eitaa logo
شهید علی پیرونظر
323 دنبال‌کننده
924 عکس
348 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردیم بعد از ساعتی از تعدادی پرسیدیم گفتند شهدا در آن بالا هستند و دیدیم چند شهید کنار سنگر است و تعدادی از نیروها هن داخل سنگر بودند و گفتند آن بالا در نوک تپه سنگر بزرگی است و شهدا در آنجا هستند و بعد بالا رفتیمو شروع کردیم به تخلیه . هنوز اولین شهید رابر نداشته بودیم که هلی کوپترها بود که به طرف ما می آمدند و اطراف ما را به راکت بستند و دیده بان هم با روشن شدن هوا دیدند و به زدن خمپاره پرداختند . برادر لقا به پایین رفت و تعدادی شهید را به صورت سینه خیز به بالای تپه آورد و داشتیم بر می گشتیم ببینیم دیگر شهیدی نیست ؟ عباس جلو می رفت محمد طاهرخانی وسط بود من پشت سر آن هاو حدودد۴ یا ۵ متر فاصله داشتیم که صدای انفجار مهیبی آمد و زمین گیر شدیم و بعد از چندی ترکش هایی بود که بر سرمان می ریخت و دیدیم در خاک و دود کسی افتاده در لحظه اول ترسیدم چون تکه چیزی جلوی من بود فکر کردم بچه ها هستند بعد خوب نگاه کردم دیدم طاهر خانی برانکارد روی پایش است د پاهایش هم دراز است و کمرش خم شده و سرش روی برانکارد بود و من هر چه داد زدم طاهرخانی صدایینرسید و مسئولین و لقا را صدا زدم به سرعت رسیدند ودر آن لحظه دوباره هلی کوپترهاآمدند تا اینکه خمپاره اندازها شروع به کار کردند و ما را با خمپاره میزد بعد از آن هم تیر بار. ما را به رگبار بستند حدود چند دقیقه ای بود که صدای هیچ کس بلند نشد بعد آتش خاموش شد . بعد رفتیم دیدیم از همه طرف ترکش خورده و لقا و صدری او را روی برانکارد گذاشتند
شهید علی پیرونظر
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردی
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه در سال ۶۲ در زمانی که سال سوم دبیرستان بودند .
چند ماهی از دوران عقدمان می گذشت . یک روز وقتی با هم بیرون رفته بودیم متوجه شد که کفش هایم نو هست . پرسید تازه خریدی . گفتم بله . با مادرم رفتیم و خریدیم . گفت پولش را از کجا آوردی . گفتم مادرم داد . بی نهایت ناراحت شد . گفت تو همسر من هستی و مسئولیت تو به گردن من هست نباید مادرت را به زحمت می انداختی . و از من قول گرفت که هر چه لازم داشتم به ایشان بگویم و دیگر پدر ومادرم را به زحمت نیندازم . #مردانگی @sharikerah
به سرعت او را به طرف اورژانس آوردند و تمام تپه را آن چند نفر دویده بودند و هر چند متر هم افراد را عوض می کردند تا زودتر به مقصد برسند و بقیه هم هر چهار نفر یک شهید را برداشته و به سرعت از منطقه دور شدند و بعد می آییم و بقیه شهدا را می بریم من و محمدی و عباس و رودباری و زال یک شهید را روی برانکارد گذاشته و با سرعت و تقریبا به صورت دولا . دولا از تپه ها حادثه دور شدیم وقتی به مقصد رسیدیم دیدیم بچه ها همه خسته و ناراحت هستند حدودا شش شهید آورده بودیم واز حال طاهر خانی پرسیدم و گفتیم شاید با آمبولانس برده باشند اما گفتند که روی برانکارد است پتو را کنار زدم دیدم پیکر پاک طاهر خانی است که صورتش با حالتی خندان و معصومانه شهید شده و عده ای از بچه ها آمدند برای تبریک و تبرک از گونه های گلگون و سرخش بوسه زدند . بعد از استراحت شاطر ولی با ماشین تدارکات آمد و کارتنی بیسکویت آورد و به بچه ها داد و گفت در مقر بمانید و استراحت کنید و من حدود سه ساعت منتظر علی شایان بودم چون او و جعفرآقا در تپه ها مانده بودند لقا و صدری که برای شناسایی رفته بودند برگشتند به لقاء گفتم که علی نیامده است و بعد او پرس و جو کرد و گفت که علی شایان با جعفرآ قا رفته اشکال ندارد با قاطر بر می گردند . برگشتیم به مقر موقع ظهر بود و اذان می گفتند بعد وضو و نماز . همه ناراحت و غمگین بودند و کسی میل به غذا نداشت خلاصه عصر شد و دیدیم یک گروه دیگر از بچه ها هم از اردوگاه که قبلا با هم بودیم آمدند و من از دیدن آقای فلاحی واقعا خو ش حال شدم و یکی از بچه ها خبر طاهر خانی را به او داد و او هم ناراحت شد بعد از شام و نماز خوابیدیم
صبح پانزدهم برای نماز بیدار شدیم هنوز هوا تاریک بود که برادر کرد لو به لقاء گفت من سه نفر نیرو لازم دارم و چون عبداللهی و نیک فلک نرفته بودند آن ها را معرفی کرد چون عصر روز قبل همه نیروهای تازه نفس با قاطر به خط رفته بودند و تعدادی شهید تخلیه کرده اند تنها این دو مانده اند که کرد لو گفت این ها از نظر بنیه بدنی ضعیف هستند و از آن قوی تر ها بده چون زیر آتش است آن منطقه . بعد از چندی به اصرار من . آقای فلاحی و نیک فلک با لباس های بادگیر سراسری کرم رنگ با تویوتا و کردلو و صدری و لقاء و آقای نظافت و طلوعی رفتیم خط و بعد ۲۰ دقیقه با گذشتن از ماشین ۶ای تدارکات و خمپاره اندازو مینی کاتیوشا و ادوات جنگی به قسمت رفتیم و دیدیم کنار جاده جنازه مزدوران عراقی افتاده و بعد به جایی که شهدا را جمع کرده بودند رسیدیم و حدود ۱۴ شهید را فورا در ماشین گذاشتیم و با سرعت به عقب برگشتیم و در راه خمپاره اندازه‌ای خودی مشغول کار بودند به مقر برگشتیم و بعد از ظهر به همراهی عده ای از بچه ها سراغpmp عراقی رفتیم که به غنیمت گرفته بودند چون در نزدیکی ما بود مسئول آن ها گفت که هنوز این ها آب بندی نشده و با وسایل و بیسیم آن ها آشنا شدیم نزدیک غروب یک شهید آوردند که من و عباس رفتیم برای تخلیه .شب نماز و شام و بعد از آن خوابیدیم پ . خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه پیرونظر #شهید_نیک_فلک @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوشنبه صبح شانزدهم آقای کردلو و صدری و نظافت رفتند برای شناسایی و اگر شد بچه ها را ببرند برای تخلیه . و به لقا گفتند دونفر را بفرست کنار اورژانس و هر وقت شهیدی آوردند آن ها را به ماشین های ما برسانند چون شب گذشته حمله شده بود و حمله گردان سیدالشهدا . کربلا . علی ابن ابیطالب شرکت داشتند و لقا هم به من و فلاحی ماموریت داد برای جاده و چون دوبار برای تخلیه به خط رفته بودیم قبول کردیم و بعد از خوردن صبحانه به لب جاده رفتیم و چند ساعتی ماندیم خبری نشد و بعد از آن یک شهید آوردن و بعد از شناسایی به ماشین انتقال دادیم آنجا تا ساعت ۹ صبح خلوت بود و بعد از آن آمبولانس و تویوتا بود که پر از زخمی می آورد و اکثرا سر پایی مداوا می شدند .چون دشمن عقب نشینی کرده بود و به قول بچه ها سر هر تپه ۴۰ تا کاتیوشا می زنه . و خمپاره و راکت های هلی کوپترها هم پشت سر هم کار می کنند و تیر بار هم لحظه ای خاموش نمی شود برای این مقدار زخمی ها کمی زیاد بود خلاصه ساعت نزدیک ۱۰ بود که شاطر ولی از بچه ها خواست به مقر بروند و حاضر شوند برای رفتن به خط من هم از فرصت استفاده کروم و دیدم زال و شایان پایین هستند به آن ها گفتم جای من باشند و من خود را به ماشین رساندم و جمعا سه تا تویوتا شدیم و حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر به سرعت به طرف خط رفتیم و بعد از پیمودن مسافتی در کو ه ها و دره ها به نزدیکی خط رسیدیم طوری که کاتیوشای ۱۰۰ متری ما می خور و زمین و ما در یک شیار بودیم در همان لحظه که تانک غنیمتی را لشگر ما گرفته بود داشتند به عقب می آوردند ما حدود یک ربع در آن منطقه بودیم ‌ @sharikerah
کردلو و صدری از شناسایی برگشتند و گفتند که اینجا را زیر آتش گرفته اند و نمی شود جلوتر رفت و هر چه سریع تر این منطقه را ترک کنید تویوتا ها از زیر درختان بیرون آمدند و بچه ها با تمام سرعت سوار شدند و ماشین ها با تمام قدرت از آن منطقه دور شدند و هنوز ۱۰۰ متر دور نشده بودیم که یک هلی کوپتر درست همان جای ما را به راکت بست و اگر چند دقیقه دیرتر حرکت کرده بودیم همگی کشته و زخمی می شدیم ساعت ۱۲ به مقر برگشتیم و رفتیم کنار رودخانه با رود بارانی وضو گرفتیم وقتی می خواستیم برگردیم بالا . آمبولانس آمد و من و رود بارانی به کمک مجروحان رفتیم بعد از فرستادن آن ها به پشت خط به مقر برگشتیم و نماز خواندیم و بعد از ظهر مزدوران عراقی تپه روبروی ما را گرفته اند و چون از کنار جاده می گذشت حدودا ۸۰ کاتیوشا به آن منطقه کوبیده . در همان حین یک روحانی و چند پاسدار و یک لباس شخصی آمدند و دیدیم همه بچه ها دیده بوسی می کنند پرسیدم گفتن حجت الاسلام جواد محدثی مسئول روابط عمومی منطقه یک است بعد از نماز که به جماعت خوانده شد کمی از احکام و اعمال بعد از مرگ گفت مثل ایستگاه های بازرسی و کارت . مثلا ایستگاه زبان . گوش .نماز . مال و .....‌‌‌‌بعد از شام اکثرا خسته بودند و خوابیدند و ده نفر بیدار بودیم که حاجی پیشنهاد کرد برایتان داستان بگویم و داستان جالبی گفت و محمدی گفت اگر می شود چند بیتی شعر بخوانید و شاهدش حمله محرم پارسال بود گفت شعر بسیجی را همه بلد هستید و خوانده اید شعر جدیدی هست برایتان می خوانم ونامش نجوای شب است و چندین بیت آن را خواند و با صلوات مجلس ختم شد . @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۲ بعد از ظهر روز پنجشنبه مورخ ۶۲/۸/۱۹ برادر الهی آمد وگفت قله کله قندی را عراقی ها عقب نشینی کرده اند و جنازه های آن ها دو سه روزی هست که آنجا مانده حالا که بچه های ما رفته اند مستقر شده اند اذیت می شوند حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر نیرو می خواهم آن ها را به خاک بسپارند من و عباس و فلاحی و نیک فلک هم گفتیم ما می آییم آقای الهی گفت محور یک چون هنوز خط نرفته اند آن ها می روند و کس دیگر نمی رود در آن لحظه من و دیگران آماده بودیم آقای صدری گفت یک نفر می خواهم که یک شهید را از خط بیاورد خلاصه من جلو افتادم و با دو قاطر حرکت کردیم به طرف خط . از میان کوه ها و دره ها عبور کردیم . بعد از دو ساعت به خط رسیدیم و خمپاره بود که بر سر ما و دیگران می کوبید خلاصه دولا . دولا و گاهی سینه خیز حرکت کردیم و از شانس ما هلی کوپترهای به طرف ما آمدند و چهار تا راکت زدند و بعد از رفتن آن ها دوباره حرکت کردیم در خط عده اس را دیدیم که در سنگرها نشسته بودند بعد از آدرس گرفتن دوباره حرکت کردیم گفتند این تپه دید دارد با سرعت عبور کنید و تا عبور کردیم خمپاره بود که بر سر ما ریخت و قاطر هادر آن سر و صدا راه نمی رفتند و خلاصه به نوک مقدم ترین تپه رسیدیم . از آن بالا ما را می دیدند و ممکن بود تک تیر انداز ما را بزند کمی پایین تر قاطر ها را بستیم و برای دیدن شیار به نوک رفتیم و شناسایی کامل شد خواستیم یکی از قاطر ها را پایین ببریم و شهید را بالا بیاوریم یکی از بچه های گردان روح الله گفت اگر شما بروید ما را می بینند و شناسایی می کنند و زیر آتش می گیرند قرار شد دونفر به کمک ما بیایند و با برانکاردبه ته شیار برویم .
خلاصه تا وسط شیار رفتیم وبا سرعت هر چه تمام و به حالت دویدن رفتیم و بعد آقای صدری جلو رفت . گفتم هر وقت پیدا کردی ما را صدا کن . بعد از چند دقیقه ای صدای صدری آمد که شهید را پیدا کردم . با تمام نیرو و سرعت شهید را که یک پسر ۱۶الی ۱۷ ساله بود را بالا آوردیم .بعد از سه روز شهید بوی عطر خاصی می داد وباعث تعجب ما و دیگران شده بود خلاصه بعد از آماده شدن به راه افتادیم و دوباره به همان تپه رسیدیم وچون زمین بازی بود تا وسط های آن رفتیم و دوباره دیدند و شناسایی کردند و صدای سوت خمپاره بود که پشت سر هم دیگر می آمد و با هر سوت ما نمی خوابیدیم فقط کمی خم می شدیم و هر خمپاره حدود ۵ الی ۲۵ متری مامی افتا د و ترکش ها بود که با ویز کردن از کنار ما می گذشت و چند تایی کنار پای من خورد و چند مرتبه گفتم که دیگر تمام شد و تکه تکه شدم ولی خداوند نخواست و بعد از گذشتن از تپه باز هم پشت سر ما می کوبید تا حدود ۵۰۰ متر بعد از آن تپه هم باز به طرف ما خمپاره می زد بعد از نیم ساعت که به عقب آمدیم تویوتایی آمد و شهید را داخل آن گذاشتیم و خودمان با قاطر دونفری به مقر برگشتیم ساعت ۷/۵ شب بود و همه نگران ما بودند @sharikerah
ويژگى هاى مسلمانى فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد. خطبه ١۶٧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دبیرستان می رفتم و زندگی ائمه را می خوندم . با خودم می گفتم چه لذتی می بردن اطرافیانشان که با این انسان ها زندگی کردند و در کنارشان بودند . زمانی که با علی آقا ازدواج کردم و حدود هشت ماهی با شهید زندگی مشترک داشتم . وقتی به چهره زیبا و نورانی اش نگاه می کردم . وقتی رفتار ش را با خانواده و احساس مسئولیتش را در قبال زن و فرزند می دیدم . وقتی ایمان و اخلاص و اعتقادش را می دیدم با خودم می گفتم وقتی یک انسان معمولی می تونه اینقدر خوب باشه . اینقدر دوست داشتنی باشه . این قدر عزیز باشه پس ائمه و امامان چقدر دوست داشتنی بودند . علی آقا ی عزیز امروز روز شهداست . خوشا به حالت . چقدر خوب بودی . کاش کمی از مردانگی . اخلاص . ایمان . محبت و پاکی ات را برای امروز جامعه ما جا می گذاشتی . کاش زمین مثل شهدا را بیشتر داشت . شهدایی که اخلاص داشتند . رحم داشتند . ایمان داشتند @sharikerah
هنوز یکماه نشده بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم . چند دقیقه ای به تحویل سال مانده بود . آنقدر احساس آرامش و خوشبختی می کردم که حاضر نبودم حالم را با هیچ چیز عوض کنم . با شور و شوقی سفره هفت سین را گوشه اتاق چیدم و تنگ ماهی را که در آن دو ماهی بیقرار می چرخیدن . کنار آن گذاشتم . لباس نو پوشیدم . با صدای تحویل سال نو هر دو به هم نگاه کردیم تا اولین چیزی که در سال جدید می بینیم برق نگاه پر مهر یکدیگر باشد . سال نو تحویل شد . اولین و آخرین سال نو در کنار هم . اما خوشی های ما به انتهای سال نکشید . از آن سال به بعد هر سال نو . من کنار مزار علی آقا بودم .اما این بار دیگر موقع سال تحویل تنها قاب عکس علی آقا بود که با لبخند نگاهم می کرد و چهره من پر از بغض و گریه بود . چقدر زود گذشت اولین و آخرین بهار زندگیمان کنار هم . کاش آن روز زمان از حرکت می ایستاد ومن هرگز این روزهای تلخ را تجربه نمی کردم @sharikerah
عصر روز جمعه مورخ ۶۲/۸/۲۰ من و عباس و نیک فلک و آقای فلاحی برای گردش به کوه های اطراف رفتیم موقع برگشتن هم تعدادی ترکش برداشتیم بعد از آمدن مشغول جمع کردن چوب برای شب بودیم که دیدیم یک تویوتا آمد و بچه ها دور آن جمع شدند عباس با سرو صدا لقاء را صدا کرد بعد از چندی یکی از بچه ها آمد دیدیم تعدادی شهید آورده اند از قضا دو تا از شهدا اهل ساوه بودند که اسامی آن ها ماشاالله تاریخی و ابوالفضل میر گلو بیات بود .من هم به آن ها پیوستم و طی بازدید از جیب یکی از آن ها که همان تاریخی بود کارت شناسایی و تعدادی عکس که از خودش با حاجی حیدر وکافی و بعضی از بچه ها بو همراه قران و ساعت و چیزهای دیگر درون پاکتی گذاشتیم و بعد آن را داخل جیب لباسش گذاشتیم .بعد از نماز و شام خوابیدیم . @sharikerah
یک چیزی که یادم رفته بود این که بعد از ظهر وقتی داخل ایوان عده ای از بچه ها و مسئولین جمع بودیم صحبت از مرخصی شد و گفتند که وقتی این حمله هم اجرا شد لشگر ما به عقب بر می گردد و به همه یل مرخصی می دهند یا پایانی .یکی از بچه ها گفت که برای قاطرها دو تا کامیون یونجه آورده اند مثل اینکه تا تمام نشود مرخصی نمی دهند .و برادر گودرزی هم بدون درنگ گفت اگر مرخصی به این یونجه هاست من و آقای رمضانی هر دو تا صبح تمام این یونجه ها را می خوریم .خلاصه آن روز کلی خندیدیم و خوش،گذشت . @sharikerah
به اصرار علی آقا بعد از عقد به کلاس های هلال احمر رفتم برای آموزش تایپ . مدام بهش می گفتم آخه به چه دردم میخوره . می گفت ضرر نداره . حالا برو یاد بگیر . هر روز من را به کلاس می رساند و قتی دنبالم می آمد برای برگشتن . سر راهش یک شاخه میخک می خرید و دستش می گرفت و می آمد . بچه های کلاس از پنجره نگاه می کردند و کلی اذیتم می کردند . هر روز هم یک رنگ می خرید . یک روز که با دوچرخه کورسی قرمزش آمده بود دنبالم . بچه ها که از پنجره دیده بودند گفتن امروز مجنون چرا گل نیاورده . چیزی نگفتم . چون اصلا قید و بند این چیزها نبودم . کلاس تعطیل شد . همه از کلاس بیرون آمدیم . به علی آقا که رسیدم سلام کردم . زیپ لباس ورزشی اش را پایین کشید از داخل سینه اش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد . تمام بچه ها صوت و هورا کشیدند . و علی اونروز چقدر خجالت کشید . یک دسته گل پر از گل های رز صورتی و قرمز .......... پ . ن .علی آقا عاشق گل بود خصوصا میخک و رز صورتی پ . ن . تایپ هم یه روزی به دردم خورد و در زمانی که نمی توانستم بروم روستا درس بدهم . مامور در اداره شدم @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رویای دیدار توام بیقرار توام مرغ غم زده حالم قوت پر و بالم وا بکن گره از این پای بسته @sharikerah
عصر روز ۶۲/۸/۲۸ شنبه بود که عده ای از بچه ها در حال خواندن قرآن بودند . ما از چند روز قبل می دانستیم یک عملیات خیلی بزرگی قرار است انجام شود ما فکر می کردیم روز جمعه انجام می شود اما روز جمعه دیدیم خبری نشد بعد از سوال کردن فهمیدیم امشب است بعد از تمام شدن کلاس قران دیگر غروب شده بود آماده شدیم برای نماز و به امامت برادر شکارچی نماز را خواندیم و بعد از آن هم دعا کردیم برادر شکارچی هم کمی صحبت کرد در مورد مقام شهید و کار مهم ما و خیلی چیزهای دیگر . بعد از شام عده ای خسته بودند و خوابیدن . و من یک کتاب بود به نام شهادت در نهج البلاغه را مشغول خواندن شدم قرار بود عملیات ساعت ده شب شروع شود . لقاء هم نواری از برادر خورشیدی گذاشت و مشغول گوش دادن بود و توی حال خودش بود . و عده ای مثل عباس و رود بارانی و ...... حالی پیدا کرده بودنتان اینکه رود بارانی رفت بیرون و بعد از آمدن گفت درگیری شروع شده و ساعت را پرسیدم گفت ده و خورده ای هست گفت بیرون خیلی منور می زنند با اینکه ماه ۱۴ بود هوا صاف صاف بود ولی منور ها قطع نمی شد و صدای تیر بار و کاتیوشا و لحظه ای قطع نمی شد آمدم سراغ عباس گفتم پاشو بیا ببین چه خبر است و رفتیم دیدیم که ادامه دارد . رفتیم روی بسته های یونجه نشستیم و هر یک از بچه ها چیزی می گفتند بعضی ها صلوات . بعضی ها دعا ی امام زمان و دعای فرج و .........بعضی در فکر و بعضی در حال گریه و بعضی در حال هیجان و یک نفر از ساختمان های بالا امام زمان عج را صدا می زد و خدا را قسم می داد که رزمندگان موفق باشند و نصرت یابند و به سلامت برگردند و دشمنان اسلام و صدام را نابود کند @sharikerah
دلم تنگ شده ....... برای خانه ای که با تو زیر سقفش زندگی می کردیم . برای خنده های از ته دلمان . برای غروب ها که سفره افطار را پهن می کردم تا بیایی و خودم روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم . دلم تنگ شده برا صوت قران نیمه شب هایت . برای ایستادن به نمازت . برای قدم زدن هایمان در مسیر خانه . برای خرید کردن هایمان . دلم تنگ شده برای درد و دل هایت . برای آن همه مهر ومحبتی که داشتی . برای آن همه صبر و امیدت . برای آن همه نشاط و شکرت . برای علی گفتن هایم و از ته دل جواب دادن هایت . دلم تنگ شده برای همه آن آرزوهایی که با تو رفتن . برای خیال های خوشمان . برای تمام مسیرهایی که با تو صدها بار رفتیم و آمدیم . دلم تنگ شده برای آن خانه . ..... برای تو ....برای همه آن لحظه ها ..... برای آن جمع سه نفره که فقط پنج روز بود . اما هنوز یادم نرفته آن پنج روز چقدر خوشبخت بودم . خیلی دلم تنگه ...... @sharikerah
صبح یکشنبه مورخ۶۲/۸/۲۹ بعد از صبحانه برادر الهی گفت یکی از بچه های مخابرات همراه بیسیم بیاید ویکی هم به بالای پشت بام برود عباس همراه او رفت بعدداز کمی مشاجره آقای فلاحی به پشت بام رفت و بعد از ساعتی آمد وگفت ارتباط قطع شده و بعد هر دو به طرف پایین دره . اورژانس رفتیم بعد آقای کاظمی را دیدم از شهیدان تاریخی و میر گلو بیات پرسیدم گفت تا جمعه تشیع نکرده اند بعد عده ای از برادران ساوه ای گردان موسی بن جعفر را دیدم از قبیل صدیف و دیگران . صدیف زخمی شده بود و معلوم شد شهدای ساوه ۸ الی ۹نفر بودند بعد از خداحافظی به مقر برگشتم دیدم الهی . عباس و طلوعی و کرد و تعداد دیگری برای شناسایی رفتن و من پشت بیسیم بودم و مدام با عباس در تماس بودم . در آخرین صحبت بود که صدای هواپیماها بیشتر شد . و من و علی شایان و فلاحی از محور یک به داخل شیاری که در بالای ساختمان های محور یک بود رفتیم بعد از چند لحظه صدای خیلی عجیبی به گوش رسید که علی گفت دستم سوخت وقتی نگاه کردم دیدیم که بالای سر ما درست لب شیار یک تکه ترکش بزرگ افتاده و علی دستش را روی ترکش گذاشته بود و بعد صدای یکی از بچه ها از داخل ایوان آمد که موج انفجار او را به زمین زده بود .بعد تعدادی عراقی آوردند که زخمی شده بودند بچه ها گفتند این ها سالم بودند در راه بر اثر حمله هوایی زخمی شدند . در همان لحظه لقاء گفت ۴ نفر بروند بالاو فورا من و عباس و نیک فلک و فلاحی سوار ماشین شدیم و با یک ماشین دیگر از محورهای دیگر به خط قبلی رسیدیم @sharikerah