#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_شصتوچهارم
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.
مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.
_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟
_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟
_ نه داداش بیا در خدمتم.
مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.
مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن.
خیلی ها دوست دارند شهید بشن.
خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!
غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...
از حزب اللهی و مذهبی.
از حزب قلابی و غیر مذهبی.
خوشا بهحال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در تمام مسیر فکرش درگیر بود .
درگیر حرف های آقای یگانه..
درگیر مدافعان حرم..
مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند.
تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند.
سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر...
به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .
مارال در را برایش باز کرد.
مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور.
_گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان.
از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت .
جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد.
چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.
بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت.
در را باز کرد.
با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه.
اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند.
به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد.
مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.
کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت.
دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد.
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند.
همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند.
بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند.
امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید.
امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت.
_چرا انقدر می لرزی حورا؟؟
_هی..هیچی.. خب حق بده دیگه.
امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری.
حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی.
حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود.
اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.
حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستان داستان ماهرو بی نهایت جذاب و عاشقانه و عبرت آموز هست
ما قبلا نداشتیم تو کانالمون ولیکن دوستایی که خوندن یکبارم اینجا بخونن خالی از لطف نیست چون این سرگذشت خیلی متفاوت و قشنگه🥲
https://eitaa.com/sonatii/20913
https://eitaa.com/sonatii/20913
برای رفتن به پارت اول کلیک کنید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_شصتوپنجم
چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود
گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود
هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے
حال من
از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟"
مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.
وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی..
فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود.
بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد.
پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود.
یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد.
_وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه.
_چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟!
_داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه.
_ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات.
_داداش این فرق داره بیا ببین.
_چی؟ بیا ببینم.
مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد.
_وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن.
_داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست.
مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.
بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود.
هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد.
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.
چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.
نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.
شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.
کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.
صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.
در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت
ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد.
"بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه
چادر...
عجیب روی سرت عشق میکند..."
ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.
در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش.
بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند..
حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست.
اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند.
امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.
امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت.
زیر چشمی نگاهش می کند.
_ بخدا تو زنمـی ها
حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد.
_خانم یکم بیا اینورتر بشین.
تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود.
_ دخترخانوم بیا اینورتر..
بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان.
ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود.
_حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.
ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.
بخداثوابم داره کچلمون کردی.
بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش.
_حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی.
نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?.
_اخه دوست ندارم.
_ منو؟عه...
_نه اونو.
_کیو؟
_اون دیگه.
_ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟
_نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم
_پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟
_خجالت کشیدم.
_ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_شصتوششم
مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد.
می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.
هر چند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس هایی به او داشت که نمی توانست انکارش کند.
فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود.
اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود.
هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد.
" تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم."
مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد.
_سلام بر اهالی خونه.
مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی.
_معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟
مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند.
_ چه خبرته مهرزاد؟ سلام..
_سلام مامان خوشگلم.
_سلام بابا جان.
_علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟
مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد.
_ این گل ها برای چیه؟
مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم.
مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟
مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی.
چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت.
مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد.
یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلوزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد.
مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. ازروزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردندو
مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد .
_اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن.
آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد.
_چیه چرا رنگت پریده؟
_بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا.
_درمورد چی حرف میزنی؟
_داعشی های بیشرف.
از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_شصتوهفتم
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد.مارال گفت مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟!مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم.مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟
مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم.حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد.همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند.
مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و
گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که..
_که چی ؟!
_مهرزاد بره سوریه.
مهرزاد از خوشحالی نمیتوانست حرفی بزند
انگار در خواب بود.
تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟!
از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت.
_سلام داداش خوبی؟!
_الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟!
_ممنون من که عالیم.
–خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟!
مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه.
_جدی میگی مهرزاد؟!
_بله، همین الان مادرم گفت.
_خب خداروشکر.
دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه.
_اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود.
_لطف داری داداش.
_خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی.
_ فردا میام پیشت داداش.
مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید.
در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت.
_ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه.
مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟
چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟
_ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟
_ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد.
_ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟
مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا.
_ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه.
مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم.
_یعنی.. چی؟؟
_ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم.
مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟
_ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست.
مارال با جیغ گفت: چی!؟
مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟!
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن.
من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.
قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.
تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانمو دخترا در نمی آمد.
همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند.
فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست.
اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.
حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_آخر
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.
او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.
شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد.
او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود.
چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است.
به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب.
الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد.
چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد.
"حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه
من باید برم ، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق
خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن
شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن
کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو
می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو
قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر
منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر
به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر
حسین(ع) آقام آقام
حسین(ع) آقام آقام آقام
ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم
همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم
به جای لالایی ، روضه براش می خونمو
دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو
گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید
گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید
فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام"
فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم.
فهمیدیم
امنیت کشور مدیون امثال شماست
نه مدعیان سازش و مذاکره.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم
«اللهم صل علی محمد و آل محمد »
پــ🌸ـایــ🌺ـان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهی در این
❄️شب سرد زمستانی
💫زندگی دوستانم را سبز
❄️تنور دلشان را گرم
💫فانوس دلشان را روشن
❄️لحظه هایشان را بدون غم
💫و چرخ روزگار را
❄️به کامشان بچرخان
"شب زیباتون خوش "💫💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل خود شما ها که واقعی واقعی هستید ! 🌨️🍵
دوست داشتی با کی تو این محیط باشی و یه دل سیر حرف بزنی ؟
صبح زیبای زمستونیتون بخیر و خوشی💕☀️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_اول
-آقاجان! چه کردی؟
و با ترس تفنگ تو دستش رو کشیدم و به بینیم نزدیک کردم. نفسم گرفت. بوی باروت می داد و تفنگ روی دستهام سنگینی کرد. هراسون و ترسیده لب زدم:
-واقعا میخواستی... میخواستی خان بالاده رو بکشی؟
آقا مثل آدمای نیمه دیوانه و گیج فقط به زمین چشم دوخته بود و این من رو می ترسوند. همون جور که تفنگش تو دستم بود با دست دیگه شونش رو تکون دادم.
-آقاجان گوشت با منه؟ خان زخمی شده! تیام می گفت مشتی با جفت چشماش دیده که بعد از زخمی شدن خان، با این تفنگ فرار کردی.
نگاهم روی صورتش چرخید اما آقا هیچ حرفی نمی زد.
-کی بوده آقا؟ کی با این تفنگ به خان شلیک کرده؟
شونه اش رو تکون دیگه ای دادم.
-بگو تو نبودی! بگو با این تفنگ بهش شلیک نکردی!
با اینکه پشت هم شونه اش رو تکون می دادم و ازش سوال می پرسیدم؛ ولی آقا حواسش نبود. صدام رو بالاتر بردم و با نگرانی تشر رفتم:
-آقا جان حرف بزن!
بالاخره لب باز کرد و صدای زمزمه اش رو به زحمت شنیدم:
-آره من زدمش. خودم بهش شلیک کردم. فقط حیف که درست ندیدمش و تیرم خطا رفت.
چشمهام گشاد شد و نفسم رفت. آقا زده بود؟ واقعا آقا این بلا رو به سرمون آورده بود. ولی چرا؟ به خاطر رفاقت من و سیاوش؟ به خاطر اینکه عاشق سیاوش شده بودم؟
-چرا؟ چرا این بلا رو به سرمان آوردی؟ مگه سیاوش چه هیزم تری بهت فروخته بود؟
آقا با غیض دندونهاش رو هم چفت شد.
-چرا؟! یعنی نمی دانی؟ یادت رفته خان بزرگ چه جوری با حیله آقابزرگت روکشت؟ یادت رفته با نقشه زمین هامون رو بالا کشید؟ این همه سال دندون رو جیگر گذاشتم تا بالاخره تونستم تاوان خون آقام رو ازشون بگیرم.
دلم تیر کشید. تازه یاد قدیما افتادم. یاد وقتی که آقابزرگم مرد و تموم اراضیمون رو از دست دادیم.
پس کار خودش بود و منه احمق تا الان فکر میکردم آقام مقصر نیست؛ اما حالا واقعیت رو شده بود. آقا می خواست به تاوان مرگ آقا بزرگم خان رو بکشه و حالا خان! زخمی و افسارگسیخته، خونه ها رو تک به تک به دنبال کسی که قصد کشتنش رو داشته می گشت و من دیگه وقتی نداشتم. بی حال زیر لب پرسیدم:
-آخه چرا؟ چرا بدبختمان کردی آقا؟ حالا من چه کنم؟ تو رو چه کنم؟ آخ آقا... آخ آقا!
با سر و صدا و جیغی که از حیاط میومد به خودم اومدم و تفنگ تو دستم سنگین تر شد.اگه دستِ سیاوش به آقا جانم می رسید، نفس آقام رو می گرفت. باید زودتر یه کاری می کردم.
دست آقا رو کشیدم.
-بیا آقا! باید فرار کنی.
با شنیدن حرفم جری شد و دستش رو کشید.
-زبان به دهن بگیر لوران. فکر کردی بی جربزه ام؟ تو عمرم نشده کاری بکنم و فراری شم. من همون موقع که بهش شلیک کردم، تا پای خونخواهیش رفتم.
-آقا بگیرنت، نفست رو می گیرن! به فکر منم باش.
ولی مرغ آقا یه پا داشت.
-نه من میمانم.
از بدبختی نمی دونستم چه کنم. صدای هیاهو بیشتر و بیشتر می شد و ترس من هم بیشتر. سیاوش اگه آقام رو پیدا می کرد، یه نفس هم بهش رحم نمی کرد.
دست به دامن گذشتگان شدم و دست آقاجان رو کشیدم.
-جان خاکِ خانم جان برو ! دست خان بهت برسه یتیم میشم.
اما حرفهای من افاقه نمی کرد و آقا می خواست بمونه و پا به جفت، قبر خودش رو با دستهاش بکنِّه. با کف دست به سینه اش کوبید و غرید:
-منم کدخدای این آبادی ام. نمیزارم! چشم برابر چشم، خون برابر خون.
با شنیدن صدای شکستن کوزه ها از حیاط، موهای تنم سیخ شد. سیاوش داشت میرسید.
دست آقا رو محکم گرفتم و تو نگاه آقا زل زدم.
-جان لوران برو! قسمت میدم آقا. یتیمم نکن. خانم جانم رفت، نذار داغت به دلم بمونه.
نگاه آقا روی چشمام چرخید. از بچگی وقتی جون خودم رو قسم می دادم کوتاه میومد. می دونستم عزیز کرده اشم.
دست روی موهای کوتاه مردانه ام کشید.
-پس تو چی؟
-مگه یادت رفته جون سیاوش رو نجات دادم. باهاش رفیقم. نمی ذارم بفهمه کار ما بوده. اگه هم بفهمه به خاطر دینی که بهم داره از خونم می گذره.
-ولی...
سروصدا بیشتر شد که بازوی آقا رو کشیدم و به سمت درگاهی دو اتاق کشوندمش و همزمان نالیدم:
-برو آقا! جان لوران برو.
پاهای آقا دم درگاهی وایساد. هنوز نگاهش به من بود. با دست اشاره کردم و با ترس پشت پنجره رفتم. حیاط قیامت بود. نگاه آخر رو به آقا آنداختم. خداروشکر آقا جان از خر شیطون پیاده شد. در رو چهارطاق باز کرد و با نیم نگاه نگرانی بیرونرفت.
انگار با رفتنش سنگی سنگین از روی سینه ام کم شد. حداقل جان آقا رو نجات دادم. من موندم و اسلحه تو دستم و صدای هیاهوی بیرون که مدام بیشتر و بیشتر می شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_دوم
با باز و کوبیده شدن لنگه های در به دیوار، از جا پریدم. اسلحه رو تو دستم فشردم. اول نوچه ها و بعد...
با دیدن سیاوش نفسم حبس شد. حتی سعی نکردم اسلحه رو پنهان کنم. باید باور میکرد کار من بوده. خان جلیقه و شلوار پوشیده با چکمه هایی که تا ساق پاش رو میپوشوند پا به اتاق گذاشت. نگاهم به بازوی زخمیش افتاد که چلوار سفیدی دورش بسته بود و قطرات خون روی جای جایِ سفیدی پیرهنش خودی نشون میداد.
آب گلوم رو به سختی قورت دادم. با دیدنم ابرو در هم کشید و شلاق اسبش رو تو دست مشت کرد. سر کج کرد و نگاهی از بالا تا پایین به ظاهرم انداخت. نگاهش روی تفنگ تو دستم ثابت موند. نفسی گرفت و با قدم های بلند و با عصبانیت جلو اومد.
صدای خش خش چکمه هاش روی فرش گوش هام رو پر کرد.
جلوم وایساد و نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. نگاهش به در باز اتاق رسید؛ اما برگشت و با نخوت پرسید:
-اینجا چه خبره لوران؟!
و نگاهش روی تفنگ تو دستم چرخید و با دندون هایی که رو هم چفت شده بود غرید:
-این تفنگ دست تو چه میکنه مرد؟!
حرفی نزدم و لب بستم. دست سیاوش بالا رفت و اسمم رو زیر لب غرید:
-لوران نشنیدی چه گفتم؟ این تفنگ دست تو چه میکنه؟!
ترسیده از فریادش فقط سر به زیر به تفنگ تو دستم نگاه کردم. روی قنداق تفنگ با چاقو اسم آقابزرگم حک شده بود.
سیاوش قدمی دیگه ای نزدیک شد. از زیر چشم، برق ترسناک چکمه هاش رو دیدم که جلوم وایساد و نفس تو سینم حبس شد. به آنی اسلحه رو از دستم کشید که با ترس سربلند کردم.
سیاوش با ابروهای پهنِ مشکی و صورت کبود شده از عصبانیت اسلحه رو زیر بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید. انگار باورش نمی شد چون تو چشمهام زل زد و با گیجی پرسید:
-چرا بوی باروت میده لوران! نکنه تو بودی که منو زدی؟ آره لوران؟ این تفنگ مال کیه؟
دستامو مشت کردم. باید از آقاجانم محافظت می کردم. من تازه نفس بودم و می تونستم از پس شکنجههای سیاوش بربیام؛ ولی آقام مریض احوال بود. اگه گیر سیاوش می افتاد، خلاصی نداشت.
نفسی گرفتم و با جسارت گفتم:
-خودم. مال خودمه که از آقا بزرگم بهم ارث رسیده.
-پس تو بودی؟
-آره من بودم سیاوش! من بودم که بهت شلیک کردم.
گوشه لبش با شنیدن حرفم به حالت پوزخند بالا رفت و سیبیل خوش فرمش روی صورتش کج شد. کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:
-چی؟ چی گفتی؟
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و بازهم سعی کردم قوی و نترس باشم.
-من بودم سیاوش. من بهت شلیک کردم. میخواستم انتقام خون آقابزرگم رو بگیرم که آقات زمین هاشو بالا کشید.
فک سیاوش روی هم چفت شد و استخوونهای گونه اش سفت و محکم.
-پس میگی...
به آرومی قدم برداشت و دورم چرخید. ترس تا بن وجودم رفت. هر لحظه منتظر بودم پنجه دور گلوم بندازه و از انتقام و خشم خفه ام کنه.
-پس می گی تو بودی... که بهم شلیک کـــردی؟!
آخر جمله اش رو با صدای ترسناکی کشید. از صدای بلندش چشم رو هم گذاشتم. خیلی خوب میدونستم عاقبتم چیه. سیاوش منو به چهار میخ می کشید. صابونِ همه جور بلایی رو به تن سابیده بودم. حاضر بودم خودم ریق رحمت رو سر بکشم؛ اما خار به پای آقا جانم نره.
پشت سرم وایساد. نزدیک شدنش رو حس کردم.
-پس میگی... به خاطر اینکه منو بکشی... بهم نزدیک شدی؟
لب بستم و حرفی نزدم. حالا که کار به اینجا کشیده بود، سیاوش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و برای هر کارم دنبال دلیل می گشت. اینکه از اول برای کشتنش نقشه کشیدم. با اینکه واقعیت چیز دیگه ای بود اما فکرش هرز می رفت.
سیاوش دوباره شروع به قدم زدن کرد.
-پس میگی به خاطر کینه ات... اون روز تو جنگل نجاتم دادی؟
کم مونده بود از ترس و وحشت به دست و پاش بیفتم تا جونم رو ببخشه. اما چاره ای نداشتم. مثل راهزنی بودم که قدم به قدم به چوبۀ دار نزدیک میشه.
-به خاطر خونِ آقابزرگت با من رفاقت کردی آرهههه؟
با صدای فریادش از ترس به خودم لرزیدم و بازهم کوتاه نیومدم. جون آقا جانم تو خطر بود. برگشتم و صورت به صورتش فریاد زدم:
-آره کار من بود. خودم بهت شلیک کردم. با همین تفنگ نشانه گرفتمت. میخواستم انتقامِ خون آقابزرگم رو ازت بگیرم. تویِ نامرد ما رو بدبخت کردی. تمام اینها نقشه بود. برای نقشه ام توی جنگل نجات دادم. برای نقشه ام باهات رفاقت کردم. بهت نزدیک شدم تا بهم اعتماد کنی؛ اما تیرم به سنگ خورد اگه فقط یکم... یکم بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم به درک واصل شده بودی و من تاوان خون آقا بزرگم رو ازت گرفته بودم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سوم
با هر حرفم صورتش کبودتر می شد. به جایی رسید که حتی نفس هم نمی کشید. انگار یه نفر دست بیخ گلوش گذاشته بود و فشار میداد و هر لحظه نفسش بیشتر از قبل میرفت. آروم... آروم... سر کج کرد. چشماش بدون پلک زدن رو من خیره بود. با تمام وجودم ازش میترسیدم. نگران بودم که مبادا بلایی به سرم بیاره. فقط امید داشتم به حرمت روزهای گذشته، به خاطر این که یه روزی جونش رو نجات دادم از سر تقصیرم بگذره و حداقل جونم رو ببخشه. بی هوا یقه ام رو مشتکرد و جلو کشید. لباس به دور گردنم پیچید و نفسم گرفت. تقلا کردم و دستاش رو چنگ زدم تا ولم کنه.
-من به تو اعتماد کردم نامرد! بی شرف! من تو رو رفیق خودم میدونستم. فکر می کردم با اینکه خان بالادهم؛ اما یه رفیق مرد پیدا کردم که می تونم بهش اطمینان کنم.
کم نیاوردم و صورت به صورتش غریدم:
-رفیق؟ کدوم رفیق؟ من دشمنتم، قرار بوده انتقامم رو بگیرم. نمیفهمی؟ انتقام!
عصبانی شد و حلقۀ دستش تنگ تر. باهاش کلنجار رفتم، نفسم به سختی بالا میومد. تقلا کردم و با نوک پنجه پا به به ساق پاش کوبیدم. اما بدون اینکه خم به ابرو بیاره دستاشو بیشتر مشت کرد. رگهای روی پیشونیش برجسته شده بود و چشماش کاسۀ خون.
از نزدیک اونقدر ترسناک به چشم میومد که دیگه هیچ محبت و دوستی بهش نداشتم. میدونستم که هر چی بیشتر جلو برم بالاخره قبر خودم رو با دستهای خودم می کنم.
- ولم کن؟ چی از جونم میخوای؟
زیر لب از بین دندونهای چفت شده زمزمه کرد:
-جونت رو! ذره ذره ذره زجرت میدم.
و محکم به پشت هلم داد که به دیوار کاهگلی خوردم و روی زمین افتادم. بوی خاک تو بینیم پیچید. درد پهلوهام نفس گیر بود. با قدم های بلند سمتم اومد و دوباره یقه ام رو گرفت و بلندم کرد. نوچه هاش که دورمون رو گرفته بودن حتی جرات جیک زدن نداشتن. هیچ کس جلوی خان نسق نمی کشید.
صورت به صورتم فریاد زد:
-فکر اینجاشو نکرده بودی؟ فکر اینکه زنده بمونم؟
بازوشو نشون داد و گفت:
-ببین؟ زنده ام! نتونستی هیچ غلطی کنی.
نگاهم روی بازوی زخمیش چرخید. دلم سوخت. ای کاش آقاجانم این کارو نمی کرد. ای کاش فکر انتقام گرفتن نبود. کاش می فهمید من عاشق این مردم.مرد خوبی که فکر می کردم برعکس مرد های دوروورمه و بهم به چشم یه آدم پست نگاه نمی کنه. مردی که در کنارش روزهای خوبی رو پشت سر گذاشته بودم؛ اما حالا به خاطر انتقام آقاجانم باید رو در روش وایمیستادم و دروغ میگفتم و کتک می خوردم تا عصبانیتش کم بشه.
- ریز ریزت می کنم لوران. به خاک سیاه میشونمت.
تموم خاطرات قشنگی که با هم داشتیم و محبتی که تو دلم بود، سر به فلک گذاشت و فریاد زدم:
-می خوای بکشیم؟ خب بکش و خلاصم کن! چرا انقدر دست دست میکنی؟
پوزخند عجیبی گوشۀ لبش رو بالا برد. پوزخندش از زیر سیبل سیاه رنگش خوفناک بود. چشماش رو ریز کرد و زیر لب با همون لبخند ترسناک گفت:
-فکر کردی به همین راحتیه؟ به این راحتی دست ازسرت برمیدارم؟ خب میدونم باهات چیکار کنم لوران. کاری می کنم خون گریه کنی.
نا امیدی تو دلم ریشه دوند. پس قرار نبود از این زندگی خلاص شم. نمی خواست به حرمت روزای قدیم دست از سرم برداره!
سعی کردم دستش رو از دور یقه ام باز کنم تا بهتر نفس بکشم.
-ولم کن، دست از سرم بردار.
دستشو عقب کشیدم که دستش همراه با یقۀ لباسم کشیده شد و یقه لباسم جر خورد و صدای بلندش موهای تنم رو سیخ کرد. تو یه آن به خودم اومدم. نباید رازم رو می فهمید. نباید ولی دیگه دیر شده بود. با دستای لرزون، دست رو سینۀ لختم گذاشتم. اما سیاوش اون چیزی که نباید رو دید. نگاه خان اول ریز شد و بعد گشاد و خونی. ترس لحظه لحظه تو وجودم پیش رفت. نه نباید خان واقعیت رو می فهمید. نباید می فهمید من دختری تو جلد مردانه ام. خدایا به دادم برس. به حد کافی خون جلوی چشماشو گرفته. اگه می فهمید مردی که چند وقت باهاش رفاقت کرده دختری تو لباس مردانه اس، حسابم با کرام الکاتبین بود.
خدایا نجاتم بده. اما دیگه برای هر دعایی دیر شده بود. خان چیزی رو که نباید دیده بود. بی هوا با جفت دستهاش یقه ام رو با قدرت باز کرد و جر داد و لباس تا شکمم شکافته شد. از این بدتر نمیشد لخت و عور سعی کردم لبه های لباس رو به خودم بپیچم. خان با دیدن واقعیتِ اینکه دختری در جلد یه مرد بودم، گیج و گنگ دستاش شل شد و تونستم سینه بازم رو جمع کنم. نگاه نمناکم به نوچه هاش افتاد که با چشمهای وق زده به من نگاه می کردن. خان قدمی عقب گذاشت و با انگشتی که میلرزید پرسید:
-تو! تو یه لچک به سری؟!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهارم
جوابی ندادم. حقیقت اونقدر مشخص بود که نمی تونستم پنهونش کنم. فقط دستهام رو بیشتر از قبل به دور خودم پیچیدم. چی میگفتم؟ اینکه آقاجانم سالها حسرت پسر داشته، و بعد از به دنیا اومدن دخترش، تیرو کمان روی تیرک کَپَر آویزون کرده و به همه آبادی گفته بچه اش پسره. این همه سال من رو مثل یه پسر بزرگ کرده و هیچ کس توی این ده و آبادی نمیدونه که پسر کدخدای ده، در واقع یه دختره!
-تو گیس بریده بودی و خودت رو جای مردا جا زدی؟ نقشه کشیدی که اینجوری منو بکشی؟
چشمهام از ترس گشاد شد. یا خدا! چطوری اینها رو به هم ربط می داد؟ من که به خاطر یه خون خواهی تموم عمرم رو تو این جلد سر نکرده بودم!
-بهم دروغ گفتی؟ حاشا به غیرتت! ازت عقم میگیره بی سیرت! فکر میکردم تا الان با یه مرد طرفم؛ ولی تو یه دختر لچک به سری که باید دست نوچه هام بسپرمت تا حسابتو برسن.
لباسم رو جمع کردم و داد زدم:
-سیاوش! حرف دهنتو بفهم. خودت خوب می دونی. از ده تا سیبیل کلفت، مردترم. خودت دیدی چه جور آدمی هستم. اینکه آقاجانم یه عمر دنبال پسر بود و مثل یه پسر بزرگم کرده ربطی به تو نداره. قضیه خون آقا بزرگم به کنار! حق نداری شرفم رو به باد بدی.
با هر حرف من دوباره رنگ صورت سیاوش سرخ تر و کبود تر می شد. از بین دندون های چفت شده با نفرت جوشید:
-چی؟ تو داری از شرف و مردونگی حرف می زنی؟ تویی که...
و بی هوا نگاهش به زیر پام افتاد. ماتش برد و حرف تو دهنش خشکید. نگاه هراسونم پایین اومد تا به جایی که سیاوش بهش خیره شده بود، رسید. دستمالی بود که مثل دستمال خانم جانم دوخته بودم؟ همون دستمالی که تو هیبت دخترها به سیاوش هدیه داده بودم. همون دستمال دوردوزی شده که سیاوش به نشونه عشقمون ازم گرفت و قول خواستگاری داد؟
خدایا نکنه قیامت شده و خبر ندارم؟ قراره امروز تموم رازهای سر به مهر زندگیم رو روی دایره بریزی ؟
تا به خودم بجنبم، سیاوش خم شد و دستمال رو از زمین برداشت. نگاهم روی دستهای مشت شده اش چرخید. از ترس حتی جرات جیک زدن هم نداشتم.
سیاوش دست تو جیبش کرد و با دستی لرزون دستمال یادگاری رو از جیبش در آورد و کنار دستمالم گذاشت. لب گزیدم و از ترس نفس نکشیدم. سیاوش بالاخره راز مهم زندگیم رو فهمید. فهمید دختری که عاشقش بوده، همون لوران رفیق شفیقشه.نگاه سیاوش از روی دستمالا بالا اومد و روی صورتم نشست. دوباره نگاهی به دستمال ها انداخت و دوباره نگاهی به من. کم کم زانوهام سست شد. گیج پرسید:
-این... این دستمال پیش تو چیکار می کنه؟
چشماش هر لحظه گشادتر و نفس هاش تنگ تر از قبل می شد. جوری که از ترس تیره پشتم لرزید. با غیض مچ دستم رو که لبۀ پیرهنم رو چنگ زده بودم گرفت و فشار داد.
-این دستمال رو از کجا آوردی؟
لبهام حتی از هم باز نشد و چیزی برای گفتن نداشتم.
مچم رو ول کرد و شونه هام رو گرفت و صورت به صورتم فریاد زد:
-چرا هیچی نمی گی؟ تو کی هستی؟ این دستمال دستت چیکار می کنه؟
نگاهش با خشم رو صورتم چرخید که کم کم دستهاش شل شد و رنگ نگاهش عوض. با گیجی نگاهش روی صورتم چرخید. بازوم رو ول کرد و دستش رو بالا آورد. کف دستش رو آروم روی دهنم گرفت. مات و متعجب نگاهش روی صورتم چرخید و در نهایت با نگاهی عجیب قدمی عقب گذاشت.
دستهام مشت شد. بالاخره فهمید. سیاوش همه چیز رو فهمید.
-تو... تو... ریشنایی؟
دلم می خواست زمین دهن باز کنه تا از این نگاه و حرفش فرار کنم. دلم می خواست بال پروازی داشتم تا خودمو از این زندگی راحت کنم. ولی بدون هیچ حرفی همونجا وایساده بودم و سیاوش تک به تک رازهای زندگیم رو برملا می کرد.
دستمال از دستش روی زمین افتاد و قدم دیگه ای عقب گذاشت. سکوت ترسناکی خونه رو پر کرده بود و همه نگاهمون به سیاوش بود. سیاوشی که از تعجب زیاد حتی نمی تونست حرف بزنه.
بازهم قدمی به عقب گذاشت و نگاهش روی دستمال روی زمین نشست. دیگه حتی نمی خواستم حقیقت رو بهش بگم. دونستن یا ندونستن واقعیت چه فرقی داشت؟ سیاوش چیزی که نباید دیده بود و حالا هیچ دلیلی به دردش نمی خورد.
به یه لحظه نکشید که سیاوش بی هوا و به تندی به سمتم اومد. نگاهم به دستمال خانم جون که زیر پاهاش لگدمال شد افتاد و دلم سوخت. فقط یه دستمال از خانم جان داشتم که سیاوش به یادگار عشقمون برداشته بود و دستمال دوم رو خودم دوخته بودم درست مثل همون دستمال.
بی هوا شونه هام رو گرفت و رو به نوچه هاش فریاد زد:
-همه بیرون.
زیردست های سیاوش بی حرف بیرون رفتن و در پشت سرشون بستن. من موندم و سیاوش که از چشمهاش خون می چکید. نفسی گرفت و با تحکم گفت:
-یه سوال می پرسم درست جواب می دی.
بی حرف فقط بهش نگاه کردم.
-همش نقشه بود، آره؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii