#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونود
با برگه ای دکتر بهم داد و از من خواست تا چند آزمایش انجام بدم و چند قرص ویتامین برام نوشته بود از مطب بیرون اومدم توی خیابون قدم زدم سرکارم
نرفته بودم امروز اصلا نمی تونستم تمرکز کنم تنها کاری که کردم این بود شماره راحیل و گرفتم وقتی صداش توی گوشم نشست بدون مکثی بدون هیچ پیش زمینه ای رو بهش گفتم من حاملم...انقدر انگار براش سنگین بود و باور نکردنی که چیزی که توی دستش بود و روی زمین انداخت و صدای شکستنش تا این ور خطم رسید حق میدادم خودمم هنوز شوکه بودم و باورم نشده بود راحیل بیچاره هیچ گناهی نداشت!کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی پرسید
_تو مطمئنی آیلین از این حرفی که زدی مطمئنی؟مطمئنم کرده بودن من حامله بودم اونم پسر...رو بهش گفتم الان دارم از پیش دکتر میام اول جواب آزمایش و دید گفت مثبته بعدم سونوگرافی کرد گفت چهار ماهه حامله ام راحیل یه بچه تو شکممه اونم پسر ...پسری که همیشه آرزوش و داشتم...دوباره سکوت بود که بین من و اون حکمفرما شد و بعد با سرخوشی که از صداش معلوم بود گفت
_همین امشب میام اصفهان میام دیدنت بهترین خبری که میتونستی بهم بدی همین بود خیال من و راحت کردی الان دیگه مطمئنم تو اهورا باید کنار هم باشین امشب میام پیشت...حتی نذاشت حرف بزنم و تماس و قطع کرد پای پیاده خیابونارو گز کردم و بالاخره بعد از چند بار گم کردن خیابونا به خونه رسیدم وقتی وارد خونه شدم حتی مینا که فقط چند وقت بود منو میشناخت با تعجب از من پرسید
_حالت خوبه رنگت پریده اتفاقی افتاده؟
روی مبل نشستم که مونس نگران نزدیکم اومد و دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خوبی مامان؟خوب بودم یا بد بودم نمیدونم خودمو گم کرده بودم لبمو با زبونم ترک کردم و رو به هر دو نفرشون گفتم نمیدونم الان حالم چطوره امروز یه اتفاقی افتاده من خودم هنوز باورش نکردم.مینا کنارم نشست و گفت
_ حرف بزن دختر نصفه جونم کردی تو رو خدا بگو ببینم چی شده ؟دوباره لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و گفتم
جواب آزمایش می گرفتم گفتن حامله ای رفتم پیش دکتر دکتر گفت چهار ماهه حامله ای بچه پسر و من اصلا با خبر نبودم.مینا از فرط تعجب دستش روی دهنش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت
_ واقعاً داری میگی؟مونس که از حرفای ما سر در نیاورده بود روی پام نشست و گفت
_مامان چی داری میگی من نمیفهمم!
پیشونیشو بوسیدم و گفتم قراره یه داداش کوچولو داشته باشی عزیز مامان
دخترکم که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود بالا و پایین پرید و گفت
_پس دیگه بابا از مسافرت میاد اگه این خبر رو بشنوه حتما میاد مگه نه؟ یاد آوری اهورا و آوردن اسمش باعث شد بغض بدی توی گلوم بشینه
اهورا ...چقدر دلتنگش بودم این مرد برای من حکم شوهر رو نداشت عشقم بود
مَردَم بود تمام خانوادم بود
داروندارم بود و من به خاطر خیانتی که کرده بود هم خودمو ازش همون اونو از خودم دریغ کرده بودم .
دردناک بود اما من خودمو محکوم کرده بودم که ازش دور باشم تا دیگه اعتماد نابجا نکنم.مینا اینقدر خوشحال شده بود که بیشتر از من دست و پاشو گم کرده بود میگفت این هدیه از طرف خداست میگفت خدا خیلی دوست داره آرزو تو برات برآورده کرده تو میخواستی بچه دار بشی اونم پسر که خودش بهت داده زمانی که کاملا ناامید بودی و هیچ امیدی به حاملگی نداشتی چی میخوای بالاتر از این...ببین چقدر خدا دوست داره!حق اون بود خدا دوستم داشت توی اوج ناامیدی امید و توی دلم کاشته بود و این یعنی اینکه خدا منو یادش نرفته بود
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده شدن توی نترسیدنه ،
نه تو اول شدن :)
شبتون خوش 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند میگه:
حق نداری نگران چیزی باشی
که هنوز اتفاق نیوفتاده
تو در حمایت کامل من هستی 💚
خدایا شکرت بخاطر هزارو یک دلیل
صبحتون بخیر🍁🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودویک
تا شب به خوشحالی گذشت مونس خوشحال بود مینا خوشحال بود و من خوشحال بودم و نبودم قلبم داشت از شدت دلتنگی می ترکید الان که فهمیده بودم حامله ام احساس می کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای دلتنگ اهورام توی اتاق رفتم در رو قفل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن تنها راهی که دلم و کمی سبک میکرد هم این گریه ها بودن و بس...به قدری غرق در گریه و حال خودم بودم که حتی اومدن راحیل و متوجه نشدم فقط وقتی که ضربه آرومی به در اتاق خورد اشکامو پاک کردم و در اتاق که باز کردم با دیدن راحیل انگار دنیا رو بهم دادن محکم بغلش کردم و ناخودآگاه و ناخواسته شروع کردم به گریه کردن راحیل دست کمی از من نداشت اونم داشت گریه می کرد تنها کسی که میدونست من چقدر اون مرد و دوست دارم راحیل بود میدونست نیمه جونمه شیشه عمرمه اهورا و من خودمو به این شکنجه محکوم کرده بودم تا آدم بشم تا بفهمم کسی که یکبار خیانت کنه بازم میتونه...وارد اتاق شد اشک من و از روی صورتم پاک کرد و گونمو چندبار بوسید و گفت
_ تبریک میگم بهت مامان خانوم نمیدونی چقدر خوشحال شدم نمیدونی چه حالی داشتم تا برسم به اینجا باورت میشه تو این موقعیت این اتفاق افتاده وقتی که اصلا فکرشم نمی کردیم یه بچه توی وجودتو داشته رشد می کرده و تو این چهار ماه و تمام غصه خوردی...الهی بمیرم برات بیچاره اون بچه که چقدر غمگین توی وجودت بزرگ شده چون مادرش پر از ناراحتیه اما دیگه تموم شد دیگه نمی تونی جلوی من وایسی جلومو بگیری تا به اهورا خبر ندم...هنوز تصمیم نگرفته بودم نمیدونستم می خوام با اهورا روبرو بشم یانه! هنوز تو یه دوراهی گیر بودم تصور خیانت اهورا به من کاری می کرد تا بخوام این بچه را ازش پنهان کنم.
اما از طرفی خوشحالی اهورا از حضور این بچه توی وجود من کاری میکرد که به سمتش قدم بردارم دوراهی سختی بود پس یاید راحیل و قانع می کردم فعلاً چیزی به اهورا نگه تا بفهمم با خودم چند چندم و چی از این زندگی می خوام !اصلاً تاب و توان روبرو شدن با اهورا رو دارم یا نه ؟دست راحیل توی دستم گرفتم و به سمت تختی که توی اتاق بود کشیدم و هر دو نفرمون روی تخت نشستیم
به سمت چرخیدم و گفتم خواهش می کنم راحیل بهم فرصت بده قول بده بهم بگو که سرقول و قرارمون میمونی من هنوز نمیدونم می خوام چیکار کنم و تصمیمم برای آینده چیه قول بده که به اهورا چیزی نمیگی راحیل با ناراحتی که روی صورتش بود گفت
_ اصلا نمیفهمیم میخوای چیکار کنی تو باید بهش بگی نمیتونی ازش پنهان کنی چیز کوچکی نیست فکرش رو بکن یه روز یه جور بفهمه میدونی چه کارهایی از دستش بر میاد؟همین اول راه باید همه چیز رو بهش بگی!حق با اون بود نمی تونستم پنهان کنم اما فقط یه فرصت کوتاه می خواستم برای همین رو به راحیل همین و گفتم و اون دوباره بهم قول داد که سر قولش با من میمونه.از اتاق که با صدای مینا بیرون رفتیم با اخم حسادت شیرینی که روی صورتش بود رو به ما گفت
_شما دو نفر همدیگر را پیدا کردین باز مینای بیچاره رو از یادتون رفت؟راحیل خنده کنان مینا رو بغل کرد و گفت
_مگه میتونم دوست تپلیه خودم از یادم ببرم؟نخیرم ولی خیلی خوشحال بودم به خاطر آیلین و بچه ای که توی راه دارد.
مینا با چشمای برق زده بهم نگاه کرد و گفت
_ منم خیلی خوشحال شدم احساس می کنم با این اتفاق خوب زندگیش راه درستشو پیدا میکنه زندگیش از این رو به اون رو میشه و دوباره خوشبختی بهش برمیگرده.حرف های پر از امید به هم می زدن و منو امیدوار می کردن وقتی این حرفا رو می شنیدم بیشتر و بیشتر دلتنگ اهورا می شدم با صدای زنگ گوشی راحیل به سمت کیفش رفت و وقتی گوشی رو بیرون آورد با صورتی آویزون رو به من گفت
_شوهرته به خدا هر روز ده بار بهم زنگ میزنه و میگه از ایلین خبر نداری؟خدا میدونست چقدر دلتنگ صداش بودم پس بازوی راحیل و کشیدم و توی اتاق آوردمش در قفل کردم و گفتم بزن روی پخش می خوام منم صداشو بشنوم
سری تکون داد و تماس وصل کرد صدای ناراحت و پر از غم اهورا که توی گوشم نشست جونم رفت انگار باورش سخت بود برام فکر میکردم اهورا اصلاً دلتنگم نیست نگو اون بیشتر از من شاید دلتنگی میکرد
_راحیل جان از ایلین خبری داری؟ نگاهی به من انداخت و گفت
_هنوز بی خبرم گفتم که بهت هر وقت خبری بهم رسید ۱۰۰ درصد بهت میگم نمیزارم انقدر منتظر بمونی صدای آه اهورا را ازاون خطم به گوشم میرسید
_ راحیل من خیلی دلم براش تنگ شده احساس می کنم مردم نمیدونم شایدنفس های من زندگی من به آیلین وصل بوده و الان که نیست من زندگی نمیکنم مردگی میکنم راحیل تو به من قول دادی هر وقت خبری بهت برسه به من میگی مگه نه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودودو
راحیل کلافه با اخم نگاهی به من انداخت و گفت
_بهت قول دادم منم دنبالش هستم باورکن سراغ هر دوستی ر و گرفتم مطمئنم همین روزایه خبری ازش بهمون میرسه فقط به من قول بده دیوونه بازی درنیاری یا کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی اهورا تماس و قطع کرد راحیل عصبانی رو به من گفت
_میبینی و بدبخت چیکار کردی حتی تو حرفاشو نشنیدی ببینی چی میگه چرا این کارو باهاش می کنی به بخدا دلم کباب میشه هر بار که میبینمش...چرا شنیدن صداش با اون بغضی که تهش صدا بود کاری می کرد که دلم بخواد همین الان زنگ بزنم بهش بگم منم دلتنگتم منم عاشقتم..دیدن اهورا تو این حال و روز برای من درد بود روی درد اما چاره ای نداشتم باید یه مدت دیگه تحمل میکردم تا دقیقاً بفهمم از این زندگی چی می خوام تصمیم من چیه ...مونس که تازه از خواب بیدار شده بود با شنیدن اسم راحیل محکم به در اتاق می کوبید تا بازش کنیم سریع از جام بلند شدم و در رو که باز کردم دخترم منو کنار زد و خودشو توی بغل راحیِل انداخت این دو نفر دلتنگ هم بودن که تمام حرف های راحیل یادش رفت و شروع کرد به بغل کردن و بوسیدن مونس این طوری بود که از بحثی که بینمون پیش اومده بود دور شدیم من دیگه موظف نبودم به سوالهایی که میپرسه جواب بدم باید فقط فکر می کردم فکر می کردم و یه راه حل درست برای این قضیه پیدا میکردم
پسرم توی وجودم روز به روز داشت بیشتر رشد میکرد و من نیاز داشتم که پدرش کنارم باشه اما فقط به شرط اونم اینکه بهم خیانت نکرده باشد حضور راحیل توی خونه خیلی برای همه ی ما خوب شده بود.اصلا این دختر انرژیه مثبتی داشت که ناخوداگاه حال ادم و خوب میکرد مونس دیگه دلتنگی نمیکرد برای پدرش و راحیل شده بود دوای درموندگیه من در مقابل سوالای بی پایان دخترم.روی تخت دراز کشیده بودم و دستم وروی شکمم گذاشته بودم.حس اینکه پسرم الان توی وجودمه واقعا برام خوشایند بود.چقدر حرف شنیده بودم چقدر درد کشیده بودم و حسرت خورده بودم و حتی عشقم و بخاطر اینکه پسری داشته باشم از دست داده بودم رسیدن به ارزوم توی این موقعیت برام باور نکردنی بود.درست وقتی که از اهورا دور شده بودم به ارزوم رسیدم!با صدای زنگ گوشیه راحیل که توی اتاق من بود گوشی رو دست گرفتم و با دیدن اسم اهورا چیزی توی وجودم به غلیان افتاد چیزی وادارم میکرد که جواب بدم و صداش و بشنوم.با تردید و ترس تماس وصل کردم سکوت کردم و صدای اون گوشم و نوازش کرد
_کجایی راحیل جلوی خونتم خیلی حالم بد بود اون زنه کیمیا بدجوری روی اعصابم بود و از خونه زدم بیرون گفتم بیام پیشت کمی حرف بزنیم شاید تونستم ارومبشم اما نیستی!دلم براش کباب شد چقدر تنها بود که برای اروم شدن سراغ راحیل میرفت.سریع قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه از صدای گریه ام راحیل سراسیمه خودش و به اتاق رسوند و نگران کنارم نشست صورتمو با دستاش گرفت و نگران پرسید
_چی شده عزیزم حالت خوبه چه اتفاقی افتاده چرا داری اینجوری گریه می کنی؟
بغض بزرگم و گریه دردناکم باعث میشد نتونم حرف بزنم فقط بغلش کردمو با صدای بلندتری گریه کردم دخترم و مینا کنار در ایستاده بودن و با نگرانی و ناراحتی به من خیره شده بودن
اما حال و روز من خیلی بد بود شنیدن صدای اهورا اونم توی این وضعیتی که داشتم برای من فقط و فقط دلتنگی بود و ناراحتی بالاخره راحیل منو آروم کرد و به چشمام خیره شد و منتظر موند تا بهش توضیح بدم چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش گرفتم و به گوشیش اشاره کردم آهسته زمزمه کردم زنگ زده بود و جواب دادم چیزی نگفتم و فقط صداش شنیدم خیلی حالش بده راحیل...کلافه نفسش و بیرون داد و گفت
_من که بهت گفتم حالش اصلا خوب نیست اهورایی که من دیدم هیچ وقت به تو خیانت نمیکنه کمی سرم رو بالا تر گرفتم و رو به راحیل گفتم من باید چیکار کنم دلم صاف نیست راحیل نمیتونم برگردم اما دور از اونم نمی تونم طاقتشو ندارم راحیل اشکام و از روی صورتم پاک کرد و گفت
_ عزیزم زمان...یکی دو روز باید فکر کنی آروم بشی تصمیمتو بگیری من هیچ وقت تورو مجبور نمی کنم که کاری کنی اما ازت خواهش می کنم به خاطر دخترت به خاطر پسری که توی وجودته عاقلانه فکر کن...خودتو محکوم به تنهایی و بچهها تو محکوم به بی پدر بزرگ شدن نکن ببین عقلت چی میگه ببین عقل چه تصمیمی میگیره عاقلانه رفتار کن...
_به که خودت فقط فکر نکن حتی اگر اهورا به تو خیانت کرده باشه الان پشیمونه و تو باید به خاطر بچه هات غرورتو کنار بذاری از خودت بگذری میفهمی که چی میگم...دخترم به پدر نیاز داشت بچه ای که توی راه بود به پدر نیاز داشت و اون بچه ای که اونجا داشتم به مادر....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوسه
نمی تونستم این طوری بیخیال از کنارشون رد بشم شاید برمیگشتم و بچه ها مو از حضور پدر محروم نمی کردم اما خوب میدونستم این بار دلم خیلی از اهورا شکسته با این همه دلتنگی که داشتم با این همه عشقی که داشتم اما بازم می دونستم تو قلبم من الان از اهورا دلگیرم مونس نزدیکم اومد وبا ناراحتی گفت
_مامان بابا اهورا به خدا خیلی ما را دوست داره اون همیشه بهم میگفت من مامان ایلین رو بیشتر از همه دوست دارم...دختر عزیزم بزرگ شده بود انگار
برای آروم کردن مادرش چه حرفایی که نمیزد چه زبونهایی که نمیریخت بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم و گفتم درست میشه عزیزم درست میشه بهت قول میدم...فردا وقتی سرکار رفتم هر نوزادی که اونجا می دیدم دلم ضعف می رفت و با خودم می گفتم یکی از این بچه های خوشگل توی وجود من داره رشد میکنه حس خوبی بود خیلی خوب،مقداری حالم فرق کرده بود که همه همکارام از من میپرسیدن اتفاقی افتاده امروز خیلی خوشحالی ؟اونها باخبر نبودن که من دوباره دارم مادر میشم و مادر شدنم منو داره به همسرم باز نزدیک تر میکنه..وقتی از سر کار به خونه برگشتم باشور و شوق راحیل و مینا و مونس روبرو شدم این سه نفر انقدر خوشحال بودن که من احساس میکردم شاید من دارم کم خوشحالی می کنم!سر از پا نمیشناختن و بدجوری توی تدارک و آماده شدن برای به دنیا اومدن این بچه بودن وقتی قدم اول توی پذیرایی گذاشتم با سیل عظیمی از لباسها واسباب بازی های پسرانه مواجه شدم همون جا خشکم زد و مونس با شوق به سمتم دوید و بغلم کرد و گفت
_میبینی مامان همه اینارو با خاله راحیل خریدیم خاله میگه داداش کوچولوم به همشون احتیاج داره به سمت راحیل نگاه کردم و اون با خنده کنار اون همه خرید رنگ و وارنگ نشست و گفت
_ زود باش بیا ببین میپسندی انقدی که من ذوق دارم برای پسرت به خدا که تو نداری..خاندان اهورا داره یه وارث دار میشه..کنارش نشستم و گفتم وارث اولشون توی شکم کیمیاست نه من...مطمئن هستم بچه من و آدم به حساب نمیارن اونا بچه ایلین بدبخت و می خوان چیکار؟اخم کرد و گفت
_این حرفا چیه که میزنی دختر یعنی چی که اونا بچه ایلین ومیخوان چیکار؟از خداشونم باشه...اونا عاشق پسرن چه ده تا باشه یه دونه هیچ فرقی براشون نمیکنه...دونه به دونه اون لباسا رو که لمس میکردم حال دلم عوض میشد اما وقتی به این فکر می کردم که من یه پسر دیگه دارم که توی شکم اون زن روز به روز داره بزرگتر میشه و کیمیا داره برای به دنیا آوردنش آماده میشه حال دلم بد میشد چی میشد همون بچه توی شکم من بود و این همه اتفاق هیچ کدومشون نمی افتاد!واقعا خدا اینطوری می خواست منو آزمایش کنه یا اهورا رو؟انگار که بد توی فکر رفته بودم از دنیا غافل شده بودم که با تکون خوردن دست راحیل جلوی صورتم به خودم اومدم و جانمی گفتم مشکوک بهم خیره موند و گفت
_داری به چی فکر می کنی هنوزم داری خودخوری می کنی فکرای ناجور توی سرته؟دختر خوب و خوشی به تو رو کرده خدا داره خودشو بهت نشون میده الان داری چی کار می کنی غصه میخوری ؟
به خودت بیا به بچههات فکر کن به خودت فکر کن...به من باشه بهت میگم همین امروز باید برگردیم تهران و خبر حامله بودن تو به اهورا بدیم اما تو نمیدونم چرا اینقدر دست دست می کنی!دست دست می کردم به خاطر این که می ترسیدم برم تهران و با چیز بدتری روبرو بشم با اتفاق تلخ تری روبرو بشم و این بار دیگه نتونم خودمو جمع و جور کنم
واهمه داشتم برگردم و ببینم جام یه نفر دیگه خیلی راحت گرفته اما مجبور بودم برای رفتن به تهران آماده بشم من دیگه نمی تونستم اینجا بمونم با دوتا بچه آواره اینجا اونجا باشم باید فکری برای زندگیم می کردم پس رو به راحیل گفتم برمیگردیم تهران اما تا وقتی که من نخوام هیچ حرفی به اهورا نمیزنی تو نمیدونی که من حاملم خودم میرم سراغش...می خوام از یه چیزایی مطمئن بشم بعد خبر باردار بودنم و بهش بدم ناراحت سری تکون داد و گفت
_ تو برگرد تهران من هیچی به هیچکس نمیگم بهت قول میدم فقط برگرد اون بدبخت داره میمیره اونجا و تو هنوزم داری به چی فکر می کنی که به تو خیانت کرده یا نه!مونس اسم تهران را شنیده بود گوشاشو بدجوری تیز کرده بود با تردید و دودلی آهسته از من پرسید
_مامان میخوایم بریم تهران؟دلم برای دخترم میسوخت بدجوری دلش برای پدرش تنگ شده بود پس گفتم
آره عزیزم میریم تهران به زودی بابا تو میبینی خوشحال از این حرفی که شنیده بود بالا و پایین پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن مینا خودشو ازآشپزخانه به ما رسوند و گفت
_ چی شده چی شده چرا داد میزنی؟با خنده راحیل رو بهش گفت
_ هیچی نشده دخترمون خیلی خوشحاله داره الان خوشحالی می کنه مینا دلیل خوشحالیش جویا شد و راحیل گفت
_ بالاخره آیلین تصمیمش گرفت برمیگرده تهران
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوچهار
با شنیدن این خبر مینا کمی گرفته شد اما به سمتم اومد و منو بغل کرد و گفت
_خوشحالم که بهترین تصمیمو گرفتی با اینکه میدونم با رفتن تو باز برمیگردم به اون تنهایی سابق و این خونه خیلی دلگیر میشه ...دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش عزیزم نمیرم که برای همیشه بهت سر میزنم تو میای تهران پیش من میشی مهمون من باورت میشه اینقدر به تو توی این مدت وابسته شدم که رفتن و دل کندن از اینجا برام خیلی سخته اما تویه موقعیتی هستم که باید تصمیم درستی بگیرم به خاطر بچه هام به خاطر آیندهای که هیچکس ازش باخبر نیست ...صورتم را بوسید و گفت
_میدونم عزیزم خوشحال میشم بری سر زندگیتو کنار کسی که دوستش داری زندگی کنی دل تنگی رفع میشه به قول خودت تو میای اینجا من میام پیشت...راحیل خیلی عجله داشت میترسید که من باز نظرم عوض بشه پس برای شب بلیط هواپیما پیدا کرد تا زودتر برگردیم به تهران می گفتم این همه عجله برای چیه و اون رو راست به من میگفت میترسه باز هوایی بشم و بزنه به سرم و نظرم تغییر کنه کنه....خداحافظی کردن با مینا خیلی سخت بود مینا زنی بود که توی بدترین شرایط زندگیم بهم کمک کرده بود و کنارم مونده بود خیلی بهش مدیون بودم و باید بعداً حتما براش جبران را میکردم من خیلی کم دوست داشتم و مینا الان شده بود یکی از اون دوستای قابل اعتمادی که جز راحیل هیچ وقت توی زندگیم نبوده...به سختی ازش جدا شدیم و به سمت فرودگاه رفتیم دیدن اشکاش ناراحت میکرد دلگیرم میکرد حالموبد میکرد اما چاره ای جز رفتن نداشتیم مونس همش بهونه پدرش و میگرفت و میگفت به فرودگاه که برسیم بابام میاد دنبالم. امشب بابارو میبینم؟صبح میرم پیشش !اما جواب درست حسابی براش نداشتم نمی خواستم بهش بگم وقتی که برسیم چند روزی هنوز خبری از پدرش نمیشه نمیخواستم دلگیرش کنم اما نمی تونستم همین الان زنگ بزنم و بهش بگم اهورا دیگه تموم شد دارم میام تهران.جواب دخترم سکوت می شد و سکوت بالاخره وقتی هواپیما توی فرودگاه تهران نشست وقتی من بازم هوای آلوده تهران و نفس کشیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ این شهر بودم راحیل تاکسی گرفت و به سمت خونه اون رفتیم باید فعلاً اونجا میموندم تا بفهمم باید چیکار کنم و چه جوری با اهورا روبرو بشم .خیابون به خیابون شهر برام کلی خاطره داشت از هر خیابون اش شده حداقل یک بار با اهورا گذشته بودیم و برام خاطراتش زنده میشد از اینکه اینجا بودم حس بهتری داشتم چون هوای رو نفس می کشیدم که اهورا هم اونو نفس میکشید زیر آسمونی بودم که اهورام زیر همین آسمون بود سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تمام طول مسیر و بی صدا اشک می ریختم اشک می ریختم به خاطر دلتنگیم به خاطر اینکه اومدن به اینجا باعث شده بود بیشتر و بیشتر اهورا رو بخوام و دلتنگی دیگه به اوج خودش برسه...وقتی وارد خونه راحیل شدیم وقتی چرخی توی خونه زدم اینجا هم کلی خاطره با اهورا داشتم نفسم رو بیرون دادم و ناراحت به دیوار زل زدم راحیل بغلم کرد و گفت
_دیگه ناراحت نباش روزای خوب دارن میان همه چی درست میشه..امیدوار بودم امیدوار بودم حرفای راحیل درست از آب در بیاد مونس که دیده بود میآیم اینجا توی راه توی همون تاکسی قهر کرده بود و خوابش برده بود راحیل زحمت آوردنش به خونه رو کشید جای خوابش رو درست کردیم خیالمون از بابت خوابیدنش راحت شد الان هر دو نفرمون حتی حال و حوصله درآوردن لباسامونو نداشتیم کنارم نشست و گفت
_ببین چی دارم بهت میگم به نظر من بهتره که من همین الان به اهورا زنگ بزنم و بگم که تو مونس اومدین پیش من
می خوام بهم اعتماد داشته باشه نمیخوام بویی ببره که من چیزی می دونستم بهش نگفتم سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم نه فعلا نه خواهش می کنم دلگیر به مبل تکیه داد و گفت
_ چرا اینجوری می کنی آیلین بذار بیاد بذار بفهمه حرفاشو بزنه از دق دادن و دیوونه کردن این آدم چی عایدت میشه؟
دلگیر از این حرفه راحیل سرمو پایین انداختم و بغض توی گلوم نشست زمزمه کردم تو فکر می کنی من خیلی خوشحالم؟ خوشحالم که اهورهرو ندارم؟
فکر می کنی من جون نمیدم هر روز وقتی ازش دورم؟اما چیکار کنم دلم باهاش صاف نیست اون عکس های لعنتی هر روز جلوی چشمای منن
من چطور میتونم فراموش کنم مگه میشه فراموش کرد؟آفتاب بالا زد و مهمون این شهر دودآلود شد و من هنوز نخوابیده بودم.کنار پنجره به بیرون خیره بودم و هنوز به این فکر میکردم چطور با مرد زندگیم با تنها عشقی که تجربه کرده بودم با نهایت دوست داشتن با آدمی که زندگیمو براش می دادم و با هر نگاه و لبخندش جون تازهای می گرفتم روبرو بشم...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوپنج
آفتاب بالا آمده بود وسط آسمان ایستاده بود و خودنمایی می کرد این یعنی یه روز جدید شروع شده توی این شهر نزدیک اهورا و من باید بالاخره تصمیم خودمو بگیرم.راحیل به آهستگی در اتاق باز کرد و منو کنار پنجره دید ..با اخم بزرگی روی صورتش نزدیکم اومدو به خاطر خواب بودن مونس آهسته گفت
_ نخوابیدی؟تا خود صبح اینجا بست نشستی که چی بشه؟چرا خودتو از بین می بری دلت به حال این بچه ای که توی شکمته نمیسوزه ؟با خودت نمیگی گناه این طفل معصوم چیه که من دارم شکنجه اش می کنم ؟چه بخوای چه نخوای من همین الان به اهورا زنگ میزنم و میگم تو و مونس اومدین پیش من ...باید با خبر باشه حامله بودن تو نمیگم خودت هر وقت خواستی بهش بگو اما دیگه صبر نمیکنم که تو اینقدر خودتو شکنجه بدی حرفی نداشتم چنان مصمم این حرفا رو زده بود که جایی برای مخالفت نبود کاری بود که باید می شد
چه الان یک هفته دیگه من باید با این آدم رو به رو میشدم راحیل از اتاق بیرون رفت و من پشت سرش راه افتادم وقتی گوشیشو برداشت شماره اهورا رو گرفت بدون سلام و کلام با ذوق و شوق و گفت
_اهورا مژدگونی بده خبر خیلی خوبی برات دارم که میدونم خیلی خوشحال میشی
نمیدونم اهورا پشت خط چی گفت که راحیل با خنده گفت دختر تو ایلین اومدن اینجا صبح خیلی زود اومدن میتونی بیای ببینیشون...میتونستم صورت اهورا رو تصور کنم که الان چطوریه خیلی سریع تماس قطع شد راحیل با خنده گفت
_قطع کرد فکر کنم تا ۱۰ بشماری اینجا باشه هر دو به این حرفش حسابی خندیدیم استرس بدی داشتم خیلی بد روبرو شدن با هاش برام سخت می دونستم که شروع میکنه به مواخذه کردن من میدونستم که همه چیز تقصیر من میندازه و بهم میگه من نباید میرفتم نباید تنهاش میگذاشتم اما من چاره ای جز رفتن نداشتم و اگر الان داستان این بچه نبود هرگز بر نمی گشتم.هردومون آشپزخونه نشستیم منتظر بودیم
نگاهم به ساعت بود و هر لحظهای که میگذشت و به اومدنش نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد.بالاخره به قول راحیل نفهمیدیم پرواز کرد یا با سرعت نور اومد اما خیلی زود تر از همیشه مسیر خونه تا اینجا را طی کرده بود راحیل که درو براش باز کرد از پنجره پذیرایی دیدم که سراسیمه به سمت خونه میاد وارد خونه که شد نگاهش همه جا دنبال من می گشت و من کنار پنجره ایستاده بودم با دیدنم سر جاش خشکش زد فقط و فقط بهم خیره شد درست مثل من که بهش زل زده بودم انگار سالهای سال بود همدیگر رو ندیده بودیم دلتنگی از وجود هر دو نفرمون داشت فوران میکرد مثل آتشفشان که غرق خواب بوده و بعد از سال ها بیدار شده و الان داره خودشو خالی میکنت بهم نزدیک شد اما به جای اینکه بغلم کنه یا حرفی بزنه محکم توی صورتم کوبید شوکه شدم فکر میکردم خوشحال میشه با دیدنم اما....فرصتی نداد تا کارش و انالیز کنم.صدای گریه اهورا که توی خونه پیچید متحیر و شوکه شدم باور اینکه اهورا داره گریه میکنه اونم اینطور با بی تابی برام سخت بود من گریه میکردم اما بی صدا یاد گرفته بودم همه چیز توی دلم میریختم راحیل که گریه ما رو دیده بود نتونست گریه خودشو نگه داره و به آشپزخونه پناه برد هر دو نفرمون کم آورده بودیم و دلتنگی جونمونو گرفته بود وقتی به سختی کمی از من فاصله گرفت و به صورتم نگاه کرد با دیدن اشک های روی صورتش دستم بالا آمد صورتش لمس کردم بعد ماها دستم پوست صورتش لمس کرد نگاه محزون و پر از دردش رو بهم داد و گفت
_ از کی یاد گرفتی شکنجه کردن و عذاب دادن و؟از تو بعید بود خیلی بعید
کی یادت داد بد شدن بد بودنو ؟
_چیزی از اون اهورای سابق از شوهر تو مونده؟ببین با من چیکار کردی؟نگاهم بهش دادم راست میگفت چیزی از اون اهورا نمونده بود لاغر شده بود زیر چشماش گود افتاده بود و سیاه شده بود
موهاش به هم ریخته بودم تار موهای سفید رنگ لابه لای موهاش به وفور دیده می شد لباس هاش نامرتب بود این یعنی این آدم زمین تا آسمون با شوهری که ترکش کردم فرق داره اما دوباره سکوت کردم.اگر همین الان بهش می گفتم الان که پیشمی فقط من نیستم و یه بچه دیگه توی وجودمه چه عکس العملی نشون می داد!دلتنگی و دلگیری تمومی نداشت انگار ...حتی یک سانت از من فاصله نمی گرفت هیچ فاصلهای بینمون نمیذاشت انگار دیگه به من اعتماد نداشت میترسید دوباره محو بشم و برم برای همیشه یه جای دیگه...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوشش
وقتی مونس با اون چشمای خواب آلود با عروسک توی دستش از راه رسید و اهورا رو دید خواب از سر دخترم ناجور پرید
عروسک از دستش افتاد و با قدمای کوچیکش به سمت پدرش دوید اهورا با دیدن دخترمون روی زمین زانو زد و محکم بغلش کرد و به خودش فشارش داد پدر و دختر زیادی دلتنگ بودن و من خودمو مقصراین حالشون میدونستم اما حق میدادن به من نمیدادن؟کم عذاب نکشیده بودم کم درد نکشیده بودم
کم این زهر دلتنگی را بالا نکشیده بودم
راحیل با یه سینی چای شکلات وقتی به جمعمون پیوست و روی مبل نشستیم اهورا مونس توی بغلش و من کنارش نشونده بود همه سکوت کرده بودیم و راحیل با لذت به جمع خانوادگی ما خیره شده بود اهورا با اون دلگیری که توی صداش بود اما خبری از عصبانیت نبود رو به من گفت
_چطور تونستی این دوری رو به هر دوی ما تحمیل کنی چطور تونستی خودتو دخترمون رو از من دور کنی؟نگاهش نکردم دلیل زیادی برای این دوری داشتم دلایلی که کاملا منطقی بود و نه از روی احساس...این وسط راحیل بود که همش چشم و ابرو می اومد تا من حرفی رو که باید به اهورا بزنم اون انتظار داشت همین الان بهش خبر حامله بودنم و بدم اما من همچنین تصمیمی نداشتم..نه تا وقتی که بفهمم اهورا بهم خیانت کرده یا نه!
کیمیا توی زندگیش چه جایگاهی داره!
بهش نمیگفتم نه تا زمانی که کیمیا توی خونش زندگیمیکرد خونه ای که یه روزی متعلق به من بود مال من بود و الان اون بود که اونجا با خوشی روز وشباشو میگذروند ...سکوت من باعث شد که اهورا کمی ناراحت و دلخور بشه رو به دخترمون گفت
_ برو وسایلتو جمع کن عزیزم برمیگردیم خونه ...مونس که خندون از جاش بلند شد تا به سمت اتاقی که وسایل من اونجا بود بره دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و بدون اینکه به اهورا نگاه کنم آهسته گفتم منو مونس جایی نمیریم جای ما هم اینجا خوبه این بار دیگه دلخور و ناراحت نبود اینبار اهورا کاملاً عصبانی بود اهورا با نگاهی عصبی رو بهم گفت
_میفهمی داری چی میگی میخوای اینجا بمونی !نمیخوای به خونت برگردی ؟هنوز از نگاه کردن بهش فراری بودم رو بهش گفتم من جایی که بوی خیانت میده قدم نمیزارم بسمه هرچی کشیدم تا به حال...
وسط این همه اتفاق نمی خوام بیام راحیل که جو بین مارو رو ناجور دید از جاش بلند شد دست مونسو گرفت و به سمت اتاق رفت اهورا عصبی به سمت من چرخید و گفت
_میفهمی چی میگی تو مطمئنی که من به تو خیانت کردم؟دستشو روی قلبم گذاشت و گفت
_قلبت چی میگه؟قلبتم انقدر مطمئنه مطمئنه که خیانت کردم؟اون عکسا دروغ نمی گفت من مطمئن بودم یه چیزایی بین اهورا و کیمیا هست که از من پنهان کردن...سکوتم دوباره براش انگار باعث رنجش شد از جاش بلند شد کمی جلو روم قدم زد و دوباره جلوی پام زانو زد و گفت
_ تو میدونی این مدت به من چی گذشته تو میدونی من رفتم اون دنیا و برگشتم ؟
نه نمیدونی به خدا که نمیدونی من هر روز جون دادم مردم من یه مرده بودم بخدا فقط یه مرده بودم.الان که اینجایی دوباره زنده شدم الان که برگشتی جون گرفتم یه چیزی توی وجودم بود مثل یه دلهره نمی خواستم دوباره دروغی بشنوم نمی خواستم دوباره زود اعتماد کنم و بعد اعتمادم زیر پاهای این آدم له بشه
نمیخواستم زود وا بدم این دلتنگی من باعث بشه که عقلم دوباره از کار بیفته و قلبم پیشرو بشه با چشمایی که به اشک نشسته بود و بغضی که توی گلوم داشت راه نفسامو میبست سرمو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم این آدم غریبه ای که جلوی من بود هیچ شباهتی به شوهر من نداشت...اهورای من هیچ وقت این طور دلگیر و ناراحت نبود هرگز اینطوری ندیده بودمش..ته ریشش و آهسته نوازش کردم دستم لابه لای موهاش رفت تار موهای سفیدش لمس کردم و گفتم
آهسته با صدای لرزونی زمزمه کردم من اینجا توی تهرانم نزدیک تو دیگه دور نیستم دیگه از من بی خبر نمیمونی اما بهم فرصت بده یه چیزایی باید برای من روشن بشه...خوب میشناختم این آدم و سال ها باهاش زندگی کرده بودم روزای تلخ و شیرین زیادی کنارش گذرونده بودم خوب می دونستم الان که نتونسته منو راضی کنه به خونه برگردم چقدر عصبانیه و داره خودشو کنترل میکنه تا حرفی نزنه که نباید کاری نکنه که نباید...نمیخواست اشتباه دیگه ای مرتکب بشه تا رابطهای که بینمون هست از اینم خراب تر بشه...اما مغرور تر از این حرفا بود که به این سادگی هم کوتاه بیاد پس از جاش بلند شد بهم پشت کرد و گفت
_ تو خودت میتونی هر کاری بکنی و تصمیم بگیری اما نمیتونی دخترم و از من دور کنی ماههاست که حسرت دیدنش توی دلم مونده من می خوام اون با من بیاد
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
و یک روز اشک هایت سرازیر می شود،نه به خاطر مشکلات،بلکه به این دلیل که خداوند همه دعاهای تو را اجابت کرده است.✨
شبتون زیبا🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آدینه تـون بـخیر 🍂🍁
قلم موی اراده
را بردار آغشتہ
به رنگَ عشق ڪن
رنڪَ تازه ای بزن
بربوم زندڪَی
تاجان بڪَیرند
طرح های
آرزوهای قشنگت
جمعه تون بخیر وخوشی 🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوهفت
ناراحت و عصبی منم مثل اون از جام بلند شدم نزدیکش رفتم و گفتم میخوای خانواده تو تکمیل کنی؟کیمیا رو که داری عشق اولت کسی که باهاش بهم خیانت کردی الان می خوای دخترمو ببری که خانواده چهار نفره تون تکمیل بشه ؟اما من این اجازه رو بهتون نمیدم دختر من جایی نمیاد که اون زن باشه ...دستی به ریشش کشید و گفت
_ من از دست تو چیکار کنم آیلین؟ من چطور باید تو رو قانع کنم و بهت بفهمونم که من هیچ صنمی با کیمیا نداشتمو ندارم این مدتی که تو نبودی بیشترشو تنهایی توی آپارتمانی که برای خودم اجاره کردم موندم من حتی پیش کیمیا نمی موندم و تو داری منو به چی محکوم می کنی؟
با این حال زارم با این دلتنگی عذاب آوری که داشت منو دیوونه میکرد چطور می خواستم به این مردی که اینطور جلوم ایستاده بود و از قلبش می گفت نه بگم؟
ممکن نبود امکان نداشت...این مرد خوب بلد بود رام کردن منو خوب بلد بود افسار قلبمو به دست گرفتن این مرد زیر و روی من و از حفظ بود و من نمی تونستم جلوش زیاد تاب بیارم برای همین بود نمی خواستم از اومدنم با خبر باشه اما راحیل کاری کرده بود که اهورا خودشو مثل باد به اینجا برسونه و عطر حضورش تویی ریه هام جاگیر بشه و من دست بسته بمونم نگاهش به صورتم پر ازحرف بود دلم می خواست هر حرفی که میزنه صداقت محض باشه دلم می خواست حقیقت از چشماش بخونم و چشمای این مرد داشت فریاد میزد که دروغی در کار نیست...به خاطر پسرم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود به خاطر مونس باید اینبارم میگذشتم باید کوتاه میومدم به خاطر خانواده ای که دوستشون داشتم
دوباره صدای محزونش توی گوشم که نشست دیگه رام شدم شدم همون آیلین سابق همون دختری که جلوی این آدم حتی حرفی برای گفتن نداشت یه دختر عاشق که جونش هم میده فقط و فقط این مرد و کنار خودش داشته باشه
_ باهام میای بریم ؟بریم یه جای خلوت فقط من و تو باهم حرف میزنیم حل میکنیم هر چیزی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنم که قلبت باهام صاف بشه فقط باهام بیا بهت نیاز دارم ...دلتنگی داره منو میکشه حضور تو می خوام
آهسته زمزمه کردم مونسم میبریم..اما اون صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_فقط من و تو ما دو نفر مونس اینجا پیش راحیل میمونه فقط امشب امروز بزار باهات باشم بزار بهت ثابت کنم که من هیچ خطایی نکردم خواهش می کنم...
دادن یک فرصت بهش اشتباه نبود بود؟
یه فرصت بخواد بهم ثابت کنه چقدر از حرفاش راسته اشتباه نبود اینکه اینقدر راحت کوتاه اومده بودم...کوتاه اومده بودم اما قلبم داشت طوری خوشحالی میکرد که انگار به ارزوش رسیده..
به سمت اتاقی که راحیل و مونس اونجا بودن رفتم و هر دو نفرشون منتظر بودن تا ببینن آخر این جنگ چی میشه!
با دیدن من راحیل به سمتم اومد و گفت
_ حالت خوبه بهش گفتی؟روی تخت نشستم و گفتم چیزی بهش نگفتم
میخواد ثابت کنه که خیانتی در کار نبوده میتونی مواظبمون مونسمون باشی؟منو محکم بغل کرد و با خنده گفت _من قربون تو و مونسم بشم چرا نباشم مواظب شم تو برو همه دلخوری ها و کدورتها را کنار بگذارین با و خوشی برگردین دنبال دخترتون خواهش می کنم باید به خودتون فرصت بدی اون آدمی که تو این مدت من دیدم مجنون ورد کرده به خدا مجنونم انقدر آواره کویر نشد که این بیچاره آواره و دربدر کوچه و خیابون شد خواهش می کنم...لباس عوض کردم و همراه اهورا از خونه راحیل بیرون رفتیم
سوار ماشین که شدم وقتی حرکت کردیم احساس می کردم این چندین ماه دوری کاری کرده بود که کمی حس غریبگی داشته باشم اما اهورا چنان دستمو محکم گرفته بود که انگار می خواست مانع از فرار کردنم بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii