eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چشمم به آسمان راه آهن بود. آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود. اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه آهن بودند. آرام و قرار نداشتم. بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه اهن. هر کس به طرفی می رفت و توی سر خودش می زد. نرسیده به میدان راه آهن، بچه های بسیج راه را بسته بودند. گفتند: خطر داره. لطفا برگردید. با گریه گفتم: خونه م راه آهنه. بذارید برم. چند روزی بود که خانه ای در پشت بازار خریده بودیم. می خواستیم از منازل سازمانی برویم تا آن را بدهند به کسی که بیشتر نیاز دارد. اما هنوز همه وسایلمان را نبرده بودیم. با کلی اصرار و التماس از کنارشان رد شدم و دویدم سمت میدان راه آهن. مردم و امداگرها با آمبولانس و وانت بار، مجروح ها و شهدا را جمع می کردند و می بردند بیمارستان ها. به علت برخورد بمب به زمین، جلوی راه آهن گود شده بود. تکه تکه لباس و دست و پای قطع شده افتاده بود توی مسیرم هر چه می دیدم اضطرابم بیشتر می شد. حتی مردها هم داشتند با گریه دنبال عزیزانشان می گشتند. رفتم سمت خانه ام، از دورتلی از خاک دیدم. سرعتم را بیشتر کردم، بمب خورده بود توی خانه جبرائیلی. همسایه بودیم. پسرش حمید رضا غرق خون افتاده بود روی آسفالت. دوست محمود بود؛ جوانی هجده سالهف سر به زیر و مهربان. او را که دیدم پاهایم سست شد و دلهره ام برای خانواده خواهرم بیشتر. با هر زحمتی بود خودم را رساندم آنجا. انگار تک تک خانه ها را زده بودند. در حیاطشان باز بود و شیشه های در و پنچره خرد. همه چیز به هم ریخته بود. دویدم سمت اتاق ها. کسی خانه نبود. حیران آمدم بیرون. چند نفر داشتند از خانه کناری شان، زخمی ها را از زیر آور در می آوردند. حالم را که دیدند، یکی شان آمد جلو و گفت: نگران نباش حالشون خوبه. بردنشون بیرون شهر. به خانه های ویران شده نگاه می کردم و می زدم توی سرم. با دیدن تکه های گوشت افتاده کنار در و دیوار و خانه های ویران شده به خودم آمدم که کمک کنم. رسیدم جلوی خانه دختر عمه ام مهین دیگر خانه نبود تلی از خاک و آجر بود که ظرف و لباس ها از گوشه گوشه آن زده بودند بیرون. تمام بدنم می لرزید. با همه توانم ایستادم و خاک و آجرها را کنار زدم. مهین با مجتبی و معصومه پسر شش ساله و دختر سه ساله اش زیر آوار بودند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با بدن های سوخته و له شده. به زحمتی که بود پتویی از زیر آوار کشیدم بیرون. کاظم خلیلی رسید. به تل خاک نگاه می کرد و می زد توی سر خودش. جنازه ها را از زیر آجرها در آوردم و گذاشتم روی پتو. عین گوشت پخته بودند. مغز و گوشت سوخته می آمد توی دستم و بویش می پیچید توی دماغم، دست معصومه را پیدا نکردم. به آقای خلیلی گفتم بگرد دست دخرت رو پیدا کن. داشت از ناراحتی سکته می کرد. روز بعد دست دخترش را توی مدرسه مدرس که پنجاه متر از خانه شان فاصله داشت پیدا کرد. جلوی چشم هایم سیاهی میرفت. جنازه ها را بردیم سردخانه بیمارستان شهید کلانتری. همه را کف زمین گذاشته بودند روی هم. سه تا بقچه از تکه های بدن شهدا گذاشتم گوشه سردخانه و از انجا زدم بیرون. چهل و شش سالم بود و زیاد شهید و مرده دیده بودم، ولی این بار فرق می کرد. در بیماران چهار آذر ۶۵ صدام اندیمشک را شخم زده بود. حالم خیلی بد بود. شروع کردم به استفراغ. داشتم روده هایم را بالا می آوردم بوی گوشت سوخته از توی سرم خالی نمی شد رفتم خانه، دست های خونی ام را شستم و چند تکه سیر و پیاز خوردم ولی بی فایده بود. روز بعد چکمه پوشیدم و رفتم توی سردخانه و جنازه ها را کفن کردم. وجودم داشت از ناراحتی آب می شد. موقع تشییع، دختر عمه ام را از دست شوهرش گرفتم و گذاشتم توی قبر. همه مردم اندیمشک برای تشییع شهدا جمع شده بودند و شعار می دادند جنگ، جنگ تا پیروزی بعد از تشییع شهدا، با همان حال زار، رفتم رخت شویی برای شستن پتو و ملافه. با یک جانشین و غصه خوردن چیزی که درست نمی شد. خودم را جمع کردم و با ذکر صلوات و خواندن مداحی شروع کردم به شستن . روزها و ماه ها بی وقفه در کنار بقیه خانم ها رخت می شستم و دلم را از غصه ها پاک می کردم. رخت شوی خانه بار دیگر امید را در من زنده کرد. ولی داغ بدن های تکه پاره آویزان به رخت ها و زیر آوار مانده در دلم هرگز شسته نمی شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خبر رسید نیروهای وحشی و بی رحم صدا تا نزدیک اندیشمک آمده اند. باورم نمی شد. یک دفعه نزدیک ظهر با صدای وحشتناکی حس کردم قلبم از جا کنده شد. شایعه نبود عراق حمله کرد کمر همت بستیم تا جلویشان بایستیم. شب ها همه جا خاموش بود. هیچ کس سیگار هم روشن نمی کرد. هر لحظه صدای انفجار نزدیک می شد. بچه های بسیج و مدرسه توی خیابان ها گونی ها پر از شن و ماسه را روی هم می گذاشتند و راه ها را می بسیتند. ما خانم ها هر غذایی در خانه داشتیم برایشان می فرستادیم مسجد. همه می گفتند زن و بچه ها باید از شهر بروند بیرون. شوهرم عالم پور لین من، رئیس قطار بود بایدقطار پاز رزمنده و مهمات را به اهواز و خرشهر می برد. شیفت استراحتش هم کار می کرد و نمی آمد خانه. پنج دختر و دو پسر داشتم. پسرها با بچه های بسیج و مسجد بودند گفتم: خودم هم می مونم من هیچ جا نمی رم. فامیل ها شب و روز بهم اصرار می کردند می گفتند شوهت که خونه نیست اگر بریزن تو خونه ت. با این بچه های کوچک چکار می کنی؟ اصرارم برای ماندن بی فایده بود. خانه یکی از فامیل های شوهرم نزدیک ایستگاه بالارود بود. با ماشین ربع ساعتی تا خانه ما فاصله داشت رفتیم آنجا زهرا خواهر شوهرم همسایه ما بود. شوهرش پایگاه چهارم شکاری کار می کرد زهرا و بچه هایش را هم با خودم بردم. بچه ها توی خاک و بی آبی روستا مریض شدند. کامران هفت ماهه بود. اسهال شدیدی گرفت. خیلی بی قرار بود. نتوانستیم آرامش کنیم. زهرا گفت: می ترسم بلایی سر بچه م بیاد می برمش دکتر. گفتم: کامبیز و کاترین رو بذار پیش من. پنج و هفت ساله بودند گفت: نه اون ها رو هم می برم حموم کنم. بچه هایم فرج و ایرج با عمه شان برگشتند خانه نگران بودم و چشم به راه. دو روز بعد یکی از اقوام خبر آورد امروز موشک زده توی محله تون. زهرا و بچه هاش شهید شده ن. نفهمیدم چطور آمدم اندیمشک. خانه مان پشت مسجد امام حسن توی منطقه ساختمان بود رسیدم سر خیابان . اکثر خانه ها شده بودند تل خاک. نشستم کنار یکی از خرابه ها ضجه زدم و مشت مشت از خاک های آوار ریختم روی سرم چرا گذاشتم تنها بیاید؟ چرا منم نمیومدم؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین طور که جیغ می کشیدم و داد و فریاد می کردم، شنیدم فرج مجروح شده. خانه زهرا کنار خودمان بود. راکت خورده بود وسط خانه اش، نصف خیابان شده بود خرابه. همان روز درگیر مراسم تشییع زهرا و بچه هایش شدیم. هنوز پانزده روز از جنگ نگذشته بود که عزادار و خانه خراب شدیم. مردم بعضی وسایلمان را از زیر آوار در آوردند. چند روز خانه پدر بودیم بعد رفتیم توی یکی از خانه های سازمانی راه آهن. نزدیک ایستگاه راه آهن و بیمارستان بودیم. برای زهرا و بچه هایش حال خوبی نداشتم. مدام گریه می کردم می ایستادم دم در از یک طرف رفت و آمد رزمنده ها را نگاه می کردم و از طرف دیگر مجروح هایی که با آمبولانس و وانت بار می آوردند بیمارستان وجدانم راضی نبود فقط نگاه کنم رفتم بیمارستان راه آهن. مجروح ها را گذاشته بودند توی راهروها و حیاط روی زمین. گفتم: چه کاری هست انجام بدهم؟ بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درست و حسابی نمی داد. دیدم پتو و ملافه های خونی را ریخته اند گوشه ای گفتم این ها را بدید بشورم. گفتند خودت اون ها رو ببر. دو تا از بچه های بسیج را گفتم آن ها را تا خانه باهام آوردند به چند تا از خانم های همسایه خبر دادم بیایند کمکم پتوها را توی حیاط خیس کردیم آب سرخ شد از داغ زهرا و بچه هایش جگرم می سوخت. با گریه پتوها را از حوض کشیدم بیرون. خانم ها هم مثل من گریه می کردند با چشم های خیس و دل پرخون، تند تند تاید زدیم به پتوها و آن را شستیم. دیدن لباس های سوراخ شده و خونی خیلی دردناک بود. ولی کشورمان در خطر بود نمی توانستیم بی اعتنا باشیم باید هرکاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم. دسته سیار ساختمانی راه آهن را همهم کشیدم پای کار کردن و پتو شستن. دسته سیار گروهی از کارکنان راه آهن بودند که توی راه آهن کارهای تعمیراتی، خدماتی و فنی اماکن و منازل را انجام می دادند. به همت این بچه ها خانه ها بلوار جلوی راه آهن در دل بمب و آتش، همیشه سر سبز و پر از گل و گیاه بود. دیدن این سرسبزی ها به مردم امید می داد. دیگر دسته سیار هم کارهای خودشان را انجام می دادند و هم کاری پشتیبانی جبهه را. رو به روی خانه های ما زمینی بزرگ و خالی بود دسته سیار توی آن طناب بستند. هر چه می شستیم سریع روی طناب ها پهن می کردیم. تا زود خشک شوند. بعد آن ها را دادم بچه هایم بردند بیمارستان و پتو و ملافه ها را آوردند. حجم کار که زیاد شد شب ها هم می شستم، دخترهایم هم پا به پای من رخت می شستند. جعبه جعبه تاید و ایتکس و صابون می خریدم. خانم های همسایه هم به هر بهانه ای تاید می آوردند. رخت های بیمارستان سرخ بود از خون. چند بار آن ها را می شستم و لکه ها را توی دست می ساییدم تا تمیز شود. شبانه روز درگیر شست و شو بودم. وقتی توی حیاز جوی خون راه می افتاد گریه من هم شروع می شد. داغ جوان های غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچه هایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ یز برایم اهمیت نداشت. یک روز یکی از بچه های بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد چند بسته تاید هم گذاشت رویشان بهش گفتم: اینا برای چیه؟! گفت: شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج می کنید. هر باز یه مقدار فاب براتون می آریم تا با اون ها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد. ناراحت شدم گفتم: نه دیگه نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته. اصلا به پول استراحت و خورد و خوارک فکر نمی کردم شب و روز دغدغه جنگ را داشتم تا پاییز ۶۰توی خانه رخت شستم. بعد هم رخت شوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانم ها شدیم رخت شوی آنجا. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یازده سالم بود. مثل هر سال، چند روز قبل از مهر ماه، مامان خدیجه برای من و ابجی توران لباس های مدرسه را خرید مانتوی طوسی رنگ با سرآستین سفید. هر روز لباسم را می پوشیدم کیف را می انداختم روی دوش و توی خانه چرخی می زدم. بعد آن ها را در می آوردم تا می زدم و بر می داشتم خیلی ذوق زده بودم. توی خواب هم با لباس های خوشگلم توی راه مدرسه بودم. بالاخره انتظار داشت تمام می شد فق یک روز مانده بود به شروع مدرسه. باز لباس ها پوشیدم و رفتم دم در حیاط جلوی بچه های توی کوچه خودی نشان دادم و برگشتم داخل. مامانم گفتک انگار لباس ندیده ای خوبه هر سال براتون لباس نو می خرم. داشتم پز لباس های را می دادم یکهو صدای وحشتناکی آمد با جیغ و سر و صدا دور مامان جمع شدیم. تا چند دقیقه نمی توانستم از جایم بلند بشوم تپش قلبم زیاد شد. همان روز خبر پیچید صدام حمله کرده. روز موعود رسید. اما دیگر خبری از مدرسه نبود من هم لباس ها نپوشیدم فقط می گذاشتم جلویم و با حسرت بهشان نگاه می کردم وضع شهر بحرانی شد اعلام کردند زن و بچه ها رو از شهر ببرید بیرون تا دست دشمن نیفتند. شب تا صبح از ترس خواب نداشتم. بابام رئیس قطار بود کارش سنگین تر شد خیلی کم می آمد خانه. پنج خواهر بودیم و دو برادر داشتیم برادرهایم توی بسیج بودند ما خواهرها هم از مامان جدا نمی شدیم. مامان ما را برد خانه یکی از اقوام توی روستایی حومه اندیمشک. یک هفته بعد فهمیدیم عمه زهرا و بچه هایش توی موشک باران اندیمشک شهید شده اند. با دل داغدار و چشم گریان برگشتیم. لباس های قشنگم زیر آوار مانده بود دیگر برایم اهمیتی نداشتید. رفتیم توی منازل سازمانی راه آهن. مامان هم سروکارش افتاد با بیمارستان و شستن پتوها و لباس های خاکی و خونی رزمنده ها. سال اول جنگ، درس خواندنم کلا رفت روی هوا و با خواهرهایم شدیم دستیار مامان توی شستن لباس ها. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وانت بار یا ریوی پر از پتو و ملافه می آمد توی خیابان ما بچه ها آن ها را می زدیم زیر بغل و می بردیم توی حیاط مامانم از پتوها به همسایه ها می داد تا توی خانه های خودشان بشویند. بعضی خانم های همسایه هم می آمدند خانه ما برای کمک. پتوها را توی حوض خیس می کردیم و با پا می رفتیم رویشان و لگد می کردیم. لباس هایم خیس آب می شدند. اما آب بازی توی حوض هم برای ما بچه های عالمی داشت. می رفتم توی حوض و آب می پاشیدم روی بقیه. پاییز بود و هوا سرد، از شدت سرما به خودم می لرزیدم اما همین که پتوها می افتادند توی حوض از آب متنفر می شدم حوض پر از خونابه می شد. بغض داشتم ولی گریه نمی کردم. غرق کار می شدم. چند بار پتوها را م شستیم تا تمیز شوند. هر روز پشت بام و جلوی خانه ها پر می شد از پتو و ملافه های شسته رنگارنگ. هر چه خشک می شد تحویل می دادیم و باز می گرفتیم. مدام بخشی از پتوها را می آوردند در خانه ما. بقیه جاهای شهر پتو می شستند. از دیدن ملافه های خونی فکرم درگیر شهدا و خانواده هایشان می شد. هنوز دو سه ماه از جنگ نگذشته بود که دیگر حس ترس از جنگ و کشته شدن نداشتم. قدری هم آرام شده بودم. من از بقیه خواهرهایم پرجنب و جوش تر بودم و بیشتر شیطنت می کردم ولی دیگر به جای شیطنت فقط کمک مادر رخت می شستم . گاهی هم با خواهرهایم آتل درست می کردیم و به بیمارستان می بردیم. جنگ باعث شد زود بزرگ شویم. بزرگ ترها به من الف بچه اعتماد می کردند البته هر روز برای دیدن رزمنده ها می دویدم ایستگاه راه آهن و حتی پای قطار و برایشان دست تکان می داد و بالا و پایین می پریدم تا از پنجره قطار داخل را خوب دید بزنم. یک روز توی حوض ملافه ها را پا مال می کردم. مامان و چند تا از خانم های همسایه داشتند با گریه لکه ها را توی آب وایتکس می سایدند. دلم می سوخت برای زخمی ها. اما تحمل دیدن اشک ها و گریه های بی صدای مادر و بقیه را نداشتم. از حوض آمدم بیرون به مامان گفتم من رفتم. با لباس هاس خیس از خانه زدم بیرون و تا ایستگاه دویدم. آنجا خیلی شلوغ بود. قطار ایستاد و صدای صلوات و تکبیر مردم توی ایستگاه بلند شد. پنجره اکثر واگن ها تا نیمه باز بود. رزمنده ها دستشان را آورده بودند بیرون و تکان می دادند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 قطار از سمت جبهه می آمد. ایستگاه غلغله بود از افرادی که برای استقبال آمده بودند. یکی گل می داد. یکی شیرینی و یکی با شعارهایشان ازشان استقبال می کرد. چشمم رفت سمت پنجره یکی از واگن ها. مردی ایستاده بود سرپا. قیافه اش شبیه رزمنده ها نبود. سبیل گنده ای داشت عراقی ها را توی تلویزیون دیده بودم. شبیه آن ها بود. چند قدم رفتم سمت پنجره. چیزی گفت صدایش ضعیف بود. نفهمیدم به چه زبانی حرف زد. سرم را تکان دادم و گفتم چی؟ دو تا انگشتش را گذاشت روی لبش و برداشت بعد فوت کرد. فهمیدم سیگار می خواهد. نمی دانم چرا دلم برایش سوخت. دویدم سمت خانه. رفتم توی اتاق مقداری پول تو جیبی داشتم آن را برداشتم و زدم بیرون. نفهمیدم مامانم چی بهم گفت نزدیک ایستگاه آقایی روی گاری چهارچرخ خوارکی وسیگار می فروخت. پول را دادم بهش. آنقدر دویده بودم نتوانستم حرف بزنم نفس زنان بهش گفتن سی ...سیگار می خوام. با اخم نگاهی بهم کرد بچه جون سیگار می خوای چی کار پگفتم: زود بده الان می رن. چند نخ توی پاکت بهم داد. از دستش گرفتم و دویدم سمت ایستگاه. رفتم پای پنجره. هنوز سرپا بود. سیگار را پرت کردم توی کوپه. بعد از آن روز، پول های تو جبی ام را جمع می کردم با آن ها خوارکی و سیگار می خریدم و از پنجره های کوپه ها پرت می کردم داخل. یک سال، کار هر روز مامان خدیجه شستن پتو و ملافه های رزمنده ها بود. پاییز ۶۰ بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد. به خانه ما نزدیک بود. خاله آمنه امدادگر و مسئول بخش ارتوپدی بیمارستان بود. فهمیدم آنجا رخت شویی دارد. با این حال همچنان پتو و ملافه می آوردند خانه ها. خاله از مامان خواست هر وقت توی خانه پتو نمی شوید برود رخت شویی من هم هر وقت مدرسه نبودم با مامان می رفتم. بیمارستان همیشه پر از مجروح بود. تندتند ملافه و پتوهای خونی را می آوردند و تمیزها را می بردند. روی ملافه ها وایکتس می ریختیم و چنگ می زدیم تا سریع شسته شوند. فضا بسته بود و پر از بوی وایکتس. اکسیژن کافی نداشت. شادابی توی حوض حیاط خودمان را نداشتم. از ان بوهای تیز آزار دهنده همیشه سردرد و حالت تهوع داشتم و کلافه بودم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می رفتم بیرون چند ثانیه هوا می خوردم و بر می گشتم داخل. هر وقت عملیات بود ذره های گوشت و پوست بیشتری لای ملافه و لباس ها بود. خانم ها مدام به من می گفتند: تو برو ملافه های خشک رو تا بزن. هی من را از آن قسمت بیرون می کردند. یک روز خیلی از دستشان عصبانی شدم. از خون ترسی نداشتم. ولی بهم تشت ندادند و نگذاشتند بروم کنار حوض. ازم خواستند بروم توی اتاق و ملافه های خشک را تا بزنم. رفتم گوشه رخت شویی ایستادم سرپا و به شستن خانم ها خیره شدم. هی این پا و آن پاکردم. دنبال راهی گشتم بروم توی جمعشان. یکی از خانم ها از پای تشتش بلند شد چند قدم رفتم جلو با یک بغل ملافه برگشت و قبل از من نشست سرجایش. ناامید و عقب عقب برگشتم و تکیه دادم به دیوار. هر چه قیافه ام را مظلوم گرفتم کسی بهم توجه نکرد آن قدر با جدیت می شستند اگر بمب می خورد وسط رخت شویی هم اهمیت نمی دادند. بیکار بودم. به خودم گفتم به جای بیکاری توی این اوضاع بهتر است بروم همان اتاق کناری و ملافه تا بزنم. ناامیدانه به خانم ها نگاه کردم هنوز دوست نداشتم آن شور و شوق را بگذارم و بروم چشمم افتاد به یک تشت کسی کنارش نبود سریع ملافه ای برداشتم توی تشت گذاشتم و شروع کردم به لکه گیری انگار دنیا را فتح کرده بودم. تندتند وایتکس زدم و لکه ها را توی دستم ساییدم. سایه ای افتاد بالای سرم. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم: یه وقت فکر نکنی من چبه م فقط جثه م ریزه ها نگاه کن چقدر تمیز می شورم. نشست کنارم با لبخند گفت: با هم می شوریم. گاهی می رفتم توی بخش پیش خاله ام. دو سه ساعت پیشش می ماندم. سرش خیلی شلوغ بود. بالای سر هر مجروحی می رفت چند سوال ازش می کردم هی بهم می گفت: کمتر حرف بزن وقتم رو نگیر. خیلی مراقب بود به چیز دست نزنم. خاله را دوست داشتم اصلا خانه نمی آمد هر وقت دلم برایش تنگ می شد به بهانه ای می رفتم پیشش. بمباران شد باز مدرسه تعطیل بود رفتم بیمارستان. حراست گفت: کجا؟ گفتم: می خوام برم رخت شویی . گفت: تنهایی نمیشه برو با مامانت بیا. گفتم: خاله م مسئول بخشه خانم داغری. خندید. گفتم: پس من برم. گفت: اتفاقا خانم داغری گفته خواهرزاده هام رو را نده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 باورم نمی شد گفتم چرا الکی می گید من هر روز دارم می آیم هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم داخل. دور بیمارستان حصار بود. به ذهنم رسید راهی پیدا کنم بروم داخل. از در حراست خیلی دور شدم اطراف بیمارستان بیابان بود. کمی ترسیدم نشستم و خار و خاشاک زیر سیم خاردار را زدم کنار آرام زیرش رد شدم خارهای سیم را روی بدنم حس کردم ولی چیزی نبود بلند شدم و لباسم را تکاندم دویدم و خودم را انداختم توی یکی از خیابان های بیمارستان تا نیروهای حراست پیش سیم خاردار من را نبینند هنوز از دست خاله خیلی ناراحت بودم. رفتم بخش دوست خاله را توی راهرو دیدم زدم زیر گریه و گفتم من می آم اینجا خاله رو ببینم توی رخت شویی هم کلی لباس می شورم بعد خاله به حراست گفته من رو راه ندن. خاله از توی اتاق آمد بیرون. گفت هر وقت می آی رخت شویی حتما یه سر تا پیش من آیی. آب اینجا هم مال بیت الماله. تو فقط برا دیدن من بیایی و ازشش بخوری اشکال داره. گفتم: دیگه نمی آیم پیشت. ولی بگو من راه بدن تا برم رخت شویی. رفتم رخت شویی. بازیگوشی را گذاشتم کنار. لباس ها را تا می زدم و هر کاری که خانم ها می گفتند انجام می دادم تا از آنجا هم بیرونم نکنند روزهای تعطیلی مدرسه روزهای خوش من بود البته نه برای تفریح و خوش گذرانی بلکه برای نشستن کنار مادرهای شهدا و شستن لباس های رزمنده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هفت هشت تا بچه قد و نیم قد داشتم. پسر بزرگم اردشیر چهارده سالش بود. شوهرم امیر خادم توی دسته سیار ساختمانی راه آهن کارهای فنی، تعمیراتی و باغبانی اداره و منازل راه آهن را انجام می داد. مثل همیشه تا از سر کار رسید خانه سفره را پهن کردم بچه ها جمع شدند دور سفره. با صدای وحشتناکی دویدیم بیرون بچه ها جیغ می زدند و گریه می کردند نمی دانستم چطور آرامشان کنم. همان روز فهمیدیم عراق حمله کرده است ترس افتاد به دلم. خانه مان نزدیک جاده انقلاب بود. این جاده شده بود مسیر عبور رزمنده ها. دوم سوم مهر، ارتش توی مدرسه وحدت آشپزخانه زد. غذا می پخت و می فرستاد جبهه. مدرسه حدود پنج دقیقه با ما فاصله داشت رزمنده ها می آمدند و می رفتند با دیدنشان کم کم ترسم ریخت اندیمشک تمامی نداشت و با هر صدایی فکر می کردیم دشمن رسیده توی شهر اردشیر و منوچهر که دبیرستانی بودند رفتند جبهه. همه شده بودیم کارشناس جنگ بدون اینکه کسی بهمان آموزش بدهد. روی شیشه ها در و پنجره ها پتو زدیم اصلا لامپ و هر چیزی را که نور داشت روشن نمی کردیم سماور و پتو و هر وسیله ای را که فکر میک ردیم به کار رزمنده ها می آید می دادیم مسجد تا بفرستند جبهه. یک روز مقداری قند و چای گذاشتم توی کیسه و بردم مسجد جواد الائمه علیه السلام. مردم برای دادن کمک های خود دم در صف گرفته بودند. هاشم دزفولی با وانت بارش رسید جلوی مسجد. عقب ماشنش پر بود از پتو. دو تا از بچه های بسیج آن ها را خالی کردند. هاشم دزفولی عضو هیئت امنای مسجد جواد الائمه علیه السلام بود. با شروع جنگ شده بود رابطه بین مردم و رزمنده ها. کمک های مردمی را جمع می کرد و به جبهه می برد و پتوهای خاکی را برای شستن می آورد مسجد. روزی که برای تحویل وسایل به مسجد رفته بودم آقای دزفولی از بلندگوی مسجد اعلام کرد خواهرها بیایید پتو ببرید بشورید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 برگشتم خانه. گاری چهارچرخی داشتم. آن را برداشتم و رفتم مسجد توی این فاصله کم خانم ها اکثر پتوها را برده بودند. حدود بیست تا از پتوها را انداختم داخل گاری. چادرم را بستم دور کمرم و گاری را تا خانه هل دادم. آستین هایم را بالا زدم پتویی برداشتم و توی حیاط پهن کردم. چیزهایی چسبیده بود بهش. دست بردم و یکی شان را برداشتم خیلی نرم بود خوب بهش نگاه کردم تکه گوشتی سیاه شده بود گفتم یا حسین و انداختمش روی زمین. دلم آتش گرفت. از منوچهر و اردشیر بی خبر بودم خودم توی خانه تنها بودم سرم را گذاشتم روی پتو مویه سر دادم و های های گریه کردم کمی دلم سبک شد اشک هایم را پاک کردم پوست و گوشت های چسبیده به پتو را کندم و انداختم توی کیسه. پتو را خیس کردم و تاید ریختم رویش. تا بعد از ظهر پتوها را می چلاندم می شستم و گریه می کردم. چند ردیف طناب بستم روی پشت بام. هر چه شستم بردم آنجا پهن کردم آن روز بچه هایم ناهار سردستی خوردند شوهرم دلداری ام می داد و مدام می گفت خانم کارت کمتر از کار بچه هایی که جلوی دشمن موندن نیست باید مقاوم باشی تا بتونی پتوها را بشوری. ناهار نخورده بودم شام هم با یکی دو لقمه سیر شدم حالم عجیب بود هم از دیدن آن همه خون ناراحت بودم و هم دلم می خواست سریع روز بشود تا بروم مسجد و باز پتو بگیرم لحظه ای صدای توپ خانه قطع نمی شد. بچه های کوچک خیلی می ترسیدند من هم از ترس حمله بعثی ها و فکر و خیال پتوهای خونی و بی خبری از منوچهر وارد شیر خواب نداشتم. چند بار رفتم پشت بام و به پتوها سر زدم. همه حاضر بودند برای جبهه جان بدهند و محال بود کسی از پتوهای رزمنده بدزدد. ولی آن پتوها برایم عزیزتر از هر چیزی بودند. صبح زود با گاری رفتم مسجد. بچه هایی که تا روز قبل توی محله فوتبال بازی می کردند، لباس رزم پوشیده بودند و اسلحه دستشان بود صدای خنده و شادی شان مثل همان قبل بود یکی شان آمدم سمتمم گاری را از ازم گرفت بهش گفتم اومدم پتو ببرم. گفت مادر هنوز ماشین پتوها نرسیده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نشستم گوشه حیاط مسجد. خیره شدم به رفت و آمد جوان هایی که لباس رزم پوشیده بودند و معلوم نبود از جبهه سالم بر می گردند یا باید تکه های بدنشان را از روی پتوها جمع کرد. یک ساعتی توی مسجد بودم ولی خبری از هاشم دزفولی نشد گاری را سپردم به بچه ها و گفتم اگر پتوها رسیدن، گاری من رو پر کنید. برگشتم خانه ها کارهایم را انجام دادم و باز رفتم مسجد. بعضی روزها هم پتو نمی آوردند و همه دست خالی بر می گشتیم خانه. هوا ابری بود با خودم گفتم تا باران نگرفته بروم پتوها را بیاورم بشورم. علاء الدینی گذاشتم توی گاری و بردم مسجد. دادم به برادری که آنجا کمک های مردمی را تحویل می گرفت. پتوها را آوردم خانه خیس کردم تاید زدم و تند تند شستم . هر کدام را می شستم می بردم روی طناب پشت بام پهن می کردم هوا خیلی سرد بود لباس هایم هم خیس آب بودند از باد و سوز سرما دست هایم کم توان شدند و ناخن هایم کبود . هنوز همه را نشسته بود که نم نم باران شروع شد. میخ کوبیدم به دیوارهای داخل اتاق ها و طناب بستم بهشان. پتوها را از روی پشت بام جمع کردم آوردم روی طناب های توی اتاق پهن کردم. فرش ها را جمع کردم تا آب پتوها رویشان چکه نکند. باران که بند آمد باز بردم پشت بام. آن قدر با رخت ها بالا و پایین می کردم زانو درد گرفتم و الان نمی تواند چند قدم راه بروم. آواره بودیم و با صدای اژیر خطر از خانه می رفتیم بیرون. گاهی آن قدر وضعیت قرمز بود که صبح تا شب دو سه بار می رفتیم بیابان اطراف و باز بر می گشتیم خانه فرصت نمی شد غذا درست کنم در آن اوضاع نیروهای ارتش بهمان غذا می دادند و می گفتند این همه شما مال و جان و زندگی تون رو برای جبهه می دهید و از هیچ کمکی به ما دریغ نمی کنید. حالا هم غذایی رو که برا بچه ها آوردن با هم می خوریم. در هر موقعیتی زندگی ام شده بود شستن پتوهای رزمنده ها و کمک به جبهه. روزهای آخر بارداری ام بود. بچه هایم می خواستند بروند جبهه. کیسه ای میوه بردم دم در تا بهشان بدهم. هول کردم و با شکم خوردم زمین. خودم را سریع جمع کردم تا نگران نشوند گفتم خوبم برید به سلامت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دلشوره داشتم رفتم مسجد و پتوها را گرفتم خودم را سرگرم شستن کردم و زیر لب ذکر گفتم. هر لحظه منتظر بودم بعد دردم بگیرد و بچه ای سقط بشود دو سه روز گذشت بچه تو شکمم تکان نمی خورد ولی دردی هم نداشتم خیلی نگران بودم به شوهرم چیزی نگفتم رفتم پیش خانم همسایه ماجرا را برایش تعریف کردم من را برد دکتر بچه ام سالم بود. اشک شوق توی چشم هایم جمع شد به برکت کار برای خدا بچه ام نجات پیدا کرد. عملیات والفجر ۸بود. چند هفته از اردشیر و منوچهر بی خبر بودم. یک هفته از زایمانم گذشته بود بچه را گذاشتم خانه پیش دخترهایم. رفتم مرکز شهر. شهدای عملیات را با تریلی آوردند دور میدان امام خمینی. مردم جمع شدند آنجا هرکس دنبال گم شده اش می گشت چند ساعت با گریه بین جنازه ها گشتم. غروب شد ولی بچه های خودم را ندیدم ناامید و نگران برگشتم خانه چند روز بعد از بیمارستان تهران زنگ زدند که منوچهر خادم مجروح شده اینجا بستری است. اردشیر هم بعد از چند روز آمد خانه سری زد و برگشت جبهه. شوهرم دلش آرام تر بود. خودش موقع بیماران تکه های پیکر شهدا را از روی درخت ها و توی خیابان ها جمع می کرد. همیشه بهم می گفت: نگران بچه ها نباش خدا نگه دارشونه. تا بعد از عملیات فتح المبین هفته ای چند بار از پتوها داخل خانه می شستم و بعد از آن هم موقع عملیات ها و بمباران ها پتو می آوردند برای مسجد محله ما آن روز با هر شست و شو جانی دوباره می گرفتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🖊 پیام حجت الاسلام والمسلمین یعقوبیان "امام جمعه محترم آمل" درخصوص واقعه تروریستی پنجشنبه شب در شهرستان آمل 📝 بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون پر کشیدن سوی دوست آن هم با بال شهادت تحفه ثمینه و عطیه غالیه ای است که تنها خاصان درگاه اله را از آن بهره است، آنانکه همیشه عمر از پیر مغان دستور چگونه زیستن و سلوک با معرفت و سیر با صیرورت گرفتند و سجاده به می رنگین کرده اند. اگر شب پرستان هلاکت سرشت غوی و بد طینتان شیطان سیرت شقی با ترورهای جوانمردان نیک سرشت اهل ولاء و پاکباختگان نیک سیرت مشتاق بلا قصد ایجاد رعب و هراس در دل مومنین دیار ولایتمدار آمل دارند بدانند که سخت در اشتباهند! نگاهی به تاریخ و پیشینه مردان مرد این دیار و شجاعت و رشادت آنان در ایام انقلاب و دفاع مقدس و حادثه ششم بهمن سال شصت و دفاع از حرم های مطهر آل الله و حرم انسانیت، شاهد صدقی است بر اینکه اینان در دعای شهر اللهی خود صادقند که: و قتلا فی سبیلک فوفق لنا ابر مردان بی ادعای آملی و برقله شرف و معرفت و عزت و شوکت نشینان این دیار چونان دماوند پر صلابت و مقتدر ایستاده اند و اجازه نخواهند داد پرچم اسلام و ولایت از دست آنان بر زمین افتد! آری به گفته پیر سفر کرده، اینان عهد خود را با مرکب خون امضاء نموده اند! و بار دیگر استکبار سیه روی و عمال مرتزقه حقیرشان از بهائی و وهابی و داعشی و سلطنت طلب و همه ناکسان دنائت پیشه ددمنش بی ریشه، خواهند دید که فرزندان دیار علویان و پرورش یافتگان مکتب علی و فاطمه علیهما السلام چه بر سر آنان خواهند آورد! آری؛ ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست به خانواده های دو شهید پر افتخار آملی شهیدان چاکسری و فاضلی و مردم عزیز آمل تسلیت و تعزیت و تبریک عرض می کنم و برای شهدای عزیز از درگاه ذات اقدس اله علو درجات و برای بازماندگان صبر و اجر مسالت دارم. ابراهیم یعقوبیان ۱۴۰۱/۸/۵ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊          🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃       @shahid_hadi_jafari65            🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بعد از ستم های شاه و نوچه هایش داشتیم راحت زندگی می کردیم یک دفعه صداهای وحشتناک و دود و آتش، آرامش را ازمان گرفت. دهن به دهن پیچید که صدام حمله کرده، بچه های محله با هم کوکتل مولوتف درست می کردند خودم هم بهشان کمک می کردم مردها هم شن می ریختند توی گونی ها و سرخیابان ها وکوچه ها مانع درست می کردند مدام خبر می آوردند: عراقی ها دارن از پل کرخه رد می شن و می آن توی شهر اگر بیان مردها رو می کشن و زن ها رو اسیر می کنن. خواب و خوارک نداشتیم. بعد از دو سه هفته شوهرم قاسم ما را فرستاد همدان خانه پسر عمویم هوا به شدت سرد بود سه ماه آنجا بودیم از اینکه خودم و بچه هایم سربار بقیه بودیم در عذاب بودم. سرما و دوری از خانه و زندگی را نمی توانستم تحمل کنم زنگ زدم به شوهرم و گفتم این جنگ که انگار نمی خواد تموم بشه نمی شه این قدر خونه مردم بمونیم بیا ما رو برگردون اندیمشک اگر قراره بمیریم همه خونه خودمودن با هم با هم بمیریم. چند روز بعد آمد سرغمان و برگشتیم اندیمشک. روزها در حیاط را باز می گذاشتیم هم برای فرار راحت ازموشک و بمب و هم برای کمک به جبهه و میزبانی از رزمنده هایی که به شهر می آیند از همان روزهای اون شروع جنگ محمد علی گتوندی پتوهای رزمنده ها را می آورد منطقه ساختمان و در هر حیاطی را باز می دید یا الله گویان چند پتو می انداخت داخل حیاط می زد به در و می گفت زود این ها را بشورید فردا می آم براشون دفعه بعد هر چه تمیز و خشک بود می برد نیازی نبود کسی بهش بگوید پتو بیاور یا نیاور همیشه با خنده می گفت دخترا بشورید در راه خدا بشورید. وقتی از همدان برگشتم آقای گتوندی که در حیاط را باز می دید برایم پتو می آورد و همیشه کار خودم را رها می کردم و اول پتوها را می شستم توی مسجد و جاهای دیگر هم خواهران جمع می شدند برای شستن ولی چون بچه کوچک داشتم فقط توی خانه رخت می شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر روز پتو و لباس و ملافه می آوردند بوها را خوب حس نمی کردم پتو و لباس ها را توی تشت خیس می کردم رویشان خون لخته بود وایکتس و تاید می ریختم تا تمیز شوند بچه هایم کوچک بودند پتوها را لگد می کردند دو سه تا طناب می بستیم پشت بام هر چه می شستم از نردبان چوبی می بردم بالا و روی طناب ها پهن می کردم تا خشک شود از بس پتوهای خیس و سگنین می بردم پشت بام الان یک کیلو هم نمی توانم بلند کنم و با عصا راه می روم. لباس های پاره را می دوختم یا وصله می زدم. برای آن هایی هم که دکمه نداشتند دکمه می گذاشتم. دیوار ایستگاه راه آهن هم رو به روی ما بود وقت هایی که عراق اعلام می کرد شب بمباران می کند یا مواقعی که احساس امنیت نمی کردیم لحاف تشک ها را بر می داشتیم و می بردیم پای دیوار یک نردبان می گذاشتیم این سمت دیوار و یکی آن سمت با بچه ها وسایل از نزدبان می رفتیم توی باغ راه آهن آنجاچ ند تا واگن قراضه بود با همسایه ها پتو پهن می کردیم توی واگن ها و تا صبح آنجا می ماندیم آقایان هم از باغ آنجا هیزم می آوردند و برایمان آتش روشن می کردند زمستان ها تا صبح از سرما و ترس و لرز نمی خوابیدیم و تابستان ها هم خیس عرق می شدیم و گرما زده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صدای بمب و موشک و توپ هر روز شدیدتر و نزدیک تر می شد خیلی برای بچه ها می ترسیدم رفتیم روستای چمگلک بیست دقیقه تا مرکز شهر فاصله داشت انگار امنیت بیشتری داشت چون فکر می کردیم دشمن کاری به بیابان ها و روستاها ندارد برای حمام می آمدیم خانه بعد از دو سه ماه هوا خیلی گرم شد بچه ها اذیت می شدند لحاف تشک ها را گذاشتیم برای عشایر و برگشتیم خانه همین که آقای گتوندی دید ما برگشته ایم چند تا پتو انداخت جلوی حیاط و گفت مدتی نبودی زود این ها رو بشور. خودم هم دلم برای شستن پتوهای رزمنده ها تنگ شده بود و خیلی هم خسته بودم از آوارگی و خانه به دوشی. بهش گفتم اگر هست بیشتر بده. چهار تا پنج تای دیگر انداخت پایین. دلم پر بود از آن همه آوارگی خون روی پتوها هم داغم را بیشتر کرد دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم وقتی لباس های ترکش خورده را می دیدم دیگر برای آوارگی خودم غصه ای نداشتم یک سال از جنگ گذشته بود و ما همچنان خانه به دوش بودیم و آواره کنار قبرستان چادرهایی زده بودند با همسایه هاشب ها می رفتیم زیر آن ها برای دست شویی و حمام می آمذیم خانه قاسم ماند آنجا دور چادر را گود کرد و راه آب را بست. شب دوباره با چند تا پتو و بالش برگشتیم آنجا خیلی آوارگی کشیدیم و در به در شدیم دیگر خسته بودم از این ور و آن ور رفتن قاسم گوشه حیاط را یک متر گود کرد عرضش هم یک متر بود. سقفش را آهن گذاشت و خاک ریخت تا بمباران می شد بچه ها سر می خوردند توی آن خودم هم می ماندم جلوی سنگر بچه ها جیغ می زدند برای اینکه آرامشان کنم می گفتم جیغ نزنید الان عراقی ها صداتون رو می شنون و اینجا رو می زنن. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 طفلک ها دست می گرفتند جلوی دهنشان تا صدایشان بالا نیاید ولی دست خودشان نبود و با هر انفجاری جیغ می زدند و جمع می شدند گوشه سنگر دو ساعت از بمباران نمی گذشت که آقای گتوندیپ توها را می انداخت توی حیاط و می گفت صاحب خونه زنده ای یا الله پتو آوردم. پتوها را پهن می کردم توی حیاط شلینگ می گرفتم رویشان و آن ها را می شستم بعد بچه ها را صدا می زدم بچه ها بیایید کمک. این طور سرگرم آب بازی و شست و شو می شدند و صداهای وحشتناک انفجارها را فراموش می کردند. آخر زمستان سال 60، رفت و آمد رزمنده ها توی شهر و آوردن پتوهای خونی خیلی زیادتر شد دم به دقیقه ماشین بلندگ و چیزی را برای کمک به به جبهه اعلام می کرد یک دفعه شنیدم نیاز شدید به پتو و ملافه دارند پفتند جلوی ایستگاه راه آهن تحویل بدهیم من هم چند تا از پتوهای جهازم را بغل زدم از پل هوایی رفتم آن طرف هر کس با بقچه ای می آمد سمت ایستگاه راه آهن. از دور نگاه کردم آن ها را به ردیف گذاشته بودند روی زمین با دیدن آن صحنه پاهایم سست شدند توی دلم التماس کردم خدایا زنده باشند مادرهای این جوان ها گناه دارند. با حال زار رفتم جلو چند تا بسیجی پتوها را می گرفتند نمی گذاشتند آنجا تجمع بشود از برادری که وسایل را تحویل می گرفت حالشان را پرسیدم فهمیدم مجروح هستند می خواهند اعزامشان کنند چند روز بعد خبر پیچید عملیات فتح المبین شده با مقاومت رزمنده ها دشمن عقب نشینی کرده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 در عوض شهر را با بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام در گوشمان می پیچید اقوام ما اراک و همدان بودند اصلا دلم راضی نمی شد اندیمشک را ول کنم و بروم آنجا شوهرم عضو بسیج بود شب ها توی مساجد و خیابان ها پست می داد خودم هم نمی توانستم بروم جبهه. پتو می شستم زمستان ها خرما و تابستان ها آب لیمو و شکر می خریدیم و می فرستادیم برای رزمنده ها همین کارها باعث می شد ته دلم راضی باشم و مطمئن بشوم خداوند بچه هایم را از خطر بمب و موشک حفظ می کند. رادیو و تلویزیون مدام از پیروزی های رزمنده ها خبر می دادند نذر کردم اگر خرمشهر آزاد شود گوسفندی قربانی کنم. گوسفند را هم خریدم و توی حیاز بستم چند روز بعد تلویزیون اعلام کرد خرمشهر آزاد شد در لحظه قاسم آن را ذبح کرد من هم تقسیمش کردم بین همسایه ها توی خیابان شیرینی پخش می کردیم و به همدیگر تبریک می گفتیم بچه ها هم توی محله می گشتند و شعار می دادند خرمشهر آزاد شد، قلب امام آزاد شد. هر کمکی برای جبهه از دستم می آمد دریغ نمی کردم به هر دری زدم و از اندیمشک بیرون نرفتم تا بالاخره هشت سال گذشت و جنگ تمام شد الان هم با اینکه زانو درد دارم و به سختی راه می روم آماده ام تا برای رزمنده های جهان اسلام کمک بفرستم و لباس هایشان را با افتخار بشویم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ایستگاه راه آهن هرروز غلغله بود و رزمنده ه در حال رفت و آمد شوهرم ناصر علی محمدی هم مثل همه کارمندهای راه آهن وقت اداری نمی شناخت شبانه روز درگیر کار بود من هم می رفتم بسیج با خواهرها جمع می شدیم و آنجا نخود و لوبیا و عدس و برنج پاک می کردیم سبزی ها را می شستیم و خرد و بسته بندی می کردیم خانه ما توی بازار و کنار مسجد محمدی بود ولی به یاد روزهای انقلاب کلاس قرآن و جلسات خانگی را می رفتم ساختمان محله دوران بچگی ام. جلسات دوره ای بود هر هفته خانه یکی از خانم ها. زمستان سال ۶۰ توی یکی از جلسات شنیدم رخت شویی کمک نیاز دارد من که هر جا خبری می شد و نیاز بود چادر سر می زدم بابک را می گرفتم بغل و می رفتم از بیمارستان راه آهن و امدادگری و جمع آوری کمک های مردمی تا بسیج و انتظامات نماز جمعه و کلاس قرآن. با خودم گفتم از فردا رخت شویی هم می روم. صبح زود کارهای خانه را انجام دادم بابک را بغل کردم و پیاده رفتم سمت بیمارستان شهید کلانتری. بیمارستان توی بیابان حاشیه شهر بود حدود ربع ساعت با خانه ما فاصله داشت از میدان راه آهن و ریل رد شدم مسیر پر بود از تابلوهای خدا قوت رزمنده، لبخند بزن و ... با ماشین های گل مالی که از کنارم رد می شدند و دیدن آن تابلوها حس کردن دارم می رم جبهه. تنها تفاوتش صدای آمبولانس ها و رفت و آمد مردم به بیمارستان بود. رخت شویی انتهای بیمارستان بود اتاقی تازه ساز وبلوکی وسط بیابان. سی چهل تا خانم چادرهای مشکی را بسته بودند دور کمر گروهی کنار تشت ملافه ها را چنگ می زدند بعضی هم چکمه پوشیده بودند و با پا می رفتند توی تشت ها و حوض ها. بچه ام را شیر دادم گذاشتم زیر درخت کنار جلوی رخت شویی. زمستان بود اما آسمان صاف بود و آفتاب هوا را بهاری کرده بود کنجشگ ها روی درخت کنار سر و صدا را انداخته بودند هلی کوپتر هم حدود صدمتر آن طرف تر رخت شویی می نشست مجروح ها و پتو ملافه ها را از خط می آورد بیمارستان نگران بودم با این همه سرو ثدا بابک بیدار بشود و نگذارد کار کنم گفتم خدایا سپردمش به خودت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتم داخل رخت شویی چکمه ای پوشیدم چند نفر ملافه های خیس را از توی حوض در آوردند و گذاشتم روی سیمان کف رخت شویی. خونابه از زیر آن ها راه افتاد چنگ انداختم زیرشان و تعدادی را گذاشتم داخل تشت تاید و وایکتس ریختم و با پا رفتم رویشان خوب لگد زدم و توی دست سابیدم بعد دادم به خانم ها تا توی حوض آب کشی کنند. مدام از بیمارستان و جبهه پتو ملافه می آوردند خون و لایه ای از خاک روی ملافه های جبهه را گرفته بود چند تا ملافه گذاشتم توی تشت وایکتس ریختم رویشان به دلم افتاد با پا نروم رویشان لکه ها را توی دست ساییدم و ملافه را کم کم باز کردم یک دفعه تکه گوشتی آمد توی دستم نرم بود و لطیف استخوان نداشت احساس کردم گوشت برادرم غلام عباس است. یاد لب خشکیده و سینه خونی و شکافته غلام عباس افتادم. بدنم بی حس شد جلوی چشم هایم سیاهی رفت و افتادم وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم خانم ها دورم جمع شده اند هر کس چیزی می گفت: خوبی؟ ببریمت پیش دکتر؟ چی شده؟ بغض کرده بودم نمی توانستم حرف بزنم صدای خنده و شوخی غلام عباس با همهمه خانم ها پیچیده توی سرم. من و غلام عباس فقط خواهر و برادر نبودیم دوست و هم بازی در مبارزات انقلابی همراه بودیم متولد ۳۹ و دو سال از من کوچک تر بود چند سال قبل از انقلاب دستم را گرفت و با خودش برد مسجد جامع ساختمان. شدیم پا منبری حاج آقا ذکری. غلام عباس از تهران برایم اعلامیه و عکس امام می آورد. وقتی ازدواج کردم پاتوقش شد خانه من. خیلی به هم وابسته بودیم در مبارزات من را همراه خودش می دانست. کتال ها و اعلامیه ها را توی باغچه و زیر زمین خانه ما مخفی می کرد بعد از پیروزی انقلاب. وقتی لباس پاسداری را تنش دیدم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 داشتم از خوشحالی بال در می آوردم شهریور ۵۹ طبق رسم هر ساله با شوهرم رفتم مشهد. سفر بودم که غلامعباس با سیما کریمی مسئول بسیج خواهران عقد کرد همه بچه انقلابی ها در مراسمش جمع شده بودند غلام عباس بعد از عقد رفته بود مرز شلمچه. همان روزها عراق حمله کرد من هم از مشهد برگشتم و با خانه پر ازج معیت سیاه پوش و عزادار رو به رو شدم هر کس می آمد با گریه می گفت غلام عباس تازه داماد شد حنظله اندیمشک. با حال خراب خودم را رساندم سردخانه و آخرین بار برادرم را دیدم. بی توجهه به حرف های خانم ها محو خاطرات غلام عباس بودم بغض گلویم را اذیت می کرد یادم رفته بود یک سال پیش شهیده شده بود چشم دوخته بودم به رخت های خاکی و خونی رزمنده ها دستم هنوز بی حس بود ننه ابراهیم برایم ناراحت بود به خانم ها گفت: برا چی گذاشتید بیاد توی این همه خونلبه و تکه گوشت. وقتی حالم کمی بهتر شد اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم خانم ها بهم گفتند تو دیگه حق نداری بیای سمت لباس های خونی. خودم هم تا مدتی جرات نکردم به ملافه ها دست بزنم اما توی بیمارستان راه آهن و بمباران ها کم کم آن قدر مجروح و صحنه های دردناک دیدم که جرائت کردم تا غسال خانه هم بروم و بدن های تکه پاره زن و بچه ها را غسل بدهم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ( ننه غلام) عباس راننده بود یک بار تراکتور افتاد توی دره. امیدی به زنده ماندنش نبود بعد از چند ماه بستری و دوا درمان زنده ماند اما زمین گیر شد توی یکی از خانه های کوچک و گلی حاشیه اندیمشک کرایه نشین بودیم زندگی مان خیلی سخت می گذشت بعد از پیروزی انقلاب کمیته امداد خرجی مان را می داد هفت تا بچه داشتم بچه بزرگم شانزده سالش بود که جنگ شروع شد یک روز برگه ای آورد خانه تا پدرش امضا کند فهمیدم رضایت نامه برای جبهه است غلام عباس از بچگی خیلی برایم عزیز بود دو سه تا از بچه هایم در کودکی از بین رفته بودند غلام عباس با نذر و نیاز زنده ماند ترسیدم از دستش بدهم اصرارش کردم توی بسیج بماند و نرود جبهه قبول نکرد من هم اجازه ندادم عباس برایش امضاء بزندخودش با انگشت شصت پایش برگه رامهر کرد و رفت. هم از فکر و خیال غلام عباس خواب و خوارک نداشتم هم از اینکه برای رزمنده ها کاری نمی کردم دلم آرام نمی گرفت خانم ها کمک می فرستادند پتوها و لباس های رزمنده ها را هم توی خانه می شستند گروهی هم می رفتند بیمارستان و به مجروح ها کمک می کردند من سواد نداشتم وضعمالی ام هم خوب نبود حیاط خانه ام کوچک بود کفش هم خاکی بود نمی توانستم توی خانه پتو بشویم ذهنم درگیر بود گفتم خدایا چه کار کنم دنبال راهی می گشتم یک سال کار فقط دعا برای غلام عباس و رزمنده ها بود دامادم از بچه های راه آهن بود یک روز بهش گفتم امام خواسته همه برای جبهه کاری بکنیم ولی من هنوز هیچ کاری نکردم. گفت می تونی بری بیمارستان شهیدکلانتری و از لباس های زخمی ها بشوری بلند شدم و چادر سر کردم گفت حالا با این عجله کجا؟ بدون معرفی نامه راهت نمی دهند گفتم راهش رو پیدا می کنم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 عضو بسیج بودم رفتم آنجا معرفی نامه ای گرفتم و بردم بیمارستان. بچه های سپاه و راه آهن قسمتی از شرکت تراورس بتنی اندیمشک را کرده بودند بیمارستان جنگ. محوطه خیلی بزرگی بود. دورش سیم خاردار زده بودند حراست دم در من را نگه داشت و پرسید مادر کجا؟ معرفی نامه را دادم دستش و گفتم: می خوام برم لباس های زخمی ها رو بشورم. راهنمایی ام کرد برگه را ببرم پیش مسئول پذیرش. بخش ها و ساختمان ها جدا بودند و با خیابان هایی به هم وصل می شدند. آژیر آمبولانس ها و صدای رفت و آمد ماشین ها لحظه ای قطع نمی شد جوان ها با لباس های پاسداری و روپوش سفید با سرعت از کنارم رد می شدند با برانکارد مجروح حمل می کردند بعضی هم مجروح را انداخته بودند روی دوششان و به دو می رفتند. چند دقیقه محو این رفت و آمدها شدم پرسان پرسان رسیدم جلوی اورژانس. از دور لباس های سفید و سبز و خاکی را روی طناب ها دیدم انتهای بیمارستان. دیگر نیازی به آدرس گرفتن نبود مستقیم رفتم آنجا. دیدم کوهی از لباس ها و پتوهای خاکی و خونی را ریخته اند روی زمین. حدود بیست تا خانم نشسته بودند توی محوطه باز زیر آفتاب. لباس و ملافه را داخل لگن های پلاستیکی چنگ می زدند و می شستند. بعد از خوش و بش باهاشان چادرم را بستم دور کمرم تشت را گذاشتم کنار خانم ها و نشستم. دو سه تا لباس سبز انداختم توی تشت تاید ریختم و لکه های خون را با دست ساییدم چند دقیقه بعد زیر پایم خونابه راه افتاد زمین چاله چوله بود پر از خونابه. هوا آفتای بود ولی در آن سرما، با لباس های خیس بدنم می لرزید. تا غروب با همان لباس شستیم. بعد با لباس های گلی و خیس سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. وقتی رسیدم جلوی خانه یادم افتاد دختر شیرخوارم را از صبح گذاشته ام پیش پدرش و رفته ام بیمارستان. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا از در رفتم داخل زهرا با گریه خودش را انداخت توی بغلم لباس هایم خیس بود و از سرما لرز کردم. طفلک همه گریه هایش را گذاشته بود برای وقتی که من رسیدم خانه. لباس هایم را عوض کردم و بهش شیر دادم. عباس به سختی راه می رفت ولی در نبود من غذا هم درست کرده بود. اشتها نداشتم لباس های خونی و خانم های نشسته توی گل و خونابه لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رفت. کارهای خانه را انجام دادم و به عباس گفتم آقا من فردا هم می رم رخت شویی. بنده خدا هیچ حرفی نداشت زهرا دو سالش بود هنوز شیر می خورد. صبح زود بهش شیر دادم خوابید. چای و صبحانه بچه ها را آماده کردم و رفتم بیمارستان. باز روز از نو و روزی از نو. هنوز آفتاب نزده بود که امدادگرها با برانکارد از کنار ما رد شدند و دویدند سمت باند هلی کوپتر رفت و آمد خیلی زیاد بود ما هم چادر به سر روی زمین گلی نشسته بودیم و رخت می شستیم ملافه ها و لباس ها تمیز می شدند و ما گلی. از رفت و آمد رزمنده ها هم خیلی معذب بودیم از روی مادرهای شهدا خجالت می کشیدم با خودم می گفتم هر طور شده باید این وضع حل بشود. ایستگاه پرستاری پشت اورژانس و نزدیک ما بود ظهر گره چادر را از دور کمرم باز کردم با لباس های خیس و گلی رفتم ایستگاه پرستاری. یکی از بچه های رزمنده گفت خواهر کاری داشتی سرش پایین بود گفتم برادر سرت رو بیار بالا و من رو نگاه کن. سرش را کمی گرفت بالا و با تعجب گفت: چرا این طوری شدید؟ گفتم: اون بیرون مادرهای شهدا نشستن توی خونابه و دارن لباس های رزمنده ها رو می شورن با اون شلوغی اونجا هم که نمی شه بدون چادر کار کرد. خیلی ناراحت شدم و ازم تشکر کرد که پیگیری کرده ام قول داد مشکل را حل کند. چند روز بعد دور رخت شوی خانه ایرانیت زدند تا توی دید بقیه نباشیم ولی هنوز روی زمین گلی می نشستیم و رخت می شستیم بیمارستان تازه راه افتاده بود و کم کم داشت مجهز می شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65