eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛ میگفت : مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند .... در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ... به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ... دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ... مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ... من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ... به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ... من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ... آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید .. پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم . سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ... در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ... ....‌اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید.... هرگز نتوان رست ،ز زنجیر مکافات عمل گر نشد پای پدر ،دست پسر می شکند. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه... تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی.... ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم میکردم وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا کن... 😔 اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم کردم و سادگی حجابو احساس میکردم... 🌸🍃اما مهم تر از همه تقریبا 5 ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به ...✨ استغفرالله...✨ استغفرالله و اتوب الیه...✨ سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃السلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت و اعضای خوب کانال امیدوارم دل تک تکتون با نور ایمان با یاد الله اروم باشه... 👌 من یکی از کاربرای هستم میخواستم داستان هدایت شدنم رو براتون بگم شاید که مورد عبرت قرار بگیره😔 من دختری 17 سالم که 1 سال از هدایت شدنم میگذرد شاید سن کمی باشه اما در این مدت کم تمام لذت های گناه رو تجربه کردم... من 8 سالم بود که با خواست پدرم در کلاس قران ثبت نام کردم و ازون جا که من دختری زرنگ و باهوش بودم درسای زیادی از کلاس قران یاد گرفتم حدیث های زیادی داستان و زندگی نامه پیامبران زیادی یاد میگرفتم🙂 و بیشتر از همه پدر عزیزم پدر مهربانم بود که ازین بابت خیلی خوشحال بود و همیشه بهم میکرد من فرزند دوم خانواده بودم و یه خواهر بزرگتر و یه خواهر کوچیک تر داشتم، همیشه و در همه مسائل منو پدرم هم نظر بودیم و مادرم و خواهرام هم، هم نظر بودن من عاشـق پدرم بودم و بیش از همه دوسش داشتم که در سخت ترین شرایط همیشه بهترین و پدر بود منو پدرم شبا باهم قران میخوندیم گاهی وقتا من ازش اشکال میگرفتم و گاهی وقتام اون... 😌 🌸🍃حتی من یه شب خواب الله را دیدم... 😍 در خوابم همه اهل محله مون اومده بودن بیرون و از دور یک مرد به ما نزدیک میشد همه میگفتن ایشان الله «صل الله علیه و آله وسلم» هستن همه از ایشون درخواست میکردن برن خونه انها ولی پیامبر محمد تشریف اوردن خونه ما... 🥰 این قسمتشو دقیقا یادم نیست همیشه در تصوراتم فکر میکنم یا من نشسته بودم و ایشون دورم قدم میزد و یا نشسته بودن و من روی زانوی ایشون نشسته بودم😍❤️ و این حرفشون خیلی خوب یادم هست ایشون دراین حالت نمازاتو همیشه خیلی خوب بخوان... کم کم 1٠ سالم شده بود... 🌸🍃حتی وقتی کلاس زبان میرفتم با سن کمم روسری سرم میکردم و نگاهای سنگین و تمسخر امیز همکلاسییام و حتی معلمم رو احساس میکردم در مجالس خانوادگی وقتی همه دختر عمه هام و حتی عمه هامم که سنی ازشون گذشته بود و خودشونو عین دختر 14 ساله کرده بودن و با چشم تمسخر بهم نگا میکردن،، من دلسرد نمیشدم فقط ناراحت میشدم ازین که مگه اینا سنشون اینقد بالاست مگه نمیدونن این کاراشون درست نیست و ازین فکرا.... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚✨ مزد دو سال چوپانی 🔶مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد. 🔶از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد. 🔶جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد. 🔶کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد. 🔶پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند. 🔶ارباب گفت: حلال نمیکنم مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن ارباب گفت: دو شرط دارم 🔶یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی. شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد. 🔶از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت، دو سال گذشت. 🔶پس از دو سال نزد ارباب رفت. گفت: شرط دوم چیست، 🔶ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد. 🔶ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد. 🔶شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر. 🔶فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟ 🔶ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 داستان بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت اول روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم. ”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!” این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم. حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد و در عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت. حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم. یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد. حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که ”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.” ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت اول روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شع
💟 داستان بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت دوم صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.” کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد. حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم. بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت دوم صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او ا
💟 داستان بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت سوم به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: “تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.” اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد. دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد. اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد… پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند. در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : “اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.” بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: “افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.” جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت سوم به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من
💟 داستان بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت چهارم حمید مردی که همیشه برای من سمبل بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سرش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت: “هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!” حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است. وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام. دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃السلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت و اعضای خوب کانال امیدوارم دل تک تکتون با نور ایمان با یاد الله اروم باشه... 👌 من یکی از کاربرای هستم میخواستم داستان هدایت شدنم رو براتون بگم شاید که مورد عبرت قرار بگیره😔 من دختری 17 سالم که 1 سال از هدایت شدنم میگذرد شاید سن کمی باشه اما در این مدت کم تمام لذت های گناه رو تجربه کردم... من 8 سالم بود که با خواست پدرم در کلاس قران ثبت نام کردم و ازون جا که من دختری زرنگ و باهوش بودم درسای زیادی از کلاس قران یاد گرفتم حدیث های زیادی داستان و زندگی نامه پیامبران زیادی یاد میگرفتم🙂 و بیشتر از همه پدر عزیزم پدر مهربانم بود که ازین بابت خیلی خوشحال بود و همیشه بهم میکرد من فرزند دوم خانواده بودم و یه خواهر بزرگتر و یه خواهر کوچیک تر داشتم، همیشه و در همه مسائل منو پدرم هم نظر بودیم و مادرم و خواهرام هم، هم نظر بودن من عاشـق پدرم بودم و بیش از همه دوسش داشتم که در سخت ترین شرایط همیشه بهترین و پدر بود منو پدرم شبا باهم قران میخوندیم گاهی وقتا من ازش اشکال میگرفتم و گاهی وقتام اون... 😌 🌸🍃حتی من یه شب خواب الله را دیدم... 😍 در خوابم همه اهل محله مون اومده بودن بیرون و از دور یک مرد به ما نزدیک میشد همه میگفتن ایشان الله «صل الله علیه و آله وسلم» هستن همه از ایشون درخواست میکردن برن خونه انها ولی پیامبر محمد تشریف اوردن خونه ما... 🥰 این قسمتشو دقیقا یادم نیست همیشه در تصوراتم فکر میکنم یا من نشسته بودم و ایشون دورم قدم میزد و یا نشسته بودن و من روی زانوی ایشون نشسته بودم😍❤️ و این حرفشون خیلی خوب یادم هست ایشون دراین حالت نمازاتو همیشه خیلی خوب بخوان... کم کم 1٠ سالم شده بود... 🌸🍃حتی وقتی کلاس زبان میرفتم با سن کمم روسری سرم میکردم و نگاهای سنگین و تمسخر امیز همکلاسییام و حتی معلمم رو احساس میکردم در مجالس خانوادگی وقتی همه دختر عمه هام و حتی عمه هامم که سنی ازشون گذشته بود و خودشونو عین دختر 14 ساله کرده بودن و با چشم تمسخر بهم نگا میکردن،، من دلسرد نمیشدم فقط ناراحت میشدم ازین که مگه اینا سنشون اینقد بالاست مگه نمیدونن این کاراشون درست نیست و ازین فکرا.... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون... اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا شدم ❌ رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین حال برای اینجور مسائل بودم من خیلی بودم و و نقطه ضعف یا شایدم قوتی داشتم اونم این بود که خیلی زود تحت تاثیر دوستام قرار میگرفتم چه در خوبی ها و چه در ها اما این بار این دوستم منو کرد... من بودم من زندگی میکردم... اما این دوستم خیلی چیزا یادم داد .... کم کم 12 سالم شده بود و برای مدرسه جدید و رفتن برای مقطع متوسطه اول خودمو اماده کردم... اولین روز مدرسه بود و من با کلی زوق راهی مدرسه شدم بعد از مشخص شدن کلاسم رفتم سر کلاس هفتم نشستم... همه با دوستاشون نشسته بودن و من تنها بودم یه دختر اومد کنارم نشست و کم کم باهاش دوست شدم منی که با دست خودم زندگیمو ویران میکردم با انتخاب به عنوان دوست که حتی هیچ شناختی ازشون نداشتم.... 🌸🍃در اینجا از همه هم سن و سالای خودم درخواستی دارم در انتخاب دوستای صمیمی برای خودتون و برای رازاتون دقت زیادی کنید دوستای گلم من بدترین ضربه های زندگیمو از دوستای به خوردم دوستانی که در دوستت دارن و به فکرت هستن غافل ازین که بدون اینکه حتی خودشون هم بخوان قدم به قدم به شیطان نزدیکتون میکنن... دوست خوب دوستیه که مارو به الله نزدیک کنه و غمامونو و ناراحتی هامونو از راه برطرف کنه. . دوست خوب دوستیست که تو رو به راه راست دعوت کنه بر عمل نهی از منکرات هدایت دهنده و داعی باشه.ابرویت را حفظ کند و تو را از رنج و بحران برهاند همیشه نصیحت گر و خیر خواهت باشد و از همه مهم تر صمیمت و دوستی اش برای الله باشه... و عزیز با دخترتون صمیمی باشید اینقد بهش محبت کنید و صمیمی باشید که احساس کمبود محبت نکنه و با هر کسی دوست نشه😔... الله تعالی خطاب به بنی ادم می فرمایند: «یا ویلتیٰ لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلا» «ای وای بر من، ای کاش فلانی را دوست نمی گرفتم»😔 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃این دوست جدیدم که تازه اومده بودن تو محله ما و رفیق قبلیم و یه دوست دیگه ، با هم دوست صمیمی شدیم منی که از واژه دوست پسر چیزی نمیدونستم و اونا همه زندگیشون در این واژه ها خلاصه میشد😱❌ از 1٠ سالگی بابام برام گوشی خریده بود و از زیادش به من برام سیمکارت هم خریده بود. دوستام غیر مستقیم رابطه با جنس مخالف 🙎🏻‍♂ رو برام جذاب کردن... یکی از روز ها عصر قرآن خواندن بودم که گوشیم زنگ خورد برنداشتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم ولی بازم زنگ زدن منم برداشتم و گفتم که اشتباهی زنگ زدید اما اون پسر از زنگ زدن دست برنمیداشت ولکونم نبود منم کم کم این رابطه دختر پسری برام جذاب شد و چت کردن برای اولین بار با غریبه شروع شد ... 😔 ای کاش همون موقع جرات داشتم از مزاحم تلفنی به مادرم یا حتی خواهر بزرگم میگفتم اما من با هیچ کدومشون صمیمی ...باخانوادم حرف نمیزدم سه ســال گذشت... و من در باتلاق جهل بسر میبردم... 😔 انگار یادم رفته بود اصلا من کی هستم... من کی بودم.... این دوستایی که برای خودم انتخاب کردم اخه چه ربطی با خانواده ام دارن کجامون به هم میخوره... 13ســالگی... 😭 14ســالگی... 😭 15ســالگی....😭 من در جهل به سر میبردم رابطم با پسری تموم میشد با پسر دیگه ای دوست میشدم من از تعریف کردن دوران جهالتم شرم میکنم به الله... 😭 ضربه های روحی خیلی زیادی بهم وارد میشد دیگه شده بودم دختری ... دور از چشم خانوادم دیگه فضای مذهبی و شیرین خونه مون برام معنی نداشت😭 و کارم شده بود بازی با دستم😔... 16 سالم شد و تصمیم گرفتم از پسرا فاصله بگیرم و فقط یک پسر مد نظرم باشه اونم برای زندگی و اینده م دنبال خوشبختی بودم... 🌸🍃غافل ازین که تعالی فرمودن: «الا بذکر الله تطمئن القلوب» «اگاه شوید تنها یاد الله ارام بخش دلهاست» غافل ازین که الله سبحانه و تعالی فرمودن: « و من اعرض عن ذکری فإِن له معیشة ضنکا» «هر کس از یاد من روی بگرداند زندگی سخت و دشواری خواهد داشت» ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃در این مدت ها خواهر بزرگم را میدیدم که کم کم داره به نزدیک میشه... و از گناه و حرام ها فاصله میگیره و کم کم داره محجبه میشه😍حتی یه بار وقتی یکی از فامیل هامون اومده بودن خونمون ~نامحرم بودن~ و وقتی اون آقا میخواست با خواهرم دست بده خواهرم دستشو عقب کشید و بهاش دست نداد اونم خجالت زده دستشو انداخت پایین... برعکس خواهرم من ایمانم داشت ازم گرفته میشد😔💔 از طریق اینستاگرام با یک پسر دوست شدم اون از من خیلی خوشش اومده بود و منم طبق معمول برام مهم نبود و فقط میخواستم که سرگرم شم ولی من عاشقش شدم و این زمانی اتفاق افتاد که وقتی باهم چت میکردیم او گفت که میخواد بره نمازشو بخونه.... وقتی فهمید من در زبان انگلیسی ضعیف هستم هر شب باهام تمرین میکرد در درس اقتصاد و ریاضی باهم تمرینات رو حل میکردیم.... اون پسره قصدش ازدواج با من بود و وقتی فهمید خانوادم مذهبی هستن بیشتر بهم اهمیت میداد چون خانواده اونم مثل ما بودن ماه ها گذشت و ما روز به روز بیشتر به هم وابسته میشدیم... ❌ حتی خودمون قرار های ازدواج رو گذاشته بودیم و وسایل خونمون رو هم تعیین کرده بودیم😢 اون منو خیلی دوست داشت و با مادرشم در مورد من حرف زده بود... راستش بیشتر علی عاشقم بود و بهم وابسته بود کل مدرسه از رابطه منو علی باخبر بودن چون همیشه دم در مدرسم بود همیشه میگفت ما همیشه مال همیم هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه.... 🌸🍃خنده هاش همیشه و همه جا تو گوشم بود وقتی با لجبازیام کنار میومد با اینکه سر کارم بود و من پیام میدادم هیچوقت دلش نمیومد بگه کار دارم یا بعدا حرف میزنیم😊.... وقتی واسه چندمین بار واسه اون خودمو به خطر می انداختم بیشتر بهش ثابت میشد که چقدر وابستشم.... با وجود تمام وابستگییام بهش اما همیشه یه چیزی ازارم میداد این که منو علی نمیتونیم با هم زندگی کنیم پدرم چجوری راضی میشه من با علی زندگی کنم چون علی یه ضرب نواز بود و هر شب یکی از کاراشونو با ~با گروهشون~ واسم میفرستاد تا دربارش نظر بدم.... اما نمیتونستم ازش دل بکنم نمیخواستم به بعدش فکر کنم که چی سرمون میاد💔 این برام کافی بود که الان فعلا پیشمه... علی همیشه خیلی زود عصبی میشد و عصبانیتشو سر من خالی میکرد ولی بلافاصله خودش زنگ میزد و غرور مردونه شو زیر پا میذاشت و همیشه معذرت خواهی میکرد.... من اینقد گناه و در حرام خدا بودم که از پدر و مادرم که هیچ از هم شرم نمیکردم😔 پسری که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی من هنوز یک درصدم احساس خوشبختی نمیکردم الله رو نداشتم چون با هر لحظه احساس لذت گناهان الله رو احساس میکردم که داره میبینه... خسته شده بودم از زندگی دزدکی عشق و دزدکی اما چرا دست بر نمیداشتم چرا شخصیت خانوادگیم رو گذاشته بودم پشت سر... چرا خوشبخت زندگی نمیکردم چرا با دست خودم خودم رو میسوزوندم سوختنی در این دنیا و هم در 🌸🍃حالم از خودم بهم میخورد عذاب وجدان داشتم و بزرگترین ارزوم مرگ بود و نجات شدن از این زندگی سراسر حرام... واقعا خسته نشدم ازین همه پنهون کاری... خسته نشدم وقتی تو جمع خانوادگی کج میشینم تا کسی صفحه گوشیم رو نبینه... گوشیمو با هفت پسـورد مخفی میکنم... پس چرا واسه هیچ پسـوردی نیست... من از الله شرم نمیکنم واقعا...😔 دلم میخواست یه لحظه شده چشامو ببندم و احساس ارامش کنم احساس خوشبختی کنم... بدون عذاب وجدان بدون بدون برای آینده... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk