eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
123 عکس
498 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیتونم که همینطور بشینم هر کاری میکردم مرتضی هم کنارم بود صبح شد و مرتضی گفت صبحونه بخور که بریم .سر پا یکی دو لقمه خوردیم و رفتیم اولین دکتری که پیدا کردیم رفتیم تو و وقت گرفتیم.دکتر آزمایش نوشت رفتیم آزمایشگاه پایین مطب و خون دادم و گفت تا نیم ساعت جوابش و میدیم.همونجا نشستیم تا جواب آماده بشه بلاخره جواب ازمایش حاضر شد و پرسیدیم جواب چیه خانمی که جوابها رو تحویل میداد گفت مبارکه باردارید مرتضی از خوشحالی داشت پرواز میکرد گفت ببریم دکتر گفتم نمیخواد ما میخواستیم اینو بفهمیم که فهمیدیم منو برد بازار و برام یه دستبند خرید که کادوی حاملگیت .برام پیرهن و لباس خرید کلی اجیل و مغزیجات خرید که بخور جون بگیری کلی ذوق داشت .برگشتیم خونه اونموقع تازه جنگ شروع شده بود و مرتضی رو شیشه ها چسب زده بود همش تاکید میکرد خونه تنها نمونم خطرناکه .ولی من حال اینکه برم خونه کسی رو نداشتم .حالت تهوع از همون ماه اول امونمو بریده بود چیزی نمیتونستم بخورم تا ماه ششم فقط اب میخوردم و ماست و نون شده بودم یه پاره استخون.مرتضی هم که بیشتر شبا نبود و عمه بیچاره جورشو میکشید یاد خودم میفتادم وقتی میرفتم پیش ننجون خدابیامرز.بعد ماه ششم اوضاعم بهتر شد و یکم تونستم غذا بخورم روزها با بچه تو شکمم حرف میزدم و شبها هم با عمه مشغول بودم اوضاع جنگ هم هر روز بدتر میشد مرتضی یه رادیو خریده بود برام که باهاش اخبار جنگ و دنبال میکردم .برا تهران همیشه وضعیت قرمز میزدن دلم پیش ننه و مهین و حسن و علی بود چیکار میکردن یعنی اونا الان ماه اخرم بود مرتصی بیشتر شبها خودشو میرسوند خونه و دیگه به عمه گفته بودم نیاد بیچاره مریض هم شده بود اومدن پیش من براش خیلی سخت بود و من همیشه خجالت زده اش بودم.شبها تا وقتی مرتضی بیاد درها رو قفل میکردم .اون روز از صبح که بیدار شده بودم یه دردهایی داشتم ولی محل نمیدادم چون درکی از درد و زایمان نداشتم رفتم حموم لباسها رو شستم و یه دوشی هم گرفتم و اومدم تو خونه بدجور کمرم درد میکرد دراز کشیدم یکم بخوابم ولی اصلا امکانش نبود پاییز بود و عمه برامون یه کرسی درست کرده بود که تا بخاری میخریم خودمونو گرم کنیم.رفتم زیر کرسی ولی بازم کمر دردم خوب نشد توان اینکه بلند بشم برم عمه رو صدا کنم هم نداشتم همینطور دردهام بیشتر میشد و من تک و تنها تو خونه مونده بودم در و هم قفل کرده بودم از درد داشتم گریه میکردم که حس کردم بچه داره دنیا میاد بلند شدم خودمو رسوندم حموم و رفتم زیر دوش آب و گرم کردم یه چیزهایی موقع زایمان زهرا یادم مونده بود گفتم حتما باید آب گرم باشه گرمای آب باعث شد من راحتتر زایمان کنم و یه دختر خوشگل سفید بدنیا بیارم صدای گریه بچه که بلند شد با زحمت خم شدم و بغلش کردم که صدای مرتضی اومد با صدای ضعیف به زور داد زدم که تو حمومم بیا کمک مرتضی در و باز کرد و با دیدن وضعیت من گفت یا امام حسین و رفت سراغ عمه سودابه با عمه برگشت داد زدم عمه یه حوله بدین به من مرتضی حوله رو اورد و انداخت روم عمه بند ناف بچه رو پاره کرد و به مرتضی گفت کمک کن این شیر زن لباس بپوشه مرتضی هنوز با بهت نگام میکرد گفت تو چطور تونستی اینجا تنهایی لباس پوشیدم و با کمک مرتضی رفتم خونه عمه بچه رو پیچیده بود تو یه حوله برا بچه چیزی نخریده بودیم از بس مرتضی نبود و منم کلا یادم رفته بود عمه رفت از دختر خواهرش که تازه زایمان کرده بود یکم لباس و کهنه گرفت و اورد به مرتضی گفت فردا بریم حتما برا بچه لباس بخریم چقد شما دوتا بیفکرید کلی غر زد به ما و بچه رو قنداق کرد و داد بغلم که شیر بده گفتم اخه ندارم گفت تو بده خدا روزیشو رسونده اولین بار مادر شدن یه حسی بود که هیچ وقت فراموش نکردم دستای کوچولو و یخ زده اش و تو دستام گرفتم بوسیدمش با خجالت بهش شیر دادم در کمال ناباوری دیدم داره میخوره عمه بلند شد و برا من کاچی درست کرد و چای دم کرد و همراه خرما برام آورد که بخور ضعف کردی.دلم میخواست بخوابم انقد خسته بودم بچه شیر خورد و خوابید .عمه یه کاسه کاچی داد دستم که بخور جون بگیری بعد هم کلی دعوام کرد که خوش زا بودی که راحت بچه دنیا اومده خدایی نکرده یه بلایی سر خودت و بچه می اومد چرا صدام نکردی گفتم عمه من نمیدونستم که این دردها مال زایمانه.عمه بلند شد و زیر لب گفت امان از بی مادری امان نمیدونست مادر من اگه پیشمم بود محلی به من نمیداد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد رفتن عمه منم کنار بچه دراز کشیدم و خوابیدم .صدای بسته شدن در و شنیدم مرتصی هم رفت.یه لحظه از صدای نفسی از خواب پریدم و با دیدن کسی که بالا سرم بود زبونم بند اومده بود یه پیر زن با چادر سفید گل گلی که از کنار چادر موهای سفید رنگش بیرون ریخته بود و چشم دوخته بود تو چشام نمیتونستم اصلا حرکتی کنم خیلی سعی میکردم داد بزنم اما نمیتونستم بعد چند لحظه نگاهی به بچه کرد و نشست روی بچه میخواستم بزنمش و کنارش بزنم اما توانش و نداشتم.یهو پیر زن از روی بچه بلند شد و از پنجره مثل ابر رفت بیرون که مرتضی اومد تو با دیدن من خودشو رسوند بهم و گفت چی شده چرا اینطور وحشت کردی حس میکردم چشام از حدقه زده بیرون بلاخره فلجم رفع شد و فقط جیغ میزدم و داد میزدم مرتضی خیلی سعی کرد آرومم کنه اما من خیلی وحشت کرده بودم مرتضی نگاهی به بچه کرد که متوجه بچه شدم بلندش کردم ولی هر چی تکون دادم بچه بیدار نشد هر کاری کردم بچه بیدار نشد که نشد با فریاد رو به مرتضی گفتم برو عمه رو صدا کن.مرتضی بدو رفت و با عمه اومدعمه همونطور که دمپایی هاشو میکند گفت چی شده اقدس به پهنای صورت اشک میریختم که عمه بچه نفس نمیکشه تکون نمیخوره چرا.اومد بچه رو گرفت و هر چی زد به پشتش و سر و تهش کرد بچه بیدار نشد که نشد بچم مرد و من ناباور فقط اشک میریختم و خودمو میزدم.عمه بچه رو گذاشت تو جاشو و گفت اقدس چی شد ماجرا رو براش تعریف کردم چشای مرتضی پر اشک بودعمه رو کرد به مرتضی و گفت تو کجا رفتی مرتضی گفت رفتم یه مقدار وسایل بخرم که اومدم دیدم اقدس چشاش از حدقه زده بیرون و زبونش بند اومده.بی بی تکیه زد به دیوار و دستش و گذاشت رو پیشونیش و گفت ال بود بچه رو برد گفتم یعنی چی گفت اون جن هست نباید زائو و بچه رو تنها گذاشت مخصوصا دم غروب باید حتما یه مرد تو خونه باشه زار میزدم و بچه رو محکم بغل کرده بودم که نه بچه ام خوابه عمه گل بس هم رسید و تا منو دید زد تو سرش و همونجا دم در نشست و گریه کردبدترین شب زندگیم بعد فوت آقام اون شب بود دلم نمیخواست بچه رو بدم به کسی.بچه رو محکم بغل کرده بودم و باهاش حرف میزدم نتونستم براش حتی اسم بزارم.تا صبح بچه رو تو بغلم نگهداشتم نمیدونم دنبال معجزه بودم یا چی بعد نماز صبح مرتضی اومد کنارم و دستمو گرفت تو دستش و گفت اقدس عزیز دلم خواست خدا بود بچه رو بده ببریم دفن کنیم.با چشمای پر اشک نگاهی بهش کردم و گفتم. اخه براش اسم هم نزاشتم مرتضی رو سنگ قبرش چی میخوان بنویسن مرتضی سرشو انداخت پایین و با انگشتهاش اشکاشو پاک کرد مجبور بودم منطقی باشم مجبور بودم دل بکنم.عمه گل بس اومد نزدیک و بچه رو ازم گرفت و راه افتادن که ببرن قبرستون روستا .با هر جون کندنی بود بلند شدم و چادرمو برداشتم و گفتم منم میام هر چی عمه و مرتضی اصرار کردن گفتم نه باید بیام.مرتضی رفت ماشین و آورد نزدیک و سوار شدیم بچه رو از عمه گرفتم و بغلش کردم بوش میکردم چشم دوخته بودم به صورتش میخواستم تا ابد تو ذهنم حک کنم قیافه بچم و رسیدیم قبرستون و یه خانم پیر اومد جلو که چی شده مرتضی گفت بچمون مرده دیروز دنیا اومده تا شب دووم نیاورد پیر زن بچه رو گرفت ازم دستام نمیخواستن ازش جدا بشن به زور گرفت و همونطور که داشت میرفت گفت مادر و چرا اوردین بی بی گفت حریفش نشدیم طاهره خانم برد بچه رو تو یه اتاق دنبالش رفتم گفتم بزار بیام تو کنارش باشم.پیر زن نگاهی به مرتضی کرد و مرتضی گفت خودمم میام.باهم رفتیم تو بچه رو گذاشت رو سنگ غسالخونه و قنداقش و باز کرد رو سینه بچه کبود بود .پیرزن نگاهی با تردید بهمون کرد و رفت بیرون با عمه سودابه حرف زد و برگشت تو دست کشیدم رو سینه بچه گفتم چرا اینطور شده .پیرزن سرشو انداخت پایین و آب و ریخت تو آفتابه مسی و شروع کرد به شستن.زیر لب ذکرهایی میگفت و بچه رو غسل داد و یه پارچه سفید برید و بچه رو گذاشت توش برای بار اخر رفتم بوسیدم صورتشو دست کشیدم رو چشاش مرتضی از شونه هام گرفت و گفت بیا اینور اقدس بزار کارشو بکنه.منو کشید کنار و طاهره خانم بچه رو کفن کرد .بعد باهم بریدیم انتهای قبرستون که مخصوص بچه و نوزاد بود اونجا دفنش کردیم .پاهام جون راه رفتن نداشت خودمو انداختم رو شونه مرتضی همش یه چیزی تو مغزم میگفت تقاص خون مهدی هست که دارم میدم برگشتیم خونه و رفتم تو اتاق دلم میخواست نه کسی رو ببینم نه حرفی بزنم تو مغزم هزار بار مرور میکردم که تاوان دارم پس میدم تا امتحان الهی هست حالم بد بود خیلی بد تو تب داشتم میسوختم انگار یه کوه آتیش انداختن رو قلبم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روز یکسر تو اتاق بودم نه توان اینو داشتم بلند بشم نه دلم میخواست در و هم قفل کرده بودم چند بار مرتضی اومد در زد ولی باز نکردم مرتضی رو مسبب این تاوان میدونستم گاهی هم ننه رو مقصر میدونستم که نزاشت مثل ادم و از راه درست و عرفیش زن مرتصی بشم.از عالم و آدم شاکی بودم.اون روز شب شد .شب روز شد از گرسنگی ناچار شدم بیام بیرون.هر لحظه قیافه بچه جلو چشمم بود گاهی فکر میکردم هنوز بدنیا نیومده بعد یادم میفتاد چه بلایی سرم اومده.در و باز کردم و از اتاق اومدم بیرون خبری از هیچ کس نبود.رفتم تو آشپزخونه ویخچال و وا کردم یه چند تاخرما برداشتم و با یه تکه نون بیات و همونجا نشستم رو گلیم و خوردم.دلم چای میخواست ولی حوصله روشن کردن سماور و نداشتم.بلند شدم تا برم اتاق که با مرتضی رو در رو شدم .نگاهمو ازش دزدیدم و رفتم تو اومد از پشت منو گرفت و گفت اقدس خانم هر چقد که اون بچه تو بود بچه منم بود این اداها برای چیه.دلم خیلی پر بود و سرش داد زدم و گفتم برای اینه که تو مقصری گفت :من چیکار کردم مگه من کشتم.گفتم: میدونی مرگ این بچه تاوان چیه ؟ تاوان خون اون مهدی بدبخته تو باعث شدی اون بمیره تو و ننه ام ،تو و مهین ،تو، تو، هیچی نگفت بغلم کرد و گفت هر چی دلت میخواد بگو خودتو خالی کن پسش زدم و گفتم نمیخوام دیگه ببینمت از همتون بیزارم و رو زانوهام افتادم کف اتاق و زار زدم مرتضی تمام مدت نشست کنارم و لام تا کام حرف نزداز بس گریه کردم همونجا خوابم بردچشم باز کردم دیدم هوا تاریک شده و مرتضی نیست بلند شدم و نشستم بوی غذا می اومد بلند شدم دنبال بو دیدم مرتضی تو آشپزخونه داره آشپزی میکنه .خوراک جیگر درست کرده بود تا منو دید گفت بیا سفره رو پهن کنیم که از دهن افتاد با اکراه دنبالش رفتم خیلی گشنه ام بود بدون هیچ ناز و ادایی غذا رو خوردم و با کمک مرتضی سفره رو جمع کردم مرتضی جا انداخت و گفت بیا بخواب الان به استراحت نیاز داری رفتم نشستم رو تشک و زانوهامو جمع کردم تو شکمم خوابم نمی اومد مرتصی به پشت دراز کشید و نگاهشو دوخت به من و گفت اقدس یه چیز بگم نه نمیگی گفتم چی گفت بیا بریم یه مسافرت یکم حال و هوامون عوض بشه.بنظر خودمم لازم بود نمیخواستم تو خونه بمونم و مرور کنم همه چی رو قبول کردم و گفت بریم مشهد هم زیارت هم سیاحت من تا حالا مشهد نرفته بودم و گفتم باشه قرار شد پسفردا با ماشین خودمون بریم.با اینکه من تازه زایمان کرده بودم و حال خوبی نداشتم ولی بازم برای فرار از این شرایط ترجیح دادم یکم دور باشم وسایل و جمع کردیم و خونرو سپردیم به عمه و راه افتادیم .مرتضی صندلی جلو رو خوابوند تا من دراز بکشم .ولی ترجیح میدادم بشینم مرتضی از جاده شمال رفت دیدن سر سبزی شمال خیلی منو به وجد اورد یه روز تو راه بودیم تا رسیدیم مشهد مرتضی جلوی یه مسافرخونه نگهداشت و رفتیم تو.اتاق داشتن و یه اتاق دادن بهمون که ازش گنبد امام رضا مشخص بود برا بار اول که چشمم افتاد به گنبد دلم لرزید از اون همه بزرگی گفتم مرتضی بریم حرم مرتضی که رو تخت فلزی دراز کشیده بود گفت صبر کن یکم خستگی از تنمون در بره میریم منم دراز کشیدم و چشام گرم خواب شد و با صدای نقاره ها که میزدن بلند شدم گفتم صدای چیه اولش ترسیدم فکر کردم موشک زدن و این برای اعلان وضعیت قرمزه.مرتضی نشست رو تخت و گفت نگران نباش نقاره میزنن دم غروبه گفت پاشو لباست و عوض کن که بریم لباسامو عوض کردم و چادرمو برداشتم و با مرتضی راه افتادیم .فاصله امون تا حرم زیاد نبود ۲،۳ تا کوچه بودنمیتونستم اشکام و کنترل کنم دلم بدجور گرفته بود و میخواستم یکی بغلم کنه و های های گریه کنم.صحن و حرم خیلی شلوغ بود تصور من از حرم مثل شاهچراغ بود اما بزرگی و شکوهش خیلی زیاد بود موقع دیدن ضریح اصلا زبونم بند اومد انگار همه دردام فراموش شدن یه گوشه نشستم و با امام رضا درد و دل کردم مرتضی گفته بود بعد یه ساعت بیا تو سقاخونه نگاهم افتاد به ساعت رو دیوار دیدم یه ساعت شده از،خادم ها پرسیدم سقاخونه کجاست یه خانم مهربون دستمو گرفت و برد تو یه حیاط دیدم مرتضی جلوی در وایساده منتظرمه کمرم بدجور درد میکرد توان راه رفتن و ازم گرفته بود گفتم مرتضی کمرم درد میکنه .یکم تو حیاط رو فرشها نشستیم تا حالم جا بیاد محو تماشای گنبد امام رضا بودم .برا همه دعا کردم ننه ،مهین،محمدرضا،حسن،علی ،علیرضا برا همه مخصوصا عمه های مرتضی که برام مادری کردن.راه افتادیم سمت مسافرخونه مرتضی همشو منو میکشوند سمت مغازه ها که چی میخوای بخریم ولی دل و دماغ نداشتم کمر درد هم که امونمو بریده بود.رسیدیم مسافرخونه و مرتضی گفت من برم برا شام یه چیزی بگیرم بیام رفتم دراز کشیدم رو تخت حالم خیلی بد بود خوابم برد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ قربون اون خدایی 🌙 که با من مهربونی میکنه ⭐ بهم محبت میکنه 🌙 با اینکه از من بی نیازه... ⭐ چراغ امیدتون روشن 🌙 وجودتون سلامت ⭐ غم از احوالتون دور 🌙 لبخند کُنج لباتون ⭐ شبتون خوش و دعای خیر همراهتون ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آغاز یک روز خوب با سلامی پـر از حـس خوب زنـدگی ... ســــ🌺ــــلام روز زیباتون بخیر وزندگیتون سرشار از لحظه های ناب🌸 صبحـتون بخــیر دوستان نازنینم 🌺 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تو خواب برای اولین بار آقاجونمو دیدم که دست یه دختر ۳،۴ ساله روگرفته بود با خوشحالی دویدم سمت آقاجونم و بغلش کردم و بوسیدمش .آقاجون نگاهی تو چشام کرد و گفت اقدس بابا غصه نخوری ها دخترت پیش خودمه نگاهش و سُر داد رو دختر بچه با تعجب نگاهی به دختربچه کردم و گفتم این دختر منه؟آقاجون گفت آره اسمش زهراس نشستم جلوی پای دختر کوچولو و نگاهش کردم خواستم بغلش کنم که صدای در بیدارم کرد.با ناراحتی بلند شدم و در و باز کردم دیدم مرتضی هست کباب گرفته بود آورد گذاشت رو تخت و نشست کنارم ولی من هنوز تو حال و هوای اون خواب بودم گفت چیه اقدس چرا گرفته ای گفتم مرتضی خواب عجیبی دیدم خواب آقامو دیدم با دخترم گفت اسمش زهراس مرتضی آهی کشید و تکیه زد به دیوار و گفت اقدس اون روز که بچه بدنیا اومده بود و دیدمش برا اولین بار تو ذهنم همش زهرا صداش میکردم اشک هر دومون راه افتاد و مرتصی اشکاشو پاک کرد و برگشت سمتم که اقدس جون مرتضی بزار یه لقمه شام بخوریم معده ام داره سوراخ میشه خندیدم و شاممونو خوردیم و خوابیدیم دو روز مشهد بودیم چون مرتضی مسافر داشت بیشتر نمیتونستیم بمونیم برگشتیم روستا همون شب مرتضی رفت و من باز تنها موندم .بی بی اومد پیشم بمونه گفتم عمه تو رو هم اذیت میکنیم اینطوری گفت نه عمه برا من فرقی نداره که خونه خودم باشم یا اینجا دوباره روزهای افسردگی شروع شد اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم .اون روزا بیشتر دخترای روستا میرفتن نهضت مرتضی هم گیر داد که تو هم برو یکم سرگرم میشی .برای فرار از خونه منم رفتم ثبت نام کردم و رفتم کلاس کلاسهای اول و دوم باهم بود سوم و چهارم باهم استعدادم تو درس خوندن بد نبود تو چند ماه تونستم خوندن و نوشتن و یاد بگیرم چون دائم در حال تمرین بودم زودتر یادمیگرفتم و معلم هم دید استعدادشو دارم منو برد تو کلاس سوم و چهارم مرتضی برام کتاب میخرید دوست داشتم خوندن و روزانه میخرید .بعضی روزها هم با رادیو سرگرم بودم.بیشتر پسرای روستا رفته بودن جبهه یه شب مرتضی اومد خونه و لباس سربازی پوشیده بود گفتم این چه سر و وضعیه مرتضی گفت میخوام برا جبهه نیرو ببرم اینا رو دادن‌.گفتم خطرناکه نیروی چی میخوای ببری گفت دنبال راننده بودن که ماشین سنگین برونه من داوطلب شدم .وا رفتم جلو در گفتم یعنی چی میخوای منو بدبخت کنی اومد تو و رفت تو اتاق دنبال سجلدش دنبالش رفتم و گفتم میخوای منو بدبخت کنی .برگشت سمتم و گفت چرا داری چرت و پرت میگی مگه قراره برم خط مقدم رزمنده میبرم جبهه و میارم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره رفتم چایی دم کردم و براش اوردم شام و خورد و رفت.مرتضی الان دیگه بیشتر روزها نبود هفته ای دو روز می اومد خونه .تو یکی از روزها یه تلویزیون سیاه و سفید آورد .برام که از تنهایی در بیام.از اون به بعد خونه ما شد سینما بچه ها و زنها می اومدن خونمون تا باهم فیلم و سریال ببینن.منم از خدام بود از تنهایی در می اومدم موقع رفتن هم کمک میکردن خونه رو جمع و جور میکردن و میرفتن.سوم و چهارم و هم تو دوماه تموم کردم .رفتم کلاس بالاتر معلممون برام کتاب می اورد میخوندم تا اینکه دوباره حامله شدم .اینبار جای خوشحال شدن ترس همه وجودمو گرفته بود میترسیدم باز این یکی هم بمیره.عمه بیشتر هواسش بهم بود و تنهام نمیزاشت وقتی به مرتضی گفتم خیلی خوشحال شد .مرتضی کلی تغییر کرده بود دیگه از اون سیبیلهای بلند خبری نبود موهایی که تا روی شونه بودن و کوتاه کرده بود.میترسیدم بلایی سر مرتضی بیاد و همش التماسش میکردم که نرو دیگه همیشه هم بهم اطمینان میداد که چیزیم نمیشه اونجایی که من میرم پشت جبهه هست.اینبارم مثل حاملگی قبلیم نمیتونستم چیزی بخورم و ویار شدید داشتم.کمر درد هم از همون روزهای اول امونمو بریده بود بیشتر تایم روز خواب بودم دیگه مثل قبل اشتیاقی به درس خوندن نداشتم.ماه پنجمم بود که یه روز ظهر مرتضی اومد خونه سابقه نداشت اون موقع روز بیاد همیشه شبها می اومدچشاشو ازم میدزدید گفتم چی شده مرتضی گفت بیا بشین کارت دارم.با استرس رفتم پیشش که چی شده گفت تو دلت نمیخواد بری پیش خانواده ات .گفتم چه ربطی داره الان این حرف و میزنی .گفت میخوام ببرمت پیش خانواده ات گفتم چی شده گفت مادرت انگار مریضه گفتم ببرمت ببینیش دلم ریخت گفتم مطمئنی مریضه از کجا فهمیدی گفت یکی از همسایه هاتون آشنامونه اون گفت.گفت پاشو برو لباسهاتو بپوش ببرمت خیلی میترسیدم از رودرو شدن باهاشون ولی دلمم میخواست برم رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم. سر کوچه ماشین و نگهداشتیم و رفتم تو کوچه هر کی منو میدید با تعجب نگاهم میکرد. رسیدم دم در دیدم همه جا پارچه سیاه کشیدن دیگه نفهمیدم چی شده از حال رفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با سیلی محکمی که به صورتم خورد به هوش اومدم.چشامو باز کردم و زهرا و پروین بالا سرم دیدم.پروین داد زد به هوش اومد به هوش اومد با گیجی نشستم و گفتم من کجام چشمم به مهین خورد که گوشه اتاق وایساده بود و لباس مشکی تنش بود نیشخندی زد و رفت بیرون.پروین گفت اومدی خونه بابات تازه یادم افتاد که چی دیدم دست پروین و گرفتم و با استرس گفتم ننه ام چیزی شده .پروین گفت نه ننه ات سالمه زهرا هق هق گریه کرد و روسریشو کشید رو صورتش یه دختر بچه کوچیک یک و نیم ساله دویید و رفت توبغلش برگشتم سمت زهرا گفتم چی شده کی مرده چرا همتون اینطورید زهرا نگاهی تو چشام کرد و گفت من بدبخت شدم من خونه خراب شدم داداشت مرده.دوباره همون حس فلجی اومد سراغم و نتونستم حرف بزنم لال شدم.پروین ترسید پاشد زود مرتضی رو صدا کرد مرتضی اومد تو دستمو گرفت و گفت اقدس تو رو خدا اینطور نکن.ننه ام و دیدم که با مهین اومدن روی پله ها و نگاهی به من کرد خیلی شکسته و پیر شده بود مرتضی همش آیه الکرسی میخوند و دستمو فشار میداد پروین رو به زهرا گفت چرا اخه اونطوری یهو گفتی نمیبینی حامله اس.زهرا دختر بچه رو بغل و کرد و نشست روبروم گفت اقدس تو رو خدا ما دیگه طاقت مصیبت دیگه رو نداریم کم کم بغضم ترکید و زدم زیر گریه انگار دوباره یتیم شده باشم.قلبم به شدت درد میکرد میخواستم خفه بشم که حس تلخی تو دهنم اومد و بلند شدم و خودمو رسوندم دستشویی و بالا آوردم .انقد بالا آوردم که دیگه چیزی تو معده ام نبود.زهرا و پروین پشت سرم اومده بودن یکم که حالم بهتر شد اومدم بیرون همسایه ها با تعجب نگاهم میکردن مرتضی زیر بغلم و گرفت و بردم تو اتاق پشتی مهین اومد تو و یه بچه کوچیک بغلش بود .نگاهی بهش کردم و دیدم ازدواج کرده .پروین اصرار کرد که دراز بکش دراز کشیدم و گفتم با التماس نگاهی به پروین کردم و گفتم چی شده پروین چه بلایی سر علی اومده.گفت بعد مرگ مهدی و رفتن تو علی فهمید مهدی چیکار کرده و ننه ات به زور جای تو مهین و صیغه مرتضی کرده کلا با مادرت و مهین و حسن دعوا کرد و ما برگشتیم .بعدش انگار حال علی بدتر شده و زهرا با اصرار بردتش دکتر و بعد کلی گشتن و این ور اون ور دکترا گفتن سرطان ریه داره که جمع کردن برگشتن تهران اینجا هم رفته دکتر ولی دکترا جوابش کردن و گفتن سرطانش خیلی پیشرفت کرده و دیر متوجه شده چند ماه اخر که حالش بدتر بود زهرا اومد و ما فهمیدیم دیگه کاری از هیچ کس ساخته نبود و با اصرار آوردیمشون اینجا که دیشب تموم کرد و صبح دفن کردیم حال هیچکدوممون خوب نبود مهین بلند شد و با گریه رفت بیرون. *** پسرم کپی مرتضی بود فقط چشماش شبیه من بود.بچه درشت و توپولی بود برعکس دخترا دستای کوچولوش بوسیدم و گفتم بابات اگه اجازه بده اسمتو من میخوام بزارم علی.عمه شب اکمد پیش ما موند و صبح اومدن دنبالش که از تلفن خونه گفتن که تلفن دارید عمه زود چادرش و سرش کرد و رفت . میدونستم که مربوط به مرتضی هست این تماس دلم شور میزد بدجور یکی دو ساعت گذشت و از عمه خبری نشد .رقیه خانم اومد که شنیدم بازم مثل شیر زنا بدون ماما زایمان کردی گفتم اره رقیه خانم انقد تنهایی کشیدم که دیگه یاد گرفتم کارامو خودم انجام بدم رقیه آهی کشید و گفت دختر جون ای کاش خواهری مادری داشتی که بهت میرسیدن ظهر شد و عمه اومد اما رنگ به رخ نداشت پرسیدم عمه چی شد کی بود گفت هیچی از خونه برادرم بود گفتم خبری شده گفت نه زنگ زده بودن برا احوالپرسی رقیه خانم پاشد که من دیگه برم عمه رفت رقیه خانم و راهی کنه از کنار پنجره دیدم دارن باهم حرف میزنن و رقیه خانم محکم زد تو صورتش و با گوشه چارقدش چشماشو پاک کرد و رفت دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده عمه اومد تو و خودشو تو آشپزخونه مشغول کرد که دارم برات آش،میپزم دخترا تو اتاق بازی میکردن و علی هم خوابیده بود پاشدم رفتم تو آشپزخونه .عمه اروم داشت مویه میکرد گفتم عمه تو رو جون جفت پسرات بگو چی شده از مرتضی خبری دارید؟گفتم دختر جون تو بفکر بچه هات باش فعلا خبری نشده گفتم پس چی شده گفت فعلا نتونستن پیداش کنن دنبالش میگردن.خبری شد میگم.برگشتم دراز کشیدم سرم بشدت درد میکرد . عمه گلبس و زری هم اومدن و دور هم بودیم اما عمه سودابه تو حال خودش نبود و به عمه زری گفت تو امشب اینجا بمون من برم حالم خوش نیست.عمه رفت و من موندم با یه دنیا دلهره صبح در زدن و عمه زری رفت در و باز کرد و گفت یه آقایی دم در هست گفت با خانم آقا مرتضی کار دارم .به هزار زحمت بلند شدم و چادر سر کردم و رفتم دم در تا برسم دم در هزار بار مردم و زنده شدم.در و باز کردم و دیدم شاگرد مرتضی هست گفت یه ماهی هست آقا مرتضی نیومده پیش من.گفتم شاید دستتون تنگ باشه پولشو اوردم پولو گرفتم و تشکری کردم و اومدم تو. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روز عمه اصلا نیومد و فقط عمه زری و گل بس بهم سر زدن انگار یه چیزی رو کم کرده بودم خوابهای عجیب میدیدم مطمئن بودم اتفاقی افتاده ولی همش میگفتم اشتباه فکر میکنی چیزی نشده.فردا ظهر عمه اومد گفتم عمه چرا نیستی من میدونم که اتفاقی افتاده چرا نمیگید مرتضی شهید شده؟عمه گفت نه مادر مرتضی چیزیش نشده یه تیر خورده و بیمارستان بستری هست امروز صبح پسرا زنگ زدن که پیداش کردن تو بیمارستان سنندج دست و دلم لرزید انگار غم عالم رو دلم نشست .عمه گفت خداروشکر کن که سالمه دو روز خواب ندارم اول گفتن شهید شده بعد پسرام دست بر نداشتن و گشتن تو بیمارستان سنندج پیداش کردن راست میگفت جای شکر داشت اون روزا هفته ای یه شهید یا میاوردن یا خبر میرسید پسر فلان فامیل شون شهید شده.علی برعکس دخترا بچه ی گریه کنی بود و دائم باید یا تو بغلم می بود یا رو پام چند روزی گذشت و عمه خبر اورد که مرتضی رو دارن میارن .خوشحال شدم رفتم لباس پوشیدم و دخترا رو حموم کردم موهاشونو شونه کردم و شام پختم که مرتضی میخواد بیاد عصر بود که صدای ماشین اومد و پشت بندش صدلی صلوات و الله اکبر مردم روستا چادر سر کردم و رفتم دم در در و باز کردم مرتضی صندلی جلو نشسته بود خیلی لاغر و نحیف شده بود دلم کباب شد خجالت میکشیدم جلوتر برم مردا دور ماشین و گرفته بودن.در و باز،کردن و مرتضی رو پیاده کردن چشمم اول به دوتا عصا افتاد که مرتضی گذاشت زمین نگاهم سر خورد رو زمین فقط یه پا رو گذاشت زمین و در ماشین و بستن.نگاهم و بردم بالاتر مرتضی یه پاش از زانو قطع شده بود.حالم بد شد و تکیه زدم به دیوار مرتضی با نگاهش التماس میکرد که محکم باشم .خودمو جمع و جور کردم و سلام دادم اونم با نگاه مهربونش جوابمو داد و اوردن تو خونه.خونه پر آدم شد عمه اومد که چایی دم کردی گفتم عمه چرا مرتضی یه پا نداره گفت اووف دختر اتاق پر مهمونه تو نکیر و منکر میپرسی قوری بزرگت کجاس اشاره کردم به کابیت دو در عمه زود چایی دم کرد وریخت و برد من که نای تکون خوردن نداشتم پسر عمه مرتضی رو تو حیاط دیدم و صداش کردم گفتم بله عروس دایی رفتم تو حیاط و گفتم چی شده گفت جنگه خب این چیزا زیاد هست اولش گفتن هر کی تو اون عملیات بوده شهید شده ولی من دلم گواه میداد مرتضی زنده اس .بیمارستانها رو گشتیم تا اینکه یکی از پرستارا گفت مجروحین اون عملیات و بردن سنندج که مرتضی رو اونجا پیدا کردیم پاش ترکش خورده بود و ترکیده بود مجبور شدن قطعش کنن.برگشتم تو آشپزخونه یکم بعد مهمونا کم کم رفتن و منم رفتم تو اتاق جمع خودمونی بود مرتضی رنگ به رو نداشت براش جا پهن کردم و گفتم دراز بکش اولش گفت زشته و این حرفها بعد عمه ها و بچه هاشونم بلند شدن که ما هم میریم استراحت کن.اونا هم رفتن و فقط عمه سودابه موند مرتضی رو کشیدم رو تشک و گفتم استراحت کن.نگاهی بهم کرد و گفت شرمندم واقعا گفتم برا چی تو مایه سربلندی ما هستی باید قوی میبودم باید بهش قوت قلب میدادم.عمه علی اورد و داد بغل مرتضی و گفت ببین خدا یه شیر مرد بهت داده چشای مرتضی برقی زد و گفت پسره ؟گفتم آره من حرفی در مورد اسمش نزدم عمه گفت فردا ده روزش میشه باید اسم بزارید براش مرتضی پیشونی بچه رو بوسید و گفت خواب دیدم که اسمش و گفتن علی بزارید بعد هم نگاهی به من کرد و گفت البته اگه تو ناراحت نمیشی خدا داداشتو بیامرزه گفتم نه چرا ناراحت بشم من خودم خیلی دلم میخواست اسمش و بزارم علی منتظر بودم برگردیم اسم پسرمون شد علی.مرتضی گفت اقدس یه لباس بده من اینا رو عوض کنم.چشمی گفتم و لباسهاشو حاضر کردم.و اومدم کمکش کردم و بردمش اتاق لباسهاشو عوض کردم.چشمم به جای خالی پاش،افتاد خیلی ناراحت شدم.مرتضی گفت شوهر معلول داشتن خیلی سخته گفتم خداروشکر که اومدی خونه مرتضی سرش و پایین انداخت و با ناراحتی گفت شهید شدن لیاقت میخواد اقدس اونایی که شهید شدن گذشته پاک و درستی داشتن نه مثل من که..حرفش و قطع کردم و گفتم تو اگه یه چیزیت میشد من با این بچه ها چه خاکی تو سرم میکردم خدا به من رحم کرد مرتضی بلند شد و رفت بیرون یه هفته استراحت کرد و رفت تهران دنبال کارای ماشینش شب برگشت بعد شام که بچه ها رو خوابوندم اومدم کنار مرتضی و گفتم بعد این میخوای چیکار کنی گفت هیچی ماشین و دادم دست شاگردم مثل قبل کار کنه روش خودمم فعلا نمیدونم چیکار کنم.بیمارستان که بودم یکی از دکترا گفت میتونم پای مصنوعی بگیرم جای این پام باید یکم بگذره بعد روزهای زمستون زود تموم شد و بهار اومد مرتضی اصرار کرد که بیا رانندگی یادت بدم تا راحت برونی منم بعدا یه فکری برا ماشینم بکنم و برگردم سر کارم گفتم وقت ندارم مرتضی اصرار کرد که میتونی. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کارمون شده بود روزها با من تمرین میکرد سر یه ماه یاد گرفتم و با هم میرفتیم تهران و این و اون ور .اعتماد بنفس پیدا کرده بودم عجیب هوای خونه و ننه رو کرده بودم مرتضی گفت منو ببر تهران کار اداری دارم .بچه ها رو هم سپردم به عمه و رفتیم گفتم منم برم یه سر به ننه بزنم و میام دنبالت.مرتضی رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ماشین و یه گوشه پارک کردم و رفتم.کوچه برخلاف قبل خیلی خلوت بود رسیدم دم در و در بسته بود در زدم و رقیه در و باز کرد تا چشمش بهم افتاد بغلم کرد و گریه هاش شروع شد بلاخره رفتم تو و دیدم کسی نیست تو حیاط گفتم چخبر رقیه ننه کجاس رقیه گفت بالاس بیا بریم تو این مدت خیلی بلا سرمون اومده گفتم پروین کجاس پس گفت هی خواهر نمیدونی چی ها شده تو نبودی.چادرمو برداشتم و از پله ها بالا رفتم رقیه هم دنبالم اومد در و باز کردم و دیدم ننه تو رختخوابه دراز کشیده رفتم تو و گفتم رقیه چرا ننه ام الان خوابیده.اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت الان دو ماهه افتاده تو رختخواب بوی بدی تو اتاق پیچیده بود پنجره رو باز کردم و رفتم جلوتر نشستم ننه خواب بود رقیه کنار در نشست پرسیدم چی شده رقیه چرا حرف نمیزنی گفت بعد شهید شدن شوهر مهین عده داش تموم شد اومدن برا برادرشوهرش عقدش کردن و مهین با شوهر جدیدش رفتن سمنان ننه ات موند و حسن و پروین ننه ات خیلی وابسته مهین بود و نبودش خیلی عذابش میداد. پروین هم که میشناسی محلی به ننه ات نمیداد مادرت مریض شد و پروین سر اینکه زن بیچاره گفته بود دلم سوپ میخواد قشقری بپا کرد و با حسن درگیر شد و قهر کرد رفت خونه خواهرش شرطشم برا برگشت این بود که از اینجا برن.حسن هم ناچار رفت خونه اجاره کرد و جمع کرد و رفتن.مادرت شبها تنها بود و یه شب انگار خواب بدی دیده بود حالش بد شد و من با کمک همسایه ها رسوندمش بیمارستان و گفتن سکته کرده زبونشم بند اومده یه طرف بدنش از کار افتاده و دیگه توانایی اینو نداره که کاراشو انجام بده دلم ریش شد برای ننه ام حالم بد شد و گریه کردم برا حال بد ننه رقیه گفت خودت میدونی که من تنهایی از پس کاراش برنمیام دیدم جاشو خیس کرده .چشمش و باز کرد و تا منو دید شروع کرد به گریه و با زبون بی زبونی حالیم کرد که کمکش کنم.رفتم حموم و روشن کردم و با کمک رقیه ننه رو بردم حموم و لباسهاشو عوض کردم .موهاشو شستم اما انقد وضعش داغون بود و شپش زده بود که مجبور شدم با قیچی کوتاهش کنم.پیر زن بیچاره فقط اشک میریخت.رختخواب تمیز انداختم و گذاشتمش تو جاش و به رقیه گفتم یه سوپی چیزی براش بپز من برم بیرون و بیام.با مرتضی قرار داشتم برا دو ساعت بعد زود خودمو رسوندم و دیدم مرتضی کنار خیابون وایساده .سوارش کردم و راه افتادم پرسید چخبر از ننه ات گفتم مرتضی حالش خیلی بده سکته کرده.گفت بریم اونجا برگشتم سمت خونه و با مرتضی رفتیم خونه.تو راه چیزهایی که رقیه تعریف کرده بود و براش گفتم.خیلی ناراحت شد در زدم رقیه در و باز کرد و رفتیم تو ننه رو تکیه داده بود به متکا مرتضی رفت تو و سلام داد ننه با چشماش جوابشو داد رقیه چای اورد و خوردیم گفتم مرتضی من چند روز بمونم اینجا تا یکم بهش برسم.مرتضی استکان و گذاشت تو نعلبکی و نگاهی کرد به ننه و بعد گفت پاشو وسایلشو جمع کن با خودمون میبریم با چند روز اینجا موندن کاری درست نمیشه مادرته باید بهش برسی خیلی خوشحال شدم خجالت میکشیدم خودم بگم.ازش تشکر کردم و بلند شدم لباسهای ننه رو جمع کردم.رقیه نگاهی بهم کرد و گفت اخه من اینجا تنهایی چیکار کنم.گفتم فعلا بمون کرایه ها رو بگیر و زندگیتو بکن.کلی دعام کرد و کمک کرد و ننه رو بردیم تو ماشین و رفتیم سمت روستا ننه تمام مدت چشاش خیس اشک بود و نگاهش از تو آینه به من بود رسیدیم خونه و ننه رو بردیم تو خونه.تمام مدت با دست چپش چشای خیسشو پاک میکردننه رو بردم خونه و جا انداختم براش مرتضی هم رفت سراغ بچه هاننه دستمو گرفت و نگاهی بهم کرد نمیدونستم چی میخواد بگه گفتم ننه اینجا رو دوس نداری با سر گفت دوس دارم گفتم چیزی میخوای ؟سرشو تکون داد که نه گفتم ننه استراحت کن یکم چیزی نگفت و دراز کشید مرتضی با بچه ها اومدن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عمه برامون شام پخته بود مرتضی گفت اصرار کردن که بیایید شام گفتم مهمون داریم نمیتونیم شاممونو کشید داد دستش درد نکنه ای گفتم و بلند شدم سفره رو پهن کردم و غذای بچه ها رو دادم و یه بشقابم برا ننه کشیدم و بردم نزدیکش با قاشق کوچیک آروم آروم بهش غذا دادم آب میخواست و مرتضی بلند شد یه نی پلاستیکی پیدا کرد و گفت با این بده آب بخوره حاج بابا همیشه با نی میخورد میگفت راحتترم ننه نگاهش به پای مرتضی افتاد و با نگاهش ازم پرسید چی شده گفتم تو جبهه خمپاره خورده بهش مرتضی نشست کنار ننه و دستشو گرفت تو دستش و ماساژ داد گفت حاج بابام هم مثل شما شده بود هر موقع ماساژش میدادم میگفت دردش کمتر میشه.ننه با باز و بسته کردن چشمش تایید کرد بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن ننه و دور و برش میپلکیدن.فائزه اسم علی رو صدا کرد ننه توجهش به علی جلب شد و چشماش تر شد و های های گریه کرد میفهمیدم غم بچه تو هر سنی که باشن خیلی سنگینه.شب کنار ننه خوابیدم تا صبح فقط ناله کرد و خواب راحتی نداشت.صبح منو بیدار کرد و بهم گفت که دستشویی دارم نمیدونستم چیکار کنم با هزار زحمت بردمش حموم تا لباسشو در بیارم نتونست خودشو نگه داره و خودشو خیس کرد مثل بچه ها میلرزید و خجالت زده بود قربون صدقه اش رفتم و گفتم ننه عیب نداره چیزی نشده که میشورم رفتم آب گرم آوردم و شستمش و لباس تمیز تنش کردم و یادم افتاد عصاهای مرتضی شاید بتونه کمکش کنه رفتم یکیش و آوردم و گذاشتم زیر بغلش و یه طرفشم خودم گرفتم و آروم آروم برگشتیم خونه صبحونه رو آماده کردم و مرتضی گفت بریم شهر یکم وسایل بخریم لازمت میشه عمه اومد که اومدم عیادت مهمونتون.عمه اومد تو رفتم پیشوازش ازش تشکر کردم بابت شام.گفت مادرجون تو مثل دخترمی چه فرقی داره عمه اومد نشست ننه خواب بود و لحاف و تا سرش کشیده بود گفتم عمه یه چیزایی هست که بعد براتون تعریف میکنم گفت مرتضی همون اوایل برام تعریف کرد دختر جون خوب کاری کردی بلاخره مادرته حق داره به گردنت.نگاه تشکرآمیزی حواله مرتضی کردم ننه از خواب بیدار شد و رفتم پیشش گفتم ننه عمه مرتضی اومده عیادتت حق مادری به گردن من داره تو این سالها اگه نبود نمیدونم چه بلایی سرم می اومد کمک کردم ننه نشست .عمه تا چشمش به ننه افتاد رنگش پرید ننه هم حالش عوض شد قشنگ متوجه تغییرشون شدم اما هیچ کدوم به روی هم نیاوردن و عمه یه چایی خورد و بلند شد و رفت رفتم پیش ننه گفتم میشناختیش حرفی نزد و فقط به یه نکته خیره شد به مرتضی گفتم اینا چرا حالشون همو دیدن عوض شد گفت نمیدونم والا .فائزه و دنیا تو خونه موندن و علی رو برداشتم و با مرتضی رفتیم شهر یکم برا ننه لباس و ملحفه خریدیم .یکم هم خوراکی خریدیم و برگشتیم خونه اما از فضولی رو پا بند نبود و گفتم من برم یه سر خونه بی بی بیام.رفتم بی بی تو حیاط مشغول دون دادن مرغهاش بود گفتم بی بی تو مادر منو میشناسی؟گفت نه از کجا باید بشناسم گفتم اخه یه جوری شدی دیدیش گفت ای عمه آدم هزار تا نقش میفته تو طول روز اما من بیخیالش نشدم میدونستم یه چیزی هست گفت پاشو برو میام تعریف میکنم باید جلوی خودش بگم برگشتم خونه اما اضطراب داشتم دل تو دلم نبود که ببینم چی شده بی بی میخواد چی بگه.جای ننه رو عوض کردم مجبور شدم مثل بچه ها پوشکش کنم یه لگن میزاشتم زیرش و میشستمش اینطوری راحتتر بود عمه اومد و نشست کنار ننه.ننه نگاهی بهش کرد و چشاش پر از اشک شد عمه گفت خورشید خانم بگم به بچه ها چی ها گذشته از سرمون ننه نگاهی به من دوخت و با چشماش گفت اره مرتضی و من نشستیم جلوشون عمه گفت من عروس بزرگه حاج حسن بودم .روبه من کرد و گفت پدربزرگت مادرت هم عروس کوچیکه بودچند سالی بچه دار نمیشدم و خدا بعد کلی دعا و نذر و نیاز احمد و بهم داداونموقع ننه ات دوتا پسراشو داشت که داداشش عاشق اقدس.خواهرشوهرمون شد و با وجود مخالفت حاج حسن ننه ات انقد قهر کرد و اصرار کرد که اقدسم جفت پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا جز غلامحسین زن کسی،نمیشم مادرشوهر خدابیامرزم مریض بود و گفت هر چی زودتر شوهرش بدم خیالم راحتتره شیرینی خوردن و قرار شد سال بعد عروسی بگیرن و برن روستای بالایی منم دوباره حامله شدم و محسن و باردار بودم .ننه ات هم تو رو باردار بود اما غلامحسین بعد ۷ ماه با خانواده اش اومدن که ما یه سال نمیتونیم و باید زود عروسی کنن.غلامحسین سر و گوشش میجنبید و کارهای خطا زیاد داشت اما اقدس کور شده بود حاج بابا خیلی اصرار کرد که بهم بزنه اما مادرت گفت اونوقت منم بچه ها رو میزارم و میرم خونه پدرم سر یه هفته عروسی کردن و رفتن من اونموقع ۸ ماهم بود و ننه ات پا به ماه بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکی دو هفته گذشته بود که اقدس با سر و صورت زخمی و کبود اومد خونه و گفت غلامحسین بهش خیانت کرده و وقتی اقدس دیده و جار زده غلامحسینم با ننه اش زدتش اقدس هم پا به فرار گذاشته و اومده ده پشت سرش غلامحسین تفنگ بدست اومد که دروغ میگه و تهمت زده و باید برگرده به همه بگه غلط کردم حاج حسن و شوهر منم تو خونه بودن عموت به من گفت بچه رو بردار و برو خونه همسایه منم دست احمد و گرفت و رفتم ننه ات و آقاتم بیرون رو زمین بودن فقط صدای داد و فریاد می اومد اقدس رفت از تو حیاط کالن نفت و خالی کرد روشو داد زد که خودشو میکشه اما علامحسین محل نمیداد و دستش و گرفته بود که باید برگردی بریم من از رو ایوون همسایه داشتم میدیدم.عمه گفت عموت هم اومد تا جداشون کنه وو حاج حسن هم بلند شد اومد دخترشو از دست غلامحسین نجات بده که نمیدونم چی شد که علاءالدین وسط خونه افتاد رو فرش و یهو همه جا الو گرفت اقدس دستش تو دست غلامحسین بود و هر دو بخاطر نفتی که اقدس ریخته بود آتیش گرفتن.کل خونه تو آتیش بود من و همسایه ها دوییدیم جلو در ولی نتونستیم نزدیک خونه بشیم.عموت و بابابزرگت صداشون می اومد که برگشتن تو خونه تا مادربزرگتو نجات بدن که خونه آوار شد رو سرشون.شعله های آتیش جوری بلند بود که هیچ کس نتونست نزدیکشون بشه.فقط صدای جیغ اقدس و غلامحسین می اومد که تا الان هم کابوس منه مادرت و اقاجونت از دیدن دود تعجب کردن و از سر زمین اومدن پسرا رو هم میبردن چون مادربزرگت مریض بود مادرت و پدرت اول فکر کردن طویله ای جایی آتیش گرفته ولی تو راه بهشون گفتن که خونتون آتیش گرفته بابات رسید و به زور در و شکست و رفت تو غلامحسین و اقدس که تو حیاط بودن و کشید بیرون. غلامحسین جون داشت ننه ات از دیدن بدن سوخته برادرش شوک شد و دردش گرفت و با کمک مامای. ده زایمان کرد و همون موقع هم غلامحسین تموم کرد ننه ات تا ده روز نگاه به بچه اش نکرد که اینن بچه نحس هست از وقتی من اینو حامله شدم روز خوش ندیدم همسایه ها نگهت داشتن.بعد ننه ات شروع کرد که برادرمو شما کشتید .خانواده اش هم که اومدن با پدرت دعوای بدی کردن.پدرت تو شرایط خیلی بدی بود تا یه ماه نه حرف زد نه کاری کرد فقط مینشست جلوی خرابه های خونه و اشک میریخت ننه ات و که همون روزهای اول خانواده اش بردن.تو موندی خونه ننه هاجر مامای روستا منم وضعم تعریفی نداشت شوهرم مرده بود و حاج بابا اومد منو برد حاج بابام خیلی اصرار کرد به آقات که بیاد روستای خودمون بهش خونه بده و ببا دخترش زندگی کنه ولی آقات قبول نکرد که نمیتونه .آقات خیلی خاطر ننه ات و میخواست بلاخره با واسطه گری این و اون ننه ات راضی شد با آقات بره شهر زندگی کنن انگار خانواده خودش هم بعد غلامحسین خیلی اذیتش کردن.آقات هم هر چی مونده بود و فروخت و سهم من و پسرامو داد با مابقی هم رفت شهر و خونه خرید دیگه من خبری ازشون نداشتم تا اینکه ننه ات و دیدم.به پهنای صورت اشک میریختم نگاهی به. ننه کردم و گفتم حتما اسم منم آقام اقدس گذاشت.با سر تایید کرد و گفتم برا همین از من بدت می اومد از بچه خودت از کسی که از خون و گوشت خودت بود بیزار بودی چون فکر میکردی من باعث بدبختیتون هستم.پاشدم رفتم اتاق مرتضی پشت. سرم اومد که اقدس الان که دیگه اون بهت احتیاج داره تو اینطور آزارش نده.انگار کوه درد رو قلبم بود اخه گناه من چی بود که باید تاوان گناه نکرده رو بدم مگه یه بچه کوچیک حق اش اینه مرتضی کلی باهام حرف زد و دلداری داد بلند شدم و رفتم پیش ننه خیلی حالش بد بود همینکه تو این وضع بقیه بچه هاش ولش کرده بودن و الان خونه من بود بدترین شکنجه بود.عمه پس میشد زن عموی من تکیه زده بود به پشتی اومدم نشستم گفت اولین بار که اسمت و شنیدم.خاطره هام تداعی شد ولی فکرشو نمیکردم که تو برادرزاده شوهرم باشی گفت از آقاجونت چه خبر گفتم آقامم با اسید سوخت و مرد انگار سرنوشت این خانواده با سوختن عجین شده بودماجرا رو براش تعریف کردم و بلند شد و گفت خدا از سر تقصیرات هممون بگذره کمکی خواستی بگو حتما بیام تشکری کردم و رفت.ننه ام بعد رفتن عمه نگاهش و ازم میدزدید انگار خجالت میکشیدمرتضی بلاخره پای مصنوعی گرفت و چوب هاشو گذاشت کنار روزها میگذشت و ننه هر روز بدتر میشد یه سال از روزی که ننه رو اورده بودم میگذشت تو این مدت هیچ کدوم از بچه هاش سراغشو نگرفتن.یه روز در زدن رفتم باز کردم دیدم رقیه هست.گفتم اینجا رو از کجا پیدا کردی گفت رفتم ترمینال سراغ مرتضی رو گرفتم و مشخصاتشو دادم آدرس اینجا رو شاگردش داد بهم.یه ساک دستش بود گفتم بیا تو با حال زار اومد تو سراغ ننه رو گرفت گفتم بیا تو اینجاس ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزوی امشبم؛آرزو میکنم جای آدمای خوبِ زندگیتون هیچوقت خالی نباشه ... شبتون بدور از دلتنگی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii