💔
#دلشڪستھ_ادمین...
غربت مهدی را اگر نبینیم
غربت حسین تکرار خواهد شد
این بار سخت تر...
و روسیاهےاش به کوفیان خواهد ماند...
آنانڪہ ادعای محبت داشتند
اما...
فقط ادعا داشتند...
پایِ محبت
بدون بصیرت
لنگ مےزند!!!
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وصیت نامه اش را که بخوانی
درک مےکنی #حیّ بودن شهید را
_ اگر درد دل داشتید یا خواستید مشاوره بگیرید...
#بیائیدسرمزارم...
آنقدر با اطمینان نوشته که نمےتوانی شک کنی...
اگـر گذارتان به مزارش افتاد،
از طرف ما سلامی برسانید و بگویید "دلی داریم و سودای غم تو..."
"درد هست ولیکن طبیب نیست..."
#شھیدسجادزبرجدی
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... وصیت نامه اش را که بخوانی درک مےکنی #حیّ بودن شهید را _ اگر درد دل داشتید
💔
#دلشڪستھ_رفیق_شھید....
نگاهی به من انداخت و با حرص گفت بنشینم و وصیتش را بخوانم که کم و کسری نداشته باشد . نفس کلافه ای کشیدم و صندلی را جلو کشیدم.
_ تو شهید بشو ، من خودم هرچی گفتی و نگفتی رو اجرا می کنم .
چشم غره ای رفت و اشاره کرد بخوانم .
سرم را عصبی تکان دادم و شروع به خواندن کردم . خودم می دانستم چرا عصبانی هستم . دلم نمی خواست حتی به شوخی هم به شهادتش فکر کنم چه برسد به اینکه با ابروهای گره کرده نشان می داد کاملا جدی است .
_ نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید . دائم الوضو باشید .
به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم و سنگین باز کردم .
_ سوره ی واقعه را هر شب بخوانید . هر روز زیارت عاشورا بخوانید . نماز شب را فراموش نکنید ، انسان با نماز شب به جایی می رسد . جامعه ی کبیره ...
نگاه از برگه گرفت و با اخم نگاهش کردم .
_ مفاتیح الجنان نوشتی یا وصیت نامه ؟
این را گفتم تا ناراحت شود و بگوید نمی خواهد دیگر ادامه دهم چون هر سطرش داد می زد که دلش زیادی کنده شده اما لبخند زد و با سر اشاره کرد ادامه دهم . آب دهانم را به سختی قورت دادم .
_ جامعه ی کبیره را هر روز بخونید . و اگه درد دل داشتید یا خواستید مشاوره بگیرید ...
با تمسخر نیشخندی زدم و خواستم بگویم مرکز مشاوره زده ای و می خواهی در وصیت نامه تبلیغ کنی اما با دیدن خط بعدی خشکم زدم .
#بیائید_سرمزارم
سرم به دوران افتاد . مزار ؟ کدام مزار ؟ چرا چرت نوشته بود ؟ مگر آدم زنده مزار داشت ؟
(( خواندن فاتحه برای شادی من بسیار موثر است . ))
دیوانه شده بود ؟ کدام آدمی با فاتحه شاد می شد ؟ برگه را در مشتم مچاله کردم و با عصبانیت سر بلند کردم تا سرش داد بزنم و بگویم این مسخره بازی ها را تمام کند که عکس نقش بسته بر سنگ سیاه مزار دنیا را برایم سیاه کرد .
بر روی سنگ دست کشیدم تا بلکه بفهمد و بیدار شود اما چیزی که زیر دستم آمد اسمش با یک پیشوند شهید بود . شهید سجاد زبَرجدی . زار زدم و خندیدم .
چقدر سر فامیلی اش سر به سرش می گذاشتم و می گفتم تو جد اندر جد ، زِبْر بوده ای و آدم های زِبْر هیچوقت شهید نمی شوند . سرم را روی سنگ گذاشتم و هق زدم .
* خدایا ، سجاد مثل فامیلش یاقوت بود و به دردبخور . من بدبخت چه کار کنم که زِبَرجد که نیستم هیچ ، زِبْر هم نیستم ؟ *
#شھیدسجادزبرجدی
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
Seyed Reza Narimani - Muharram 97 Shab 06 - 5.mp3
9.51M
💔
ساکن کربلا یاحسینــ...
خورشید تابان بہ نیزه ها
سر زده از روی نیزه ها...
یا حسینــ...
#لیبک_یاحسین
#سیدرضانریمانی
#اربعین
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صدم در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_یکم
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.😢
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.گفت:
_خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:_خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید:
_الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:
_خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
🍃🌹🍃
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟
تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:
_چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هذیون میگفتی.جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:
_یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:_ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:
_تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.😢 کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:
_دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.پرسیدم:
_الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.گفتم:
_حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:
_وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
🍃🌹🍃
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:
_حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.
تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:
_هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:
_حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغض گفتم:
_چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: _نمیدونم.
گفتم:_من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_خب نگاهشون نکن.
🍃🌹🍃
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.
او نفسی عمیق کشید و گفت:
_امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و.. نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم.
ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی الغیبتُ عجب کیفی داره😜 تقصیر خودش بود....شهید شده
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#خاطرات_شھید_زنده این بار
تصویرجدیدی را نشان مےدهد
برای ما که جنگ را فقط در فیلم ها دیده ایم
و در کتاب ها خوانده ایم
و به یُمن وجود دلاوران جان برکف
و مدافعان حرم
جنگ دوباره در کشور را هرگز نخواهیم دید...
💕 @aah3noghte💕
حتما بخوانید👇👇👇
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #خاطرات_شھید_زنده این بار تصویرجدیدی را نشان مےدهد برای ما که جنگ را فقط در
💔
#خاطرات_شھید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
عصر پنجشنبه 15 مهر 1361
از جادۀ آسفالتۀ سومار و رودخانۀ کنار آن گذشتيم. يکي از نيروها دم ميداد و بقيه در جوابش ميخواندند
دسته جلویی ميخواندند:
کربوبلا مدرسۀ عشق و شهادت
حماسۀ خون شهيدان، استقامت
بگو تو با الله
پيام ثارالله
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
دسته بعد در جواب می گفتند:
ما همه سرباز وفادار خمینی
از دل و جان پیرو افکار حسینی
بگو تو با دشمن
بریز تو خون من
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
در ادامه هم بهشوق شرکت در عمليات ميخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ما ميرويم از اينجا
به سوي کربلايت
چادرهاي گردان سلمان، در کنار چادرهاي تيپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطهاي بسيار باز قرار داشتند.
حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم بهچشم ميخوردند.
فرمانده بلندگوي دستي قرمزي بهدست گرفت و تا گفت:
- بسم الله الرحمن ...
ناگهان صداي سه انفجار شديد، همهمان را ميان زمين و هوا معلق کرد.
تا آن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم. بدجوري ترسيدم. مانده بودم چه شده!
در صورتم سوزشي عجيب احساس کردم. گوشهايم درد شديدي داشتند و مدام زنگ ميزدند.
خواستم دستم را روي گوشم بگذارم که متوجه شدم چيزِ خيسي کف دستم است. کمي که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت ديدم مغز يکي از بچهها روي دستم پاشيده.
چادرها در آتش ميسوختند. نالۀ مجروحان، از هر طرف بهگوش ميرسيد. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپاي وجودم را گرفت. بسياري از آنهايي که تا لحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند، به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان بهياد آن که لحظاتي قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلويم دَمرو درازکش شده بود روی زمين. خودم را بالاي سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رويش را برگردانم، از ترس بدنم بهلرزه افتاد.
صورتش از وسط بيني به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشي بود. تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود، مال يکي از اين دونفر بود.
هواپيماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آنهايي که در چادرها سينهزني ميکردند، در آتش ميسوختند و فقط فرياد و ضجهشان بهگوش ميرسيد.
مهمات داخل چادرها که قرار بود براي حملۀ آن شب استفاده شود، منفجر ميشد و به کسي اجازۀ نزديک شدن نميداد.
همه جا پر بود از خون و تکههای بدن.
آن روز، بیش از 150 نفر از بچه ها ارباً اربا شدند.
نقل از کتاب "دیدم که جانم میرود" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
عدہ اے رفتند #مجروح هاے شب قبل را بیاورند
وقتے برگشتند گریـہ مے ڪردند مے گفتند همـہ #شهید شدہ اند
پرسیدیم تیر خلاص بهشان زدہ بودند؟
گفتند: نه، از تشنگے شهید شدہ بودند
طبق دستور بر مے گشتیم عقب
بعضے از بچـہ هایے را ڪـہ روے زمین افتادہ بودند مے شناختم,
رفتم بالاے سرشان زخمے نبودند,تڪان هم نمے خوردند.
سرم را روے سینـہ شان ڪـہ گذاشتم مے شنیدم ڪـہ قلب شان آرام مے زند.
لب هایشان هم خشڪ خشڪ بود.
در گرماے بالاے 50 درجـہ ڪـہ مے جنگی، تیر و ترڪش لازم نیست.
چند ساعت بـہ تو آب نرسد ڪارت تمام است."
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
📹 عالم شتابان به سوی حسین(ع) میرود... حواست هست!؟
👈فقط کافیه از این زاویه نگاه کنی!
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھارباب
#اربعین
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن 😊
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهندس_حاجیان_مقدم: در سال 1333 د
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدموسی_کلانتری:
در سال 1327 در مرند متولد شد.
با پایان دوره متوسطه به دانشگاه راه یافت و فوق لیسانس راه و ساختمان را از دانشگاه تهران اخذ کرد.
درسال 1357 در حالی که تظاهرات و اعتراض مردم در اوج خود قرار داشت، کار را رها کرد و به مبارزه مسلحانه علیه رژیم پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب، در کمیتههای شهر، عهدهدار #حراست و نگهبانی از دستاوردهای نهضت شد
و در سال 1358 اداره راه خوزستان و سپس آذربایجان غربی را فعال کرد.
اندکی بعد از سوی شورای انقلاب به #وزارت_راه_و_ترابری برگزیده شد و سرانجام در هفتم تیر 1360 در جمع یاران امام به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید
امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند
و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند
یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
ahaballah-Fosooli Sib Sorkhi.mp3
12.59M
💔
نماهنگ
احب الله من احب حسینا...❤️
کربلا و بےقراری...
#حاج_حسین_سیب_سرخی
#اربعین
#آھارباب
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
فکر کن امشب
یه رزق معنوی
از #رفیق_بهشتےت بهت برسه
اوووومممم
بذار اینجوری بگم
من جواد رو اینجوری شناختم:
یه بامرام
که زیر دِین هیچ کسی نمےمونه
اگه کوچکترین کار رو براش کردی
دعات میکنه و بزرگترین حاجتت، برآورده میشه
معطل چی هستی؟
یه رفیق بهشتی که بیشتر نداریم؟
ببین با چی بهتر میتونی دلشو به دست بیاری؟
#ختم_قرآن؟
#صلوات؟
#زیارت_عاشورا؟
#دعای_توسل؟
#نماز_حضرت_زهرا سلام الله
#نمازجعفرطیار؟
....
عیار خودتو نشون بده!
بےتعارف بگم
منو تو هیچ آبرویی نداریم که به چشم شهدا بیاییم،
فقط با توسلات و پیشکشی های معنوی میتونیم تو دلشون جا باز کنیم!
معطل نکن!
تا میتونی خودت رو تو دل رفیق شهیدت جا کن!
راهشو ادامه بده و با توسلات، نگاهشو بخر...
#جواد!
یه رزق بهشتی امشب مهمونم مےکنی رفیق؟؟؟
#شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شھدا
#کوچه_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #هوالعشق سر به هوا را سر به زیر مےکند عشق عجیب است عجیب... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دنیایِ شهدا . . .
دلم آرامش میخواهد ؛
آرامشی از جنس آرامشِ
شب های منطقه...
آرامـــشی در دل هیاهو و جنگ،
در کنجِ سنگر ، وقتِ خلوت با خدا،
شبیه آن شب هایی که
قلب بچه ها آرام
میشد با ذکر و دعا و قرآن ...
دلم روضه میخواهد ؛
شبیه روضه های شبِ عملیات !
خلاصه کنم ، دلم دنیایی میخواهد
شبیه دنیای شهدا ...
+ بــاید مثل شـــهدا زندگی کنی
تا مــثل شــهدا بری!
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
نسلی که پشت موسیقی،
فیلم، تلویزیون، کتاب، شوخی،
اینترنت و هرچیزی که دستش برسد
پنهان می شود تا با خودش روبرو نشود،
تا کی می تواند از دسـت خودش فرار کند؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تو هم به پایان رسیدی #ماه_عشق
اگـر سال بعد نبودم
و از سرِ کوی من وزیدی
سلامم را به #ارباب برسان
تو را به خدا مےسپارم
و دلم، شور مےزند
برای "صفر"ی که دارد از سفر مےرسد
این ماه #صدقه برای مولاناصاحب الزمان فراموش نشود...
#خداحافظ_محرم
#ماراببخش! #گریه_سیری_نکردیم!😭
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
طریقه #ختم_سوره_واقعه در دوشنبه اول ماه
ختم سوره واقعه جزء یکی از ادعیه هایی است که برای گرفتن حاجت وارد شده است که طریقه ختم سوره واقعه به مدت 14 روز و شروع آن از اول ماه ( ماه قمری ) است که در روز دوشنبه واقع شده باشد.
طریقه ختم سوره واقعه:
1. شروع ختم سوره واقعه از اول ماهی که دوشنبه باشد مثل ماه صفر امسال که اولین روز آن در روز دوشنبه است.
2.ختم سوره واقعه به مدت چهارده روز انجام شود.
3. روز اول یک مرتبه سوره واقعه خوانده شود، روز دوم دو مرتبه و.... روز چهادرهم چهارده مرتبه.
4. روزهای پنجشنبه بین این چهارده روز بعد از قرائت سوره واقعه این دعا را یک مرتبه بخوانید. (این سورهها را میتوان در طول روز و به مرور زمان خواند.)
بعد از قرائت هر روز سوره واقعه دعای زیر خوانده می شود :
بسم الله الرحمن الرحیم
یا واجِدُ یا ماجِدُ
یا جوادُ یا حلیمُ
و یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا کریمُ
اسئلُک تُحفَهً مِن تُحفاتِکَ تَلُمَّ بِها شَعَثی و تُقضی بِها دَینی و تُصلِحُ بِها شَأنی برحمتِک یا سیِدی
اللهم اِن کان رِزقی فِی السَّماءِ فَاَنزِلهُ
و اِن کان فِی الارضِ فاَخرِجهُ
و اِن کان بَعیداً فَقَرِّبهُ
و اِن کانَ قَریبا فَیَسِّرهُ
و اِن کان قَلیلاً فَکثِرهُ
و اِن کان کَثیراً فَبارِک لی فیهُ فاَرسِلهُ عَلی اَیدی خِیارِ خَلقِک
وَ لا تَحوَجنَ اِلی شُرِارِ خَلقِکَ
و اِن لَم تَکُن فَکَونِهِ بکَینُونِیَّتِکَ و وحدانِیّتِکَ
اللهم اِنقَلب اِلی حَیثُ اکُونُ و لا تنقُلُنی اِلیه حَیثُ یَکُونُ
اِنَّک علی کلِّ شَی ءٍ قدیرٍ یا رَحیمُ یا غِنِیٌ و صل علی محمدٍ اَتمِم عَلَینا نِعمَتِکَ و هنِئنا کَرامتِکَ یا ارحَمَ الراحمینَ
بعد از هر مرتبه خواندن سوره واقعه، این دعا نیز خوانده شود:
اللّهم ارزُقْنی رزقاً حلالا ًطیبا ًواسعاً مِنْ غیرِ کدٍٍّ
واستَجِب دَعْوَتی مِن غَیرِ ردٍّ
وأَعُوذُبِکَ مِنَ الفَضیحَتَیْن الفقرِ والدَّیْنِ
وَادْفَعْ عنّی هذ َیْن بحق الأِمامَیْن السِبْطَیْنِ اَلحَسنِ والحُسَین علیهماالسلام
اَللّهم یا رازقَ المُقلّین
و یا راحِمَ الْمَساکین
و یا ذاالقُوهِ المَتین
و یا غیاثَ المُسْتَغیِثین
و یا خیرَ النّاصرین
ایّاکَ نَعْبُدُ وایاک نَسْتَعین
اللهم إنْ کانَ رزقی فِی السّماء فَأَنْزِلْهُ وإن کان فِی الأَرضِ فأخْرِجْهُ
و إن کان بعیداً فَقَرّّبْهُ
وإن کان قریبا فیَسِّرْهُ
وإن کان یسیرا فَکَثِّرْهُ
وإن کان کثیرا فَحَلّلهُ
و إن کان حلالا فَطَیّبْهُ
و إن کان طیبا فَبارِکْهُ لنا برحمتک یا أَرْحَمَ الرّاحمین وصَلِّ علی محمدٍ وآله الطاهرین
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_یکم وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز در
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_دوم
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم
و با اضطراب نگاهش کردم.او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم:
_چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.حاج مهدوی گفت:
_خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم.به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:😭
_حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:
_نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدا بیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد.گفتم:
_من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
_پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
🍃🌹🍃
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.گفت: _حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.
من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره.. منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات 🍬بهم دادن و گفتن: عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
🍃🌹🍃
قصه ش به اینجا که رسید
هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.😫😭 حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
_منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد ازاونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :
_باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
_یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:_بله..
_اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
با اشک وآه گفتم:
_رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
_هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای.. نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم...
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕