فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلویزیون روشن بود . علی آقا داخل اتاق تکیه به پشتی داده بود و داشت زیارت امیر المومنین را می خواند . من داشتم توی آشپزخانه غذا درست می کردم. یک آن دیدم علی بلند صدا می زند شاهده بدو بیا شعری را که دوست داری تلویزیون داره میخونه . کفگیر به دست آمدم در چهار چوب در ایستادم و همچنان که شعر را گوش می دادم آهسته اشک هایم به روی گونه هایم می نشست . یک آن علی کارد میوه خوری را لای مفاتیح گذاشت تا بقیه دعا را گم نکند و از جا بر خواست که از اتاق خارج شود به روی شانه ام زد و گفت . خانمم آخر این شعر کار دستت نده ..
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
علی آقا در آخرین تماس گفته بود که ۱۵ روز دیگر بر می گردد و از آن لحظه من حتی ثانیه ها را هم می شمردم . دلم می خواست روزها دنبال هم بدوند و زود تمام شوند و من دوباره رنگ شادی را ببینم . زیادی داشتم پدر ومادرم را زحمت می دادم . شب چهاردهم ریحانه خیلی بیقراری می کرد . مدام از خواب می پرید و گریه می کرد . مادرم می گفت این بچه امشب چرا اینقدر بیقراره ؟ نیمه های شب وقتی بچه را خواباندم خودم هم کنارش به خواب رفتم . در خواب دیدم علی آمده است و ما در خانه خودمان بودیم . به پشتی تکیه داده بود و نشسته بود سرش را با باند بسته بود . رفتم روبرویش زانو زدم پرسیدم چرا سرت را بستی ؟ گفت مار سرم را گزیده . گفتم درد می کند ؟ گفت کمی . از خواب بیدار شدم . احساس می کردم قلبم نمی زند . کمی نشستم و تا صبح خوابم نبرد .
مدام با خودم می گفتم یعنی علی زخمی شده ؟ یعنی تیر به سرش خورده . ترکش خورده ؟
نمی دانستم چه کنم . حتی جرات نداشتم که خوابم را برای کسی تعریف کنم .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
سالروز عملیات بیت المقدس ۲
عملیات بیت المقدس ۲ با رمز یا زهرا (سلام الله علیها) در ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ برای آزاد سازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق در منطقهای به وسعت ۱۳۰ کیلومتر مربع آغاز شد و این عملیات در سختترین وضعیت جوی در میان برف و سرما توسط یگانهای سپاه ادامه پیدا کرد.
این عملیات در محور ارتفاع قمیش در منطقه عملیاتی سلیمانیه عراق به صورت گسترده به فرماندهی سپاه و با حضور رزمندگان اسلام انجام شد.
این عملیات تا روز دوم بهمن سال ۶۶ در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که از نوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود.
#شهید_علی_اصغر_صادقی
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_بهزاد_سمیعی
@sharikerah
روز پانزدهم
از خواب دیشب خیلی کلافه بودم . اما خوابم را به کسی نگفتم . دلم خیلی شور می زد مدام از خودم پس پرسیدم مگر قرار نیست امروز علی بیاید چرا من اینقدر بیقرارم ؟ صبح نزدیک ساعت ده صدای هلی کوپتر آمد مادرم سرش را رو به آسمان کرد و گفت دیگر کدام مادر مرده ای را آورده اند . ( معمولا شهدا را با هلی کوپتر می آوردند . ومادر مرده اصطلاحی بود که خدا کند مادر نداشته باشد ) کنار گهواره ریحانه نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم که صدای زنگ خانه آمد . مادر علی بود . وارد اتاق که شد گفت این چه سر و وضعی هست پاشو موهایت را شانه بزن . لباست را عوض کن . علی بیاید تو را با این وضع ببیند ناراحت می شود . موقع رفتن گفت علی آمد شب زود بیایید من منتظر هستم . موقع بستن در دیدم آقای خوشخو از بچه های سپاه کوچه را بالا و پایین می رود تعجب کردم این اینجا چه می کند ؟ در را بستم و وارد خانه شدم . نزدیکی های ظهر مادر شوهر اعظم (خواهرم ) به خانه ما آمد . کمی نشست مادرم داشت با ریحانه بازی می کرد و او مدام می گفت خدا کند با پدر ومادر باشد . بعد وقتی فهمید ما هنوز از چیزی خبر ندارین رفت . گویی تمام شهر می دانستند علی مسافر من آمده است و فقط ما خبر نداربم . ظهر پدرم موقع ناهار گفت می گویند شهید آورده اند . قاشق از دستم افتاد . همه نگاه ها به من برگشت . چه ثانیه های سنگینی . مادرم داشت نماز می خواند زنگ خانه به صدا در آمد . اینبار دیگر خود علی هست . از جا پریدم. اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . یک آن مادر علی سراسیمه وارد اتاق شد . گفت من را چیکار داری ، محمد آقا می گوید تو با من کار داری . من که یک ساعت پیش اینجا بودم . من که همینطور داشتم نگاهش می کردم . تا خواستم حرفی بزنم . برادرم محمد وارد شد . چشمانش قرمز شده بود . گفت مریم خانم میخوام یه چیزی بگویم اما شلوغ نکنید . بعد ادامه داد علی زخمی شده شده است . آرام نشستم . مادر علی گفت راستش را بگو . برادرم به گریه افتاد و به پیشانی خود زد و گفت شهید شده .... مادر علی خودش را به زمین انداخت و جیغ می کشید . از صدای او ریحانه از خواب پرید و شروع به گریه کرد برادرم نمی دانست چه کند مدام به مادرم می گفت نمازت را بشکن . نمازت را بشکن ...
ومن آن لحظه هیچ چیز را دیگر نشنیدم . نه صدای مادر علی و نه صدای گریه های ریحانه را . فقط صدای چکمه های علی را در برف می شنیدم که آهسته . آهسته از من دور می شد و من در میان برف ها زانو زده بودم و التماس می کردم علی برگرد ..... علی برگرد من از تنهایی می ترسم .
وقتی چشمانم را باز کردم زیر سرم در اورژانس بیمارستان مدرس بودم
ادامه دارد ...
@ sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم انتظاری تمام شد . امشب من و علی در یک شهر بودیم . اما جدا از هم . علی بی روح و بی صدا آرام خوابیده بود . در حالی که خواب را از چشمان من ربوده بود . گویی دنیا آوار شده بود و بر سرم ریخته بود . وقتی از زیر سرم بر خواستم یک تکه یخ بودم که آهسته . آهسته در حال ذوب شدن بودم . صدای خواهرم را می شنیدم که می گفت گریه کن . گریه کن ...... و من همچنان مات و مبهوت به نقطه نا معلومی می نگریستم . جلو درب خانه وقتی از ماشین پیاده شدم چشمم به حجله علی و پرچم سیاه افتاد . پاهایم سست شده بود . قدرت قدم گذاشتن در خانه علی را نداشتم . وارد خانه که شدیم گوشه ای نشستیم . چقدر احساس غربت می کردم . همسایه ها همه جمع شده بودند و قرار بود زنگ بزنند اقوام علی و ما از تهران بیایند . خواهرم ریحانه ۵۰ روزه را آورد در آغوشم گذاشت و گفت این بچه چند ساعتی هست که شیر نخورده . ریحانه را که در آغوش گرفتم . کمی قلبم آرام گرفت . یاد روزهای خوشی افتادم که با علی منتظر بدنیا آمدنش بودیم . یاد روزهایی که علی خودش را به آب و آتش می زد تا بیاید و اورا ببیند . و آن وقت بود که بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . نه برای علی که به عرش رسیده بود برای تنهایی و غربت خودم و ریحانه ... نمی دانستم می توانم بدون علی دوام بیاورم یا نه . اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد وجود پاره تن علی بود .
ادامه دارد
@sharikerah
چند ساعتی نگذشته بود که زهرا احمدی نامادری علی همراه پدر علی آمدند . پدری که بیش از ۱۷ سال بود پای در خانه مادر علی نگذاشته بود و از اوضاع زندگی آن ها اطلاعی نداشت و فقط ماهانه مقداری کمی خرجی برای آن ها می فرستاد . یاد درد و دل های علی افتادم یاد لحظه هایی که می گفت و می گفت و در آخر گریه می افتاد . یاد روزی که بنا به اصرار پدرم برایشان کارت عروسی مان را بردیم و پدرش گفت من نه پسری دارم و نه عروسی . یاد روزهایی که علی جبهه بود و ما در بدترین شرایط بودیم و کسی از ما سراغی نگرفت بلافاصله پدر علی پیغام فرستاد که بچه را بیاورید می خواهم داخل حجله علی عکس بگیرم . ریحانه را در بغلم بیشتر فشردم و گفتم دوست ندارم با حجله عکس بیندازد وقتی بزرگ شود با دیدن این عکس ها اذیت می شود .
کم کم اقوام مادری علی خصوصا خاله هایش از گلپايگان و کرج آمدند و من چقدر با این جمع بیگانه بودم . فضای خانه سنگین شده بود . احساس می کردم نمی توانم نفس بکشم. ضربان قلبم تند شده بود . گویی در میدان جنگ بدون یار و یاورم . مدام در ذهنم درد های و مشکلات علی را مرور می کردم مظلومیت و تنهایی اش عذابم می داد .
اما حالا علی از همه بندها رسته بود و آسمان هو را در آغوش گرفته بود . دلم می خواست من هم می توانستم دستانم را بگشایم و آسمان مرا در آغوش گیرد اما گویی سرنوشت علی رهایی و سرنوشت من اسیری در غربت بود .
گفتند علی را فردا به خاک نمی سپارند تا برادرش که سرباز بیاید . آن شب آنقدر بیقراری کردم که برادرم وارد خانه شد و پیشانی ام را بوسید و گفت اگر علی نیست ما هستیم . و فول داد که فردا مرا به دیدار علی در معراج ببرد .
برای وضو داخل حیاط شدم . چشمم به اتاقمان افتاد . اتاقی که روزی صدای خنده هایمان تا آسمان می رفت . روزهای خوش با علی بودن تنها هشت ماه در این دوام آورد . اما شیرینی لحظه لحظه با علی بودن بهشتی در زندگی من بود و من چقدر خوشبخت بودم که همسری چون علی داشتم .
اما حالا این اتاق زیر بار سکوت چقدر شکسته شده است . و من جرات حتی باز کردن درب آن را هم نداشتم
ادامه دارد ......
شب ها ی محرم می رفت هیات و هرچه من اصرار می کردم من را نمی برد می گفت با وضعی که داری خطرناک است . یک شب بنا به اصرار من گفت باشه بیا برویم اما وقتی هیات ما وارد حسینیه شد پاشو من ببینمت و به خانه برگردیم .
علی راست می گفت با وضع و حال من نمی شد که توی حسینیه نشست . هیات علی که وارد حسینیه شد تا علی را دیدم از جا بلند شدم علی نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت . با خودم گفتم نکند علی ندیده . چند باری بلند شدم و نشستم .
موقع برگشتن دیدم علی حرفی نمی زند . انگار ناراحت است . گفتم علی آقا چیزی شده گفت نه . گفتم تو را خدا بگو چی شده . خلاصه با اصرار من گفت . شاهده جان من گفتم توی حسینیه پاشو من ببینمت نه کل هیات .........
پ . ن
این را نوشتم یه کم حال و هوای دوستان گلم و عزیزان کانال حالشون عوض بشه مدام پیام هایی بهم می رسد که می گویند با خواندن خاطرات ما کلی گریه می کنیم .
عزیزان . من نمی توانم جواب اشک های شما را اون دنیا بدهم . فقط هدف من این است که در راه همه شهدا ثابت قدم باشیم . ما مدیون تک تک شهدا هستیم
التماس دعا . شاهدِ علی
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
عشق یعنی .بنویسی غزلی از چشمش
در همان مصرع اول قلمت گریه کند
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
روز دیدار
صبح ریحانه را به مادرم سپردم و همراه بقیه راهی معراج شدیم . از ماشین که پیاده شدم پاهایم می لرزید . قدرت حرکت نداشتم . زبانم بند آمده بود . نمی خواستم باور کنم علی الان آرام درون تابوت چوبی آرمیده است و من باید به دیدارش می رفتم . آخرین نگاه . آخرین دیدار . و آخرین فرصت
خواهرم زیر بازویم را گرفته بود آنقدر آهسته قدم بر می داشتم که گویی فلج شده ام . همه دور و بر علی بودند . وقتی وارد شدم چشمانم را بستم . رنگم پریده بود . احساس می کردم قلبم از حرکت ایستاده است . بدون آنکه به علی نگاه کنم برگشتم . هر کاری کردم جرات باز کردن چشمانم را نداشتم . خواهرم به طرفم دوید و قبل از آنکه آنجا را ترک کنم دستم را گرفت و با گریه گفت . برگرد . نگاهش کن این آخرین باره . دیگه علی را نمی بینی . کلمه آخرین بار در مغزم تداعی می شد . نه .... قرار ما این نبود . علی باید بر می گشت . او به من قول داده بود . او هنوز ۵۰ روز است که پدر شده است . پس تکلیف من و ریحانه چه می شود ؟
برگشتم گویی می خواستم دلم را خالی کنم . حرف هایم را بزنم . هیچ کس دور علی نبود . در کنارش زانو زدم . اول دستش را آرام فشردم . می دانستم علی مرد آبرو داری بود . صدایم را بلند نکردم . داد نزدم . گریه نکردم . مسئول معراج گوشه ای ایستاده بود و خواهرم هم کمی آن طرف تر . دلم می خواست صورتش را می بوسیدم اما خجالت می کشیدم . آرام دستان لرزانم را به روی ریش های خرمایی اش کشیدم . چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم . آرام سرم را پایین آوردم ودر گوشش گفتم علی من را یادت نرود . خواستم از جا برخیزم که دیدم توان ایستادن ندارم . خواهرم زیر بغلم را گرفت تا نزدیک درب آمدم و بعد از حال رفتم . از همانجا من را به اورژانس آوردند و ساعتی زیر سرم بودم . تمام حواسم پیش ریحانه بود که الان گرسنه است . وقتی با رنگ پریده به خانه برگشتم . به مادرم گفتم ریحانه ...... مادرم گفت بهتر هست الان به او شیر ندهی . این شیر او را از بین می برد . یاد آخرین مرخصی علی افتادم که صبح قبل از رفتن چند قوطی شیر کمکی خریده بود به او گفتم . برای چی این کار را کردی . گفت شاید لازم شد . تا هستم بگذار همه چیز برایتان بخرم .
آن روز گوشه ای در مجلس نشستم زانوهایم را بغل کرده بودم . ریحانه کنارم خواب بود . صدای صوت قران فضای خانه را پر کرده بود . دختر خاله های علی در حال جمع شده بودند و صدای پچ و پچ کردنشان به گوشم می رسید . معصوم می گفت آره دیگه عاقبت دنبال خوشگلی رفتن همین است . یا در گوش بقیه چیزی می گفت و بلند می خندیدن . شماتت ها و طعنه هایشان هرگز از یادم نمی رود .
وقتی حلوا را آماده کردند لقمه ای از حلوا را برداشت و توی چشمان من نگاه کرد و گفت چقدر حلوای علی خوشمزه شده است .
توی دلم گفتم آتش دلتان به این چیزها خاموش نمی شود و یاد حرف پدر علی افتادم که می گفت من از ازدواج علی استقبال کردم که نکند تحت تاثیر مادرش قرار بگیرد و با اقوام مادری اش وصلت کند .
خانواده علی مذهبی نبودند . پسر و دختر بدون هیچ گونه حجاب با هم می گفتن و می خندیدن و من باید این چند روز را تحمل می کردم .
شب از رفتن به معراج و طعنه ها و آزارهایی که دیده بودم خیلی دیر به خواب رفتم . شب برای اولین بار خواب علی را دیدم .
وارد باغی شدم تنها بودم انتهای باغ مشخص نبود . همه جا سبز . سبز مقداری که قدم زدم دیدم که علی آقا و شهید دهقان هر دو روی تختی نشسته اند . لباس سفید و پاکیزه ای پوشیده بودند . با دیدن علی به طرفش رفتم . از جا بلند شد . دستم را گرفت و گفت شاهده صبر کن . و این کلمه را چندین بار تکرار کرد . از خواب پریدم خوابم را به هیچ کس نگفتم .
نیمه های شب برادرم محسن از جبهه می آید هر چقدر زنگ خانه را می زند کسی در را باز نمی کند . از اینکه هیچ کس خانه نیست تعجب می کند . چشمش به اعلامیه علی روی دیوار می افتد . در تاریکی شب پشت در خانه می نشیند و گریه می کند .
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
بعدها شنیدم که مسئول معراج گفته بود که هشت سال است اینجا مادران و پدران شهدا را دیده ام . همسران و فرزندان شهدا را دیده ام . اما هیچ کس مثل همسر شهید پیرونظر جگرم را آتش نزد . وقتی وارد معراج شد طوری به همسرش نگاه می کرد که هیچ کس طاقت دیدن آن صحنه را نداشت .
@sharikerah
از روز قبل می گفتند علی را در ساوه تشییع و بعد به تهران در زادگاهش به خاک بسپارند . برادرم گفتند صبر کنید وصیت نامه شهید بیاید وصیت نامه آمد در آن نوشته شده بود در مورد محل دفنم. هر کجا همسرم گفتند همانجا به خاک بسپارید . صبح همه آماده شدند .آسمان ابری بود . جمعیت زیادی آمده بودند . آقای فکری در مسیر راه از علی گفت . از تنهایی و مظلومیت علی . از آبرو داری . از نجابت . از حیا و وقار شهید گفت . از اینکه مادرش چگونه این سه فرزند را به تنهایی بزرگ کرد . از بی تکیه گاهی علی گفت . آن قدر که صدای گریه ها به عرش می رسید . در میدان انقلاب برادرم محمد وصیت نامه علی را خواند و در آخر نماز بر پیکر نازنینش خوانده شد .
علی می رفت . و من قدم به قدم دنبالش . علی بر روی دست ها می رفت و من بازوانم را گرفته بودند که زمین نخورم .چقدر غریبانه بود . چقدر دلسوزانه . چقدر سخت بود اینکه دیگر کنارم نبود و من در حسرت دیدارش زین پس باید می سوختم .
آسمان هم به حال ما می گریست و زمین در فراق یکی از بندگان محبوب خدا ماتم گرفته بود . ریحانه آرام در آغوش خواهرم خوابیده بود . کلاه با صدای بلند گو از خواب می پرید .
مادرم و خانم برادرم هر کدام زیر بازوانم را گرفته بودند .
چقدر زود بی تو ناتوان شدم . قدم هایم کوتاه و کوتاه تر می شد .
چه مصیبتی ......
در دلم فریاد می زدم کجایی ؟ من که گفتم از تنهایی می ترسم .
#شهید_علی_پیرونظر #گردان_زهیر
@sharikerah
به آخر خط رسیدیم . به همانجایی که در خواب دیدم از علی جدا شدم و علی به تنهایی جلو رفت . تمام شهدا روی قبرهایشان نشسته بودند با دیدن من و علی گفتند . این ها لیلی و مجنون بودند که از هم جدا شدند .
همانجا نشستم . جمعیت جلو رفتن . علی را که خواستند به خاک بسپارند . ریحانه شروع به جیغ کشیدن کرد . به هیچ وجه آرام نمی،شد نیمی از جمعیت شهید را رها کردند و به سوی،ما آمدند . یکی می گفت چیزی توی لباسش نرفته ؟ یکی می گفت از خواب پریده ترسیده . یکی می گفت شاید گرسنه است . اما هیچ کس نمی توانست ریحانه ۵۰ روزه را آرام کند . خودم هم شروع کردم به گریه کردن . و هر دو با آهنگ رفتن عزیز دلمان هم صدا شدیم .
از پدر علی خواستن بیاید او را در قبر بگذارد . شوهر خاله علی او را پس زد و گفت تو در حق این بچه پدری نکردی . خودم در قبر می گذارم. پدر علی به عقب برگشت . و شوهر خاله علی . علی را درون قبر گذاشت . خاک را که ریختن و تمام شد خود به خود ریحانه آرام گرفت . از حرکت ریحانه ۵۰ روزه همه جمعیت به گریه افتادند .
صبر کردم همه که رفتند پاشدم رفتم کنار علی . روی خاک کنار مزارش زانو زدم . سرم را به حالت سجده بر قبرش گذاشتم و آرام نجوا کردم .
بخواب . مهربان ترین همسر . بهترین پدر . بخواب دلاور و بگذار خستگی این زندگی کوتاه لحظه ای تو را رها سازد . بخواب و بگذار جسم نازنینت در آرامش باشد .
خوشا به حال آسمان که با تو دگر چه کم دارد .
هوا سرد بود . خواهرم اصرار کرد که برخیزم . و من نمی توانستم از علی جدا بشوم . زمین تمام وجود من را . آینده و جوانی ام را . آرزوهایم را در آغوش گرفته بود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharike
✧شهیــــد...
بهقَلبت♥️نگـاهمیکُند
اگرجایی برايَش گذاشتهباشے
#مےآيد
مےمانَد
و می ماند
#تاشهيدتڪُند ...
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن روز وقتی از گلزار برگشتم گویی نیمی از وجودم در گلزار شهدا مانده است . هر آن دلم می خواست با هر بهانه ای به گلزار برگردم گویی تنها در کنار علی آرامش داشتم .
بر خواستم تا از اتاقمان برای خودم لباسی بیاورم . تمام لباس هایم خاکی شده بود . کلید را که داخل درب انداختم تمام وجودم می لرزید . درب را باز کردم و پرده را کنار زدم . یک آن تمام خاطراتم تداعی شد . گلدان ها همه خشک شده بودند . درب کمد ریحانه را باز کردم یاد روزی افتادم که چقدر موقع چیدن سیسمونی دوتایی قربان صدقه اش می رفتیم در حالی که هنوز به دنیا نیامده بود و ما از جنسیت آن بی اطلاع بودیم . یاد روزهایی که لباس های دخترانه را من برش می زدن و علی میدوخت و می گفت تو نمی خواد پشت چرخ خیاطی بنشینی . برای تمام لباس های بافتنی خودش طرح انتخاب می کرد . آهی از ته دل کشیدم و درب کمد را بستم لباس های علی هنوز بر چوب لباسی آویزان بود .
لباسش را از روی چوب لباسی بر داشتم و بو کردم . هنوز بوی علی را می داد . اصلا تمام فضای خانه علی را فریاد می زد .
وارد اتاق خواب شدم . عکس رزمنده ای که فرزندش را بغل کرده بود روی تخت پهن شده بود و کنار تخت دست نوشته ای از علی بود که چند آیه درباره صبر بود .
برگه روزنامه را در دست گرفتم و بلند بلند گریستم .
بعد از مراسم هفت به خانه پدرم برگشتم .....
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_پیرونظر
@ sharikerah
وقتی ازدواج کردیم . غذا درست کردن را بلد نبودم صبح که علی آقا می خواست بیرون برود ازش می پرسیدم چی درست کنم ؟ هر غذایی می گفت . بعد من می پرسیدم چطوری درست می کنند واو صبورانه برایم توضیح می داد . یکبار بهم گفت کته گوجه درست کن . شب که شد سفره را انداختم . همه چیز را آماده کردم تا علی آقا آمد . غذا را که کشیدم اولین قاشق را که برداشتم دیدم برنج خیلی خشک است و اصلا نمی شود خورد . صبر کردم تا عکس العمل علی را ببینم . علی هر قاشقی را که می خورد می گفت چقدر خوشمزه شده . و تشکر می کرد من هم گریه ام گرفت و گفتم داری مسخره می کنی . او گفت چرا مسخره ؟ گفتم اصلا نمیشه این غذا را خورد واز سر سفره پاشدم . علی بر خواست و از خانه بیرون رفت و دو تا ساندویچ گرفت و آمد و گفت این که ناراحتی نداره غذا خیلی هم خوشمزه بود فقط مقداری آبش را کم ریخته بودی . بعد خندید گفت . اصلا دیگه نمیخواد کته گوجه درست کنی و هر دو خندیدیم .
#روزهای_خوش
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
چهارشنبه ۱۳۶۲/۷/۱۳
در ساعت ۵صبح از خواب بیدار شدیم و بعد نماز را به جماعت خواندیم به امامت یکی از برادران (محمد محمدی ) و بعد از آن کمی استراحت کردیم و خادم الحسین صبحانه را آماده کرده بود و بر خواستیم و بعد از دعا صبحانه خوردیم و بعد از آن به اتفاق آقای ابراهیم فلاحی یکی یک عدد کاغذ نامه برداشتیم و بعد از کمی گردش به کنار رودخانه رفتیم و بعد نامه ها را نوشته و بعد از آن به طرف دهات حرکت کردیم و به قسمت امور مالی رفتیم پیش آقای رحماندوست و نامه ها را به او دادیم و او گفت که یک راننده امروز به ساوه میخواهد برود و بعد از خداحافظی در حال برگشتن بودیم که برادر فلاحی گفت بیا گشتی توی دهات بزنیم و بعد به اتفاق حرکت کردیم و بعد از چندی در یکی از کوچه ها روبروی واحد تبلیغات یک روحانی با لباس بسیجی و عمامه سفید با شخص دیگری که یک پیراهن ساده داشت روبوسی میکرد و بعد ما به طرف آنها در حال حرکت بودیم که متوجه شدیم شخصی که لباس ساده داشت برادر فخر الدین حجازی نماینده محترم مردم تهران بوده است .بعد از گردش به اردوگاه برگشتیم و ساعت ۱۰/۳۰ بود که به اتفاق حدود ۱۵ نفر بودیم که در چادرما کلاس قرآن تشکیل دادیم و بعد از آن هم چای خوردیم و صدای اذان ظهر بلند شد و بعد از آماده شدن به هر کدام از بچه ها کمی عطر دادم و به طرف محل نماز حرکت کردیم و با امروز چهار روز است که ما برای حمله والفجر ۴ آماده شده ایم و کم کم بچه ها دارند بی تابی میکنند و میگویند پس کی حرکت میکنیم و هر مسئولی را که میبینند فقط سوال ساعت حرکت را میکنندو حالا بعد از ظهر حدود ساعت ۳ است و من در چادر و رو به درختان باغ نشسته ام و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی
•
- و شهادت
پاداشِ كسانيست كه
در اين روزگارگوششان غبارِ دنيا نگرفته باشد
و صداىِ آسمان را بشنوند!
و #شهادت
حياتِ عند رب است .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
۶۲/۷/۱۴ پنجشنبه
ساعت ۳ بعد از نیمه شب بود که کاتیوشای عراقی شروع به آتش کرد و حدود ۸۰ گلوله بر سر اردوگاه و کوه های اطراف ما ریخت و این حمله که با صدای خیلی مهیبی همراه بود همه را از خواب بیدار کرد و یک حالت ترس را در همه به وجود آورد و بعد از ساعتی صداها خاموش شد و شعله های آتش از دور نمایان شد و آن آتش بر اثر برخورد گلوله با لوله های بزرگی که آغشته به قیر بود ه بوجود آمده بود .
صبح وقتی برخاستیم اطلاع پیدا کردیم که حدود ۹ نفر شهید و ۳۰ نفر زخمی به جا گذاشته و از تعدادی از محل های گلوله خورده دیدن کردیم و وانت حمل زخمی ها را نیز دیدیم .
از راست شهید علی پیرونظر . ابراهیم فلاحی شهید علی شوشتری زاده . مهدی اخوان
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
#شهید_علی_شوشتری_زاده
@sharikerah
در ساعت ۸ شب مورخ ۶۲/۷/۲۳ به همراه دیگر برادران بوسیله بلند گو جمع شدیم و به دو دسته تقسیم شدیم و سینه زنان به سوی مسجد حرکت کردیم بعد در مسجد شروع به سینه زنی کردیم . نمی توانم با این قلم آن را بنویسم واقعا حال و هوای بخصوصی بود همه ی عاشقان حسین (ع) و دوست داران امام زمان (عج) و سر بازان امام امت بودند .و اصلا نمی توانم بازگو کننده آن لحظات باشم .
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
#علی_شایان
@sharikerah