بسم رب الشهداء و الصدیقین
#سی_و_سومین_دیدار رهروان زینبی و اولین دیدار سال ۹۷ در یکی از قشنگترین روزهای این سال رقم خورد.
در هوای دلپذیر بهاری و زیر بارش نمنم باران، گویا به سمت بهشت قدم برمیداشتیم و الحق که به سمت بهشت و بهشتیان میرفتیم، منزل مادری از تبار سادات، مادر دو شهید بزرگوار سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی.
نوهاش گفت: «با وجود اینکه میدانست ساعت ۵ قرار است بیایید ولی از ظهر تا الان بیشتر از ده بار تا دم در رفته، نگاهی به کوچه انداخته و برگشته.»
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
شهیدان سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی در منگره به دنیا آمدند. جهانگیر متولد ۴۱ بود و جوانمرد متولد ۴۲. در روستای جااردو به مدرسه رفتند. جهانگیر کلاس هفتم و جوانمرد کلاس پنجم بود که همراه خانواده به اندیمشک آمدند و در محله ساختمان خانهای اجاره کردند. در کنار درس، کار هم میکردند.
مادرشان میگفت: «بچههام نون رو از تو سنگ درمیآوردند. هر چی داشتیم دادیم خونهای توی ساختمون خریدیم. بخاطر همین دستمون خالی بود. بهم میگفتند: "مامان غصه نخوری بگی هیچی نداریم. ما کار میکنیم نمیذاریم سختی بکشی." کار میکردند و همه درآمدشون رو به من میدادند.»
مادر در اوج سادگی کلام با جملات کوتاه، تمام توصیفش از فرزندان شهیدش این بود: «بچههام خیلی خوب بودن. مهربون بودن. هیچوقت با کسی دعوا نمیکردن. همه کاری کردن، بجز کار خطا.»
با شروع جنگ به اصرار مادر به پل زال، خانه یکی از اقوام رفتند ولی خیلی زود برگشتند. به مادر گفتند: «بمیریم هم دیگه از اندیمشک نمیریم.»
سر کوچه سنگر ساختند و کوکتلمولوتف درست کردند که اگر بعثیها وارد شهر شدند از مردم دفاع کنند.
ساک خود را برای رفتن به جبهه حق بستند ولی هواپیماهای عراقی مهلت ادای دین را به این دو شهید بزرگوار ندادند و در بمباران ۱۵ مهر ۵۹ بر اثر اصابت بمب به منزلشان، به درجه رفیع شهادت رسیدند.
این روز را مادر چنین روایت کرد: «حاجی داشت قیرگونی میکرد. جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری پسر همسایهمان هم کمکش میکردند. منم رفتم نانوایی. بمباران شروع شد. برگشتم خانه ولی اثری از خانه نبود با خاک یکسان شده بود. کناری ایستادم. دیدم که عدهای بچهها و حاجی را از زیر خاک و سنگ درآوردند و بردند. دیگر متوجه هیچی نشدم. حتی نفهمیدم کی پسرهایم را خاک کردند. بعداً فهمیدم آن روز هر سه پسر (جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری) شهید میشوند و حاجی هم که حالش خیلی خراب است، اعزام میکنند تهران و من هم از دنیا بیخبر. کاش نمیرفتم نان بخرم شاید منم با آنها میمردم.»
🌷روح این شهیدان عزیز شاد و در بهشت برین همنشین اولیای خدا باشند انشاالله.🌷
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
القصه
رسم سادات است... کسی دست خالی از منزلشان نمیرود. در کنار معنویت و معرفتی که کسب کردیم، بعد از پذیرایی مفصل، از مادر عیدی نفیسی هم گرفتیم و چه زیبا دعایمان کرد: «دین و دیانتتان زیاد شود.»
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
در این دیدار خواهر #شهید_غلامعباس_سروندی، همسر و خواهران #شهید_علی_محمد_قربانی، خواهر #شهید_عبدالعلی_چگله، همسر #شهید_آتشنشان_محمد_بگری و جمعی از #خواهران_زینبی حضور داشتند.
چهارشنبه ۹۷/۱/۱۵
نویسنده: معصومه پاپی
#شهید_سید_جهانگیر_میرعالی
#شهید_سید_جوانمرد_میرعالی
#رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🎭 خودباوری هنری
✊️ انتشار به مناسبت #هفته_هنر_انقلاب
🌸 رهبرانقلاب: من امیدوارم کسانی که در رشتههای هنری فعالند، همان خودباوری را که در عرصههای دیگرِ انقلاب در جاهایی مشاهده کردیم و دنیا را به خودش متوجه کرد - در زمینه صنعت، در زمینه صنایع نظامی و در زمینههای علمی - در زمینه هنر هم بلکه بتوانیم انشاءالله کارهایی بکنیم که شاخصهی ملت بزرگ ایران و انقلاب بزرگمان باشد. ۱۳۷۷/۱۱/۱۳
عضویت در ریحانه👇
❣️ @Khamenei_Reyhaneh
هدایت شده از مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
🖼| امام حسن علیهالسلام: هرگز گروهى در كارى #يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت. میزان الحکمه جلد۳صفحه۳۸۹
🚨 پایگاه جامع نشر محتوای تشکیلاتی
☑️ @mezmar_ir
هدایت شده از یا زهرا مددی
🌿دعا کن شهید بشم🌿
نوجوون بود که تصمیم گرفت بره #_جبهه. اصرار کرد برم پایگاه بسیح براش امضا کنم. هر کاری کردم نتونستم قانعش کنم. بالٵخره بدون اجازهی پدرش رفتم #_رضایتنامهاش رو امضا کردم. وقتی خواست حرکت کنه گفتم: مادر میری برای رزمندهها دست و پاگیر میشی! تو که نمیتونی کاری انجام بدی! در جوابم گفت: مادر سطل آبی و لیوانی میگیرم دستم و به رزمندهها آب میدم، فقط همین! گفتم: دعا میکنم #_پیروز برگردی! گفت: دعا کن #_شهید بشم. اگه شهید بشم پیروزم! دیگه ته دلم به #_شهادتش رضایت داده بودم.
بار آخر که خداحافظی کرد بره جبهه، از خونه که حرکت کرد تا در مسجد امام جعفرصادق(ع) قد و قوارشو نگاه میکردم. رفت و خبر شهادت برام اومد.
راوی: مادر شهید حبیبالله عصاره
دیدار رهروان زینبی
نویسنده: سمیه تتر
۱۳۹۷/۱/۳۰
#مادر_شهید_حبیبالله_عصاره
#دیدار_رهروان_زینبی
@shahre_zarfiyatha
انتخاب!!!
نزدیک سحر بود. دلشورهای عجیب به دل #مادر حبیب افتاد. انگار باید انتخاب میکرد. ندایی به او میگفت: «سعید را میخواهی یا حبیب را؟»
آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش میکرد. فکر میکرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد. میگفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من میخوایید!؟»
آرام نمیگرفت. گریه میکرد. استغفار میکرد ولی فایده نداشت.
باز هم همان سوال:
«حبیب را میخواهی یا سعید را؟؟»
#انتخاب!!!
خداوندا چه امتحان سختی!
مگر مادر میتواند انتخاب کند!!؟؟
اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت.
"دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمیآمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند.
حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزیاش دعا کرده بود."
مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجهاش را میدانست، آه کشید و انتخاب کرد...
صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان #عصاره شهید شده. مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟
گفتند: حبیب...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دعای مادر برآورده شده بود. #پیروزی برای #حبیب همان شهادت بود.
#شهید_حبیب_عصاره
#شهدای_روحانی
#طلائیه
#مادر_شهید
#رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@Shahre_zarfiyatha
🌷 حبیب دلها🌷
#سی_و_چهارمین دیدار رهروان زینبی در دومین روز بهترین ماه خداوند ماه شعبان با مادر #شهید_حبیب_عصاره رقم خورد.
مادر شهید روایت میکند: "طاهره اژگل، اصلیتم دزفولی، همسرم پسر عمم هست. دزفول زندگی میکردیم و بعد از هفت سال به اندیمشک آمدیم.
شوهرم مغازهدار بود. حبیب بچه سومم و شب اول ماه رمضان سال 1345 به دنیا آمده.
بچه آرام و همه چیش خوب بود تا آخرش هم خوب ماند. هیچ روزی اذیتمان نمیکرد که بگوید این را میخواهم یا آن را میخواهم. توی کارهای خانه بهم کمک میکرد.
نه ساله بود که قبل اذان وضو میگرفت و برای نماز به #مسجد_امام_جعفر_صادق(ع) میرفت.
قبل از اینکه به سن تکلیف برسد روزه میگرفت. بار اول بهش گفتم: "امتحان داری روزه نگیر." گفت: "اگه بیدارم نکنی گرسنه میمونم، روزهمو هم میگیرم."
کمتر از هفده، هجده سالش بود که بهم گفت: "مامان میخوام برم طلبگی." بهش گفتم: "مامان از خدامه." وقتی که مجرد بودم دوست داشتم یکی از بچههام روحانی بشه.
بهم گفت: "مامان توروخدا بیا رضایت بده من برم جبهه." بهش گفتم: "کجا میخوای بری؟ توی دست و پاشون هستی! اون وقت تو رو چه کار کنن؟ " گفت: "مامان سطلی آب میارم و دنبال رزمندهها میرم و بهشون آب میدم." بدون اجازه پدرش بلند شدم رفتم بسیج و رضایت دادم.
در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم. گفتم: "مامان، خواهر عروسمون دختر خوبیه، خانواده خوبی داره برات بگیرمش؟" گفت: "مامان جنگ توی کشورمونه، من برم زن بگیرم؟! " بهش گفتم: "انشاءالله شاید تا ده روز دیگه جنگ تموم بشه." گفت: "مامان اگه جنگ تموم بشه میرم جنگ فلسطین."
برای آخرین بار که خواست برود #جبهه دستم رو بوسید ولی من بدبخت رویش را نبوسیدم و تا نزدیکی مسجد امام جعفر صادق(ع) هی نگاه قد و بالاش میکردم. ۲۵ روز بعد از رفتنش توی اروند، #عملیات_والفجر8_سال_1364 به شهادت رسید.
یک شب قبل از #شهادتش کسی توی دلم میگفت: "حبیب رو می خوای یا سعید؟" هر چی گفتم: "خدایا توبه، خدایا منو ببخش. این چه فکریه به ذهنم میاد." گفت: " اینا حرفن. بگو کدومشون رو میخوای؟" آخرش گفتم: "خدایا اگه رضایت میدی که یکی از بچهام شهید بشه، به حبیب بیشتر راضی میشم تا سعید. سعید تازه زنشو آوردیم نمیتونم داغشو ببینم."
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
در این دیدار صمیمی همسر و خواهران #علی_محمد_قربانی، خواهر #شهید_عبدالعلی_چگله، همسر شهید آتشنشان #محمد_بگری و جمعی از #خواهران_زینبی حضور داشتند.
پنج شنبه 97/1/30
نویسنده: زهرا بختور
#شهید_حبیبالله_عصاره
#عملیات_والفجر۸
#مادران_شهدا
#رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha