eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۱۸ فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١٩ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد،🙄 اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.😌 مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»☝️ ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.😂 رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند.🤨 بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.😃 پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. 😘 اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود.😞 تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.😢 صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن.😕 چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.☹️ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٩ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۲۰ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»👌 دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم.😥 گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»😋 فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»😇 اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.😣 به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»😁 لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»🤨 دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۲۰ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم بر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۲۱ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»😑 منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.😭 مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.😴 بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم؟😉» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»🙃 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
صَبرم از پای درآمد؛ تـو مَرا دست بگیر .. ببخش‌ڪه‌شما‌این‌چنین‌نزدیکےوُ ما،اندر‌خم‌یڪ‌کوچه‌،گِردِ‌جھـان‌مےگردیم؛ ڪاش ‌حداقل جھانِ ما شما بودۍ:) 🖤 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 آن روز عصر دلگیر پنجشنبه 22 مهر 1361 که مصطفی کاظم زاده در بغلم خندید و رفت، تا صبح سوختم. نگذاش
💔 سرداری که عکسم را خراب کرد!😐 ناگفته ای از عکاس قدیمی انقلاب: "آن روز به نماز جمعه رفته بودم تا عکاسی کنم. امام جمعه هم حضرت آیت الله خامنه ای بود. ایشان که وارد شد، دوربین را روی چهره اش میزان کردم، تا دکمه دوربین را فشردم تا عکس را ثبت کنم، ناگهان جوانی ریشو پشت ایشان ظاهر شد و صاف به دوربین نگاه کرد.😐 آقا رفت و دیگر نتوانستم آن عکس را مجددا بگیرم. خیلی از آن جوان عصبانی شدم. خب عکسم را خراب کرده بود. نمی دانستم بهش چی بگویم. خرداد ماه 1362 که عکس و خبر شهادت "محمد بروجردی" فرمانده سپاه کردستان در روزنامه ها منتشر شد، چهرۀ او خیلی برایم آشنا آمد. ناگهان یاد آن عکس در نماز جمعه افتادم. عکس را که آوردم، دیدم بله خودش است. آن که آن روز به یکباره پشت سر آقای خامنه ای پیدایش شد و به تصور من عکسم را خراب کرد، کسی نبود جز سردار شهید محمد بروجردی، اول خرداد 1362 در کردستان به شهادت رسید. مرحوم حاج "رضا هوش وَر" عکاسی بود که به اذعان کسانی که از دوران انقلاب اسلامی عکاسی می کردند، بدون اینکه وابسته به ارگان یا خبرگزاری باشد، برای دلش عکس می گرفت. او 22 بهمن 1399 بر اثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفت. حمید داودآبادی 29 بهمن 1399 💕 @aah3noghte💕 @Hdavodabadi
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۳) وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَي عَلَيَ شَيْءٍ وَ
✨﷽✨ (۱۱۴) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعَي فِي خَرَابِهَا أُوْلَـئِكَ مَا كَانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَا إِلاَّ خَآئِفِينَ لهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ  كيست ستمكارتر از آنكه نگذاشت نام خدا در مساجد الهى برده شود و سعى در خرابى آنها داشت؟ آنان جز با ترس و خوف، حقّ ورود به مساجد را ندارند. بهره ى آنان در دنيا، رسوايى و خوارى و در آخرت عذاب بزرگ است. ✅نکته ها: - بنابر آنچه از شأن نزول ها و برخى روايات بدست مى آيد، آيه درباره ى كسانى نازل شده است كه درصدد تخريب مساجد برآمده بودند. در طول تاريخ، تخريب مساجد ويا جلوگيرى از رونق آنان بارها به دست افراد منحرف و طاغوت ها صورت گرفته است. از تخريب بيت المقدّس و آتش زدن تورات بدست مسيحيان به رهبرى شخصى به نام «فطلوس» گرفته، تا ممانعت قريش از ورود مسلمانان به مسجدالحرام، نشانه اى از همين تلاش ها است. امروز نيز از يك سو شاهد تخريب مساجد باقيمانده از صدر اسلام در كنار قبور ائمه بقيع عليهم السلام به عنوان مبارزه با شرك هستيم و از طرف ديگر ويرانى مساجد تاريخى، همانند مسجد بابرى در هند را كه نشانگر قدمت مسلمانان در شبه قارّه است، به چشم مى بينيم. اينها همه حكايت از روحيّه ى كفرآلود طاغوت ها و جاهلانى دارد كه از ياد ونام خداوند كه در مراكز توحيد طنين انداز مى شود، وحشت دارند. - اين آيه به والدين و بزرگانى كه از رفتن فرزندانشان به مساجد ممانعت به عمل مى آورند، هشدار مى دهد. - اگر خرابى مسجد ظلم باشد پس آباد كردن مسجد، اَنفع كارها مى باشد. 🔊پیام ها: - ظلم فرهنگى، بزرگترين ظلم هاست. «و من اظلم» (در قرآن «اظلم»، به افترا بر خدا و بستن خانه خدا گفته شده كه هر دو جنبه فرهنگى دارد.) - خرابى مسجد تنها با بيل و كلنگ نيست، بلكه هر برنامه اى كه از رونق مسجد بكاهد، تلاش در خرابى آن است. «منع مساجد اللَّه» - مساجدى مورد قبول هستند كه در آنها ياد خدا زنده شود. مطالب خداپسند و احكام خدا بازگو شود. «يذكر فيه اسمه» - دشمن از در و ديوار مسجد نمى ترسد، ترس او از زنده شدن نام خدا و بيدارى مسلمانان است. «ان يذكر فيها اسمه» - مساجد سنگر مبارزه اند، لذا دشمن سعى در خرابى آنها دارد. «سعى فى خرابها» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 خدای مهربونم چطوری میشه نعمت وجود اهل بیت رو شکر گفت...؟؟؟؟🤔 اصلا امکانش نیست....🥰 تو جامعه کبیره میخونیم: وَبِمُوالاتِكُمْ تَمَّتِ الْكَلِمَةُ، وَعَظُمَتِ النِّعْمَةُ .... یعنی با اومدن شما دین کامل شد ونعمت عظمت یافت...🙏🏻❤ اصلا مگه نعمتی بالاتر از وجود این بزرگواران داریم...؟؟؟🌹👌 بعضی نعمتها هست که داریمشون ولی توراه درست استفاده نمیکنیم🤕 مثلا نعمت زبان،غیبت که میکنیم وبه این ترتیب کفران نعمت میکنیم...🤒 ولی نعمت اهل بیت رو که داشته باشیم همون بلاتشبیه چوب دوسر طلاست که درهرصورت برا ماسرمایه هستن هم در دنیا هم درآخرت...👌❤🙏🏻 خدایاممنونیم برا وجودآقاامیرالمومنین🙏🏻❤😍 که تپش های قلبمون ذکر علی میگه💔💔 باآوردن اسم قشنگش اشک شوق میریزیم وبا یاد مولامون دلامون آروم میگیره وهمه مشکلات رو ازیاد میبریم....🥰 خدایا یعنی میشه دوباره جلوی ایوون طلای آقا بشینیم و بامولامون درد ودل کنیم🙏🏻💔😭 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 صفایی بود دیشب با خیالت خلوت مارا ولی من باز پنهانی تو را هم #آرزو کردم آرزو می کنم براتون...
💔 یکی از باورهایش این بود که... خیلی از مشکلات ما با حضور و قدم حل می شود. وقتی پای شهدا می آمد وسط از همه چیزش می زد تا برایشان بدَوَد. 📚 ، ص۵۷ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم؛ شکرگزاری بابت وجود اهل بیت؛ و خانواده ی پر از مهرشون🤲 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_م
💔 سلام زیبای من😍 خداجانم،یه چیزی یواشکی بهت بگم؟ بین خودمو خودتو خودشونو فرشته هاتو بیش از ۲۰۰۰عضو کانال بمونه🤐 🌿از دیشب که قرار شد بابت داشتن خانواده ی آسمانیمون و اهل بیت شکرگذاری کنم همش تو فکرم. اصلا نمیدونم چطور بابت داشتن این نعمت شکر کنم❓ همیشه بابتشون ازتون تشکر کردم اما وقتی بهش فکر میکنم میبینم نمیتونم،نمیشه😔 یعنی هر چقدر یا به هر زبانی و با هر واژه ای بخوام شکرشون رو به جا بیارم بیشتر خجالت میکشم😔 🌿مگه آدم بدون پدر و مادر می‌تونه زندگی کنه؟ 🌿مگه دختر دلخوشیی غیر از مادرش داره؟ 🌿مگه آدم مادر یا پدر نداشته باشه دیگه دنیا براش ارزش داره؟ 🌿مگه بچه وقتی خرابکاری می‌کنه جایی غیر از آغوش مادر یا پدرش داره؟ 🌿مگه غیر از پدر و مادر،کس دیگه ای هست که بچّشونو با همه‌ی زشتی‌ها و بدیها و عیب وایرادا بازم بخوان؟ اصلا یه بچه ی پر دردسر داشته باشن که هر روز معلم از مدرسه بفرسته دنبال والدینش بازم اون پدر و مادر عاشق بچشون باشن؟ 🌿 خدایا به من بگو:وقتی بچه ای هر روز به صورت پدرش سیلی میزنه و شب هم با بی‌خیالی میره می‌خوابه ولی پدرش کنارش میشینه و‌ نوازشش می‌کنه و دائم میگه:خدایا بچّم اشتباه کرد،به آبروی من ببخشش😔😭😭😭😭 چطور میشه بابت داشتن این پدر شکر کرد؟ 🌿کجا سراغ داریم پدری که بیشتر از ۱۱۸۰سال توسط بچه هاش آواره ی کوه و بیابون شده باشه اما بازم هر شب با گریه و التماس به تو بگه؛خدایا بچه هام از گِل و‌ طینت من هستند صبر کن خوب میشن😭😭😭😭 🌿خدایا من نمیتونم،دعا میکنم بقیه بتونن😔😭 ❌من هر بار که می‌خوام شکر کنم باید قبلش استغفار کنم😭 استغفار بابت ناتوانیم از شکرگذاری ایییینهمه نعمت راستی عزیزم،امروز آب اینقدر داغ بود که دستم سوخت😁 ممنون زیبای من❤️ اینم شکرگذاری خودم👆👆 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 واااای خدا بیاین ببینید اینجا چه بهشتیه😍❤ خدایاااا شکرت بابت این همه زیبایی😍✌ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 تمرین دوم امشب: شکرگزاری بابت وجودِ نازنینی به نام مادر😍🌻 اگر دارید صد هزار مرتبه براش شکر کنید؛ اگر ندارید؛ برای روزهایی که داشتید و دعاهایی که مطمئنا الان براتون داره و گیرا تره شکرگزاری کنید😍🌻 انقدر شکر کنید تا خدا اجازه بده بهره ی بیشتری ازش ببرید؛ چه از حضور و وجودش؛ چه از دعای خیرش از جهانی که دعاها مستجاب تر میشه برای فرزند❤ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 شهادتتون مبارڪ که انقلابی ماندید و انقلاب را برای رسیدن به پشیز دنیا پله قرار ندادید ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ما آدم ها چقدر خوشبختیم که اول هفته مان به نام شما رقم خورده! خوشبخت تر می شویم، وقتی به گل واژ
💔 حريم حرمتش اين بس كه در شفاعت محشر بميرد آتش دوزخ به احترام محمد (ص) گرت هواي بهشت است و حوض كوثر و طوبا بيا به سايه ممدود مستدام محمد (ص) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عاشق نگشته‌ای و ندانی چه عالمی است،  از دست دوست، سر به بیابان گذاشتن ! آدمیـزاد فقط با آب و نآن و هوا نیست کـه زنده‍ است این را دانستمـ که آدم به‍ زنده‍ است... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 روزمان را با یک شروع کنیم. به ساكنان زمين رحم كنيد تا آن كه در آسمان است به شما رحم كند. - پیامبرِ مهربانی(ص) ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_هفتم * مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ اللّه هر كه از شما انبياء و
💔 گرايش به راحت‏ طلبی، علّت اصلی عدم حمايت از حق * أَلا وَ قَدْ أَریٰ أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إِلَی الْخَفْضِ همانا می‏بينم كه شما در راحت‏ طلبی و خوشگذرانی فرو رفته‏ ايد. یعنی حالت روحی شما عوض شده و رفاه‏ طلب شده‏ ايد. حضرت(س) در اينجا به آن مسئلۀ اصلی كه باعث عقب‏ نشينی اين گروه شده اشاره می‏كند. يعنی شما جنگاوران مسير را عوض كرديد و حالتان تغيير يافته است، رو به راحت‏ طلبی آورده‏ ايد، جاذبه‏ های دنيايی شما را به خود جذب كرده است و از فداكاری در راه حق دست برداشته‏ ايد. هميشه همين‏طور است. در روزگار خود ما هم بسيار بودند مخلصان و متدينينی كه از اوّل با انقلاب بودند امّا پس از مدتی آن روحيه‏ ها را از دست دادند و يكسر به دنبال مسائل مادّی رفتند و تسليم نفس شدند. * وَ أَبْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ وَ أَغْواهُمْ عَلَيْهِ و شما دور كرديد آن كه را كه سزاوار به امر و نهی بود. بسط به معنای امر، و قبض به معنای نهی است. يعنی شما كسی را كه اوّلاً توانايی در حكومت اسلام داشت و ثانياً آشنا به موازين اسلام و احكام الهی بود و ثالثاً از طرف خدا منصوب بود از صحنه دور كرديد. اين كلمه اَحَقُّ در اينجا به معنای صفت تفضيلی نيست، يعنی اين طور نيست كه ديگران هم سزاوار بودند و او سزاوارتر بود، بلكه به معنای مطلقاً سزاوار است. يعنی فقط او سزاوار بود نه هيچ كس ديگری، و آنها كه سر كار آمدند صلاحيت كار ندارند. * وَ خَلَوْتُمْ بِالدِّعَةِ وَ نَجَوْتُمْ مِنَ الضِّيقِ بِالسَّعَةِ شما با راحت‏ طلبی خلوت كرديد و نجات داديد خودتان را از تنگی و مضيقه به سوی وسعت و آسايش و راحتی. يعنی راحت‏ طلبی و بی‏ تفاوتی شما زمينه‏ ساز اين خيانت شد. شما ديديد كه پای اقامۀ حق ايستادن رنج كشيدن دارد، مكافات و درگيری دارد پس تصميم گرفتيد كه خودتان را از اين تنگنا نجات دهيد و به راحتی و خوشگذرانی خودتان برسيد. بنا بر نقل متن يعنی طرفداری از حق درگيری و فشار دارد شما از اين تنگنا به سوی وسعت و راحت‏ طلبی پناه برديد، و بنا بر نقل احتجاج مراد از ضيق باطل، و مراد از سعه حق است. * فَمَحَجْتُمُ الَّذی وَعَيْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ پس آنچه را كه حفظ می‏كرديد دور انداختيد و آنچه مثل غذای گوارا خورده بوديد بالا آورديد. يعنی حقيقت را پذيرفته بوديد امّا شكم روح شما طاقت اين حقيقت را نداشت چون حفظ آن همراه با تحمّل سختی های جسمی بود لذا آن را بيرون آورديد و دور انداختيد. چقدر تعبيرات زيباست. حضرت می‏فرمايد روح شما ايمان به حق را پذيرفته بود و ايمان در شما مثل غذای گوارايی تعبيه شده بود امّا با اين كارتان آن را استفراغ كرديد و بيرون انداختيد. اما بدانيد كه: * فَإِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ جَميعاً فَإِنَّ اللّهَ لَغَنی حَميدٌ اگر شما و هر چه انسان روی زمين است همه با هم كافر شويد، خدا از همه بی‏ نياز و ستايش شده است. حضرت از ابتدای خطبه از خلقت و مبدأ آن شروع كرد و يكی‏يكی مسائل اعتقادی و مسئلۀ ظهور اسلام و... را مطرح كرد و گفت شما دست از حمايت حق كشيده‏ايد با اين كه امكانات و نيروی انسانی هم داريد. حال ممكن است كسی سؤال كند آيا حضرت می‏دانست كه اين جماعت با اين خطبه و اين سخنان هم تكانی نمی‏خورند يا نمی‏دانست؟ عبارت بعدی حضرت دقيقاً نشان می‏دهد كه حضرت تا چه اندازه نسبت به اين مردم و اعمالشان و آينده شناخت دارد. * أَلا وَ قَدْ قُلْتُ ما قُلْتُ هذا عَلی مَعْرِفَةٍ مِنّی بِالْخَذْلَةِ الَّتی خامَرتْكُمْ وَ الْغَدْرَةِ الَّتِی اسْتَشْعَرَتْها قُلُوبُكُمْ من گفتم آنچه گفتم در حالی كه شناخت داشتم كه ياری نكردن با شما آميخته شده و می‏دانستم كه سخنان من در شما اثر ندارد چون شما را می‏شناسم كه نسبت به ارزشهای معنوی بی‏ تفاوت شده و در رفاه مادّی فرو رفته‏ ايد و بی‏ وفايی همچون لباس، دلهای شما را در خود جای داده است. شعار به لباس چسبيده به تن می‏گويند. حضرت می‏فرمايد ترك وفا شعار شما شده و سويدای درون شما گرديده و شما اهل كمك كردن به حق نيستيد و بی‏ وفايی مثل لباس زير كه به تن می‏چسبد به روح شما چسبيده است. حال سؤال اينجاست كه اگر حضرت می‏دانستند اين سخنان تأثيری در آن مردم ندارد پس چرا اين همه سخن و اين مجلس باعظمت؟ حضرت(س) در پاسخ به اين سؤال می‏فرمايد: ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هنگامه نماز است.. اذان می گویند... چکشی ست بر سر نفس از وقتش که گذشت میشود چکشی بر سر التماس دعا😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از یادداشت های شهید : باید حتما " سری به تو بزنم. گفته بودی برای انجام هر کاری اول هدفت را مشخص کن. خودت این کار را انجام دادی. نشستی و فکر کردی و گفتی: « من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است. این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم. هدفم را باید تعریف کنم. حداقل برای خودم! » نشستی و ساعت ها فکر کردی و عاقبت گفتی: «هدفم را انتخاب کردم. بزرگترین آرزو و مهمترین هدف من است.» مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی. در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی. روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود. « امروز دروغ نگفتم غیبت نکردم، اما عصبانی شدم؛ مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم. چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . » یاد این جمله ات می افتم: «به هنگام طلوع و غروب خورشید که آسمان رنگ خون می گیرد به یاد شهدا باشید.» خیلی به صلوات اعتقاد داشتی. می گفتی کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است . شاخه گل صلوات🌹 هدیه به شهدا🌱 سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۲۱ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٢٢ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. 🔸 فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٢ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن،
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٢٣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.» کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.» با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.🤨 ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.😫 جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.😩 صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.» بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.» صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.🤨 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آوی
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٢۴ حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم.🤦‍♀ از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.😃 از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران. چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.» خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.» صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.» صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.😞 فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش. یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.😁 یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞