💔
#دلشڪستھ
دردناکترین جمله ای که در معرفی مولایمان خواندم این بود...
صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ
الشَّرِيدُ الطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ
بچه شیعه!
مےدونی یعنی چی؟
یعنی آقامون، مولامون، امام و ولیّ نعمتمون
صاحب این امر
همان #رانده شده
#دور شده
#یگانه و
#تنها است...
تعجیل در فرجش #صلوات
#آھ...(۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
💔
مادر بزرگوار #شهید_یوسف_داورپناه:
من #مظلوم_ترین_مادرشهید هستم.😔
منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند
من #تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریدند
شکم بچه ام را پاره کردند و #جگرش را دراوردند.
با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند💔
و من 24 ساعت با این بدن تنها ماندم
و #خودم با دستم قبر کندم
و کفن کردم
و #دفن_کردم.
#به_خانواده_شھدا_بدهکاریم
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت پنجم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #میخواهم_درس_بخوانم اون شب تا سر حد مرگ#کتک خوردم🤕
💔
قسمت ششم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعےاست🚫
#داماد_طلبه
با شنیدن این جمله برق از چشماش پرید😏
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم
#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭😭 ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
"من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم"
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود😏
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود
با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟🤔 ..
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
_وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟😅
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ...
خیلی #پسر خوبیه😌
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"✌️
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد🤕 ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت یازدهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام به
💔
قسمت دوازدهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#زینت_علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه
که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم😔
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده😰
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم😭
#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد🤔😳
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
"شرمنده ام علی آقا ، دختره!!"😥
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید؟
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود😭😭
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...😑
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد😍
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد
#زینب یعنی #زینت پدر....😍
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
〰〰〰
قسمت سیزدهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#تو_عین_طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود😍
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد.
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم
با اون دست های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه های #زینب رو می شست
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست های خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی #هانیه؟
دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین #طهارتی علی
عین #طهارت ... هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه می کردم😭
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
نامه ای برای علمدار کربلا:
پشت نامه مینویسم زمان #رجعت خوانده شود
یا #عباس در زمان ما هیچکس به فکر مهدی فاطمه نبود
برای فرق شکسته تو گریه میکردند ولی امام زمانشان #تنها بود.
◾️نهمِ #محرم
#آھ_امام_غریبم
💕 @aah3noghte💕
💔
هــوا #باروتے بود
وقتے شانہ ات را در شانہ ام #قفل ڪردے
و هم پاے بچہ ها از #معبر گذشتے
و #تنہــا از تو
یڪ #پوتیـــن ماند
جاے آن شانہ ها
#رفیقـــــــم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
احمق ها نمی دانند زمانی که علی در #خیبر را از جا کند، #تنها بود، بترسید از تنها نشستن فرزندان علی.
#لبیک_یاعلی
💬*علی سلیمانی*
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
نوشته بود:
کار انسان
هیچگاه با #گناه پیش نمیرود
تا خدا نخواهد هیچ کاری نشود
#رهبر عزیز انقلاب را #تنها نگذارید!!!
.... همان شهیدی که فدائی عمه سادات شد
#شهید_مهدی_اسحاقیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت12
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت13 ... و نگاهی به سمت فرات میکنم و سلام میدهم به ارباب بیکفن. اگر اینجا شهید بشوم، جنازهام همینجا میماند و من هم بیکفن میشوم. کمیل فکرهایم را میخواند و میگوید: آخ گفتی... #تنها شهید شدنم عالمی داره ها... لبخند میزنم؛ تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچکس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانیام را ببوسد، هیچکس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد. همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛ خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچکس سر خودش را... -بس کن عباس! دیگه نگو. کمیل است که صدایش در آمده. هیچوقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمیکرد، میزد توی سر خودش، داد میزد، شاید هربار میمُرد. برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم. یکی روضه قتلگاه بود که دیوانهاش میکرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه. اینها را که میشنید، از آن کمیلِ آرام و خوشخنده تبدیل میشد به یک مجنونِ شوریدهسر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم. فکرم را میبرم سمت #نحوه_شهادتم... مثلا اگر در یکی از ایست بازرسیها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصرهام کنند و...نه. اسارت را دوست ندارم؛ هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بیکفن بودن، بیسر هم باشم. به خودم و خیالبافیهایم میخندم. من کجا و #شهادت کجا؟ -اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش. کمیل راست میگوید. فکر کردن به شهادت هم من را سر حال میآورد. مهم نیست چطوری باشد؛ #شهادت_زیباست.🥀 نزدیک دیرالزور هستم و تا به آنجا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد میکنم. آنها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسانتر کرده است. از دیرالزور به بعد، راهم از فرات جدا میشود. دوباره سر برمیگردانم به سمت فرات و زیر لب میگویم: سلام من رو به اباعبدالله برسون. سلامم رو به قمر بنیهاشم برسون. میدانم که میرساند. از اینجا به بعد بیابان است و بیابان و بیابان... *** مرصاد داشت تکانم میداد و صدایم میزد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوشخیال، فکر کردم الان میتوانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوکزده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کتبسته تحویل حاج رسول بدهد.🙁 سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانیام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچارهم کردی! مرصاد فقط خندید. چشمم افتاد به پرونده که چند قطره آب روی جلد سبز و مقواییاش شتک زده بود. دیشب تا صبح داشتم میخواندمش. چشمانم را مالیدم و گفتم: نامرد من تازه ساعت شیش خوابیده بودم. میذاشتی یه ساعت بشه، بعد زابهراهم میکردی. مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول! #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجاز است`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خواستم از نحوه شهادتت بگویم، دیدم اقتدا کرده ای به ارباب
#غریب
#تنها
#میانحرامیان
راستی انگشترت را دیدم که آنطور شکسته بود
بگو چیزی از انگشتت باقی مانده بوده؟!
یا تو هم انگشتر را با انگشت داده بودی؟...
ولی خودمانیم
هیچ کدام از بلاها بیشتر از آن لگدهایی که بیهوا زدند دلمان را نسوزاند💔
فهمیدیم با لگد هم آدم از دنیا میره😭😭😭
۴ دقیقه متفاوت از تشییع پیکر طلبه شهید آرمان علیوردی در تهران
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم ارباب
#شهید_آرمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که "زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از شهادت نیست"