شهید شو 🌷
💔 #هلابیکم_یازوارالحسین یک نگاهی به همان برگه بینداز، #حسین(ع) اصلا افتاده کسی از قلم آقا شاید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
برای دلتنگ ها . . .
آیت الله بهجت (ره) میگفت :
"هروقت دلتون برای امام زمان (عج)
تنگ شد به صفحات قرآن نگاه کنید" ...
دلت تنگ نشده؟
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
از کربلا که برگردی
تازه مےفهمی چقدر اشتباه رفته ای!!!!
تازه مےفهمی
تمام راه هایی که رفتی و ختم به #حسین نشد، اشتباه بوده...
تازه مےفهمی
تمام درهایی که کوبیدی اما در خانه #حسینِ_فاطمه نبود... اشتباه محض بوده
از کربلا که برگردی
تازه مےفهمی چقدر #بےحسین بودن سخت است
#بےحسین... مُرده ای!!! حتی اگر نفس بکشی...
#آھ... چقدر دلتنگم!
#آھ...
امان از این دلِ پرطاقت!
کاش کربلا راه خروجی نداشت...
هنوز متعجبم بعد از کربلا چطور آدمها زنده مےمانند؟؟
#دلتنگ_زیارت
#اربعین
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... از کربلا که برگردی تازه مےفهمی چقدر اشتباه رفته ای!!!! تازه مےفهمی تمام را
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
مےنشینم کنار مزار
سرم را روی شیشه مزار که مےگذارم تمام غصه هایم پر مےکشد
گوشی را روشن مےکنم
لیست موسیقی ها را مےآورم
روضه حضرت زهرا سلام الله مےگذارم
ثوابش تقدیم به تو...
همین روضه گذاشتن ها سر مزار #تو بود که راهی کربلایم کرد...
حالا
بعد از کربلا
کار هر روزم
همین است...
با هم
روضه گوش کنیم
گریه کنیم
کربلائی هستی، کربلائی ام مےکنی...
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق_بهشتی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شھدا
#کوچه_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_نهم نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس ال
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صدم
در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت:
_هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی.اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.
#خدا_داره_میبرتت_به_سر_مقصد_اصلی. اونجایی که #عزت هست. #آبرو هست. #خوشبختی_و_عاقبت_بخیری هست.
پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:😩😭
_خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده.. آهسته نبر..
فاطمه با گریه 😣😭از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص💊 بهت بدم آروم بگیری.
گفتم:
_فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند...
نفهمیدم کی خوابم برد.
🍃🌹🍃
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
_میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:
_اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله🕳 خیلی بزرگ وعمیق بود.پرسیدم:
_خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: _بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.پرسیدم :
_کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
_باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه…
جیغ میکشیدم😫...
_نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:
_نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
🍃🌹🍃
فاطمه با اشک😢 و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار میدیدند. با وحشت گفتم:
_داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:
_نه …حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه…چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:
_کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:
_حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟😭
خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:
_تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
🍃🌹🍃
زبانم نمیچرخید جواب بدم..
فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای👧 بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.
آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم:
_آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!گفتم:
_نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید:
_حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:
_ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد.
_ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: _خوبم آقاااا
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صدم در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.😰
خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.😭
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد.
_ایشالا ایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..😵 فاطمه هم جیغ میکشید!!
_حااامد..یک کاری کن الان میمیره…
این صدای حامد بود؟؟
_برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی…
_پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟
اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
بالاخره فاطمه ساکت شد.
حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم…کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم
ادامه دارد....
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎞 #کلیپ
⭕️مسئولین ابوسفیان صفت جمهوری اسلامی !
فقط کافیه سر کیسه براشون شل بشه ....
👤استاد #رائفی_پور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب سقای آب و ادب 📝 نویسنده با زیرکی و توانایی قلم خود مخاطب را میخکوب متن کتاب
💔
#معرفی_کتاب📚
#حلوای_عروسی داستان غریبی از یک مادر و پسر قهرمان است...
#مادر، شیرزنی است که هیچ مصیبتی او را از پا در نیاورده است؛
نه از دست دادن پدر،
نه کوری چشمان،
نه تنگدستی شوهر!
هیچ اتفاقی در عزم او برای خوب زندگی کردن خلل ایجاد نکرده است...
پسر خلف همین زن، کمکم آماده ازدواج میشود و مادر مقدمات دامادی فرزندش را آماده میکند.
همه چیز مهیاست اما یک مهمان ناخوانده همه چیز را تغییر میدهد... جنگ...
پسر به جبهه میرود و مادر و نامزدش چشم به راه او میمانند تا مراسم #عروسی را برگزار کنند.
اتفاقی که هیچوقت نمیافتد و پس از چندماه، خبر شهادت قهرمان داستان، شیرینی عروسی را تبدیل به #حلوای_عروسی میکند...
🔸 قیمت (با ۱۵درصد تخفیف):
🔹 ۱۳.۰۰۰ 👈 ۱۰.۴۰۰ تومان
........
جهت سفارش کتاب و #مشاوره:
@sefaresh_ketab
#زنان_طراز_جهان_اسلام
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
💔
در زمین،
عشقی نیست؛
که زمینت نزند!
#آسِمان را دریاب...!
#ارسالےتون
#شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شھدا
#کوچه_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 در زمین، عشقی نیست؛ که زمینت نزند! #آسِمان را دریاب...! #ارسالےتون #شھیدجوادمحمدی #اللهم_صل_
پیاماتونو برام بفرسین
میذارم کانال...
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمد_خوش_زبان: در سال 1340 در ته
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمهندس_حاجیان_مقدم:
در سال 1333 در تهران متولد شد.
در خانیآباد در خانوادهای متدین و مبارز بزرگ شد. پدرش از همرزمان نواب صفوی بود.
#لیسانس_مدیریت_اقتصاد را از ایران و کارشناسی مدیریت مهندسی را از آمریکا گرفت.
همراه با دانشجویان مسلمان در ایران و آمریکا بر علیه رژیم پهلوی فعالیت داشت، به طوری که در آمریکا دستگیر و در زندان اعتصاب غذا کرد.
در سال 1359 در حالی که تحت تعقیب بود به کمک سازمانهای آزادیبخش به میهن برگشت و خدمات خود را در ستاد کمک به مناطق جنگ زده آغاز کرد.
بسیج اقتصادی کشور و دفتر طرحها و بررسیهای نخستوزیری از دیگر مراکز فعالیت او بودند.
در حزب جمهوری اسلامی، مسوول آموزش واحد مهندسین حزب جمهوری اسلامی بود و همراه با شهید بهشتی و دیگر یاران امام در هفتم تیر 1360 جاودانه شد.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید
امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند
و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند
یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#هوالعشق
سر به هوا را
سر به زیر مےکند
عشق عجیب است عجیب...
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
غربت مهدی را اگر نبینیم
غربت حسین تکرار خواهد شد
این بار سخت تر...
و روسیاهےاش به کوفیان خواهد ماند...
آنانڪہ ادعای محبت داشتند
اما...
فقط ادعا داشتند...
پایِ محبت
بدون بصیرت
لنگ مےزند!!!
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وصیت نامه اش را که بخوانی
درک مےکنی #حیّ بودن شهید را
_ اگر درد دل داشتید یا خواستید مشاوره بگیرید...
#بیائیدسرمزارم...
آنقدر با اطمینان نوشته که نمےتوانی شک کنی...
اگـر گذارتان به مزارش افتاد،
از طرف ما سلامی برسانید و بگویید "دلی داریم و سودای غم تو..."
"درد هست ولیکن طبیب نیست..."
#شھیدسجادزبرجدی
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... وصیت نامه اش را که بخوانی درک مےکنی #حیّ بودن شهید را _ اگر درد دل داشتید
💔
#دلشڪستھ_رفیق_شھید....
نگاهی به من انداخت و با حرص گفت بنشینم و وصیتش را بخوانم که کم و کسری نداشته باشد . نفس کلافه ای کشیدم و صندلی را جلو کشیدم.
_ تو شهید بشو ، من خودم هرچی گفتی و نگفتی رو اجرا می کنم .
چشم غره ای رفت و اشاره کرد بخوانم .
سرم را عصبی تکان دادم و شروع به خواندن کردم . خودم می دانستم چرا عصبانی هستم . دلم نمی خواست حتی به شوخی هم به شهادتش فکر کنم چه برسد به اینکه با ابروهای گره کرده نشان می داد کاملا جدی است .
_ نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید . دائم الوضو باشید .
به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم و سنگین باز کردم .
_ سوره ی واقعه را هر شب بخوانید . هر روز زیارت عاشورا بخوانید . نماز شب را فراموش نکنید ، انسان با نماز شب به جایی می رسد . جامعه ی کبیره ...
نگاه از برگه گرفت و با اخم نگاهش کردم .
_ مفاتیح الجنان نوشتی یا وصیت نامه ؟
این را گفتم تا ناراحت شود و بگوید نمی خواهد دیگر ادامه دهم چون هر سطرش داد می زد که دلش زیادی کنده شده اما لبخند زد و با سر اشاره کرد ادامه دهم . آب دهانم را به سختی قورت دادم .
_ جامعه ی کبیره را هر روز بخونید . و اگه درد دل داشتید یا خواستید مشاوره بگیرید ...
با تمسخر نیشخندی زدم و خواستم بگویم مرکز مشاوره زده ای و می خواهی در وصیت نامه تبلیغ کنی اما با دیدن خط بعدی خشکم زدم .
#بیائید_سرمزارم
سرم به دوران افتاد . مزار ؟ کدام مزار ؟ چرا چرت نوشته بود ؟ مگر آدم زنده مزار داشت ؟
(( خواندن فاتحه برای شادی من بسیار موثر است . ))
دیوانه شده بود ؟ کدام آدمی با فاتحه شاد می شد ؟ برگه را در مشتم مچاله کردم و با عصبانیت سر بلند کردم تا سرش داد بزنم و بگویم این مسخره بازی ها را تمام کند که عکس نقش بسته بر سنگ سیاه مزار دنیا را برایم سیاه کرد .
بر روی سنگ دست کشیدم تا بلکه بفهمد و بیدار شود اما چیزی که زیر دستم آمد اسمش با یک پیشوند شهید بود . شهید سجاد زبَرجدی . زار زدم و خندیدم .
چقدر سر فامیلی اش سر به سرش می گذاشتم و می گفتم تو جد اندر جد ، زِبْر بوده ای و آدم های زِبْر هیچوقت شهید نمی شوند . سرم را روی سنگ گذاشتم و هق زدم .
* خدایا ، سجاد مثل فامیلش یاقوت بود و به دردبخور . من بدبخت چه کار کنم که زِبَرجد که نیستم هیچ ، زِبْر هم نیستم ؟ *
#شھیدسجادزبرجدی
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
Seyed Reza Narimani - Muharram 97 Shab 06 - 5.mp3
9.51M
💔
ساکن کربلا یاحسینــ...
خورشید تابان بہ نیزه ها
سر زده از روی نیزه ها...
یا حسینــ...
#لیبک_یاحسین
#سیدرضانریمانی
#اربعین
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صدم در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_یکم
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.😢
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.گفت:
_خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:_خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید:
_الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:
_خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
🍃🌹🍃
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟
تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:
_چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هذیون میگفتی.جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:
_یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:_ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:
_تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.😢 کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:
_دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.پرسیدم:
_الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.گفتم:
_حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:
_وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
🍃🌹🍃
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:
_حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.
تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:
_هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:
_حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغض گفتم:
_چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: _نمیدونم.
گفتم:_من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_خب نگاهشون نکن.
🍃🌹🍃
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.
او نفسی عمیق کشید و گفت:
_امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و.. نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم.
ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی الغیبتُ عجب کیفی داره😜 تقصیر خودش بود....شهید شده
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#خاطرات_شھید_زنده این بار
تصویرجدیدی را نشان مےدهد
برای ما که جنگ را فقط در فیلم ها دیده ایم
و در کتاب ها خوانده ایم
و به یُمن وجود دلاوران جان برکف
و مدافعان حرم
جنگ دوباره در کشور را هرگز نخواهیم دید...
💕 @aah3noghte💕
حتما بخوانید👇👇👇
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #خاطرات_شھید_زنده این بار تصویرجدیدی را نشان مےدهد برای ما که جنگ را فقط در
💔
#خاطرات_شھید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
عصر پنجشنبه 15 مهر 1361
از جادۀ آسفالتۀ سومار و رودخانۀ کنار آن گذشتيم. يکي از نيروها دم ميداد و بقيه در جوابش ميخواندند
دسته جلویی ميخواندند:
کربوبلا مدرسۀ عشق و شهادت
حماسۀ خون شهيدان، استقامت
بگو تو با الله
پيام ثارالله
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
دسته بعد در جواب می گفتند:
ما همه سرباز وفادار خمینی
از دل و جان پیرو افکار حسینی
بگو تو با دشمن
بریز تو خون من
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
در ادامه هم بهشوق شرکت در عمليات ميخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ما ميرويم از اينجا
به سوي کربلايت
چادرهاي گردان سلمان، در کنار چادرهاي تيپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطهاي بسيار باز قرار داشتند.
حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم بهچشم ميخوردند.
فرمانده بلندگوي دستي قرمزي بهدست گرفت و تا گفت:
- بسم الله الرحمن ...
ناگهان صداي سه انفجار شديد، همهمان را ميان زمين و هوا معلق کرد.
تا آن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم. بدجوري ترسيدم. مانده بودم چه شده!
در صورتم سوزشي عجيب احساس کردم. گوشهايم درد شديدي داشتند و مدام زنگ ميزدند.
خواستم دستم را روي گوشم بگذارم که متوجه شدم چيزِ خيسي کف دستم است. کمي که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت ديدم مغز يکي از بچهها روي دستم پاشيده.
چادرها در آتش ميسوختند. نالۀ مجروحان، از هر طرف بهگوش ميرسيد. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپاي وجودم را گرفت. بسياري از آنهايي که تا لحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند، به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان بهياد آن که لحظاتي قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلويم دَمرو درازکش شده بود روی زمين. خودم را بالاي سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رويش را برگردانم، از ترس بدنم بهلرزه افتاد.
صورتش از وسط بيني به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشي بود. تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود، مال يکي از اين دونفر بود.
هواپيماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آنهايي که در چادرها سينهزني ميکردند، در آتش ميسوختند و فقط فرياد و ضجهشان بهگوش ميرسيد.
مهمات داخل چادرها که قرار بود براي حملۀ آن شب استفاده شود، منفجر ميشد و به کسي اجازۀ نزديک شدن نميداد.
همه جا پر بود از خون و تکههای بدن.
آن روز، بیش از 150 نفر از بچه ها ارباً اربا شدند.
نقل از کتاب "دیدم که جانم میرود" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک