eitaa logo
چهارشنبه‌های‌شهدایی
729 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
137 ویدیو
26 فایل
#چهارشنبه_های_شهدایی تلاشیه واسه معرفی اسوه‌های این شهر •هر هفته مهمان قصه زندگی یک شهید •پای کار شهدا ایستاده ایم. جهت انتقاد، پیشنهاد و تعامل: @NoName133 •با کمک شما بهتر میشیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا برشهیدان. من همیشه هر وقت که اطلاعیه ای از دیدارا به چشمم میخوره هر کدوم که به قلبم انگار میگه بیا رو دوس دارم بیام......پس منم عزم اومدن میکنم. اما جالب تر از همش اینه که واقعا وقتی که میام قشنگ حس میکنم که طلبیده شدم... من اون شب واقعا یه مشکل پیش اومده بود ،ظاهرا انگار موفق به اومدن نمیشم... اما امان از این دل، واقعا دل ، گواهیه اشتباه نمیده ...ته دلم میگفت امشبو میری شد....شددددد....بالاخره بعد از نیم ساعت شد و من به همراه دوستم قسمت شد یعنی بهتره بگم از طرف شهید طلبیده شدیم و اومدیم... ورودیه در خونشون یه دختر کوچولو بهمون سلام کرد وارد شدیم یه خونه ی باصفا بود ...جمعی از کسایی که دعوت شده ی شهید بودن نشسته بودن... بعد از خوندن دقایقی روضه و سلام به آقا ، از شهید عزیز صحبت شد..و در آخر وصیت نامه ی شهید خونده شد.... واقعا این جوونا انتخاب شده از طرف خوده خدان... خدا چقد خوب خریدشون.... منم میخوام شهدا دستمو بگیرین ...البته گرفتین مطمعنم ...اگه من خواستم رها کنم شما نذارین... که این دیدارها شکل میگیرن.. عاقبت همه ی کسایی که دخیلن تو این کار قشنگ، خیر. ۱۴۷
بسم رب الشهدا ۱۴۷ *شرط عشق جنون است* *ما که ماندیم مجنون نبودیم* برنامه دیدار با خانواده شهدا از بهترین برنامه‌های شهر ما هست که محدود ادم هایی قدر همچین برنامه‌ای رو میدونن و از این برنامه بزرگ فیض میبرن و راه و روش و منش شهدا رو یاد میگیرن. دیدار این هفته که ما توفیق حضور در اون رو داشتیم دیدار با خانواده شهید هوشنگ عیسوندرحمانی بود. از شهید اباد حرکت کردیم،خانه شهید رو درست بلد نبودیم به اون منطقه که گفته بودن رسیدیم و به ادرسی که برامون فرستاده بودن مراجعه کردیم و با کمی مراجعه کردن به خیابان های اطراف به خانه شهیدعیسوندرحمانی رسیدیم خانواده شهید به رسم مهمان نوازی سر خیابان منتظر ما بودن. بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم. طبق همیشه فرازی از زیارت عاشورا و ذکر توسلی داشیم. بعد هم رزم شهید شروع به خاطره گویی کرد میگفت این خانواده سه تا شهید داده بودن سه تا برادر عزیز. این شهیدی که ما به خدمتشون رسیدیم راوی میگفت از بدن ورزیده و هیکل روی فرمی برخوردار بوده و موقعی که از منطقه برمیگشته خانه بلافاصله برای مخارج خانواده سر کار میرفته برای همین بدن اماده ای داشت. میگفت ما بچه های اطلاعات عملیات بودیم یه روز فرمانده گفت باید برین شناسایی کنین جوری که عراقی ها شمارو ببینین و حضور مارو داخل منطقه احساس کنن. شهید هوشنگ و اگه اشتباه نکنم سه تا دیگه از بچه ها قرار بود باهم برن و منم هم گفتم این برادراش شهید شدن اگه بره و شهید بشه برای خانواده اش خیلی سنگینه،رفتم فرمانده رو گفتم که ماجرا از چه قراره گفت خودت برو جاش منم که از خدام بود اما انتظار همچین حرفی رو نداشم. رفتم به هوشنگ گفتم که فرمانده گفته من باید برم به جای تو اونم قبول کرد و منم گفتم منطقه رو بهم یاد بده اونم با روی همیشه خندانش گفت باشه. رفتیم و عملیات فریب دشمن رو انجام دادیم و برگشتیم ،نمیدونم از کجا فهمیده بود که من به فرمانده گفتم اونم از دستم خیلی دلخور شده بود و اگه از دست کسی ناراحت میشد دیگه به این راحتی ها نمیتونستی دلشو به دست بیاری چند نفری رو فرستادم پا درمیونی کنن فایده نداشت. اگه داخل جمعی بود من میرفتم بلند میشد میرفت. روز عملیلت فرا رسید دیگه همه صحبت ها و خداحافظی هارو انجام میدادن که بریم موقع عکس یادگاری بود من موندم داخل عکس شهید رحمانی هم درست رفت جایی که مخالف من بود داخل عکس موند. پیش خودم گفتم بابا دم اخری نریم داخل عملیات شهید بشه چیزی بمونه گردنم هرجوری بود رفتم پیشش گفتم بابا چرا اینطور میکنی من که قصدی نداشتم برا خودت اینکارو کردم منو حلال کن، همینطور که داشتیم اشک میریختیم گفت همون موقع حلالت کرده بودم رفت داخل عملیات شهید شد و جنازش تا مدت ها نیومد یه روز مادرش رو دیدم داخل خیابون گفتم مادر اینجا چکار میکنی گفت موندم تا هوشنگ بیاد اخه کلید نداره میترسم بمونه دم در...... حال هوای خیلی عجبی داخل خونه شهید فراهم شده بود چشم های بچه ها گریون از قیافه هاشون میشد فهمید که همچین روزی رو ارزو میکردن. بعد از خواندن وصیت نامه و اهدای لوح یاد بود به خانواده شهید عزیز و پذیرای مختصری از محضر خانواده شهید مرخص شدیم. های شهدایی.... هوشنگ عیسوند رحمانی.... 01/01/12
متن پیاده سازی شده ۱۴۷ ابتدا از خانواده شهید پرور و غیور عیسوند رحمانی شروع کنم... در این خانواده در طول دو سال سه پسر مستقیما شهید شده اند. در ولفجر هشت، پدافندی جزیره و دیگری هم که هوشنگ بود، در کربلای چهار مفقود شد و پس از چندین سال پیکر مطهرش پیدا شد. همچنین در مدت کوتاهی، داماد این خانواده و پسر دایی آنها نیز شهید شد... پررنگ بودن فرهنگ جهاد و شهادت در این خانواده قطعا مرهون تربیت درست و نان حلال بود... ... من و هوشنگ حدود دو سالی باهم رفیق بودیم. نحوه آشنایی ما برمیگردد به مسجد جامع دزفول... جلسه ای در مسجد جامع دزفول بود. موقعی که رسیدیم آنجا، سه نفر از بچه های اطلاعات و دو نفر از بچه های تخریب را برای دوره های غواصی انتخاب کردند؛ یکی از آن سه نفر هوشنگ عیسوند رحمانی بود. با هوشنگ آنجا آشنا شدم... دوره غواصی تقریبا یکسال طول کشید. در اواسط دوره به ما ماموریت دادند در عملیات ولفجر هشت. شب اول عملیات شهید بهرام رحمانی، برادر بزرگ هوشنگ، معاون گرهان غواص بود و همان ابتدا در معبر شهید شد... چند روز بعد یکدفعه به من گفتند برگرد عقب. دلیلش را که پرسیدم جوابی ندادند. برگشتم و هوشنگ را دیدم که گردنش تماما باندپیچی شده بود. دلیلش را که پرسیدم گفتند یک منافقی در پادگان بوده. اسلحه را از دژبانی گرفته و بچه هایی که نماز میخواندند را به رگبار بسته. گردن هوشنگ هم انجا تیر خورده بود... هوشنگ را که دیدم، نمیدانستم چجوری خبر شهادت برادرش را به او بدهم. از یک طرف خودش مجروح بود و از طرف دیگر داغ برادر کمرشکن. هرطوری شد به او گفتم. غم، در چهره هوشنگ نمایان شد و بعد خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و برای پیگیری مراسمات به دزفول برگشت... این آغاز مصیبت این خانواده بود. خانواده ای که در کمتر از دو سال داغ سه پسر رشید خود را دید. ... تقریبا دو ماه مانده به عملیات کربلای چهار ما را به منطقه شلمچه بردند تا آنجا کار کنیم. دو هفته ای گذشت و پنج نفر از مارا جدا کردند و به جزیره مجنون فرستادند. به نوعی یک عملیات شناسایی آشکار بود. باید کاری میکردیم که عراقی ها حضور ما را حس کنند. حدود یک هفته ای انجا بودیم و در نهایت برگشتیم. وقتی برگشتیم دیدم تقسیم بندی ها انجام شده و نیرو ها آماده عملیات هستند. در قسمت شمالی جزیره مینو هم سه معبر انتخاب شده بود. شهید هوشنگ رحمانی هم در عملیات، غواص پیشرو گردان بلال بود. من بعد از اینکه فهمیدم هوشنگ بعنوان غواص پیشرو انتخاب شده خیلی ناراحت شدم. به مسول مربوطه گفتم که خانواده هوشنگ در یکسال گذشته دو جوان شهید داده است. این خانواده طاقت یک داغ دیگر ندارد. سریع در جوابم گفت که برو خودت را آماده کن و با هوشنگ در عملیات جایگزین شو. خیلی خوشحال شدم و سریع پیش هوشنگ رفتم و از او خواستم تا عملیات را توضیح دهد، اما به او نگفتم که قرار است من جایگزین او شوم. وقتی از بچه ها این خبر را شنید، خیلی ناراحت شد و با من قهر کرد! هرکاری کردم آشتی نکرد. چند نفر را بعنوان واسطه فرستادم، اما افاقه نکرد. نهایتا موقع اعزام به عملیات، پیش هوشنگ رفتم و به او گفتم به روح شهید آلویی من را حلال کن. همینکه اسم شهید آلویی را آوردم تمام صورت هوشنگ خیس اشک شد. بعد گفت که همان اول تو را بخشیده بودم. این آخرین دیدار من و شهید هوشنگ عیسوند رحمانی بود... بعد از ما، ظاهرا تقسیم نیرو انجام میشود و هوشنگ با گردان جعفر طیار، بعنوان راهنمای یکی از گرهان ها به عملیات میرود؛ که موقع برگشت در تاریخ چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و شصت و پنج در غرب اروند رود(جزیره مینو) به شهادت میرسد. پیکر شهید هوشنگ عیسوند رحمانی تا مدت ها مفقود بود.
بسم رب الشهدا چهارشنبه شد و یه چهارشنبه شهدایی دیگه که مهمان سفره شهدا شدیم. از خانه که راه افتادم پیش خودم هی میگفتم که نمیرسم چون ساعت گذشته بود و من هم دیر راه افتاده بودم نزدیک های شهیداباد که رسیدم دیدم که نه هنوز نرفتن و خدارو شکر از قافله جا نموندیدم. بعد از سلام و احوال پرسی موقع حرکت به سمت منزل شهید فرا رسید و همگی سوار اتوبوس شدیم(علت وجود اتوبوس دور بودن خانه شهید، که در یکی از شهرک های اطراف دزفول سکونت داشتن بود) حال و هوای با هم بودن و مقصدی که میزبانش خانواده شهدا باشن و سر سفره شهید مهمان باشی خیلی باصفا و دلنشین میمونه. پس از طی کردن مسیر قابل توجهی به منزل شهید رسیدیم خانواده و رفقای شهید که منتظر رسیدن ما بودن خوش امد گویی کردن و ما وارد منزل شهید شدیم. چراغ هارو خاموش کردن و مشغول خواندن زیارت عاشورا و ذکر توسلی از اهلبیت شدیم. همرزم شهید از خصوصیات شهید شکر خدا میگفتن که چه ادم خاکی و بی الایشی بودن با اینکه پاسدار بود اما گفت فقط یکبار دیدمش که لباس پاسداری رو پوشیده باشه و همیشه با لباس بسیجی میدیدمش،بعد از صحبت های همرزمان مادر والامقام شهید و زن عموی شهید که حق مادری به گردن شهید داشت با وقار و حیایی زینبی(س)برای صحبت کردن امدند و همگی به احترام جلوی این مادر عزیز بلند شدند. مادر شهید شروع به گفتن خصوصیات او کرد و میگفت که ما یک(تلویزیون) داخل خونمون داشتیم که اومد فروختش گفتم مادر چرا میفروشیش گفت میخواهم جوراب بخرم برای رزمنده ها گفتم پس خودمون چی گفت تو فکر نباش بعدا میخریم،هر وقت از جبهه برمیگشت خودش تمام وسایلش رو میشست داخل کارای خانه کمکم میکرد. مادر گفت: یه روز قرار بود یکی از اعضای خانواده عروسی کنه رفتم که طلا بگیرم برای عروسیشون پول کم داشتم برای خریدن به فروشنده گفتم که مقداری از پول رو الان میدم بقیش رو هم بعدا گفت نه نمیشه به چه ضمانت و من هم با ناراحتی برگشتم،یه چیزی جا گذاشتم داخل مغازه اش رفتم که بیارمش مغازه دار گفت مادر بفرما بشین الان میام خدمتتون. بعد از رد کردن مشتری ها اومد و گفت دیشب پسر شما اومد به خوابم و گفت که چرا به مادرم طلا قرضی ندادی گفتم خاب ضامن نداشت گفت شهید بهم گفته بود خودم ضامنش میشم،و فروشنده به مقداری که ما گفته بودیم به ما طلا قرض داد. چه زیبا میشه شهدا ضامن ما هم بشن.... و در اخر مادر شهید برای عاقبت بخیری همه ما دعا کرد و به رسم یاد بود یک لوح از شهید محسن شکرخدا به مادر شهید اهدا شد. خانواده شهید از همه مهمانها پذیرایی کردن. موقع خداحافظی از از ان خانواده خون گرم فرا رسید و سوار بر اتوبوس شدیم و به شهید اباد برگشیم. ۱۴۸ ....
به نام خدا ** سلام، این هفته چهارشنبه نشستم پای داستان زندگی یه شهید دیگه،شهیدی که یه روز قبل از دیدار به دلم افتاده بود دست خالی نرم خونشون🙂 به خاطر همین تصمیم گرفتم شیرینی درست کنم به نیت حضرت رقیه سلام الله علیها بدم به مادر شهید❤️ خلاصه که کلی درگیر درست کردن شیرینی ها بودم،ولی نتیجه خوب شد، با ذوق من و داداشم چیدیم و سلفون کشیدم روش و بعد با خواهرم راهی گلزار شدیم . به خونه ی شهید که رسیدم اینقد مهربون بودن و با روی باز استقبال کردن که انگار خونه خودمون اومدم😅😎. واالله همینطورم شد نتونستم بشینم یه جا رفتم کنار مادر شهید تا اومد صحبت کنه اقایون گفتن مادر شهید بیاد. دیگه تو این فاصله که مادر رفته بود،خواهر شهید شروع کرد گپ زدن باهام اقا از بچگی شهید گفت تاااا بزرگیش،وقتی از خاطرات شهید میگفت خوشحالی از چهره اش مشخص بود یه ذوقی داشت که نگم براتون،میگفت بچه بودم اما همیشه باهام بازی میکرد ازم عکس میگرفت با پسر خاله هام رفیق بودن همه اوناهم شهید شدن خاله ام طاقت نیاورد همون موقع ها رحمت خدا رفت. چند ساااال داداشم مفقود و وقتی اومدن بهمون خبر بدن که پیدا شده چه حال و هوایی داشتیم. اولش که داشتیم صحبت میکردیم بحث پیچید به اینکه معنی فامیلت ینی چی؟ خندیدم گفتم ینی بوستان،گلستان اونم خندید گفت دزفولی هستی؟ گفتم نه بختیاری ام. یه جورایی خوشحال شد خودی ام😂… مادر شهیدم اومد صحبت کرد. آخرش همه رفته بودن نمیدونم چطور جمع کردم اومدم تو حیاط هی میگفتم به دوستم زهرا جا موندیماااا،زن برادر شهید گفت خب جا بمونید خودمون میرسونیمتون. مامان شهید میگفت:منتظر دوباره اومدنتون هستم،با همسرتون شام دعوتم کنید،با اطمینان قول شامو که گرفت بند کفش زهراهم که به حول و قوه ی الهی بسته شد سوار اتوبوس شدیم برا برگشت. خداروشکر قسمت شد بریم، ممنونم که تا آخر این خاطره ی قشنگ همراهم بودید در پناه حق💚. ۱۴۸
بسم الله الرحمن الرحیم ** سه شنبه بود که بعد از افطار راهی شهر صفی آباد شدم برای آشنایی بیشتر با خانواده شهید و ذکر نکاتی که با گفتن آنها باعث بهتر برگزار شدن برنامه دیدار چهارشنبه های شهدایی میشد. به محض رسیدنم برادر شهید(علی اقا) سر خیابون منتظرم بود. ماشین رو پارک کردم و پیاده به سمت علی آقا به راه افتادم،باسلام واحوالپرسی گرمی من رو به خودش جذب کرد،تو اوج حرفامون بود که مادر شهید هم به در خونه رسید و از علی خواست تا بریم داخل برای ادامه حرف هامون.چند باری برادر شهید با اسرار دعوت کرد که بریم داخل برای پذیرایی ولی من که هم وقت نداشتم و به دلیل طولانی بود و شرایط جاده باید سریع برمیگشتم ،نپذیرفتم. اما راستش رو بخواید،خجالت می‌کشیدم و اصلاً روم نمیشد که وارد خونه بشم،پاهام همراهیم نمی‌کردن‌. با رسیدن اتوبوس و سوارشدن مهمونای شهید محسن شکرخدا به سمت منزل شهید راهی جاده شدیم. مثل همیشه با آماده شدن سیستم صوت چراغ ها خاموش شد وعلیرضا شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد و دل هارو بُرد حرم اباعبدالله(ع). آقای جعفری دوست و همرزم شهید شروع کرد به بیان خصوصیات اخلاقی و رفتاری محسن(شهید شکر خدا): خیلی آروم بودو نماز شب خون،اصن همه فن حریف بود فرانسه گردان عمار....... ‌. وقتی که وصیت نامه محسن رو شروع به خوندنش کردن،حواس ها همه جمع شد به اینکه گفته بود همیشه پیرو قرآن اهل بیت و احکام اسلام باشید مگر این همون حدیث قدسی نیست........ به قول یه بنده خدایی فضا،فضای استفاده بود همه آروم گوش میدادن به کسی که داره پشت میکروفون حرف میزنه...... *محسن تو وصیت نامش از برادرها و خواهر های دینی خودش یه چیز میخواست اونم اینکه همیشه تو مسیر اسلام باشن و پیرو ولایت فقیه.* چقدر قشنگ درخواست خودش و از خواهرانش کرده محسن: *از شما تمنّا دارم که عفت و وپارسائی و حجاب اسلامی را که از صفات یک زن اسلامی است را رعایت کنید، من به شما توصیه میکنم که خواهرانم حجاب حجاب حجاب زیرا که دشمنان ما از حجاب اسلامی شما بیشتر می‌ترسند.* ودرآخر میگه که: من این راه را (شهادت) با چشمی باز انتخاب کرد، پس زیاد ناراحت نباشید زیرا ما امانت خداییم و باید به سوی صاحب و ولی خود برگردیم. محسن بالاغیرتاً بیا و دست ماروهم بگیر،همونطوری که وقتی دونفر باهم قهر میکردن می‌رفتی آشتیشون می‌دادی. مامانت می‌گفت خیلی اهل کار خیر بودی ها ،حواست به ماهم باشه. خوشبحالت که اینقدر انس با قرآن داشتی،مامان می‌گفت وقتی میومدی مرخصی قرآن روختم میکردی و این شد که ۶بار ختم قرآن داشتی حین مرخصیهات. رفیقت می‌گفت همیشه و همه جا حتی محل کار لباس معمولی بسیجی تنت میکردی و نه لباس فرم سپاه رو... از مال و جونت مایه گزاشتی برا اسلام. مامانت می‌گفت رفتی تلفن رو فروختی تا جوراب بخری برا رزمنده ها،چه قلب بزرگی داشتی،اونم تو زمانی هرکی هرچی داشته رو نگه داشته برا خودش،با این که درآمد و یا سرمایه ای نداشتی از خودت اما مهمون(مردم جنگ زده)رو میاوردی خونه و ازشون پذیرایی میکردی... راستی از امداد های غیبی تو برامون گفتن ،خوشحال میشیم که ماروهم خوشحال کنی......☺️☺️☺️ اینها همه برای ما مشق رسم عاشقی کردنن محسن.دعامون کن. محسن پیش ارباب بیادمون باش..... ۱۴۸
*بسم الله الرحمن الرحیم*🍃 ** ۱۴۹ دیدار این هفته خیلیییی برا خودم جالب بود خیلیییی🥲 قبلا هم نوشته بودم که هر زمان شهید بطلبه واقعا اون روز توفیق پیدا میکنم برم خونشون البته هر سری خیلی جالب طلبیده میشم.. شهید عزیز امشبمون هم که خیلییییی دلبری کرد تا ما رو طلبید🙂 فقط نزدیک به ۴۵دقیقه بیشتر بود که ما دور خودمون میچرخیدیم و دریق از اینکه باران ۸ رو بتونیم پیدا کنیم.....همراه دوستام بودم،اینقد خسته و ناراحت بودم که نتونستیم بعد از این همه گشتن برسیم خونه ی شهید.....ساعت هم خیلی گذشته بود... آخرش به شهید گفتم شهید خودتو مرامت من .....دیگه خسته شدم....خودت ببرمون... باورتون نمیشه دقیقا همون لحظه دوستم گفت مستقیم و بریم ،من گفتم این خیابون آخرین جائیه که میام....نبود...میرم خونه.... ولی لامصب ته دل آدم وقتی قرص باشه ... حالا یه حرفایی هم سر زبونت میاد اما دل یه چيز ديگه میگه....میدونستم حتما میریم خونشون‌بعد از این همه گشتن دنبال آدرس...نمیدونم از کجا این اطمینان حاصل میشه اینجور وقتا...شایدم نگاه شهیده که به دلم میتابه و بازتابه اون میشه قوت قلب برام♥️ شاید قشنگیش به همینه..... من چون ولوم صدا کم بود نتونستم زیاد متوجه بشم روایت کننده ها چیا گفتن..فقط تنها چیزی که متوجه شدم شهید از شهدای عملیات فتح المبین بودن... دوستمم گفت که رو امربه معروف نهی از منکر خیلی حساس بودن ... خلاصه خیلی دیدار خوبی بود.....یه درس گرفتم از امشب همین برا من بس باشه.....یه وقتایی دقیقا به اونجایی که باید،نزدیکی ....مبادا پا پس بکشی.....میرسی...اگه بالایی بخواد♥️ عزیز،ممنون که طلبیدی....دعامون کن....
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۴۹ علی_پاپی_خلیل آبادی چقدر خوبه که خود شهدا دعوتمون کنن خونشون،اصلاً انگار خیالت راحت میشه که حواسشون بت هست،هنوزم دوستت دارن و نگاهت میکنن. حقیقتش وقتی به هرجایی زنگ میزدم پِی همرزمات و به بن بست می‌رسیدم با خودم میگفتم انگار ازاونایی بوده که خیلی تو خودش بوده و با کسی ارتباط نگرفته تا چهارشنبه عصری که یکی از رزمنده های مسجد صاحب الزمان (عج) گفت: بابا آدین علی همه رفیقاش شهید شدن و یکی از کسایی هم که شناختی ازش داره حالش خوب نیست. هزاران هزار علامت سوال تو ذهنم بود که اصن مگه میشه مگه داریم... تا جایی که گفتن:آدین علی دوتا رفیق صمیمی بیشتر نداشت اونا هم اصلان ومرتضی بودن که وقتی شهید میشن و میمونن جلو آدین علی می‌ره رو میزنم به راننده نفر بر که برن جلو تا اصلان و مرتضی رو برگردونن عقب و از اونجایی هم که رفیق شهید ، شهیدت می‌کنه آدین علی هم همون جا کنار رفقاش شهید میشه. آدین علی به همین رفاقت کوتاهی که تازه شکل گرفته، برای ما رو سیاها هم یه رویی بزن عاقبت بخیر شیم. ممنون که طلبیدی. شما عشقی به خدا عشق❤️❤️❤️ ممنونتم رفیق . علی_پاپی_خلیل آبادی
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۵۰ دوباره چایی تلخم را کنار عکس تو آوردم بخند تا بنشانی باز کنار چایی من قندی بارها ثابت کرده ام دختری با وفای مردانه ام حالم ناخوش یا که خوش من را به سمت خودتان کشانده و خودم را به سمت شما رسانده ام. خوشحال از اینکه با حالِ ندار،خدمت رسیده ام و توفیقم داده اید؛سلام و عرض ادب به دستان بسته ات دلبرِ خدا،مجید، و سلام‌ِ خسته دلی چون من به کام دلی چون تو حسن جان. از خاک های کربلای چهار در زمین بختم روی بذر غم هایم بپاشید،با اشک شب های سر به سجودتان آبش دهید،از غم های ما لاله جوانه میزند،بر زمینی زنده ام که خون همچون شمایی را لمس و در خود فرو برده و از قدم های شما پر است،و جای جای خون شما اینک با خون های تازه ای هنوز میجوشد. صنوبر قد خمیده ی مدینه ی دزفول،وه چه شیر زنی هستی،غرور جانمان؟وصال شیرین ات را تبریک میگویم. عطر چادری که بر سر میزدی و حیران و‌سرگشته لا به لای مزارها پرسه میزدی ولی دلت آرام نمیگرفت،هنوز هم جان به هوای شهر ما میدهد… . با چه کلمه ای آسمانی،دور شما بگردم؟ حالا که پر کشیده ای یقیناً میدانی کجای زمین،تن بی جان عزیزانت را در آغوش گرفته است. مادر،حالا که در کنار شهیدانت آرام گرفته ای،در گوش من مثل مادر های قدیمِ شهرم با همان لهجه شیرین دزفول،لالایی بخوان تا من هم آرام بگیرم🥀.
*متن پیاده سازی شده به نقل از حاج کریم شهیدی(انبری)برادر شهیدان انبری* ما پنج برادر بودیم. همگی توفیق حضور در جبهه را داشتیم. نمیشد، وگرنه مادر هم بعنوان رزمنده به جبهه می آمد! هرچند در پشت جبهه مدیون مجاهدت های این شیرزنان بودیم. از تهیه مواد غذایی مانند کلوچه برای رزمنده ها تا شستن لباس های آنان در مسجد جامع دزفول، از جمله خدمت های زنان مقاومت دزفولی است... از میان ما پنج برادر، مجید و حسن از شهدای جاوید الاثر دفاع مقدس هستند. یادم است که مجروح شده بودم. از ناحیه سمت چپ به شدت زخمی بودم. سال شصت و سه بود. در بیمارستان بستری بودم و برادرم شهید مجید انبری، برای مراقبت، شب را کنارم در بیمارستان ماند. نیمه های شب از خواب بیدار شدم. بلند که شدم، مجید داشت نماز شب میخواند و غرق در گریه و مناجات بود. مجید در وصیت نامه اش هم تاکید عجیبی بر خواندن نماز شب داشت... با برادرم حسن در گردان عمار باهم بودیم، با اینکه برادر بودیم ولی یکدیگر را با اسم کوچک صدا نمیزدیم. او در جبهه جدیت و ابهت خاصی داشت. همیشه میگفت که نمیخواهم شما با من در یک عملیات باشید، به خاطر اینکه موفقیت در عملیات اهمیت زیادی دارد و من نمیخواهم برای پیوند برادریمان، در تکلیف و وظیفه کوتاهی کنم و در عملیات فقط به فکر مراقبت از شما باشم! به همین دلیل بود که من در گرهان المهدی بودم و حسن فرماندهی گرهان اباالفضل را بر عهده داشت... از هم دور بودیم تا دو شب مانده به عملیات بدر؛ پیش مرحوم کاظم صادقی نشسته بودم. داشتم کلتش رو تمیز میکردم، تلفن زنگ زد و حاج کاظم گوشی را برداشت. برادرم حسن بود. به صادقی گفته بود کار مهمی با کریم دارم. به کریم بگو جایی نره تا بیام. کمی بعد حسن اومد. هرچی اصرار کردم بیا داخل چادر، نیومد. گفت بیا بریم کار با خودت دارم. قریب به سیصد متر از چادر ها دور شدیم، چفیه سیاهش را گذاشت رو صورتش و سرش را گذاشت روی پام. بعد با صدای بلند گریه میکرد و میگفت من رو باید حلال کنی! جا خوردم. گفتم چرا مگه چی شده؟ حسن گفت: بچه که بودی یبار درس نخوندی، پدر گفته بود تنبه ات کنم. منم با یه برس میله تنبیه ات کردم و کمرت کبود شده بود. خیلی وقت بود میخواستم ازت حلالیت بگیرم و فرصت نمیشد!! اون شب وقتی دیدم برای حلالیت اصرار میکنه از موقعیت استفاده کردم. بهش گفتم نمیبخشمت مگر اینکه توام اون دنیا منو شفاعت کنی. حسن نمونه بود. خیلیا میگفتن که عاقبت، حسن شهید میشه. حالِ حسن اون شب عجیب بود. خودش فهمیده بود که عملیات بدر آخرین عملیاتش هست، و به منم فهموند. از طرف سپاه قرار بود به مکه برود. قبول نمیکرد و میگفت تا مادرم همراهم نباشد نمیروم. اون اواخر همچی آماده بود تا بعد از عملیات بدر با مادر به زیارت خانه خدا بروند. آن شب به من گفت به مادر بگو من دیگه نمیام، اما شما رو جلوی حضرت زهرا(س) رو سفید میکنم. ۱۵۰
بسم رب الشهداءوالصدیقین همه ی ماجرا از ساعتی شروع شد که فهمیدم قراره دیدار این هفته مهمون خونه شهید عزیز حسین ولایتی فر باشیم، راستش از وقتی که با برنامه چهارشنبه های شهدایی آشنا شدم همیشه دوست داشتم یکبار برنامه رو مهمون آقا حسین باشیم تا بیشتر باهاش آشنا بشم ... نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که این سعادت نصیب من شده بود و حتی الان که برای اولین بار دارم روایت دیدار رو مینویسم روحم مملو از شور و عشق و محبت به این شهید عزیز هستش ..‌ این دفعه قرار بود زندگی آقا حسین رو از زاویه دید مافوق آقا حسین ببینیم ...  تسلیم تقدیر الهی بودن وآرامش و صبوری شهید در حین انجام وظایف سختی که هیچ کس قادر به انجامشون نبود و مهارت بالای شهید در فنون مختلف نکته هایی بودن که حین روایت متوجه شدم جالب ترین بخشش این بود که این شهید عزیز تمام مرخصیش رو صرف اردوی جهادی میکرده ... شهدای عزیزما واقعا توی زندگیشون حرف نزدن اونا همه جوره پای حرفی که زدن وایسادن واقعا اخلاص داشتن و از نام و نشونشون گذشتن و ایثار کردن که ما در رفاه و آرامش باشیم . شهدا مشتی وار به خدا علاقه داشتن و با عمل پاک و خالص شون مهر شهادت رو پای پرونده زندگیشون زدن ، ان شاءالله ما هم به قافله رفقامون بپیوندیم و خسره الدنیا و الآخره نشیم.... ۱۵۵
۱۵۵ قبل از اینکه بخوام خاطره ای از این شهید بزرگوار بگم، باید راجب ساختار اون جایی که ایشون خدمت میکردند توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم. شهید حسین ولایتی فر در گردان رزم حرفه ای خدمت میکرد. یعنی جایی که باید تمام مراحل مقدماتی طی میشد تا به عضویت این گردان رسید. حسین بواسطه تلاش بی وقفه، دیگه یک پاسدار عادی نبود و در کارش تخصص داشت. در گردانی که حسین کار میکرد، حجم کار واقعا سنگین بود. تنها نیروهای مخلص بسیجی و هیئتی عضو میشدند؛ که البته همان هم بعضا از کار خسته میشدند و یا جایشان را عوض میکردند، یا مثل قبل کار نمیکردند. البته کار در آنجا هم اجباری نبود و هرکس نمیخواست، با هماهنگی فرمانده میتوانست جایش را عوض کند. یادم است یکبار به حسین گفتم از اینکه اینجایی راضی هستی؟ خندید و گفت آقای کلانتر چرا راضی نباشم، تقدیر هرچی باشه ما راضی هستیم... در یک برهه ای انباردار ما باید تسویه میکرد میرفت جایی دیگه. برای هر نقل و انتقال کلی باید تجهیزات جابه جا میشد و طبق لیست قفسه بندی میشدند... شما گرمای تابستان اهواز رو تصور کنید، یک انبار بزرگ بدون کولر، که فقط یک تهویه دارد، باید مرتب شود. به هرکس از بچه های قدیمی میگفتیم، مسولیت اینکار را به عهده نمیگرفت. نهایتا رسیدیم به شهید ولایتی. حسین این کار روی زمین مونده رو گردن گرفت و بعد از تقریبا سه ماه تونست اون چیزی که ازش میخواستیم رو به بهترین شکل انجام بده... بعد از پایان کار، به حسین گفتم شما باید تشویق بشی. شما یه استراحت کامل برو مرخصی. حسین گفت: اقای کلانتر نه الان نمیخوام برم، ولی چند وقت بعد ازت بیست روز مرخصی میخوام. گفتمش باشه، ولی حالا چرا بعدا؟ چرا بیست روز؟ گفت ما یه گروه جهادی داریم تو دزفول، زمانش که رسید میخوام برم با اونا کار جهادی!! کار برای خدا واسه حسین تمومی نداشت. مرخصی براش معنی نمیداد. استراحت حسین، سی و یکم شهریور سال نود و هفت بود؛ اونجا که به آرزوش رسید، شهید شد، و رسید به امام حسین علیه السلام..