eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سوم : خداحافظ بچه ها ن
به قلم شهید مدافع حرم : خشونت از نوع درجه B تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .😔 زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … . بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .😏 فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ … درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … 😒 محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .😏 من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …😔 بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار …😕 با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت: "… توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … ."😡😠 من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود …☝️ به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره …😏 اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .😈 از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها… ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده 💕 @aah3noghte💕
﷽ 💔 هر‌صُبح‌عطر‌کوی‌شما می‌وزد‌به‌مٰا... #السلام‌على‌ساكن‌كربلا #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 رسیده ام به حس برگی که میداند بادازهرطرف که بیاید سرانجامش افتادن است دستانم به سوی آمین تو گشوده شده نگذار این برگ خشکیده در این تندباد، رها شود ... 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #فـــــراری۲ ولی #محمدرضا_یراق_زاده تصمیمش را گرفته بود. او توبه کر
🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ ١ مسئول اسرای ایرانی بود .😐 یکی از برادرهایش در جنگ ایران و عراق کشته شده بود و برادر دیگرش اسیر بود . خودش هم بچه دار نمےشد... کینه عجیبی از ایرانےها داشت و آنها را مقصر همه مشکلات خودش مےدانست.😶 اسمش «کاظم عبد الامیر مزهر النجار »بود معروف به . تنها ویژگی خوبی که داشت این بود که بود .☺️ بین اسرا از همه بیشتر حجه الاسلام را شکنجه مےکرد.😒 هرچند خانواده اش به روحانیون و سادات احترام مےگذاشتند، اما حاج آقا ابوترابی ، برایش در حکم یک اسیر بود نه یک سید روحانی .😟😐 تا اینکه... یک روز کاظم وارد اردوگاه شد و رو به آقای ابوترابی گفت : «بیا اینجا کارت دارم.» فکر کردیم دوباره شکنجه و...😨 اما از آن روز رفتار کاظم با همه اسرای ایرانی تغییر کرد 😮 و حتی بسیار آقای ابوترابی را احترام مےکرد.... علت این تغییر رفتار را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گفتند: "کاظم به من گفت:«خانواده من شیعه هستند و مادرم بارها سفارش را به من کرده بود و بارها گفته بود مبادا ایرانےها را اذیت کنی"...😡😠 ... ٣نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 چون کویری ڪہ به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست ڪہ جریــان دارد ... #وداع #شهیدمحمدتقی_سالخورده #صبر_زینبی #صلابت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چون کویری ڪہ به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست ڪہ جریــان دارد ... #وداع #شهیدمحمدت
💔 در مراسم وداع، مرتب صلوات مےفرستاد فردایش که پرسیدند چرا آن روز فقط صلوات مےفرستادی گفت: "آنروز فقط ✨نور✨ مےدیدم، بےاختیار صلوات مےفرستادم".... همسر ... 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهارم: خشونت از نوع درجه
به قلم شهید مدافع حرم : زندگی در خیابان شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒.. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣 اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣… تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨 کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱 بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پنجم : زندگی در خیابان
به قلم شهید مدافع حرم : این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈ اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪 .بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰 یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑 رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدسعید_چشم_براه 💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁ 💔 عمریست که سرنوشتِ ما دستِ شماست پاکیزگیِ سرشتِ ما دستِ شماست "یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه" ای بانوی قم! بهشتِ ما دستِ شماست وفات شهادت گونه #حضرت_معصومه تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم همیشه فاصله ای هست داد از ایـن دارم... #شهیدجوادمحمدی #پاسدار #شهید #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
❁﷽❁ 💔 عمریست که سرنوشتِ ما دستِ شماست پاکیزگیِ سرشتِ ما دستِ شماست "یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه"
از سفر آمده ای خسته ی راهی بانو زنده کن وادی ما را به نگاهی بانو ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب دختر حضرت موسی دل ما را دریاب قم کویر است کویری که تلاطم دارد چادرت را بتکان قصد تیمم دارد آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید به تماشای خدا آمده بود اما حیف او به دیدار رضا آمده بود اما حیف قصه این بود و به وصفش قلم ما در ماند داغ دیدار برادر به دل خواهر ماند ماند تا پنجرهٔ باغ ارم وا باشد حرم او حرم حضرت زهرا باشد تا که ما روضهٔ بسیار بخوانیم در آن روضه‌های در و دیوار بخوانیم در آن ... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد.... گفت: چشم. هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادر چیزی نگفت... فقط با اشك بدرقه اش كرد.... شهادت،شهریور ۱۳۶۲ سردشت، درگیری با گروهک های ضدانقلاب ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم١ مسئول #شکنجه اسرای ایرانی بود .😐 یکی از برادرهایش
✨🕊✨ 🕊✨ ✨ ۲ علت تغییر رفتار کاظم را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گفتند: کاظم به من گفت:«خانواده من شیعه هستند و مادرم بارها سفارش را به من کرده بود و بارها گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی... دیشب مادرم س را دید و ایشان نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده بودند...😔😞 صبح هم مادرم گفت : «حلالت نمی کنم اگر ایرانی ها را اذیت کنی»...😠😡😠 حالا هم آمده ام حلالیت بطلبم.😔😭 به مرور مهر و محبت آقای ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و رفتارش با ایرانی ها بسیار خوب شد.😚 موقع آزاد شدن اسرا ، کاظم برای خداحافظی با آقای ابوترابی تا مرز ایران آمد... او حاج آقا شده بود .😊 بعد از مدتی برای دیدن حاج آقا ابوترابی، با سختی بسیار، راهی ایران شد و وقتی فهمید ایشان در مسیر مشهد در سانحه رانندگی مرحوم شده است، به شدت متاثر شد و به مشهد و زیارت مزار ایشان رفت...😭😔😭 کاظم عبد الامیر از گذشته اش کرد ، توبه ای مردانه... و مدتی قبل ، در دفاع از حرم عمه سادات در به شهادت رسید . ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 شبهاے تنهــایے ام همه ے روزهایے ست ڪه تــو نیستے... از تــو شـبــے جامانده در من ڪه هــرگز صبح نخواهد شد اگر مےشود,مےتوانے بیـــا... #شهیدعبدالصالح_زارع #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_ششم : این تازه اولش بود
به قلم شهید مدافع حرم : زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم… 😰 چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …😱 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …😰😰😰 فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد🍷 … بعدش همه چیز بدتر می شد … اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم 😒… کم کم دست به اسلحه هم شدم 🔫… اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم… علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …😡 در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .🔥 درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …⛓ دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .😔 به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .😩😫 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفتم: زندان بزرگسالان ه
به قلم شهید مدافع حرم : هم سلولی عرب توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم…💪 اما دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .😔😣 هر روزم سخت تر از قبل… کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود…😣☹️ به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود…🔥 امیدی جلوم نبود …❌ این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …😔 فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها …😰😱😨 اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .🤔 ۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود …😐 تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …😶 ۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود ….😏 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شب اگر بی یاد اربابم فرو بندم دو چشم صبح فردا چشم من بینا نباشد... بهتر است صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدیونس_زنگی_آبادی 💕 @aah3noghte💕
💔 چند روزےست دلم میل ِ زیـارت دارد باز حس مےکنم این قلب، حرارت دارد واژه در واژه برای تو غزل میگویم بیت بیت غزلم عرض ِ ارادت دارد #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 بہ هر جا خواستے اشاره ڪن من در امتداد اشاره تــو خانہ میڪنم #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اسمش طیب بود از آن گنده لات ها... روی شکمش عکس رضاخان را خالکوبی کرده بود بخاطر ارادتی که به او داشت اما دم مسیحایی امام خمینی، زندگی اش را تغییر داد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم۲ علت تغییر رفتار کاظم را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گف
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۱ دو سال کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱۳۱۶ بود که با کفالت آزاد شد. سال ۱۳۲۳ بود که دوباره پنج سال حبس برایش بریدند با اعمال شاقّھ ... و تبعیدش کردند بندرعباس! این بار به اتهام قتل و درگیری در زندان ... چهار سال حبس دیگر در سال های بعد!!! اما بعد از آزادی، جزء مقربان دربار پهلوی شد!!! روز به دنیا آمدن ولیعهـد، چهارراه مولوی را تا جلوی بیمارستان، آذین بست و با سینی اسفند در دست، با خوش و بش مےکرد ... در کودتای ۲۸ مرداد، تلاش زیادی برای برگرداندن شاه کرد و ملقب به از طرف شاه شد! بیشتر تفریحش، حضور در کاباره و خوردن نجسی بود اما 👈 را همیشه مےخواند و 👈سه ماه و و ماه لب به نجاست نمےزد. 👈 داشت و تا مےتوانست به بقیه کمک مےکرد و گره از کار مردم باز مےکرد 👈ارادت عجیبی به ع داشت و 👈تا مےتوانست برای اربابش، خرج مےکرد و دهه اول دسته عزاداری راه مےانداخت که بزرگترین دسته عزاداری تهران بود و مثل آن که هنوز است نیامده... دسته عزادارےاش که راه مےافتاد ابتدا و انتهایش پیدا نبود... روز پای برهنه مےدوید و خدمت مےکرد. از ۲۰ سالگی هم هر سال با مشقت زیاد به مےرفت... آری! اسمش بود سلطان موز ایران و تنها وارد کننده موز. ... ٣نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» ه
💔 هیچ گاه احساس خستگی، ناامیدی، یأس یا مانند آن در چهره اش مشاهده نمےکردند. روحیه #استقامت_و_صبر حاجی زبانزد همه بود. در انجام کار #پشتکار و #جدیت خاصی به خرج می داد. در سخت ترین لحظات نبرد #لبخند_زیبایی بر لبان حاج یونس نقش می بست که حکایت از #توکل بالای ایشان به خداوند منان می کرد. کتاب خاطرات شهید #ظهور #شهیدحاج_یونس_زنگی_آبادی شادی روحش #صلوات 💕 @aah3noghte💕