eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اتل متل برادر مثل یه تیکه ماھه شده فدای "عمه" الان، چراغ راهه اتل متل یه خواهر هنوزم چشم براهه دلش پر از غم شده قلبــــ💔ـش یه دنیا آھه اتل متل یه مادر حالا مادر شهــــ🌹ــیدھ میگه: "خدایا شکرت! عمه، 👈احمدُ👉 خریدھ" اتل متل شهـــ🌷ـــادت اتل متل سعادت ببین کجای کاری تو هم داری لیاقت؟؟؟؟ شعری در مورد 🥀 بیاد شاعر اتل متل های جبهه ها ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💕 در تلفنم، نام همسرم را با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!🤔 به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای❤️ قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم☎️ وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان"شریک جهادم و مسافر بهشت " ذخیره کرده بود🤍 گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم💚 شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم🕯 ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند🙏 من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم✨ سالروزشهادت 💍 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است.

یک نفس عمیق کشیدم اما بی‌صدا. جلال نباید حس می‌کرد ترسیده‌ام.

یکی دیگر از دشواری‌های کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیده‌ای؛ چه دوست چه دشمن.

گفتم:
- دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟

با کمی مکث گفت:
- چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.

آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینی‌ام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...

نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟

باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمی‌دانست ما حواسمان به خانه‌اش هست و تحت نظرش داریم. گفت:
- شما...

صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمی‌گرده؟

با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش می‌مونه، خواهرش می‌خواد فارغ بشه.

نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.

- آقا...

جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو می‌خوام.

امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمی‌گی می‌خوای چکار کنی؟

لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اون‌جا.

***

ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک می‌کنم.

پراید مشکی جلوتر از ما می‌رود و وارد پارکینگ کاروانسرا می‌شود. ون سبز بچه‌های عملیات هم از کنارمان می‌گذرد و می‌رود داخل پارکینگ.

با مرصاد، جاده درخت‌کاری شده ورودی را پیاده گز می‌کنیم.

سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند می‌شود. تند قدم برمی‌داریم که عقب نیفتیم؛ هرچند می‌دانیم بچه‌های عملیات هوایشان را دارند.



عرق‌ریزان و خسته و تشنه می‌رسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمی‌رسید. 

یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشته‌اند. 

کاروانسرا  قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.

آب حوض موج می‌خورد و زیر نور آفتاب برق می‌زند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.

نگاهی به دور و برمان می‌اندازم. داخل آلاچیق‌ها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستوران‌های کاروانسرا هستند. هیچ‌کس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...
بجز...
بله!
بجز همان دو تروریست!

خیالم کمی راحت می‌شود. خوب است که بین مردم نیستند.

برای این که حساس نشوند، قدم تند می‌کنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمی‌رویم.

در دالان ورودی کاروانسرا می‌ایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان می‌نشینم و به مرصاد می‌گویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک می‌شم.

از خدا خواسته می‌رود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنه‌ایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستوران‌های داخل کاروانسرا می‌آید، دارد با روح و روانمان بازی می‌کند.

انقدر سریع راه رفته‌ام که تندتر نفس می‌کشم، تمام سرم نبض می‌زند و زخم دستم ذق‌ذق می‌کند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.

با دست راست، عرق را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم. سنگ‌های سکویی که روی آن نشسته‌ام کمی خنک است و خنکم می‌کند.

دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 نام تو بردم و در لوح ملائک دیدم یازده بار دلم راهنمایی شده است "بابای مهربان امام زمانمان " 🌺 ولادت با سعادت (علیه السلام) مبارک باد❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گفتمش زیباترین لبخند چیست ؟ گفت: لبخندی ست ڪه عشق گاه جان دادن برلب مردان نشاند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به بام هیچڪسی جز تو پر نخواهم زد که نیست مثل تو در خلق روزگار یڪے...♥ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما را به عشق روی پروریده‌اند نقش علی به قلب تشیع کشیده‌اند... بیهوده نیست حب علی در درون ماست ما را هلاک فاطمه اش آفریده‌اند... اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ‌عَلِيِّ‌بْنِ‌أَبِي‌طَالِبٍ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 -"إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا " به عبارتی میفرماد : خدا بادیگاردِ آدم خوباست! :) . ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 هوای سامرا گلپوش از عطر نفس‌هایش زمین چشم تماشا شد، امام عسکری آمد . "میلاد اباالمهدی علیه السلام مبارک" ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 👆👆 💕 مــیـــلاد بــا ســعــــادت امــام حسن عسکری سلام‌الله بر تمام‌ شیعیان‌ جهان‌ مبارڪ💐 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ═━🍃❀🌺❀🍃━═ (ع) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‹ ید اللهِ فوُقَ ایدیهِم › یعنی بنده ی من نگران نباش از آدم ها دلگیر نشو کاری از آنها بر نمی آید دستانت را به من بده تا من نخواهم برگۍ از درخت نمی افتد .. ... 💕 @aah3noghte💕
✨﷽✨ (۹۸) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلى‌ ما تَعْمَلُونَ‌ بگو: اى اهل كتاب، چرا به آيات خداوند كفر مى‌ورزيد، با آنكه خداوند بر اعمال شما گواه است. (۹۹) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ‌ بگو: اى اهل‌كتاب! چرا كسانى را كه ايمان آورده‌اند از راه خدا باز مى‌داريد و مى‌خواهيد كه آن (طريقه‌ى الهى) كج باشد، در حالى كه خود شما گواهيد (كه راه آنان درست است) و خداوند از آنچه انجام مى‌دهيد غافل نيست. ✅ نکته ها در آيه‌ى قبل، سؤال از كفر ورزى اهل‌كتاب بود؛ «لِمَ تَكْفُرُونَ» و در اين آيه، انتقاد از اين‌كه اگر خودتان ايمان نمى‌آوريد و به آيات الهى كفر مى‌ورزيد، به چه دليل مانع رفتن ديگران به راه خدا مى‌شويد؟! «لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ» 🔊 پیام ها - سؤال همراه با توبيخ؛ ولى بالحنى مؤدّبانه، بهترين شيوه‌ى هشدار است. «يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ» - اگر خداوند را شاهد اعمال خود بدانيم، دست از مخالفت او بر مى‌داريم. «لِمَ تَكْفُرُونَ ... وَ اللَّهُ شَهِيدٌ» - اهل‌كتاب، فعّاليت‌هاى پنهانى عليه مسلمانان داشتند. «وَ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلى‌ ما تَعْمَلُونَ» - اهل كتاب براى پيشرفت اسلام، مانع‌تراشى واخلال‌گرى مى‌كرند. «لِمَ تَصُدُّونَ» - كج‌نشان دادن اسلام، از راههاى مبارزه با اسلام است. «تَبْغُونَها عِوَجاً» - دشمنان، هر لحظه براى انحراف شما تلاش مى‌كنند. «تَبْغُونَها عِوَجاً» - دشمنان، بر حقّانيت آيين شما آگاه و گواهند. «وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ» - سرچشمه‌ى فتنه، دانشمندان منحرفند. «وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ» - اگر بدانيم كه خداوند لحظه‌اى از ما غافل نيست، دست از خطاكارى برمى‌داريم. «مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» ... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 ‍ آیت الله بهجت: آيا مي دانيد فايده گفتن (بسم الله الرحمن الرحيم) در آغاز هر كاري چيست؟ اگر شما عادت كنيد كه در ابتداي هر كاري بسم الله الرحمن الرحيم بگوييد ، فردا در روز قيامت وقتي نامه اعمالتان بدستتان داده مي شود قبل از آنكه آن را بخوانيد بسم الله الرحمن الرحيم مي گوييد و ناگهان مي بينيد كه همه گناهانتان از نامه اعمالتان پاك شده است مي پرسيد چه شد ؟ در اين زمان ازطرف خداوند ندايي مي آيد كه اي بنده ، تو ما را با نام رحمن و رحيم فراخوانده اي پس ماهم باتو مقابله به مثل كرده ايم و گناهانت را بخشيده ايم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گاهی اوقات که خیلی مشغولیت کاری داشت. بلیط قطار می‌گرفت و فقط سه چهار ساعتی زیارت می‌کرد و بعد از زیارت هم راهی راه‌آهن می‌شد و به تهران برمی‌گشت. به اطرافیان می‌گفت: این زیارت‌های سه‌ چهار ساعته خیلی خوبه؛ هم خیلی حال می‌دهد، هم آدم می‌تواند به آقا بگوید یا امام رضا سلام الله علیه فقط به خود شما آمدم و الان هم بر میگردم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم.

مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودی‌اش را با زنجیر بسته‌اند و از تابلوی بالای سرش می‌شود فهمید این پله‌ها به پشت‌بام می‌رسند.

یک مغازه سوغات‌فروشی هم هست که گز می‌فروشد. این‌جا عجب بافت سنتی‌ای دارد!

من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم. می‌خواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.

شاید توی راه از این‌جا هم رد می‌شدیم و توی یکی از رستوران‌های این‌جا نهار می‌خوردیم. حتماً از این‌جا و بافت سنتی‌اش خوشش می‌آمد.

مطهره طرح‌های سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش می‌شد فهمید. برای کنگره‌های میدان امام و نقش‌های لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطف‌الله ذوق می‌کرد. 

معمولا کیف و لباس‌هایش هم طرح‌های سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هر بار دیدمش، یک کیف قهوه‌ای با طرح بته‌جقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...

دست می‌کشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی هم‌زمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره می‌اندازد و مطهره ذهنم را می‌برد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم می‌آید. 

کمیل از پله‌های پشت‌بام پایین می‌آید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. می‌خندد و می‌گوید: این‌جا خیلی قشنگه!

بعد نگاهی به صورت درهم من می‌کند و جدی می‌شود: تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهره‌ست یا چون خودشه؟

سوالش مثل پتک کوبیده می‌شود توی سرم. سرم درد می‌گیرد. تشنه‌ام؛ پس مرصاد کجاست؟

کمیل ادامه می‌دهد: این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.

نگاهم می‌رود به سمت آلاچیق‌ها و دونفری که آن‌جا نشسته‌اند.

سر هردوشان در گوشی‌ است. فکری به ذهنم می‌رسد. به میثم پیام می‌دهم: ماشینشون رو پنچر کن.

جواب می‌آید: چندتا؟
می‌نویسم: دوتا لاستیک جلویی.

- رو تخم چشام!

خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آن‌ها منتظر مامور تخلیه می‌ماندیم.


- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم می‌دهد. چقدر یخ است!

چند جرعه می‌نوشم و بی‌ملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی می‌کنم. سرحال‌تر می‌شوم. حس می‌کنم الان از روی سرم بخار به هوا می‌رود.

هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد می‌شود و از کاروانسرا بیرون می‌رود.

با چشم مرد را دنبال می‌کنم که می‌رود روی یکی از نیمکت‌ها، نزدیک آلاچیق‌ها می‌نشیند. زیر لب به مرصاد می‌گویم: فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام می‌دهم: اون که نشسته روی نیمکت‌ها، حواستون بهش باشه!

به مرصاد می‌گویم: پاشو بریم!


...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 داستانی به وسعت دنیا 😎 اگه میخوای مثل حاج‌قاسم روی دنیا اثر بذاری، باید بری سراغ استعدادهات 💎 آقا از گنجی درون شما میگن که الان وقت استخراجشه 👌 ... 💞 @aah3noghte💞