ گفت: دعای کمیل پرسید: "دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام"؟ رفتیم ژوان چون مراکشی بود، عربی را خوب می فهمید. با مسعود آخر مجلس نشستند و معلوم نشد سخنان امیرالمومنین با دل این پسر چه کرد که پنجشنبه هفته بعد، از ظهر آمد و گفت: برویم دعای کمیل!! گفتیم: "باید تا شب صبر کنی"... و او بیقرار، صبر کرد. چند روز بعد دیدیم موقع نماز خواندن دست هایش را روی هم نگذاشته و مـُهر استفاده مےکند. شصتمان خبردار شد که شده... برای شیعه شدنش جشن گرفتیم. وقتی پرسیدیم چه کسی تو را شیعه کرد گفت: "دعای کمیل علے ع. برای همین مےخواهم اسمم را علی بگذارم"... مسعود گفت: "نه بگذار شیعه بودنت یک راز بماند بین تو و خدا و امیرالمومنین ع". گفت: "پس اسمم را مےذارم کمال". چه زیبا... مسیحی بود، مسلمان شد، حالا هم شیعه آن هم در حالی که فقط ۱۷ سال داشت... مادرش از دستمان شاکی بود. مےگفت: "شما پسرم را منحرف مےکنید". بچه ها به کمال گفتند چند وقت مادرش را به کانون ببرد. بلاخره مادرش را آورد و او هم وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. یک روز کمال به مسعود گفت: "مےخواهم بروم ایران، طلبه شوم"... آن زمان دبیرستانی بود. مسعود گفت: "برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"... ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 بـيـــا قسمـتی كنـيــم ای رفیق در اینـــجا جــهان و هرچه در او هست از تـــو #شهـــادت از آنِ ما باشد.... #نسئل_الله_منازل_الشهدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیستم انتخاب برگشتم ...
به قلم شهیدمدافع حرم بیست و یک : مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: "دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری"😔😔 ... با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...😒 من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😏 نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود 🙈... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد 😅... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت: "اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... ."😜 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: "فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد" ...😉 ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن 😅... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ... این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...😌 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت بیست و یک : مسئولیت پذیر
به قلم شهیدمدافع حرم : نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .💤 چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .😒 رفتار مسلمان ها برام جالب بود 🤗... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😍 رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند...🙈 البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . "مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی..."🙈🙈 و من هر بار به خودم می گفتم "چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟" 🤔😏... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن☝️ ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت میکردند ... .🤗 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...🤗 من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .😇 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدان_عملیات_کربلای۴ 💕 @aah3noghte💕
💔 محشر شد و ديدم همه جا غوغا بود هر كس كه حسينى شده بود، آقا بود والله قسـم! هر چه خــدا داد به ما از لطف حسين و مادرش زهرا بود #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 نکـنـد فٖڪـر ڪنی... در دل مـن یاد تو نیست😔 گوش ڪن! نبض دلـــ💓ــــم زمزمه اش هر تپش اش با تو یڪـےست #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 عکس | اقامه نماز بر پیکر فقیه عالیقدر آیت‌الله سیدمحمود #هاشمی_شاهرودی به امامت رهبر انقلاب اسلامی. ۹۷/۱۰/۵ 💻 @Khamenei_ir
شهید شو 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۱ تنها شهید #اروپایی دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آ
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخواند، گفت: "برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"...😒 کمال دیگر چیزی نگفت اما چند ماه بعد یک روز آمد و گفت: "قرار شده برم عراق و از راه کردستان قاچاقی برم قم"....😅 داشتیم شاخ در مےآوردیم!😳 مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی"...😏 خیلی اصرار داشت برود. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند و آنها هم از مدرسه علمیه ای در قم، برایش پذیرش گرفتند...سال ۶۳ پذیرش شد.😐 ظرف پنج، شش ماه به راحتی فارسی صحبت مےکرد نمےگذاشت یک دقیقه از وقتش ضایع شده و به هدر برود.😇 خیلی راحت مےگفت: "من کار دارم... شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه؟؟ برید سر درستون منم باید مطالعه کنم... چه معنا دارد آدم کارهایش روی نظم نباشد"؟!😌 کتاب "چهل حدیث" و "مساله حجاب" را به زبان فرانسه ترجمه کرد.🙃 همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین ع روی او بماند. مےگفت: "به من بگویید ... این، همان رمز بین علےع و من است"..😉 یک روز از مدرسه زنگـــ زدند که آقا پایش را کرده توی یکــ کفش که "من زن مےخوام" هر چه هم مےگوییم بگذار چند سالی از درست بگذره، قبول نمےکنه!!😩😫 مسعود بهش گفت: "حالا چه زنی مےخوای"؟🤔 گفت: "نمےدونم.... طلبه باشه، سیده باشه، پدرش روحانی باشه، زیبا باشه"😍 مسعود گفت: "این زنی که تو مےخوای، خدا تو بهشت نصیبت کنه"...😜 هر چه توجیهش کردند کوتاه نمےاومد تا اینکه مسعود یاد توصیه امام خمینی افتاد.. حضرت امام خمینی توصیه کرده بودند "طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر مےتوانند، وارد فضای خانوادگی نشوند"... کمال وقتی جمله امام را در کتاب خواند، سرش را پایین انداخت و چند دقیقه سکوت کرد ... و بعد گفت: "باشه"...😶 خیلی به حضرت امام، داشت و معتقد بود دستورات ایشان، در واقع دستورات اهل بیت ع است. هر وقت ما مےگفتیم "امام" مےگفت: "نه! "...😍 آخرای دفاع مقدس بود که به مسعود گفت: "مےخوام برم جبهه".😃 مسعود گفت: "حق نداری. جبهه مال ایرانےهاست.😬تو برو دَرست رو بخوون". گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجبه"!! فردای آن روز رفت لشگر بدر و به عنوان بسیجی ثبت نام کرد. مدتی بعد عملیات آغاز شد و بعد از چند هفته خبر شهادتش را آوردند.😔 موقع شهادت حدود #۲۴سال داشت... عمرش طی شد ... حدود هفت هشت سال بیشتر از زمان شیعه بودنش نگذشت ولی... هر روز یک قدم جلوتر از قبل بود ☝️مسیحی بود، ☝️سنی شد، ☝️بعد شیعه، ☝️مقلد امام، ☝️طلبه، ☝️مترجم، ☝️رزمنده و در آخر 🌷 یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه مےگفت: "شاید اگر شهید نمےشد، امروز با یک دانشمند اسلامی روبرو بودیم"...😔 ۳نقطه 💕 @Aah3noghte💕
💔 مرا..!! به انزوا مبر که دل.. دگرصبور نیست..!! #همسران_زینبی #شهیدمفقودالاثر #آھ... 💕 @aah3noghte💕