eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
424 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
197 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پدر روزت مبارک🌸 🌻روز پدر به یاد پدران آسمانی🌻 #روز_پدر #پدران_آسمانی #شهید_حبیب_رحیمی_منش 🌷 #شهید_محمد_کیهانی 🌷 #شهید_علی_محمد_قربانی 🌷 #شهید_جان_محمد_علیپور 🌷 #شهید_احمد_مجدی 🌷 #شهید_رضا_رستمی_مقدم 🌷 #شهید_مهدی_نظری 🌷 #مدافعان_حرم دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
ازدواج زوج انقلابی در جوار شهدای گمنام اندیمشک در سالروز ولادت امام علی علیه‌السلام #ازدواج #زوج_انقلابی #سبک_زندگی #شهدای_گمنام #شهدای_گمنام_اندیمشک دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهداء و الصدیقین رهروان زینبی و اولین دیدار سال ۹۷ در یکی از قشنگ‌ترین روزهای این سال رقم خورد. در هوای دلپذیر بهاری و زیر بارش نم‌نم باران، گویا به سمت بهشت قدم برمی‌داشتیم و الحق که به سمت بهشت و بهشتیان می‌رفتیم، منزل مادری از تبار سادات، مادر دو شهید بزرگوار سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی. نوه‌اش گفت: «با وجود اینکه می‌دانست ساعت ۵ قرار است بیایید ولی از ظهر تا الان بیشتر از ده بار تا دم در رفته، نگاهی به کوچه انداخته و برگشته.» ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ شهیدان سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی در منگره به دنیا آمدند. جهانگیر متولد ۴۱ بود و جوانمرد متولد ۴۲. در روستای جااردو به مدرسه رفتند. جهانگیر کلاس هفتم و جوانمرد کلاس پنجم بود که همراه خانواده به اندیمشک آمدند و در محله ساختمان خانه‌ای اجاره کردند. در کنار درس، کار هم می‌کردند. مادرشان می‌گفت: «بچه‌هام نون رو از تو سنگ درمی‌آوردند. هر چی داشتیم دادیم خونه‌ای توی ساختمون خریدیم. بخاطر همین دستمون خالی بود. بهم می‌گفتند: "مامان غصه نخوری بگی هیچی نداریم. ما کار می‌کنیم نمی‌ذاریم سختی بکشی." کار می‌کردند و همه درآمدشون رو به من می‌دادند.» مادر در اوج سادگی کلام با جملات کوتاه، تمام توصیفش از فرزندان شهیدش این بود: «بچه‌هام خیلی خوب بودن. مهربون بودن. هیچوقت با کسی دعوا نمی‌کردن. همه کاری کردن، بجز کار خطا.» با شروع جنگ به اصرار مادر به پل زال، خانه یکی از اقوام رفتند ولی خیلی زود ‌برگشتند. به مادر گفتند: «بمیریم هم دیگه از اندیمشک نمی‌ریم.» سر کوچه سنگر ساختند و کوکتل‌مولوتف درست کردند که اگر بعثی‌ها وارد شهر شدند از مردم دفاع کنند. ساک خود را برای رفتن به جبهه حق بستند ولی هواپیماهای عراقی مهلت ادای دین را به این دو شهید بزرگوار ندادند و در بمباران ۱۵ مهر ۵۹ بر اثر اصابت بمب به منزلشان، به درجه رفیع شهادت ‌رسیدند. این روز را مادر چنین روایت کرد: «حاجی داشت قیرگونی می‌کرد. جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری پسر همسایه‌مان هم کمکش می‌کردند. منم رفتم نانوایی. بمباران شروع شد. برگشتم خانه ولی اثری از خانه نبود با خاک یکسان شده بود. کناری ایستادم. ‌دیدم که عده‌ای بچه‌ها و حاجی را از زیر خاک و سنگ درآوردند و بردند. دیگر متوجه هیچی نشدم. حتی نفهمیدم کی پسرهایم را خاک کردند. بعداً فهمیدم آن روز هر سه پسر (جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری) شهید می‌شوند و حاجی هم که حالش خیلی خراب است، اعزام می‌کنند تهران و من هم از دنیا بی‌خبر. کاش نمی‌رفتم نان بخرم شاید منم با آن‌ها می‌مردم.» 🌷روح این شهیدان عزیز شاد و در بهشت برین همنشین اولیای خدا باشند ان‌شاالله.🌷 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ القصه رسم سادات است... کسی دست خالی از منزلشان نمی‌رود. در کنار معنویت و معرفتی که کسب کردیم، بعد از پذیرایی مفصل، از مادر عیدی نفیسی هم گرفتیم و چه زیبا دعایمان کرد: «دین و دیانت‌تان زیاد شود.» ☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ در این دیدار خواهر ، همسر و خواهران ، خواهر ، همسر و جمعی از حضور داشتند.  چهارشنبه  ۹۷/۱/۱۵ نویسنده: معصومه پاپی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک  @shahre_zarfiyatha
#سی_و_سومین_دیدار #رهروان_زینبی منزل مادر شهیدان #سید_جهانگیر_میرعالی و #سید_جوانمرد_میرعالی #بمباران_۱۵_مهر_۵۹ #مادر_شهید دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک  @shahre_zarfiyatha
سالروز عروج ملکوتی #معلم_چریک #جانباز_خیبر #شهید_شعبان_قلاوند گرامی باد. #لیدر_انقلابی #شهید_مظلوم #شهدای_معلم #شهدای_خیبر #۱۸فروردین۷۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🎭 خودباوری هنری ✊️ انتشار به مناسبت 🌸 رهبرانقلاب: من امیدوارم کسانی که در رشته‌های هنری فعالند، همان خودباوری را که در عرصه‌های دیگرِ انقلاب در جاهایی مشاهده کردیم و دنیا را به خودش متوجه کرد - در زمینه صنعت، در زمینه صنایع نظامی و در زمینه‌های علمی - در زمینه هنر هم بلکه بتوانیم ان‌شاءالله کارهایی بکنیم که شاخصه‌ی ملت بزرگ ایران و انقلاب بزرگمان باشد. ۱۳۷۷/۱۱/۱۳ عضویت در ریحانه👇 ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
🖼| امام حسن علیه‌السلام: هرگز گروهى در كارى و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت. میزان الحکمه جلد۳صفحه۳۸۹ 🚨 پایگاه جامع نشر محتوای تشکیلاتی ☑️ @mezmar_ir
هم اکنون دیدار با مادر شهید #حبیب_الله_عصاره #گروه_رهروان_زینبی دفتر تاریخ‌ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هدایت شده از یا زهرا مددی
🌿دعا کن شهید بشم🌿 نوجوون بود که تصمیم گرفت بره . اصرار کرد برم پایگاه بسیح براش امضا کنم. هر کاری کردم نتونستم قانعش کنم. بالٵخره بدون اجازه‌ی پدرش رفتم رو امضا کردم. وقتی خواست حرکت کنه گفتم: مادر میری برای رزمنده‌ها دست و پاگیر میشی! تو که نمیتونی کاری انجام بدی! در جوابم گفت: مادر سطل آبی و لیوانی میگیرم دستم و به رزمنده‌ها آب میدم، فقط همین! گفتم: دعا میکنم برگردی! گفت: دعا کن بشم. اگه شهید بشم پیروزم! دیگه ته دلم به رضایت داده بودم. بار آخر که خداحافظی کرد بره جبهه، از خونه که حرکت کرد تا در مسجد امام جعفرصادق(ع) قد و قوارشو نگاه می‌کردم. رفت و خبر شهادت برام اومد. راوی: مادر شهید حبیب‌الله عصاره دیدار رهروان زینبی نویسنده: سمیه تتر ۱۳۹۷/۱/۳۰ @shahre_zarfiyatha
انتخاب!!! نزدیک سحر بود. دلشوره‌ای عجیب به دل حبیب افتاد. انگار باید انتخاب می‌کرد. ندایی به او می‌گفت: «سعید را میخواهی یا حبیب را؟» آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش می‌کرد. فکر می‌کرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد. می‌گفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من می‌خوایید!؟» آرام نمی‌گرفت. گریه می‌کرد. استغفار می‌کرد ولی فایده نداشت. باز هم همان سوال: «حبیب را می‌خواهی یا سعید را؟؟» !!! خداوندا چه امتحان سختی! مگر مادر می‌تواند انتخاب کند!!؟؟ اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت. "دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمی‌آمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند. حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزی‌اش دعا کرده بود." مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجه‌اش را می‌دانست، آه کشید و انتخاب کرد... صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان شهید شده. مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟ گفتند: حبیب... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 دعای مادر برآورده شده بود. برای همان شهادت بود. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
🌷 حبیب دلها🌷 دیدار رهروان زینبی در دومین روز بهترین ماه خداوند ماه شعبان با مادر رقم خورد. مادر شهید روایت می‌کند: "طاهره اژگل، اصلیتم دزفولی، همسرم پسر عمم هست. دزفول زندگی می‌کردیم و بعد از هفت سال به اندیمشک آمدیم. شوهرم مغازه‌دار بود. حبیب بچه سومم و شب اول ماه رمضان سال 1345 به دنیا آمده. بچه آرام و همه چیش خوب بود تا آخرش هم خوب ماند. هیچ روزی اذیت‌مان نمی‌کرد که بگوید این را می‌خواهم یا آن را می‌خواهم. توی کارهای خانه بهم کمک می‌کرد. نه ساله بود که قبل اذان وضو می‌گرفت و برای نماز به (ع) می‌رفت. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد روزه می‌گرفت. بار اول بهش گفتم: "امتحان داری روزه نگیر." گفت: "اگه بیدارم نکنی گرسنه میمونم، روزه‌مو هم می‌گیرم." کمتر از هفده، هجده سالش بود که بهم گفت: "مامان میخوام برم طلبگی." بهش گفتم: "مامان از خدامه." وقتی که مجرد بودم دوست داشتم یکی از بچه‌هام روحانی بشه. بهم گفت: "مامان توروخدا بیا رضایت بده من برم جبهه." بهش گفتم: "کجا میخوای بری؟ توی دست و پاشون هستی! اون وقت تو رو چه کار کنن؟ " گفت: "مامان سطلی آب میارم و دنبال رزمنده‌ها میرم و بهشون آب میدم." بدون اجازه پدرش بلند شدم رفتم بسیج و رضایت دادم. در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم. گفتم: "‌مامان، خواهر عروسمون دختر خوبیه، خانواده خوبی داره برات بگیرمش؟" گفت: "مامان جنگ توی کشورمونه، من برم زن بگیرم؟! " بهش گفتم: "ان‌شاءالله شاید تا ده روز دیگه جنگ تموم بشه." گفت: "مامان اگه جنگ تموم بشه می‌رم جنگ فلسطین." برای آخرین بار که خواست برود دستم رو بوسید ولی من بدبخت رویش را نبوسیدم و تا نزدیکی مسجد امام جعفر صادق(ع) هی نگاه قد و بالاش می‌کردم. ۲۵ روز بعد از رفتنش توی اروند، به شهادت رسید. یک شب قبل از کسی توی دلم می‌گفت: "حبیب رو می خوای یا سعید؟" هر چی گفتم: "خدایا توبه، خدایا منو ببخش. این چه فکریه به ذهنم میاد." گفت: " اینا حرفن. بگو کدومشون رو می‌خوای؟" آخرش گفتم: "خدایا اگه رضایت می‌دی که یکی از بچهام شهید بشه، به حبیب بیشتر راضی می‌شم تا سعید. سعید تازه زنشو آوردیم نمی‌تونم داغشو ببینم." ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ در این دیدار صمیمی همسر و خواهران ، خواهر ، همسر شهید آتشنشان و جمعی از حضور داشتند. پنج شنبه 97/1/30 نویسنده: زهرا بختور ۸ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha