eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.1هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
18.9هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 «مرد جوانی پدر پیرش مریض شد»... «چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید». «رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند». «شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند، یکی از رهگذران به طعنه به‌ آن شخص گفت»: «این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است، تو برای چی به او کمک می کنی؟». «آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من به خودم کمک می کنم، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم، من به خودم کمک می کنم!». 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💟✨ ✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود. ✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد. ✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. ✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» ✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند سلام و خسته نباشید به مدیر و ادمینهای کانال خوب داستان و پند😊 من در رشته مهندسی رایانه تحصیل می کردم که خانواده «سروش» به خواستگاری ام آمدند. آن زمان 20 سال بیشتر نداشتم که به عقد سروش درآمدم و دو سال بعد همزمان با پایان تحصیلاتم در مقطع کاردانی در حالی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. که همسرم کارگر معمولی بود و اصرار داشت بدون برگزاری جشن عروسی به خانه بخت برویم. من هم که عاشق شوهرم بودم با وجود مخالفت شدید خانواده ام با خواسته او موافقت کردم و این گونه زندگی ما در یک منزل 40 متری اجاره ای آغاز شد اما در کنار همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی متوجه شدم که صاحبخانه تعادل روانی ندارد و هنگامی که خانواده اش بیرون از منزل بودند برایم مزاحمت ایجاد می کرد. آن روزها دخترم را باردار بودم و از شدت ترس هر روز به خانه مادرم پناه می بردم تا همسرم از سر کار بازگردد. بالاخره بعد از تحمل سختی های زیاد، زیرزمینی نمناک و پر از سوسک را در محله دیگری اجاره کردیم و من هم برای کمک به مخارج زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم. آرام آرام وضعیت اقتصادی مان بهتر شد تا جایی که همسرم با پس اندازها و پول رهن منزل مغازه ای در منطقه طلاب خرید و من مجبور شدم در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم زندگی کنم. اگرچه این شرایط برای من بسیار سخت بود اما توانستم خودرو و یک منزل کلنگی خریداری کنم.... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 🌈کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند خلاصه در حالی که سرگرم کار و تربیت دو فرزندم بودم ناخواسته سومین فرزندم را باردار شدم وقتی مشخص شد فرزندم پسر است مادرشوهرم در پوست خودش نمی گنجید، چرا که هیچ کدام از نوه هایش پسر نبودند و او هر روز دست به دعا برمی داشت تا یکی از عروس هایش فرزند پسری به دنیا بیاورد. ولی روزی که در بیمارستان پسرم را به آغوشم دادند اشک هایم سرازیر شد. پسرم معلول ذهنی و جسمی بود به طوری که پزشکان نیز تشخیص نداده بودند. شوک روانی عجیبی را تحمل می کردم. سر پسرم خیلی بزرگ تر از حد معمول بود، دست و پاهایش حرکتی نداشت و راه گلویش بسیار تنگ بود. پرستاران قطره شیر را به وسیله شیلنگ و از راه دماغش به او می‌خوراندند. همسرم با دیدن این وضعیت در حالی که شوکه شده بود از بیمارستان رفت و دیگر هرچند وقت یک بار آن هم به اکراه به دیدارم می آمد خلاصه شش ماه از فرزند معلولم نگهداری کردم تا این که روزی در آغوشم جان سپرد. من هم که به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شده بودم از محل کارم استعفا کردم و به تربیت فرزندان دیگرم پرداختم. همسرم نیز صبح زود به مغازه اش می رفت و نیمه شب بازمی گشت گاهی نیز به بهانه کار زیاد شب ها را در مغازه می خوابید. به طوری که کم کم من و فرزندانم را فراموش کرد و حتی به تماس های شبانه ام پاسخ نمی داد. در این وضعیت بود که مشاجرات خانوادگی ما آغاز شد... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 🌈کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند دختر بزرگم گرفتار دوستان ناباب شده بود و من هم احساس تنهایی و کمبود محبت می کردم... تا این که شبی به سختی بیمار شدم ولی همسرم که مدعی بود در مغازه اش می خوابد تماس هایم را پاسخ نمی داد. صبح زود و با همان حالت بیماری تاکسی تلفنی گرفتم و به مغازه اش رفتم ولی او آن جا نبود. همسایگانش که فکر می کردند من مشتری او هستم گفتند ک با زنش به منزل رفته و هنوز نیامده...ومن متوجه شدم که پای زنی دیگه به زندگیمون بازشده... واینگونه همسایه ها ندانسته ماجرای زن دوم شوهرم را فاش کردند ولی سروش به شدت آن را انکار کرد. تا این که بعد از مدت ها جست و جو و کنکاش فهمیدم همسرم از سه سال قبل زن جوانی را به عقد خودش درآورده است. و روزهای زیادی را به تفریح و خوشگذرانی می پردازد. آن زن برای شوهرم ولخرجی می کرد.مهریه اش را بخشیده و نفقه هم نمی خواست. تا این که بالاخره این ماجرا لو رفت و سروش بارها مرا به خاطر اعتراض هایم کتک زد و تهدیدم کرد که به کسی چیزی نگویم و... حالا هم نه تنها نفقه من و فرزندانم را نمی پردازد بلکه اصرار به طلاق دارد. می خواهم به زن های جوانی که همسر دوم می شوند توصیه کنم مواظب باشند با متلاشی کردن کانون یک خانواده سرنوشت چند نفر را تغییر ندهند... پایان ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🌱حکایت قیمت حاکم روزی بهلول به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با بهلول شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : بهلول قیمت من چقدر است؟ بهلول گفت : بیست دینار. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. بهلول هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
بهمنیار شاگرد بوعلی بود. روزی بوعلی سینا او را در حالت دست به یقه شدن با یک نادان دید ، به او گفت: بهمنیار ، مدت ها به دنبال این سوال بودم که خدا چرا به هیچ پرنده ای شاخ نداده است؟ سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می تواند پر بکشد و پرواز کند نیازی به شاخ در آفرینش او نیست. پس انسان نیز زمانی که می تواند از جرو بحث با یک نادان پر بکشد و فرار نماید، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. بدان زمانی که پر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. و این پر پرواز را فقط علم به انسان می دهد و شاخ گاو را جهالت. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
👑قسمت اول👑 🔴 سلام دوستان 🌹 میخام داستان بزرگترین براتون بگم 💫 من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و خودمو هم داشتم🔹🔹 ✨✨توی فامیل ترین دختر بودم همه روسرم میخوردن؛همیشه میخوندم بودم و خیلی ✨✨ تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣ شوهرم مرد بسیار بسیار هستن و همیچوقت نمیکرد چون خانواده همسرم اهل زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️ 🔴این اولین اشتباه من بود😔 این باعث شد خیلیا بهم با بد کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این ها نمیشم چون واقعا شوهرم بودم و همیشه دو درنظر داشتم 🔰🔰 تا اینکه با یکی از دوستان همسرم کردیم🌀🌀 🔴هیچوقت با ها رابطه نکنین و اجازه ندین پای غریبه ها ب زندگیتون باز بشه⛔️⛔️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
👑قسمت اول👑 #اولین_اشتباه🔴 سلام دوستان 🌹 میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫 من خا
🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯 👑قسمت دوم👑 ⚠️ بعد ازرفت وامدهای متوجه نگاه های دوست میشدم چندین بارپیام و ک خیلی پاسخ میدادم وکم کم ‼️ باورتون نمیشه ک اصلا نفهمیدم چطور شد ک گرفتار شدم❗️از چت کردن های معمولی شروع شد 🔰 میخام بگم اولش ادم با خودش میگه ن من اهل این صحبتا نیستم ولی وقتی متوجه میشی ک گرفتار شدی😔 تا اینکه یه روز گرفت و گریه میکرد و میگفت من بدون تو نمیتونم این رفتارا و پیاماش باعث شد منم بشم😔 اوایل ازروی بودولی بعدها فهمیدم ک بهش دارم کم کم شداز خدا دورشدم از همسرم سرد شدم و و و 🌀🌀 بارها بهش میگفتم من وتو داریم راحتم نمیزاشت؛میگفتم گناهه ولی اون میگفت ما فقط همدیگه رو دوست داریم گناهی نکردیم و منو میداد😔💔 تا اینکه بعد از ماه هاگرفتارگناه اصلی شدیم😭😭 ومن شدم ازاون روز بارها و بارها ب بهانه های مختلف رابطه رو میکردم ولی وقتی خونه ما میومدن یا ما میرفتیم اونجا باز هم رابطه دوستی برقرار میشد 📛⚠️ اون میگفت تمام منی و حاضرم جونمو برات بدم🙄❣ ولی اینا همه حرفه وجود نداره همیشه هم این رابطه ها خانما هستن این رابطه ها فقط باعث ایجاد میشه راحتم نمیزاشت تا اینکه یکبار خواب دیدم یه خواب ک کرد😭💔 ادامه دارد# 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯 👑قسمت دوم👑 #قربانی_رابطه⚠️ بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چن
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت سوم👑 💫 ☔️یه شب دیدم ک توی داشتم بدو بدو میرفتم خیلی بودم بودم یهو یه درچوبی دیدم رفتم جلو در رو دادم باز شد پشت در نور بود ک دونفر اونجا بودن یکیشون داشت عین هااون یکی هم با لباس کاملا سفید کنارش ایستاده بود😭😭😭 😇 گفت میدونی من کی ام؟ گفتم نه فقط گریه میکردم .😭😭💔 اون شب ازخواب پریدم وقتی بیدارشدم چشمام کاملا خیس بود😭 اون موقع هم بود🌂 تا سه روزتمام گوشیمو کردم وفقط میکردم واز عذر خواهی میکردم و رابطه رو کردم😢😭 ولی چون مهمونی های خانوادگی بود میکشیدم وهربار میدیدمش اذیت میشدم بعدها یکی دوبارپیام داد فقط بهش گفتم تو تمام زندگی و و و .... همه چیزمو گرفتی😔 دیگه تمومش کن❌ اونم قطع کردولی بارها پروفایلایی میزاشت ک من متوجه بشم بهمین خاطر شمارشو از گوشیم حذف کردم و رابطه خانوادگی رو قطع کردم✅ ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ 🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸 ◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله علیها روز خود را آغاز میکنیم
عجیب و پر ابهام🥶
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت سوم👑 #خواب_سرنوشت_ساز💫 ☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داش
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت پایانی👑 📍 میکشیدم هرشب با میخوابیدم چون هم دوستش داشتم هم نمیخاستم کنم ولی با کردم و کردم و روبازکردم((ایه 28 یوره کهف)) برام اومد دیگه واقعا کردم💥 انتخاب کردم ☔️ بعد یکی دوهفته دوریش برام عادی شد💥 ب خود قسم توی اون یکسال اینقدضرر و دیدم ک حد نداشت خدا همه چیزو نشونم میداد ولی امان از بی و بچگی 😔 ولی زمانی ک رابطه قطع شد زندگیم عالی شد عالی عالی👌👌و فهمیدم کسی ک با خدا کنه ضرر نمیکنه😍 الان دو ماهه ک روی حرفم موندم و رو حتی یک لحظه از خودم دور نکردم منی ک اصلا ب چادر نداشتم شدم❤️😍 و با خدای خودم کردم ک تازنده ام از این گناه ها فاصله بگیرم❤️ نشونم داد سرکار رفتم؛ضرر های شد؛ عالی شد همون زندگی ک میخاستم یعنی اینهو بود ک توی این دوماه اتفاق افتاد👌✨ هرروز سر میکنم هیچ دختر خانمی گرفتار پسرا و مردان نشه ان شاءالله 🔹🔹الانم ب رسیدم و حس میکنم توی اسمونها میکنم😊 🔰🔰 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️