فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ من
امشب بتابان🌙🌸
نور خود برجان من
کز تمام ظلمت و تاریکی
شب خسته ام ...🍂
شبت بخیر رفیق🌙❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستان خدا سرده
دمش گرم ....
اولین روز زمستان بخیر♥️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستویکم
کشون کشون منو برد سمت اتاق حجله رستم.اینکه چرا گریه نمیکردم یا حتی التماس واسه خودمم جای تعجب داشت.شایدچون زیادی شکستم و ناسزا شنیدم برام عادی بود مخصوصا که به این باور رسیده بودم چه عیبی داره رستم چند تا زن داشته باشه؟خانم یکهو گیسامو ول کرد پرت کرد جلو پای رستم.چشمای ارباب زاده کاسه خون بود دندوناشو بهم مالید اما زبون به دهن گرفت تا اوضاع بدتر نشه.بی توجه به رستم داشتم عروسش و نگاه میکردم.به گمونم ازم بزرگ تر بود اینو میشد از سینه هاش فهمید که اندازه پستون ماده گاو تازه زا بود.قبل اینکه رستم دوباره بخواد حرفی بزنه مادرش گفت نگو نه باورم نمیشه چون مش صفر دیدت حوالی اتاق این دختر بودی.نگو نه باورم نمیشه اونی که دلت پیششه این نیست.بهرحال یا همین الان شروع میکنی به خوابوندن رسوایی یا جلوچشمات عقد یکی از نگهبانا میکنمش تا جلو چشمات براش زفاف بگیره.
تصمیم با خودته بچرخ تا بچرخیم تا رستم.رستم جا نزد!بجای تعجب یا دادوبیداد قهقه خنده های بی امانی سر دادو گفت مادر تو منو با کنیزم تهدید میکنی؟مادرش گفت درسته نقطه ضعفت کنیزته.
اما رستم گفت سخت در اشتباهی قبول میکنم امشب اشوب بخوابه اما میرم فرنگ ودیگه بر نمیگردم این زنم واسه خودتون.با پا زد به بازوم تو اوج عصبانیت گفت برو بیرون کار دارم.همه بیرون!دلم چقد شکست از واکنش رستم شاید ارتیست بازی بود اما هر چی بود ذره ذره خورد شدم.نمیدونم ولی اگه رستم اینقد قدرت داشت که هر کیو دلش بود بگیره چرا نمیخواست کسی بفهمه زنش شدم؟شاید از کینه مادرش خبر داشت و حدس میزد ممکنه خانم بزرگ سر به نیستم کنه.طبق رسم ابادی خانم بزرگ نشست پشت پرده و رستم رفت تا کار ناتموم و تموم کنه.به امر خانم پشت در ایستاده بودم تا دستمال و بگیرم.صدای جیغ و فریاد نوعروس رستم میومد چشمام بسته بود تا اشکام نریزه.لبامو گاز میگرفتم تا فریاد نزنم که چی داره بهم میگذره.فقط سکوت کردم تا جیغ اخر زده شد و صدای شلیک اسلحه ها از بیرون بلند شد به نشونه اینکه عروس ب*اکره بوده خانم بزرگ از اتاق اومد بیرون دستمال سرخ و داد دستم گفت تزیین کن صبح پاتختی داریم وظیفته به تموم مهمونا نشون بدی پارچه گلدار عروسم و.کاری نبود که انجام بدم شونه هام اویزون و قلبم پر از درد دستمال و تو دستم مچاله کردم میخواستم برم که صدای گریه های نوعروس رستم میومد.التماس میکرد بهش دق دلی بقیه رو سرش درنیاره سر اخرم که فکر کنم شیشه اتاقش شکسته شد.نموندم زود رفتم پیش بی بی زلیخا گفتم بی بی جهیزیه عروس و چطور تزئین کنم واسه پاتختی؟بی بی دستمال و با اکراه گرفت گفت برو چند تا پر گل محمدی بیار ی سبد حصیریم از مطبخ بردار بیا تا بهت بگم چکار کنی.رفتم سراغ گل.بااینکه نصف شب بود اما انگار همه بی خواب شده بودن فقط صدای پای اسب از اسطبل اومد و پشت سرش رستمی که با غرش داشت از عمارت میرفت داغ دلشو اروم کنه.چارقدم تو باد تکون خورد و رستم بی اهمیت از کنارم گذشت.شب صبح نمیشد انگار قرار نبود خورشید رخ نشون بده دستمال جلو چشمام مثل خار بود مونده بودم بااین حال غریبم چرا نمیمیرم؟مونده بودم بااین حال غریبم چرا نمیمیرم؟هنوز زنده بودم تا ببینم خدانکنه که ادم غریب و تنگ دست باشه تا بشه تو سری خور مالدار جماعت.تا دیری به دستمال نگاه میکردم براش از درد دلم میگفتم و خون روی دستمال از اتفاقی میگفت که رخ داده تا بالاخره صبح شد.سبد به دست رفتم پیش بی بی زلیخا اما نا تو تنم نبود دنیا به سرم می چرخید.بی بی زلیخا وقتی عمق نگاه پر دردم و دید ناراحت نگام میکرد.شاید میدونست چه بلایی سرم اوردن شایدم نمیدونست و فقط دلش به حالم میسوخت.اما هرچی که بود دل و جیگر خودم کباب بود.اروم گفت دستمال و بذار تو سبد روش گل پر پر کن بریز خانمم کارت داره.مثل اینکه دیشب گفته باید جهیزیه عروسشو به مهمونا نشون بدی.زیر لبی گفتم بخدا که نمیفهمم چه کینه ای ازم گرفته که راضی نمیشه بیخیالم بشه.هیچی نگفت و بعد درست کردن سبد رفتم سمت ساختمون.ی سفره عریض پهن کرده بودن با کلی میوه رنگارنگ و کلوچه های مجلسی هرچی قوم عروس و داماد بود اومده بودن واسه پاتختی و دور سفره جمع شده بودن میگفتن و میخندیدن.همین که سبد بدست وارد شدم همه کل کشیدن و دست زدن.ی عده ام با دایره تنبک شروع کردن به خوندن «دیشب که خوب می خوردید این چی چی بود آوردید!این چی چی بود آوردید شورشو در آوردید»«ریال ریالش میکنه، خرج عیالش میکنه / با هم میرن ماه عسل، به نیت سه تا پسر»میخوندن و دلم ریش میشد.عروس رستم بالای سفره با لب خندون کنار خانم بزرگ نشسته بود و با خجالت میخندید که انگار دهن گشادش گشاد تر میشد و جلوه بدی به صورتش میداد.نمیشد گفت ناراحت بود چون اون خنده های با حیا از ته دلش بود به گمونم باورش نمیشد شده زن رستم پر هیبت بااینکه بیشتر از من تحقیر شده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستودوم
بااین تفاوت من تو جایگاه رعیت بودم و اون دختر ارباب و عروس ارباب زاده که انگار به دل نگرفته بود رستم دیشب چطور زار میزد زن نمیخوامت به زور بستنت اینهمه خوشحالیش برام نامفهوم بود.یعنی ی اسم و رسم اینقد ارزش داشت که تحقیر بشی ولی به روی خودت نیاری؟با اشاره ی چشم و ابروی خانم بزرگ و طبق شنیده های مادرم از مراسم پاتختی شروع کردم به گردوندن سبد جلو مهمونا.همه که از دیدن جهاز عروس مطمئن شدن سبد و گذاشتم وسط سفره و با گرفتن اجازه از خانم محفل زنونه رو
ترک کردم.دلم میخواست سر به بیابون بذارم وقتی دیگه تو عمارت به اون بزرگی دلواپسی نداشتم.چرا باید میموندم و به جون میخریدم عروس رستم بهم فخر بفروشه؟در خروجی عمارت و که دیدم نگهبانا بودن و نمیشد فرار کرد.با خودم بکن نکن میکردم که بی بی زلیخا سررسید گفت چاره فرار کردن نیست اگه به فرار بود وقتی جوون بودم دوپا قرض میکردم این ابادی و ول میکردم.زیادی تو حیاط نمون که بعد ارباب زاده بگن با نگهبانا چشمک و گوشگ داری تنبیه بشی برو کمک بقیه واسه ناهار.گفتم بی بی تو چی میدونی که من نمیدونم؟لااقل بگو اسوده بگیره سرم.هیچی نگفت عادت نداشت زیادی حرف بزنه.اونقدر ذهنم مشغول بود که با کار کردنم نمیشد سرم گرم بشه یجوری بود که تموم دست و بالم تو مطبخ سوخت.بااینکه هلاک خواب بودم ولی بی خوابی داشت دیونه ام میکرد و رغبتی نداشتم چشمامو ببندم.بعد فرار رستم شب و روزنداشتم اما بعد اینکه زن گرفته بود کلا غیب بود منم زیاد پیگیر نبودم جلو چشمش بچرخم.شب چهارمی بعد از زفافش که طبق معمول رستم ناپدید شده بود در زدن به هوای اینکه رستم پشت دره هراسون بدون روسری در و وا کردم.اما رستم نبود بجاش ارباب بزرگ اومده بود.از قد و قامتش مو به تنم سیخ شد لال شده بودم و فقط نگاش میکردم.دست گذاشت رو دماغش و به اشاره گفت هیس.در و هول داد بی تعارف اومد تو.ی نگاهی به پستوم انداخت و گفت چطور اینجا زندگی میکنی کم از طویله نداره که!حالا عیب نداره اومدم ی پیشنهاد بهت بدم امیدوارم استقبال کنی.با چشمای گشاد نگاش میکردم که ادامه داد میخوام از اینجا ببرمت شهر.ی خونه میگیرم و واسه خودت خانمی کن.تا گفتم ارباب گفت هیچی نگو میخوام نجاتت بدم.گفتم ارباب راضیم به تقدیرم نیازی به دلسوزی نیست.گفت دلیل غضب خانم و بهت میدونم پس مخالفت نکن مطمئنم سر اخری گم و گورت میکنه.دارم بهت لطف میکنم بخاطر...ادامه نداد باقی حرفشو قورت داد.اب دهنم خشک شده بود.چون شم زنونه ام خبر دارم کرده بود مقصد و مقصودش چیه.نگاه با محبتی بهم انداخت و گفت میخوام خانمی تو واسه خودم ببینم خانم بزرگ که نتونست بیشتر از ی پسر برام بیاره اما میدونم تو برام ی جین پسر میاری و نسلم زیاد میشه.با خجالت گفتم اخه ارباب بجای ملایمت کلافه گفت کافیه به زودی محرم میشیم.نمیدونستم اون لحظه چی بگم یا چجوری بگم عروستم فقط اشکم ریخت و ارباب رفت.ارباب که رفت نشستم به فکر و خیال فرار.اگه میموندم میشدم بازیچه دست پدرو پسر با کلی انگ بابت کارای نکرده.همون ی دست لباسی که داشتم و گذاشتم لای بقچه تا وقتش برسه اما کاش قبل رفتن رستم پیداش میشد یا حتی ی سر میومد دیدنم تا وقتی ببینه نیستم نگه جا زدم تا بهش بگم چرا رفتم و خودمو اواره کردم.اونشب ارباب از کثافت بودن اتاقم گفت چیزی که رستم هیچوقت به روم نیاورد و با عشق سرش و رو همین متکای چرک الودم میذاشت و بدون دغدغه خودشو اروم میکرد.یکی دوروز دیگه ام گذشت تا اینکه ی شب از خستگی یادم رفت چفت در و بندازم.با حس نوازش دستی مثل بز ترسیده یکهو گردنم راست شد و نشستم.از نور مهتابی که از پنجره ی کوچیک اتاقکم میومد داخل دیدم رستم بالاسرم با لبخند غمگینی نشسته.چشمای ترسیده مو که دید گفت دخترک پر صلابت و محکم.تا خواستم لب به گلایه باز کنم سرم و گذاشت رو سینه اش و مثل ادمایی که عزیزی گم کردن و تازه پیدا کردن بو*سم میکرد و زیرلب میگفت حنا جانم منو ببخش دلتنگت بودم بعد اینکه حسابی رفع دلتنگی کرد دراز کشید گفت بغ*لم بخواب حنا داروهاتو خوردی؟وقتشه ها!اصلا اجازه نمیداد حرف بزنم و از دلتنگی هام بگم.همینکه خواستم از افکار ارباب بزرگ بگم گفتم هیس وقت تنگه کلی کار داریم بذار دلم و به بودنت خوش کنم گفت و شروع کرد به قول خودش کاشتن بذر برای اینده ای روشن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوسوم
کارش که تموم شد گفت بارها گفتم الانم میگم به خود اون دخترم گفتم کاری به کارش ندارم چون دلم جای دیگه است.حنا اولین و اخرین زن زندگیم تویی چند صباح دیگه ام صبور باش تا وقتش برسه بغضم و قورت دادم گفتم رستم خان بذار حرف بزنم سرشبی ارباب بزرگ اینجا بود با تعجب نشست سرجاش گفت پدرم اینجا برای چی اومده؟اومدن به اتاقک خدمتکار عمارت چه معنی میده؟نمیدونستم باید میگفتم یا نه گفتنش درست بود یا نه شر به پا میشد اما گفتم رستم مثل اسفند روی اتیش جلز ولز کرد شاخ و شونه میکشید بره یقه به یقه با پدرش بشه ترس هدف پدرش نسبت بهم دیگه گم و گور نشد تا چشمش به عروسش بیوفته بعد از زف*افم دیگه باهاش
خلوت نکرد و واسه لحظه ای پاش و از حیاط عمارت بیرون نمیذاشت حتی دقیقه به دقیقه جویای حالم میشد و دورا دور دید میزد کجام تا مبادا پدرش بیخبر از اینکه عروسشم بهم دست درازی کنه بهرحال ارباب بود و اهمیتی نداشت کی به دلش نشسته شاید ممکن بود طرف شوهر داشته باشه اما وقتی باب دل ارباب بود باید هم پیاله اش میشد.خلاصه که زمونه بدی بود حق اعتراضم نداشتی جز خفه خون گرفتن و بله و چشم گفتن.گاهی رستم تا نیمه های شب بیدار بود نگهبانی در اتاقم و میداد گاهیم تو حیاط قدم میزد تا صبح پاسبونی میداد تا خیالش راحت باشه.هر وقتم فرصت میکرد میومد نوکی بهم میزد و میرفت تاکید میکرد سروقت داروهامو بخورم که کار این طبیب رد خور نداره.زمزمه ها بالا گرفته بود که یک ماه گذشته اما زن رستم ابستن نشده.حرف و حدیثا داشت به حقیقت درمیومد که رستم مرد نیست و مرد*ونگی نداره ولی کسی نمیگفت شاید عروس رستم زن*انگی نداره.حرف و حدیثا داشت به حقیقت درمیومد که رستم مرد نیست و مردونگی نداره ولی کسی نمیگفت شاید عروس رستم زنانگی نداره.از اونجایی که رستم تا نیمه شب بیدار بود و بعد تو حیاط گزگ میکرد شایعه ها یواش یواش روهم تلنبار شد که رستم اجاقش کوره و این حرفا بیشتر به نفع عروس تازه وارد بود که باعث شد زبونش دراز بشه به جون رستم.خانم بزرگم که ترسش گرفته بود و دائم به جون رستم بهونه میگرفت که دست بجنبون حرف و حدیث بیرون عمارت درز کنه رسوایی مون دنیا روبرمیداره.ولی خوب رستم عین خیالش نبود چون بچه رو از من میخواست و چشم امیدش بهم بود.همین امید رستم از چشم بقیه دور مونده بود که همه درصدد این بودن خلوتی بسازن برای رستم و عروسش که رستمم خوب بلد بود شونه خالی کنه و عروسش و چشم انتظار ی هم اغوشی بذاره بجاش خلوتش و بامن پر کنه.مدتی گذشت تا خانم فهمید حریف رستم نمیشه پیگیر طبیبی حاذق شد بلکه به همه ثابت کنه رستم عیب و ایرادی نداره و طولی نکشید طبیب از شهر اوردن تا عروس عمارت و معاینه کنه.بعد از معاینه های زیاد و جوشونده های خاله خانباجی طبیب اب پاکی و ریخت رو دست اهالی عمارت.عروس عمارت توانایی ابستنی نداره جوری که خرج کردن پول و تلف کردن وقت اشتباهه محضه.خانم که زورش گرفته بود از انتخاب زن نازا واسه رستم منو تحقیر میکرد تا جاییکه امر میکرد عروسشو حمام کنم لباس زیرشو بشورم یعنی شده بودم کلفت شخصی تا عروس اب تو دلش تکون نخوره و جایگاهش حفظ بشه.بهرحال دیر و زود سرش هوو میومد و از چشم میوفتاد.یادمه صبح زود دور از چشم همه داشتم پشت عمارت بالا میاوردم که بی بی زلیخا نمیدونم از کجا سررسید.دقیقه ای و با تعجب بهم نگاه کرد گفت چت شده دختر کله سحری قی میکنی؟مثل زنای آبستن زیر چشمات گود افتاده و سیاهی چشمات برق میزنه.بلا به دور حنا نکنه حام*له ای که هم خودتو هم منو بدبخت کرده باشی.چنگ زدم به صورتم گفتم زبونتو گاز بگیر بی بی تازه ماهانه شدم بعدش بی بی بدون شوهر چجور حام*له بشم مگه با خوابیدن و بیدار شدن زیر لحاف کسی شکمش بالا میاد؟بی بی باور نکرد چشماشو ریز کرد گفت حاشا نکن حنا رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.الان حاشا کنی دیر و زود شکمت میاد بالا و همه میفهمن.حالا خر بیار باقالی بار کن که بچه از کیه.اولین حرفم بشه انگشت میره سمت ارباب و ارباب زاده اونوقت منم و تویی و کتکای نخورده و غر غرای خانم و شکم بالا اومده و اسمی که به بچه ات میدن.حنا اگه حامله ای از همین الان ی فکری بردار.بگو تا سقطش کنیم هنوز که چیزی معلوم نیست!تاشب مثل مرغی سرکنده بال و پر زدم تا رستم خبری ازم بگیره.دیروقت رستم و دیدم تو حیاط قدم میزنه در اتاقکم و نیمه باز گذاشتم منتظر موندم بیاد.به گمونم خودشم متوجه شد که سریع اومد پیشم.تا چشمش بهم افتاد گفت حنا جانم بیداری؟گفتم رستم خان فکر کنم ابستنم.لبای رستم به خنده کش اومد اما اشکام ریخت.رستم پیشونی مو بوسید گفت مبارکت باشه همسرم همین روزا اون دخترک زبون نفهم و رد میکنم بره خونه پدرش تا بشی عروس عمارت نه ی بچه نه ی جین بچه بلکه دو جین بچه برام ردیف کنی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوچهارم
مثل همیشه دلم باحرفاش قرص نشد که هیچ دل اشوب شدم.رستم زود رفت تا کسی شکنکرده تنها که شدم کلی فکر و خیال مغزم و درگیر کرد.اگه ارباب و زنش بو میبردن حامله ام بلایی به روزم میاوردن اون سرش ناپیدا.نمیدونستم با دردی که به همین زودیا اشکار میشه چه کنم که فریادها و نعره های ارباب چهار ستون بدنم و به لرزه انداخت.اون دختر و بفرست تو همون پستوش هروقت خواستی صداش بزن تو یکی از اتاقا اما تو اتاق شخصیت با زنت راش نده رستم با اخم نگاهی به مادرش انداخت و گفت کافیه هرچی به ساز شما رقصیدم.زن عقدیمه الانم آبستنه بهش سخت نمیگیرم چون باید تو اتاقی بخوابه که لیاقتشو داره.خوب بخوره وخوب بخوابه تا بتونه بچه مو سالم بدنیا بیاره.حس کردم به خانم برخورد با عصبانیت گفت کی حامله شده؟از کجا معلوم بچه تو باشه؟معلوم نیست واسه کیه داره بیخ ریش تو میبنده بدبخت.رستم انگشت اشاره شو برد بالا گفت دیگه اجازه نمیدم کسی به زنم اهانت کنه.هرچی تاالان گفتین بهش و تحقیرش کردین کافیه از این ثانیه به بعد منم و زنم و عمارت کسی بخواد به زنم ناروا بگه تحمل نمیکنم خون به پا میکنم حتی اگه اون ادم ارباب ده بغلی باشه و مثلا پدر زن زورکیم.فشار بهم بیاد دست زنم و میگیرم از اینجا میرم.ارباب بزرگ خون میخورد ولی حرفی نمیزد فقط با نگاهی که اتیش ازش میبارید زیر اندام به لرزه افتاده مو نگاه میکرد.منم که از ترس لال شده بودم فقط چشمام تکون میخورد.ناراحتی و عصبانیت تمام گفت: حالا که همه فهمیدن زنمی هر چی گفتم کمتر از چشم نمیشنونم ازت واگرنه تنبیه میشی متوجه شدی؟این روی رستم و نمیتونستم باور کنم فقط گفتم چشم.خانم بزرگ که حالا پشت رستم ایستاده بود گفت اگه میخوایی صبح اینجا خونی ریخته نشه این دختر و ول کن.قول میدم بهترین جا و خوراک و بهش بدم فقط احتیاط کن شر به پا نشه. دو تا ابادی و به جون هم ننداز تا حمایتت کنم.رستم خیره شد به مادرش و رفت تو فکر بعد گفت باشه ولی دیگه دلم نمیخواد عروسی که انتخاب کردین و تحمل کنم توی اتاقم و کنارش بخو*ابم میخوام که از این لحظه به بعد کنار زنم باشم تا روزی که زا*يمان كنه!مادرش گفت هرچی تو بگی همون میشه رستم فقط ی امشب و دندون سر جیگر بذار تا قضیه رو بی سرصدا ختم بخیر کنیم بعدهرکاری دلت خواست بکن.رستم قبول کرد کشید کنار تا ببینه مادرش چه میکنه.خانم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد پشت سرش برم و منو برد یکی از اتاقای طبقه بالااتاق بزرگ با ی تخت دونفره که به خوابم تختو ندیده بودم چه برسه بخوام روش بخوابم. برای همین برام جای حیرت داشت. ی گوشه ایستاده بودم که رستم اومد و با خنده گفت: چه میکنی خانم آینده عمارت؟!لب به دندون گرفتم و سر به زير انداختم اومد جلو گفت: از اين به بعد بشين و خانومى كن! نميذارم اب تو دلت تكون بخوره! بسه هر چى سختى كشيديم... حالا دور دور ماست...به سمت تخت كشوند و گفت: از فردا شب با هم توى همين تخت مى خوابيم... كنارم نشست و در حاليكه طره اى از موهامو گرفته بود و بازى مى كرد با تموم احساسش بهم نگاه كرد. خدايا خواب بودم؟!... من كه باورم نمى شد. منو روى تخت خوابوند و گفت: بالاخره از اون پستو کشیدمت بیرون حالا سر روى ي جاى نرم بذار و اجازه بده منم با ی دل راحت بخوابم.انقدر كنارم نشست و موهامو نوازش كرد تا خوابم برد.راست مى گفت بعد سالها راحت خوابيدم و خواب خدابیامرز مادرم و دیدم كه با لبخندى پر از بغض نگام مى كرد. اونم مثل من خوشحال بود و از شدت خوشحالى گريه مى كرد.يكمرتبه از خواب پريدم و به عادت همه روز صبح دوون دوون رفتم پیش بی بی زلیخا تو مطبخ اما همين كه درو وا كردم بى بى با تعجب به سمتم برگشت. زير لب سلامى كردم گفتم: شرمنده بى بى بخدا اصلا نفهميدم كى خوابم برد همین الان بیدار شدم.وقتى سكوتش و ديدم سر بالا اوردم كه نگاه متعجبش سر جام ميخكوبم كرد گفتم چى شده بى بى؟!دلخور گفت _اينجا چه مى كنى دختر؟!
متعجب از اين سوالش گفتم: اومدم كلوچه بپزم دیگه لبخند محوى زد و گفت: برو دختر برو. الهى كه سفيد بخت بشى و ديگه رنگ و روى اين آشپزخونه رو به خودت نبينى تو از امروز خانوم خونه اى و مثل خانوم بزرك و عروسش بايد بشينى و دستور بدى از اونجايى كه بچه ى اربابم تو شكم دارى بايد ادا اطوارت بيشتر از اون دوتا باشه!نگاهى به دور و ورش انداخت آروم و يواشكى گفت: فقط حنا هر چى كه برات آوردنو اول بزار خودشون تست كنن بخورن بعد تو بخور! مراقب دور و ورى هات باش! سعى كن زياد جلوى چشم نباشى كه بخوان بهت ضربه بزنن بچه توسقط كنن که ازت کینه گرفتن از اين ارباب جماعت هركارى بگى بر مياد... خانومى رو كنار بزار و مثل خودشون تخم نجس بازى در بيار!... كارى نكن و بشين خانومى كن دستور بده و بگذار خودشون جورتو یکشن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوپنجم
حنا تو ديگه خانوم خونه اى يادت نره كه رستم خان پشتته پس دلتو بهش قرص كن ميدونو بسپار بهش! مبادا خام بشى كه حرفاش فقط وعده و وعيده.هولم داد و گفت الانم برو تو اتاقت تا رستم خان سراغت نيومده از گیس اویزونم نکرده از اتاقت بيرون نيایی كمر به خونت بستن تا سر به نيستت نكنن ول كن نيستن!با ترس و لرز تشکر کردم برگشتم سرجام. خدايا اين چه قسمت و تقديرى بودتا الان ي جور مى ترسيدم از الان ي جور ديگه بايد مى ترسيدم.دست روى شكمم گذاشتم و گفتم: نميدونم دخترى يا پسرى اما نترس خودم هواتو دارم نميذارم گزندى بهت برسه!فقط طاقت بيار و به دنيا بيا!انقدرى موقع غذا درست كردن دله دزدى مى كردم كه الان از یکجا نشستن گرسنه ام شده بود و احساس ضعف مى كردم دير بود تا رستم سراغم بياد وقتى در باز شد و رستم با مجمعى كه توى دستش بود وارد شد از خوشحالى حتى دستم دراز نمى شد لقمه اى براى خودم بگيرم رستم زحمتشو كشيد و با خنده لقمه روداد بهم گفت حنا خجالت نداره تو زن منى و منم شوهرت!از امشب بايد بدون بهونه سر رو بالشی بذاری که من میذارم خجالت كشيدم حتى نتونستم لقمه رو از دستش بگيرم.همینکه سرش توى يقه ام رفت در به شدت باز شد سریع نشستم سرجام اما رستم خونسرد برگشت سمت در.کسی نبود جز خانم بزرگ رستم گفت مادر با زنم خلوت کردم اتاق در داره چرا مراعات نمیکنید؟خسته نشدین اینقد تو زندگیم سرک کشیدین؟منکه بچه نیستم!
دیگه اجازه نمیدم منو از زنم جدا کنید.خانم بزرگ با اخم و تخم گفت حیا کن رستم همین روزا خبر به گوش خان ده بغلی میرسه و عذا شروع میشه خودت و جمع کن ذلیل زن نشون نده که بهونه بدی دست پدرزنت.رستم گفت خون به پا میکنم بخواد بابت دخترش دست از پا خطا کنه.بخواد زور سرم بگه دخترش بیوه میشه.اصلا نمیخوام دختر و بیان ببرنش.طبق معمول خانم بزرگ همه رو از چشم من میدید اما شانسی که اورده بودم رستم از حالم غافل نمیشد.فردای اونروز به دستور رستم مشاطه اومد تا صورتم و رنگ و لعاب بده اما قبلش راهنمایی شدم سمت حموم خونوادگی ارباب.یکی کیسه میکشید منو یکی سرم و حنا میذاشت.یکیم سنگ پا میزد.حسابی شستن و رفتن.لباس تمیز که تنم شد حس کردم کم از پری دریایی ندارم.با سلام و صلوات و صورتی جدید بردنم اتاقم اما همچنان اجازه نداشتم هم سفره با ارباب و خانم بزرگ بشم هرچند انتظار هم نشینی باهاشون و نداشتم چون اگه به من بود میگفتم برای همیشه عمارت و ترک کنیم ولی میدونستم محاله چون رستم بعنوان تک پسر خان بود.
****
گله گوسفند ارباب و که از چرا میاوردن دزد زده.هنوز ارباب منگ بود که خبری مثل توپ پیچید!گندم زار ارباب که زیر کشت بوده تو اتیش سوخته!این چنین شد که ارباب بزرگ شخصا اومد به اتاقمون ی نگاه پر غضب بهم انداخت و به رستم گفت چخبره واسه خودت جشن ده روزه ح*جله گرفتی و از بیرون خبر نداری.بخاطر تو پدرزنت سرجنگ گرفته تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست مقصر اینکه اموالم میسوزه تویی رستم واگرنه کی تاحالا همچین مصیبتایی کشیدم؟رستم از کوره در رفت از همون اتاقی که بودیم عربده زد خانجان کدوم گوری هستی تو کدوم سوراخی موش شدی زنیکه بی سرپا!برعلیه من لشکر میکنی؟جمع کنم ببرمت بندازمت در خونه بابات.خانم بزرگ اومد گفت رستم تورو به خدا کینه ها رو بیشتر نکن بذار با پدرت مسالمت امیز حلش کنیم ببینیم مزه دهن پدر زنت چیه؟اما رستم گفت نه میخوام دختر اجاق کورشون وپس بدم بهشون بگم گناهم چی بوده که دخترشونو نمیخواستم زورکی انداختین تو دامنم.عروس بیچاره هرچی گریه کرد گفت رستم خان عیب روم نذار اجاقم کوره بیوه ام نکن رستم گوشش بدهکار نبود.منم که طبق معمول سکوت کرده بودم مبادا انگشتای اتهام سمتم نشونه بره و کاسه کوزه ها سرم شکسته بشه.رستم بی توجه به دورش دست عروس بیچاره رو گرفت منم صدا زد گفت همراهم باش ارباب بزرگ گفت حق نداری رعیتمو جایی ببری رستم گفت رعیتت نیست زنمه مادر بچمه.هرچی خانم بزرگ و ارباب منع کردن به رفتنم رستم زیر بار نرفت. سوار اسب شدیم راه افتادیم طرف عمارتی جدید به نام پدرزن رستم.وقتی رسیدیم کمک کرد پیاده شدم اما دست خانجان و گرفت کشون کشون ببره گفتم رستم بی حرمتی نکن که هرکاری کنی مقصر من میشم.عمارتشون بزرگ تر از عمارت ما بود با کلی درخت و گلای خوشبو که هوش از سر ادم میبرد.همینکه پدر زن رستم خبردار شد رسیدیم اومد رو سکو و رستم گفت برات پیغوم فرستاده بودم دخترت و نمیخوام دلم جایی دیگه گیره بدبختش نکن اما تموم پیغومامو نادیده گرفتی بهت گفتم دست بهش نمیزنم مبادا بهش بی حرمتی کنم ولی بازم نقشه کشیدین هم ب*الینم کردینش زنم و با خودم اوردم تا شمام ببینی اصالت و زیبایی فقط پدر ارباب داشتن نیست.حالاکه میدونی دخترت نازاست و رسم براینه زنی نازا بود شوهرش حق داره زن دیگه ای بگیره این جنگ و جدلی که ساختی برای چیه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوششم
ارباب گفت حتی اجازه ندادی دخترم خودشو بهت نشون بده چون سرلجاجت گرفته بودی.اگه به پات افتاد و التماست کرد برش نگردونی خونه ام نه بخاطر این بود که در عمارتم به روش باز نیست نه در خونه ام همیشه روی دخترم بازه تموم اموالمم زدم به نامش تا شاید خدا بهش نظری کنه اما اونقد کمالات داشت که خودش نخواست ما ناراحت بشیم.دخترم زن با درک و شعوریه ولی اینکه الان نازا بودنش و میزنی تو سرش خدا روخوش نمیاد.زن دومت رعیته و آبستنه داره برات بچه میاره خودتو بذار جای من.حاضری کسی پیدا بشه به بچه ات ظلم کنه؟ناراحت و دلگیر نمیشی؟خونه زندگیوول کن خود طرف و اتیش نمیزنی؟از مردونگی و عدالتت زیاد شنیده بودم که فرنگ رفته و تحصیل کرده ای!با خودم گفتم رستمم بود بدترشو میکرد شاید اگه پدر خودمم بود همه چیو اتیش میزد.منتها رستم کوتاه نیومد گفت منکه گفته بودم دخترت به دردم نمیخوره خودتون نخواستین.پدرزنش گفت اربابی ده تا زنم بگیری مهم نیست مثل الان که هووی دخترم و اوردی خونه ام تا جاش بدی تو چشمم که ابستنه و حرمت خاصی براش قائلی ولی اعتدال و رعایت کن چیز زیادی نمیخوام دخترم بر و رو نداره تو به باطن زیبایی که داره حلالش کن خون به دلش نکن زن رعیتتو به رخش نکش.هنوزم شش ماه نمیشه عروست شده ولی هم خونه با هوو شده.حالا که چوب نازایی تو سرش خورده اسم براش درست نکن بخاطر دل شکسته من و مادرش آه دامن گیرت میشه هر ضرری رسوندم بخاطر خشم بود.محض رضای خدا ببرش احترامش و حفظ کن تا زن و بچه ات در امان باشن اگر بنا به برگشتن دخترم باشه کل ابادی رو اتیش میزنم با تموم ادماش.صلح میکنم به شرط اینکه حرمت دخترم تو خونه ات حفظ بمونه.رستم که انگار تو فکر رفته بود تا قائله بخوابه گفت باشه.پدر زنش دخترش و صدا زد وقتی خانجان اومد گفت دخترم هووت بدجنس نیست اتفاقا زن خوبیه دل رحیمی داره که اگه نبود از بدو ورود خون ریخته میشد رستمم قول داده عدالت و رعایت کنه برگرد خونه شوهرت و سرت به کار خودت باشه.وقتی برمیگشتیم عمارت رستم طول مسیر و به شوخی و مزاح طی کرد ولی خانجان و محل نمیداد.میترسیدم از کینه ای که به دل خانجان رشد میده.شب که تنها شدیم گفت حنا جانم دلم میخواست تنها عروس این عمارت تو باشی اما دیدی که پدر خانجان مردونه حرف زد از خدا ترسیدم.حقیقتا از خانجان بدی ندیدم که احترامم بره زیر سوال.پدرش راست میگفت حتی فرصت ندادم نشون بده ادم خودخواهی نیست چون تو زن اول و اخرمی که مهرت به دلم نشسته.تو چی میگی حنا؟نظرتو بگو هرچی تو بگی نه نمیارم حتی اگه بگی رستم خانجان و برگردون از خدا نترس میگم باشه.رستم پیشمونی مو بوسید گفت صبح علی الطلوع عازمم بیدارت نمیکنم دوباره تاکید میکنم مراقب خودتون باش تا نیمه های شب از عشق و عاشقی گفت و گفت تا دل اشوبم اروم گرفت و خوابم برد.نفهمیدم کی رفت ولی با لگدی که به پهلوم خورد با درد و ناله بیدار شدم خانم بزرگ و که مثل شمر دست به کمر پایین پام ایستاده بود دیدم و با خودم گفتم بسلامت برگردی رستم.با اخم گفت خوب جا خوش کرده گیس بریده.یادت رفت چه مظلوم نمایی میکردی با ارباب زاده صنمی ندارم و این حرفا پس چیشد؟با عصا کوبید تو شکمم و گفت پس این توله سگ تخم حروم از کجا دراومد؟درد بی امونی توی شکمم پیچید.برای خانم بزرگ مهم نبود میراثش سقط بشه واسه همین مخصوصا میکوبید به شکم وپهلوم!دستم و به نشونه دفاع از بچه ام جلو شکمم اوردم!لب به دندون گرفتم تا اشکم نریزه که ادامه داد پاشو زیاد خوردی خوابیدی یادت رفته کلفت عمارتم بودی.بهتره دیگه برگردی سرکارت زیادی گوشت پروار کردی وقت استراحتت تموم شده.تحفه تو شکم نداری که اطوار میایی.زن ارباب بودم ولی تا چهار دردم راه میرفتم تحرک داشتم چند وقته خودتو تو این اتاق چپوندی تکونم نمیخوری.پاشو پاشو برو اول سراغ طویله تا از پا اویزونت نکردم.دلشکسته بلند شدم از اتاق برم بیرون که از پشت سرم گفت از امشبم حق نداری اینجا بخوابی تو پستویی میمونی که پسرم و دلباخته خودت کردی و تمرگیده بودی.با چشمای خیس و گلویی پر از بغض ساختمون عمارت و ترک کردم بعد از برداشتن ی سری وسیله رفتم سراغ اصطبل.پچ پچ و هر و کر کارگرا رو میشنیدم ولی برام مهم نبود چون وقتی رستم میمومد پوست همه رو زنده زنده میکند بهرحال هم من هم کارگرا به پچ پچ کردن و پچ پچ شنیدن عادت داشتن.وقتی پام به اسطبل رسید آه کشیدم مثل اینکه وقتی که استراحت میکردم کسی نبوده اسطبل و تمیز کنه.تا غروب یک نفس و گرسنه کار کردم اذون مغرب و میدادن که خانم بزرگ با فیس و ادا اومد تو اسطبل و گفت هنوز شکمت نیومده تو دهنت که کارتو با فس فس انجام میدی.چقد زود بد عادت شدی دخترک رعیت بی چشم و رو!بااینکه میدونست اسطبل چقد کثیف بوده ولی داشت ازم ایراد میگرفت چرا تمیز کردنش صبح تا غروب طول کشیده.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی
دلتون شـاد
شبتون پر از نشاط
و قلب مهربونتون
هميشه تپنده باد
شب خوبی
در کنار عزیزانتون داشته باشید
شبتون بخیر و شـادی🌻🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
مادر یعنی
بهانہ بوسیدن
خستگے دستهایے ڪه
عمرے پاے بالیدن تو چروڪ شد!
مادر یعنے
بهانہ در آغوش ڪشیدنِ
زنے ڪہ نوازشگرِ دلتنگے تو بود ...
پیشاپیش روز مادر مبارک
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوهفتم
چیزی نگفتم که گفت زود برو مطبخ پا به پای بی بی زلیخا کار میکنی فردا مهمون داریم.نبینم از زیر کار دربری پذیرایی فردا کلا به عهده خودته اصلا باورم نمیشد داره ازم انتقام میگیره.هرچند انتظار داشتم ولی نه اینقد سرسخت.درسته رستم تازه رفته ولی بهرحال ی روز میشد و با انگشتام میشمردم چند روز دیگه برمیگرده و باز نفس راحت میکشم.همینکه در مطبخ و باز کردم بی بی زلیخا با ناراحتی گفت بیا برو چایی بذار.سرش وتکون میداد از افسوس و غیبت رستم و غضب و بیرحمی خانم بزرگ.چایی و رو سماور ذغالی دم گذاشتم؛استکانای کمر باریکم گذاشتم تو سینی و به بی بی زلیخا گفتم کار دیگه ای هست انجام بدم؟گفت تو بشین نفس تازه کن یکی دیگه میره سفره بندازه.بشقابی گذاشت جلوم گفت تا سروکله کسی پیدا نشده شام بخور جون بگیری انگاری خانم بزرگ قصد بدی داره حداقل قوت داشته باشی تاب بیاری تا رستم برسه چهارچشمی مراقب بچه ات باش چون تنها راه نجاتت تو این عمارته.بغضم وقورت دادم تا رفع گرسنگی کنم.تازگیا گرسنه که میشدم دست و پاهام میلرزید.غذام وخورده نخورده بودم که صدای خانم بزرگ بلند شد بی بی زلیخا رو صدا میزد.بی بی رفت وقتی برگشت گفت خانم بزرگ تموم کارگرا رو فرستاد تعطیلات تا بمونی کمک دستم.نگران نباش نمیذارم بهت سخت بگذره خدا بزرگه.دلم به حال بی بی زلیخا میسوخت سنی ازش گذشته بود و حالا شده بود جور کشم.کار عمارت برای پیر و جوون سخت بود مخصوصا کسی که عمری خدمت عمارت و کرده حالا زیر بار کارای سنگین ناتوان شده.اونشب خدمتکارایی که مونده بودن مطبخ و جمع کردن ظرفارم شستن و رفتن بخوابن.منموندم و بی بی زلیخا!باید اردکایی که کشته بودن پر میکردیم میشستیم و شکمشونو پر میکردیم برای فردا.مرغارم میشستیم برای بریون کردن.اینا به کنار گوسفندم دم صبح سر میبردین تا بار بذاریم برای سفره ناهار.علاوه بر تموم این شستن و رفتنا باید کلی شیرینیکلوچه میپختیم به قول بی بی زلیخا مهمونی اعیونی بود که نباید کوتاهی میکردیم نیمه های شب بود داشتم تو حیاط خرمنی از سبزی میشستم که قهقه های خنده زن رستم و شنیدم.خانم بزرگم کنارش ایستاده بود امر کرد براشون چایی و کلوچه ببرم.گویا قصد داشتن تا صبح پا به پام بیدار بمونن.من مجبور بودم اوناچرا نمیخوابیدن؟چیزی که خواسته بودن براشون بردم همینکه پام به سکو رسید چشم تو چشم با زن رستم شدم.نگاهش بهم اربابی بود و تمسخر به رعیت!نگامو ازش گرفتم تا متلک بارونم نکنه سینی و بردم سمت خانم بزرگ که یکمرتبه نفهمیدم پای کدومشون اومد جلو پام.با سینی و چایی و شیرینیا خوردم زمین.درسته شکمم خیلی بزرگ نبود اما چون به شکم خوردم زمین حس کردم بچم له شدودرد پیچید تو شکمم.دستم و گذاشتم رو شکمم.خانم خونسرد اومد جلو گفت هوی دخترک رعیت چخبرته؟بچه ی ارباب زاده تو شکم داری اگه مواظب خودت نیستی باید مواظب امانت رستم پسرم باشی.با درد به خانم نگاه کردم با پوزخند گفت رستم مگه بهت نگفته؟قرار شده بعد اینکه زاییدی بچه رو بدی به خانجان براش مادری کنه چون لیاقت مادر ارباب زاده بودن و نداری.تو که دست به آبستنیت خوبه یکی دیگه واسه خودت میاری.لال شده بودم از حرفی که زد تنم یخ زده بود امکان نداشت رستم اینکارو کنه.نکنه بدون در جریان گذاشتنم همچین وعده ای به مادرش داده؟خانم بزرگ با داد و فریاد ادامه داد چرا نشستی دهن منو نگاه میکنی بلند شو برو ی چایی دیگه بیار دست و پاچلفتی!فکر و خیال ذهنم و اونقدر اشفته کرد که یادم رفت چه دردی داشتم.سینی و خورده شیشه ها رو جمع کردم برگشتم مطبخ.بغض بدی به گلوم نشسته بود که حتی نمیتونستم قورتش بدم یا به روی خودم نیارم.باورم نمیشد رستم همچین پیشنهادی بده لابد اینا از پیش خودشون حرف میزدن.میخواستم خودم و قانع کنم ولی نمیشد تن و بدنم بدجور میلرزید.اگه بچه مو ازم میگرفتن تنها امیدم به زندگیو میگرفتن جونم و میگرفتن که به قول بی بی زلیخا ارباب جماعت مروت نداره.واسه اسایش خودشون پا میذاشتن رو سر رعیت و هرکی که به چشمشون اضافه بود یا دشمن!درست بود رستم پشت و پناهم بود ولی بچه ام جزئی از وجودم بودو نمیشد منکرش شد.بی بی که بغضم و دید خودش چایی ریخت داد دستم گفت مراقب باش در و برام باز کرد مادرانه گفت صبور باش رستم میاد همه چی درست میشه.از پله ها که بالا میرفتم خانجان از کنارم رد شد همچین تنه ای بهم زد که دوباره سینی از دستم افتاد زمین بخاطر اینکه نسوزم سینی و پرت کردم اما به سختی کنترلمو حفظ کردم تا خودم نیوفتم.با نیشخند و کج و کوله کردن دهن گشادش گفت چه غلطی میکنی بی عرضه؟مثلا زن اربابی؟نیستی چون اگه بودی پادویی نمیکردی کلفت بیچاره! اینقد روت زیاد شده هولم میدی؟گیج نگاش کردم خودش آزارم داده بود اما انگار بهش بدهکار شده بودم.بهرحال خانم بزرگ حامیش بود و مجبور بودم سکوت کنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوهشتم
بازم سینی و جمع کردم بی بی از پایین پله ها گفت مردم خوابن اینهمه سروصدا راه انداختن چیه؟مگه به عمرت کار نکردی که بلد نیستی ی سینی چایی و سلامت ببری؟گمشو تو مطبخ تا بیام حسابتو برسم سرافکنده گوشه ای ایستاده بودم بی بی چایی برد گذاشت رو سکو برگشت دستم و گرفت کشوند سمت مطبخ ولی چنان ضربه ای به بازوم زد که بلند گفتم اخ و جواب داد زهرمار و یواش ادامه داد بااین سن و سالت آبستن شدن در افتادن با اربابا چی بودوقتی نمیتونی از حقت دفاع کنی؟در مطبخ و محکم کوبید بهم.بغلم کرد گفت اگه اینکارو نمیکردم تاصبح باید براشون چایی میبردی و بهت ریشخند میزدن.شرمنده ی روی مادرتم ولی مجبور بودم.تو بغلش زار زدم و گلایه نکردم.میدونستم چرا اینکارو کرد ولی دلم سنگینی میکرد اینقد هق هق کردم بلکه اروم بشم و بشمارم هشت روز دیگه رستم میاد.بخدا که توان حرف زدن نداشتم تا به بی بی بگم چقد خسته ام.خوشبختانه اونشب خانم بزرگ و عروسش کوتاه اومدن خوابیدن.تو همون مطبخ بی بی برام جا انداخت گفت یکم بخواب خانم بزرگ خروس خون میاد پی تو میگیره و بهونه تراشی میکنه اذیتت کنه.همونجوریم شد یکمی که خوابیدم بی بی زود بیدارم کرد تا قبل ورودخانم به مطبخ سرپا باشم و گونی پیازو کشید جلوم گفت شروع کن اشکات که بریزه معلوم میشه چند ساعت نخوابیدی و خسته ای.تند تند مشغول شدم تازه اشکام سرازیر شده بود که در مطبخ باز شد خانم بزرگ اومد.بعد اینکه خیالش راحت شد نخوابیدم گفت چرا اینقد پف کردی؟بی بی زلیخا بعد سلام گفت ابستنه چون خیلی خورده خوابیده بد عادت شده ورم کرده.نگران نباشید ی هفته کار کنه مثل قبل فرز میشه.مثل همیشه هیچی نگفتم فقط پیاز پوست کندم و اشک ریختم.خانم بزرگ که مطمئن شد بی بی بهم سخت میگیره رفت.دم دمای ظهر از کار بیکار شدیم.مهمونا رسیدن.خانم بزرگ پیغوم فرستاد باید تنهایی پذیرای مهمونا باشم.چایی بدست رفتم سمت ساختمون عمارت اما ذکر میگفتم تا مثل دیشب مضحکه دستشون نشم چون زبونم لال اون سینی پر از چایی میریخت کامل میسوختم.خوشبختانه سالن اینقد شلوغ بود و همهمه زیاد بود که کسی توجهی بهم نمیکرد.سرگرم تعارف چایی شدم وقت بیرون اومدن خانجان صدام زد گفت قلیون و ببر چاق کن بیار.صبور گفتم چشم؛قلیون و برداشتم خیره شدم به زمین که مبادا پایی بیاد جلوی پام چون علاوه بررسوایی کتکی اساسی میخوردم.با تموم دقت از سالن خارج شدم.همینکه پام به مطبخ رسید گیسام از پشت کشیده شد.جیغ کوتاهی کشیدم.دستم و گذاشتم جلو دهنم برگشتم!خانجان بود با حرص گفت مثلا وانمود میکنی نشینید صدات میزنم؟حرف زن بزرگ ارباب زاده رو پشت گوش میندازی؟فکر نمیکنی خانم این خونه منم که نادیده ام میگیری؟به چه جراتی؟انگاری رستم زیادی بهت بها داده دور برداشتی!حقیقت این بود من به رستم گفته بودم به زنش بها بده تا خدارو غضب نگیره اما برعکس شده بود خانجان به جونم کینه کرده بود.به چونه ام چنگ زد و هولم داد توى مطبخ با خواهش گفتم خانم جان بخدا نشنیدم! کوتاهی منو عفو کنید! به بزرگی خودتون ببخشید اگه خطایی کردم.هرچی قسم و ایه خوردم میگفت نه تو بی حرمتی کردی بهم رستم گفته بود هرکی بی حرمتی کنه به زن اولش باید تنبیه بشه.ذغال گیر و برداشت گرفت جلو چشمم گفت به من باشه میگم باید کور بشی بی حیا نمک به حروم!التماس گفتم سهوی بود عفو کنید خانم. همینجوری که ذغال گیر و تکون میداد و حرف میزد از ترس دستم و گرفته بودم جلو صورتم.نمیخواستم ردی از ظلم تو صورتم بمونه که وقتی رستم اومد جنگ راه بندازه.اما خانجان اینقد با حرص ذغالگیر و تکون میداد که خورد پشت دستم و سوختم!از سوزش فریادم رفت هوا با پشت دست کوبید رو گونه ام گفت اوهو اوهو سلیطه بازی درمیاری؟ به گوش ارباب برسه چطور بهم بی حرمتی کردی که زنده زنده اتیشت میزنه گدا زاده. از مطبخ رفت ولی من مثل ماری که دمش و زده باشن به خودم پیچیدم.اندازه ی بند انگشت پشت دستم سوخته بود که چه عرض کنم جزغاله شده بودم.همینطورگریه میکردم که بی بی زلیخا اومد گفت خیر دنیا و اخرت نبینن
زندگی به کامشون زهر بشه. نگران نباش دخترم ظلم موندنی نیست بیا این چند پر نعنا رو بذاررو دستت اروم میشه.همونطور که اشکام میریخت نعنا رو گذاشتم رو سوختگی.اما بیشترسوختم و اتیش گرفتم!جیگرم کباب بوددلم ضعف میرفت.حس میکردم بی بی متوجه حال ناخوشم شد که برام شربت قند درست کرد ریخت تو حلقم.دلم واسه بی کسی خودم میسوخت!از وقتی رستم رفته بود سکینه ام پاش ازشده بود.شاید بهتر از من میدونست موندن تو عمارت وقتی رستم نیست یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ و حقارت!اگه مادرم زنده بود الان تو خونه اش پاهام دراز بود و برام هرچی هوس میکردم اماده میکرد!دریغ که اینا خیال واهی بیش نبود چون نه تنها مادر کس و کاردرست درمونی نداشتم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii