eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 عاشقانت‌میفروشند عیش راغم‌میخرند دل به پای روضه میریزند ماتم میخرند باز هـم شـیر حـلال مـادران تـأثیـر کـرد بچـه ها دارند از بازار پـرچـم میـخـرنـد @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... انگار نفسم گیر کرده بود ، شاید واقعا من قادر به زایمان طبیعی نبودم. چشم بسته ، صدای رادوین رو شنیدم : _حالش چطوره ؟ ... اگه نمیتونه ببریدش اتاق عمل... نمیخوام زجر بکشه. و دکتر چیزی آرام زمزمه کرد که من نشنیدم ولی رادوین شنید و عصبی شد: _لعنتی... با من لج کردی ؟ ... خنگ خدا داری میمیری... نمیتونی. چشمانم دل نازک شده بود شاید . با چشمانی پر اشک ، نگاهش کردم. به زحمت ماسک رو از روی دهانم برداشتم و بریده بریده گفتم : _الاقل اگه... بمیرم... تو باالی.... سرمی... هوای... بچه ام رو... داشته باش. صورتش قرمز شد از عصبانیت و سرم فریاد کشید : _لامصب نذار باز اون روی سگم بالا بیاد... خفه شو فقط. چشمانم اشک میبارید. سرم را از دیدن آنهمه خشم رادوین برگرداندم که دست دراز کرد و ماسک را دوباره جلوی دهانم گذاشت که دکتر در حالیکه خم شده بود گفت: _هر وقت بگی میبرمت اتاق عمل... ببرم؟ _نه... کمکم کنید فقط.... میتونم. _ من به آقاتونم گفتم... میتونی ولی... زایمان سختی خواهی داشت... هر طور میلته. نگاه رادوین هم با نگاه دکتر همراه شد برای شنیدن جوابم ، که گفتم: _نه... خوبم. رادوین عصبی از این جوابم از تخت فاصله گرفت و چرخی در اتاق زد. و من در بین حصار و خروج نفسهای تندی که مهارشان میکردم همراه درد شدم تا دردم کم شود و با صدای دکتر همراهی کردم : _دم.... بازدم.... دم.... بازدم.... آفرین.... خانم کمال پور. صدای فریاد دکتر ، رادوین را بیشتر از من ترساند. سمت در دوید و فریاد زد: _کمال پور کیه ؟ چنان فریادی زد که یک لحظه با خودم گفتم ، االنه که بی اختیار بگه : " کمال پور کدوم خریه ؟ " و حتی از تصور این فکر هم خنده ای بین آنهمه درد به لبم آمد. و خانم کمال پور با فریاد رادوین دوید سمت اتاق و صدای پایش سکوت سالن را شکست . _بله. _دکتر شایسته رو صدا بزن... فقط سریع تر. و هر قدر من آرام بودم ، رادوین با هر کلام دکتر بی تاب تر میشد : _چی شده ؟ _فکر کنم باید بره اتاق عمل... باید دکتر شایسته تایید کنه. فوری گفتم : _نه... کمکم کنید... من میتونم. و رادوین بی توجه به حضور دکتر سرم فریاد زد : _خفه شو بابا... ماسک اکسیژن را از دوی دهانم پس زدم و نیم خیز شدم : _میتونم... اینهمه تحمل کردم... بازم میتونم. _بحث تحمل نیست عزیزم... ضربان قلبت بالا رفته ، هیچ پیش رفتی هم حاصل نشده ، خطرناکه گلم... ماسکت رو بذار لطفا. بی توجه به حرف دکتر ، در بین دردهایی که هنوز همراهم بود گفتم : _حالم... خوبه... فقط... نفسم... تند شده.... همین. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده جهان، مولا جان يکبار تو را دیدن و مردن عشق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 🦋💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... رادوین تخت را دور زد و با حرص آمیخته به عصبانیت ، ماسکم را دوباره روی دهانم کشید و با خشم توی صورتم گفت: _ارغوان خفه شو تا خودم خفه ات نکردم. چیزی نگفتم تا خشم رادوین کم شود که دکتر شایسته وارد اتاق شد و با نگاهی به وضع من و مانیتور بالای سرم و صحبت با دکتر خوشنام گفت : _جناب پدر ، لطفا تشریف بیارید برگه ی اتاق عمل رو امضا کنید. فقط یک کلمه گفتم : _نه... که یک طرف صورتم سوخت. رادوین محکم فریاد زد: _خفه... لال شدم اما با بغض. نگاه دکتر خوشنام و شایسته روی صورتم بود که رادوین همراه دکتر شایسته از اتاق بیرون رفت و دکتر خوشنام برای دلداری دادنم گفت: _عزیزم چرا امتناع میکنی ؟ ... شوهرت خیلی نگرانته ... ضربان قلبتم خیلی نامنظمه ، بیشتر بخاطر سلامتی خودت نگرانیم عزیزم وگرنه چیزی تا زایمانت نمونده. _کمکم کنید... میتونم. _با اینهمه نگرانی شوهر شما ، من یکی میترسم اصرار کنم... ما دنبال دردسر نمیگردیم عزیزم... اینجوری بهتره برات. دکتر از اتاق بیرون رفت و کمی بعد رادوین وارد اتاق شد و با جدیت همراه اخمش گفت: _دختره ی زبون نفهم... فقط امشب داری با لجبازیات دِقم میدیا . دلخور از او سرم را برگردانده بودم سمت در و او دقیقا پشت سرم ایستاده بود. درد هنوز پی در پی میامد و میرفت که رادوین سر خم کرد توی صورتم : _ارغوان... قهر کنی ، سرمو میکوبم به همین دیوار ها! و دو پرستار در بین همان تهدید رادوین وارد اتاق شدند. _خب عزیزم ، یه کمک برسون حاضرت کنیم واسه اتاق عمل. رادوین هم کمک کرد و با کمک دو پرستار ، گان اتاق عمل تنم شد و روی ولیچر نشستم و رادوین در حالیکه دسته های ولیچرم را هل میداد به جلو ، همراهمان آمد. در بین دردهایی که حالا میدانستم به زودی به پایان میرسد تا اتاق عمل رفتم و درست پشت در اتاق عمل ، رادوین از بالای سرم ، خم شد و بوسه ای روی سرم زد و باز هم با حرص گفت: _حالا برگردی حالتو جا میارم تا اینقدر زبون نفهم نباشی. سکوت کردم و دو پرستار با دیدن رادوینی که جلوی چرخهای بزرگ ویلچر روی پنجه های پایش نشست ، به خنده افتادن. اصال نمیخواستم حتی نگاهش کنم. من خیلی صبورتر از اینها بودم و حالا فقط بخاطر یه ضربه سیلی آرامَش ، اینقدر دلم شکسته بود ؟!!! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _ارغوان.... لعنتی ... میرم خودمو از همین پنجره پرت میکنم پایین نا ... بابا لعنتی ، تو اگه طاقت درد کشیدن داری ، من طاقت دیدن دردتو ندارم لامصب. همان لحظه با فشار درد ، ناله کردم که پرستار گفت: _بذارید زودتر ببریمش. و قبل از هر حرف دیگری یا شاید رضایت من به آشتی ، چرخهای ولیچر روی سنگهای سالن چرخید و از در شیشه ای اتاق عمل گذشتم. من خیلی با گذشت بودم. حقیقت زندگی رادوین را حتی از خودش مخفی کردم و در اعماق قلبم چال . با واقعیت تلخ وجود خودش که حاصل یک رابطه ی نامشروع بود کنار آمده بودم چون از پدرم شنیده بودم که این بچه ها همان قدر معصوم به دنیا می آیند که سایر بچه ها معصوم به دنیا می آیند. هدایت برای همه ی انسان ها به یک اندازه هست و هیچ کسی بخاطر گناه پدر و مادرش محکوم و مجبور به گناه و ضاللت نیست. من حتی با این واقعیت تلخ کنار آمدم بی آنکه حتی حرفی به رادوین بزنم. با خشم و لحن تندش ، کنار آمدم و باز دلم را به همان کلمه ی لعنتی هایش خوش کرده بودم درد داشت هر ثانیه بیشتر میشد که با آمپول بی حسی ، از کمر بی حس شدم و دردم کاهش یافت و چند دقیقه ای نگذشت که صدای ظریف کوچولویی که داشت با گریه اش مرا صدا میزد ، تمام افکارم را از سرم پاک کرد و فقط آنچه ماند ، حضور خودش بود. دکتر نوزاد را روی سینه ام گذاشتم و گفت: _اینم آقا پسر شما.... به به چه خوش قدم اذان مغرب رو دادند... یه ذوقی توی وجودم نشست که اشک به صورتم آورد. وقتی تخت چرخدارم را از اتاق عمل بیرون میبردند ، رادوین را پشت در اتاق دیدم ، که با صدای پرستار سمت ما آمد: _بفرمایید اینم خانمتون... صحیح و سالم. چه لحظه ای بود همان دیدار چند ثانیه ای! رنگ نگاهش خیلی خاص بود و لبخندی خاص تر به صورتش نشست ، به هر کدام از خدمه هایی که تختم را روی سنگ های سالن هل میدادند ، چند اسکناسی داد و بعد خم شد سمت صورتم و پیشانیم را بوسید. بوسه اش انگار تپش زندگی داشت ، آنقدر پر ضرب که حتی دلخوریم را برد و نگاه خاصش در چشمانم دوری زد: _ تو امشب منو سکته دادی ارغوان... بعدا به حسابت میرسم. به اتاقم برگشتم. رادوین دسته گل بزرگی خریده بود و چند بادکنک تولد را دور تا دور تخت نوزاد زده بود. و حتی کیک کوچکی خریده بود که تنها یک شمع کوچک داشت. باورم نمیشد اینهمه ذوقش را اینگونه خرج کرده بود. با کمک خودش و چند پرستار روی تخت اتاق جابه جا شدم و اتاق خالی شد ، جز من و خودش. کمرم هنوز بی حس بود و به همین دلیل تخت کامال خوابیده بود و سرم بی بالشت روی تخت که از کنار نرده های تخت سمت من خم شد و اخمش را نشانم داد و لبخندش را به رخم کشید : _حالا با من لج میکنی ؟ با اخمی که حالا خریدار داشت گفتم : _شما هم که خوب ادبم کردی؟! ... جلوی چشم دکتر خوشنام زدی تو گوشم! لبخندش پررنگ تر از اخمش شد : _از بس زبون درازی تو!.... من یکی حریفت نمیشدم ، اگه نمیزدم که الان مرده بودی دیوونه! جوابش را ندادم و همچنان اخمم را نگه داشتم که لحنش نرم شد ، اخمش هم همینطور و صدایش با انعطاف بیشتری ، زمزمه : _خب حالا... ناز نکن برام... و بعد بوسه ای روی گونه ام زد: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
sajadie.mp3
9.73M
دعای هفتم جهت رفع بیماری منحوس باهم قرائت می کنیم. 🦋💖🌹🏴🏴🏴🏴🏴
🌹شهـــید ابراهیم هادی: به تمامی ملت، خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
تا بال و پر عشق به جانم دادند / در وادی عاشقان مکانم دادند گفتم که کجاست کعبه اهل ولا / درگاه حسین را نشانم دادند @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢 به دلم اومده که شهید میشم 🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود . آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد . 🔹“شهید یاسر سلیمی” از مرزبانان هنگ مرزی پیرانشهر چهارم تیرماه 94 در حین حراست از مرزهای ایران به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
در مسجد النبىّ كنار ضريح پيامبر نشسته بودم و مشغول خواندن قرآن بودم، خدا را شكرگزار بودم كه براى دهمين بار به من توفيق اين سفر را داده بود. ساعتى گذشت، ديگر مى خواستم از جاى خود بلند شوم كه يكى از برادارن اهل سنّت به نزد من آمد، او دوست داشت تا با من سخن گويد، گويا او مى خواست مرا ارشاد نمايد تا دست از عقيده خود بردارم. من با كمال احترام با او برخورد نمودم و اين گونه بود كه گفتگوى ما آغاز شد: ــ شما شيعيان، يارانِ پيامبر (صحابه پيامبر) را لعنت مى كنيد و به آنان ناسزا مى گوييد. شما زيارت عاشورا مى خوانيد و در آنجا شما ياران پيامبر را لعنت مى كنيد. كسى كه به ياران پيامبر ناسزا بگويد كافر است! ــ ما به ياران پيامبر احترام مى گذاريم و فقط از گروه اندكى از آنان بيزارى مى جوييم. ما هرگز ناسزا و دشنام به كسى نمى گويم. حتماً مى دانى لعن با دشنام فرق مى كند، خدا در قرآن از دشنام دادن نهى نموده است. ــ به هر حال، شما گروهى از ياران پيامبر را لعن مى كنيد. ــ ما در زيارت عاشورا از خدا مى خواهيم همه كسانى كه به خاندان پيامبر، ظلم و ستم كردند از رحمت خود دور كرده و آنان را لعنت كند، خدا خودش در قرآن همه ستمكاران را لعن كرده است. ــ پس قبول دارى كه شما عدّه اى از ياران پيامبر را لعن مى كنيد. خوب، براى همين كار، همه شما كافر هستيد. ــ يعنى تو مى گويى هر كس يكى از ياران پيامبر را لعنت كند، كافر است؟ ــ بله. ــ برادر! يك سؤال از شما داشتم. نظر شما در مورد حضرت على(ع)چيست؟ آيا او از ياران پيامبر بود؟ ــ شما شيعيان خيال مى كنيد كه ما حضرت على(ع) را قبول نداريم. ما على را خليفه چهارم خود مى دانيم. چه كسى فداكارى و شجاعت او را مى تواند انكار كند. ــ برادر! نظر شما در مورد معاويه چيست؟ ــ معاويه، خليفه مسلمانان و اميرمؤمنان است. پيامبر به او وعده بهشت داده است. ــ عجب! يعنى تو مى گويى كه معاويه اهل بهشت است؟ ــ بله. ــ برادر! تو نبايد اين حرف را بزنى. ــ براى چه؟ ــ گوش كن! مگر تو نگفتى كه هر كس يكى از صحابه پيامبر را لعن كند، كافر است و به جهنّم مى رود. ــ بله. من گفتم. امّا اين چه ربطى به اين حديث دارد. ــ برادر! نظر تو در مورد كتاب "صحيح مسلم" چيست؟ ــ اين كتاب يكى از بهترين و صحيح ترين كتاب هاى ماست. هيچ كس نمى تواند در درستى و اعتبار مطالب آن شك كند. ــ برادر! در همان كتاب چنين آمده است: يك روز معاويه با سعدبن ابىوقاص روبرو شد. معاويه به سعدبن ابىوقاص گفت: شنيده ام كه تو على(ع) را دشنام نمى دهى؟ چرا از دشنام دادن على(ع) سرپيچى مى كنى؟"، در كتب ديگر شما آمده است كه آن روز معاويه، على(ع) را لعنت كرد.نعوذن به لله همچنين او دستور داد تا در روزهاى جمعه، در همه شهرها، على(ع) را لعن كنند. ــ خوب. حالا تو مى خواهى چه چيزى را ثابت كنى؟ ــ برادر! تو قبول دارى على(ع) از ياران پيامبر است، از آن طرف مى گويى كه هر كس يكى از ياران پيامبر را لعن كند، كافر است، در تاريخ آمده است كه معاويه، ساليان سال، على(ع) را لعنت مى كرد. نتيجه اين سه مطلب چه مى شود؟ ــ مى شود منظور خودت را واضح بگويى؟ ــ با آن سه مقدّمه اى كه گفتم، معلوم مى شود كه معاويه كافر بوده است. همه مردمى كه به دستور او عمل كردند. كافر بودند، تو بايد از معاويه اى كه كافر است بيزار باشى!! پس چرا او را از اهل بهشت مى دانى؟ چرا براى او اين همه حديث هاى دروغ مى بافى! چرا؟ ــ عجب! من تا به حال به اين نكته فكر نكرده بودم! ــ برادر! تو اگر مى خواهى معاويه برايت مقدّس بماند، و او را خليفه بر حقّ بدانى، بايد دست از اين عقيده خودت بردارى و ديگر لعن ياران پيامبر را مساوى با كفر ندانى، زيرا اگر لعن ياران پيامبر، كفر باشد، معاويه هم كافر شده است. آيا تو حاضرى قبول كنى كه معاويه كافر بوده است؟ ــ نه، هرگز، معاويه، خليفه مسلمانان است. چگونه مى شود او كافر باشد. ــ پس از عقيده اوّل خودت دست بردار! اگر بگويى لعن يكى از ياران پيامبر، مساوى با كفر است، معاويه هم كافر مى شود (چون او سال ها على(ع)را لعن كرده است)، پس تو بايد از اين عقيده خود دست بردارى. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ تذکر حاج محمود به هیئتی ها 🎞من تابع ولی امرم هستم. اگر یک نفر هم فاصله اجتماعی را رعایت نکند، همان‌جا سینه‌زنی را قطع می‌کنم و می‌روم. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
09-Shoor-Nariman Panahi-Roze 2 Moharam 14000520.mp3
6.86M
شور حسین من ای شهید بی کفن... 🎙کربلایی نریمان پناهی روز دوم محرم الحرام ۱۴۴۳ چهارشنبه۲۰مردادماه۱۴۰۰ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از شب گذشته است. نامه رسانى وارد مدينه مى شود و بدون درنگ به سوى قصر حكومتى مى رود تا با امير مدينه (وليد بن عُتبه) ديدار كند. نامه رسان به نگهبانان قصر مى گويد: ــ من همين الآن، بايد امير مدينه را ببينم. ــ امير مدينه استراحت مى كند، بايد تا صبح صبر كنى. ــ من دستور دارم اين نامه را هر چه سريع تر به او برسانم. به او خبر دهيد پيكى از شام آمده است و كار مهمّى دارد. اميرِ مدينه با خبر مى شود، نامه را مى گيرد و آن را مى خواند. او مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته و يزيد روى كار آمده است. امير مدينه گريه مى كند، امّا آيا او براى مرگ معاويه گريه مى كند؟ امير مدينه به خوبى مى داند كه امام حسين(ع) با يزيد بيعت نمى كند. گريه او براى انجام كارِ دشوارى است كه يزيد از او خواسته است. آيا او اين مأموريّت را خواهد پذيرفت؟ امير مدينه خود را ملامت مى كند و با خود مى گويد: "ببين كه رياست دنيا با من چه مى كند. آخر مرا با كشتن حسين چه كار". او سخت مضطرب و نگران است و مى داند كه نامه رسان منتظر است تا نتيجه كار را براى يزيد ببرد. اگر از دستور يزيد سرپيچى كند، بايد منتظر روزهاى سختى باشد. "خدايا، چه كنم؟ كاش هرگز به فكر حكومت كردن نمى افتادم! آيا اين رياست ارزش آن را دارد كه من مأمور قتل حسين شوم. هنوز مردم مدينه فراموش نكرده اند كه پيامبر چقدر به حسين علاقه داشت. آنها به ياد دارند كه پيامبر، حسينش را غرق بوسه مى كرد و مى فرمود: "هر كس كه حسينِ مرا دوست داشته باشد خدا نيز، او را دوست مى دارد". هر كس امام حسين(ع) را مى بيند به ياد مى آورد كه پيامبر او را گلِ زندگى خود مى دانست. چرا يزيد مى خواهد گل پيامبر را پر پر كند؟ <=====■■■■■■=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _بیا بابا بوسیدمت. گوشه ی لبم کشیده شد که صدایش تماما خواهش شد : _ارغوان... نگام کن المصب که کم امشب عذابم ندادی. خندیدم و نگاهش کردم. او هم خندید : _بگم بچه رو بیارن ببینیمش ؟ _آره. و بی درنگ از در اتاق بیرون رفت و سمت اتاق نوزادان. االن که فکر میکنم میبینم درست از همون روز ها بود که رادوین تغییر کرد. همون روزهایی که شروع مسئولیت پدر بودنش بود. و چقدر پدر مهربانی بود! اونقدر که تمام شب بیدار موند و رادین را که اصرار داشت این اسمش باشد ، نگه داشت تا من استراحت کنم. سر همین اسم هم کلی جنجال داشتیم. من دلم میخواست اسم پسرم ، یه اسم مذهبی باشد و برایش اسم محمد طه رو انتخاب کرده بودم و رادوین میخواست اسمش همردیف اسم خودش باشد و برایش رادین رو انتخاب کرده بود. آخرش وقتی داشت به زور حرف خودش را قالب میکرد گفتم : _یعنی اونهمه دردی که من کشیدم یه ذره برات مهم نیست تا الاقل یه سهمی توی اسمش داشته باشم ؟ با خنده گفت : _خب تو دیوونه بودی ، من که گفتم درد نکش همون اول. از این حرفش که دلخور شدم و سکوت کردم ، خودش اصرار کرد که اسم پسرمان در شناسنامه محمد طه باشد و خودمان رادین صدایش کنیم. باز آرامم کرد و جنجال یک دعوایی که شاید با اصرار من یا خودش ، منجر میشد ، فروکش کرد. پنج سال از روز تولد رادین گذشت. رادوین جلسات دکتر افکاری را خوب پیگیری میکرد ، و این پیگیری باعث تغییر و بهبود رفتارش شده بود. _حالا آنقدر رفتارش عوض شده بود که گاهی وسط دعوا حتی نازم را میخرید و منت کشی میکرد. چقدر از اینکه تاب تحمل قهر با من را نداشت خوشحال بودم. من برای این تغییر رفتارش خیلی سختی کشیده بودم و خیلی صبر کرده بودم. اما این تغییرات تنها حاصل صبر و محبت من به رادوین نبود ، حاصل مشاوره ی خوب من ، و توصیه های پزشکی ماهر چون دکتر افکاری برای رادوین بود . باید قبول میکردم که همه چیز با محبت قابل تغییر نیست. این بیماری رادوین که ریشه در گذشته ی تاریکش داشت ، تنها با دارو و درمان روانپزشکی قابل مهار شدن بود. اما خدا را شکر جواب هم گرفته بودیم. اما مشکل زندگی ما ، خود رادوین نبود. ایران خانم هم نبود. بعد از آنکه راز خانوادگی شان را فاش نکردم و حرفی به رادوین نزدم ، رابطه ام با ایران خانم خیلی بهتر شد. آنقدر که اگر چه هنوز جدا از هم زندگی میکردیم ، اما یکی از طرفداران من بود و حتی وقتی ما را برای شام به خانه اش دعوت میکرد ، در مقابل رادوین و دکتر بهمن ، همسر فعلی اش ، کلی از من جانبداری میکرد و مدام میگفت : " رادوین اخلاق نداره ، اگه ارغوان رو نداشت ، تا الان پنج" شش تا زن طالق داده بود مشکل اصلی زندگی من و رادوین ، آیدا دختر خاله اش بود. بعد از پنج سال ، گاهی زیادی توی زندگیمان سرک میکشید. بخاطر اصرار مشاور ، چند سالی اصلا این رفتارهایش را به رو نیاوردم ، بلکه باعث توجه رادوین نشود اما از رو نرفت. آنقدر که مجبور به واکنش جدی تری شدم. اما انگار این دختر پا توی یه کفش کرده بود که هر طوری شده ، وسط زندگیمان باشد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
4_6014775611245987319.mp3
5.47M
عــزاداری شب چهارم محرم ١٤٤١ «چشم برهم بزنی در دل...» هیئت رایة العباس "علیه السلام" @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون امام حسینی🖤🖤🖤🖤 🏴🏴🌙✨🌟🏴🏴🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ با هرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است #السلام_علیک_یا_بقیة_الله #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اميرِ مدينه هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سر انجام تصميم مى گيرد كه با مَروان مشورت كند. مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود.13 مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مى دهند كه بايد هر چه سريع تر به قصر برود. مروان حركت مى كند و خود را به امير مدينه مى رساند. امير مدينه مى گويد: "اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان". مروان نامه را مى گيرد و با دقّت آن را مى خواند و مى گويد: ــ خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود. ــ من تو را به اين جا نياورده ام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟ من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟! ــ اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اين جا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد. سخن مروان تمام مى شود و امير مدينه سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود كه چه كند؟ او به اين مى انديشد كه آيا مى توان حسين(ع) را براى بيعت با يزيد راضى كرد يا نه؟ مروان به او مى گويد: "حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم". مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: "از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان ( خليفه سوم ) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون عثمان را بگيريم". حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسين(ع) و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين(ع) مى اندازد؟ اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين(ع) به خون هيچ كس آلوده نشده است. مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: "اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد". امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: "واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم". امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: "چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند". سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(ع) را به قصر بياورد. <=====■■■■■■=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... توی هر مهمانی خانوادگی ما کنار رادوین مینشست ، گاهی حتی برای مسافرت ها هم برای ما تعیین تکلیف میکرد. البته نمیخواستم زیادی رادوین را هم نسبت به او حساس کنم چون گاهی حرفش را میپذیرفت و گاهی نه ، اما موضوع از وقتی جدی تر شد که یک روز.... شنیده بودم وقتی همه چیز خوب پیش میرود یه طوفانی بزرگ در راه است. و من چند وقتی بود که از زندگیم خیلی راضی بودم. رادوین آنقدر مسئولیت پذیر شده بود که با تولد رادین ، خودش را نمونه ی کامل یه پدر مهربان کرده بود. تمام اوقات فراغتش را برای من و رادین صرف میکرد. خبری از مهمانی های مجردی و دوستانش نبود ، خیلی ها با او حرف زدن ، از پری گرفته تا کیوان و فرزین بلکه او را به این مهمانی ها برگردانند ولی ایدئولوژی رادوین این بود که یا نباید پدر شد یا باید نمونه ی کاملی از یک پدر مسئول بود. خودم هم باور نمیکردم ، خأل نبود یک پدر واقعی در زندگی رادوین بتواند آنقدر او را مسئول و مهربان کند تا هرآنچه را که خودش در دوران کودکی ، حسرت آنرا داشته ، حالا فرزندش ، نداشته باشد. البته سهم دکتر افکاری را در پرورش فکری رادوین نسبت به رادین ، نباید فراموش میکردم. او حتی نسبت به خطاهای بچگانه ی رادین هم خیلی مقاومت میکرد تا عصبی نشود. و من.... منی که روزی حتی جرأت مخالفت با رادوین را و " بله " چشم " نداشتم و دایره ی لغاتم به دو کلمه ی " ختم میشد ، حالا گاهی اظهار نظر میکردم ، قهر میکردم ، و او خوب یاد گرفته بود چطور راضی ام کند. اما آنروز وقتی همراه منیره خانم قصد تمیز کردن اساسی خانه را داشتم اتفاقی افتاد. رادوین داشت حاضر میشد تا به کارگاه جواهر سازیش برود که دکمه ی آخر پیراهنش را بستم و با لبخند گفتم : _خب آقای خوش تیپ من ، قرارمون که یادت نرفته ؟ تاج ابرویش را بالا داد و با اخم قشنگش که حالا ترسی برایم نداشت ، ترکیب کرد : _قرار ؟! .... کدوم قرار ؟! _اینکه به رادین گفتی شب میبریش این پاساژه که وسایل بازی داره ، اینکه به من گفتی ، شام مهمونتم. با همان ترکیب اخم و تعجب سرش را از گردن ، خم کرد و پایین کشید سمت صورتم و لحنش را جدی کرد ولی بدون قصد جدیت. گفت یعنی خر به این قشنگی از کجا میخوای پیدا کنی ؟ _اِ ... رادوین نگو تو رو خدا عزیزم... یعنی هرکی به زن و بچه اش میرسه ، خره ؟ این چه تفکریه که داری! _هر کی نه ، ... ولی من خر شدم وگرنه باید الان مینداختمت گوشه اتاق و یه دست کتکت میزدم 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و پیس کوچکی از عطرش را زیر گلویش زدم و نگاهم را به چشمان همچنان خیره اش دوختم : _برو دیگه. _هیچی دیگه ، افسارمم گرفتی دستت ، داری منو میندازی بیرون از خونه ام!! _دور از جون... دیرت میشه خب... منم کلی کار دارم ، میخوام با منیره خانم ، خونه رو تمیز کنم. صدای عصبیش برخاست : _هیچی دیگه... باز شب کمرم درد میکنه، خسته ام... میخوام بخوابم ، ولم کن... چشمانم چهار تا شد : دل نمیکند که برود ، با هزار قربان و صدقه ، او راهی کردم و به جان خانه افتادم . گیر تمیز کردن خانه بودم که منیره خانم هم آمد . کلی شستنی توی ظرفشویی ریخته بودم تا بشورد و خودم همچنان در خانه میچرخیدم که رادین با توپ پارچه ای وارد سالن شد و با یک شوت محکم آنرا سمت گلدان بزرگ کنج اتاق روانه کرد. توپ روی گلهای مصنوعی گلدان بزرگ کنج اتاق نشست که گفتم: _پسرم... برو توی اتاقت ، ببین امشب بابایی میخواد ببرتت بیرون اگه پسر خوبی باشی ها. رادین مقابلم ایستاد و با آن چشمان تیله ای سیاهش که با حالت نگاه من ، مو نمیزد ، خیره ام شد : _کجا ؟ _همون پاساژ بزرگه که بازی زیاد داره. " گفتنش بلند شد که سمت گلدان صدای فریاد " آخ جون رفتم و توپش را از روی گلهای خاک گرفته ی مصنوعی داخل گلدان برداشتم و سمتش گرفتم : _برو آفرین... رادین که رفت نگاهم روی گلهای خاک گرفته ماند. بد نبود که گل ها و گلدان را بشورم. گل ها را از درون گلدان بیرون کشیدم و گلدان برداشتم که صدای ظریفی از برخورد چیزی داخل گلدان با جداره های نازک شیشه ای اش ، توجه ام را جلب کرد. گلدان را روی فرش ، برعکس کردم که دیدم کلی قرص و دارو از داخل گلدان روی فرش ریخته شد. یک لحظه نفسم بند آمد. کف زمین نشستم و اسم تک تک قرصها را نگاه کردم. قرصهای رادوین بود! حس کردم سرم گیج رفت. شایدم فشارم افتاد. یعنی قرصهایش را مصرف نمیکرد ؟! چرا ؟! ... من که تمام دغدغه هایش را برطرف میکردم تا الاقل تمام فکر و ذهنش ، درمان باشد. حالم خیلی بد شد. آنقدر که دوباره قرصها را داخل گلدان ریختم و همانجا وسط سالن دو زانو روی زمین ،نشسته ماندم. _میگم خانم جون... اِوا !! ... چی شده ؟! _حالم بده منیرخانم... امروز ، رو کمک من حساب نکن. _خدا بد نده... خوب بودی که شما! _خدا که بد نمیده... فشارم افتاده... سرم درد گرفته ، هرچقدر خودت تونستی ، تمیز کن ، بقیه اش رو ول کن برو. _میخوای یه لیوان آب قند بهت بدم ؟ _نه... میرم چند دقیقه دراز بکشم. و در مقابل نگاه منیر خانم سمت اتاق خوابمان رفتم. تا در را پشت سرم بستم ، بغض گلویم را گرفت. داشتم خفه میشدم انگار. چرا میخواست خوشبختی و آرامش زندگیمان را باز خراب کند. اصلا معلوم نبود که اینهمه مدت درمانش را ترک کرده بود و من خبر نداشتم! فوری شماره ی مطب دکتر افکاری را گرفتم و از منشی دکتر پرسیدم : _سالم ببخشید من همسر آقای عالمیان هستم ، یکی از مریض های دکتر افکاری... میخواستم بدونم جلسات درمانش رو مرتب میاد ؟ _سالم خانم عالمیان... بله ایشون دیروز وقت داشتند و راس ساعت اینجا بودن. _ممنون. گوشی را قطع کردم. پس هم مرا دور زده بود هم دکتر را ؟! یعنی وانمود میکرد درمان شده و در عین حال داروهایش را مصرف نمیکرد ؟! واقعیت شاید تلخ بود اما من یاد گرفته بودم که زود قضاوت نکنم ، و با همه ی شواهد موجود باز هم ، مثبت فکر کردم و با خودم گفتم " فردا خودم به مطب دکتر میرم و بهش میگم تا یه عکس العمل حساب شده در مقابلش داشته باشم " این بهترین فکر بود. اما تمام اتفاقی که قرار بود آنروز بیافتد فقط همین نبود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☫ 💌 🏴 ما ملـت امـام حسینیـم 🎤 سخنـــان حــاج قاســم در مورد واقـعـہ عــاشـــورا @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۱_۰۸_۱۳_۱۵_۰۸_۵۹_۷۷۲.mp3
4.5M
[💔] 🎤•|کربلایۍ‌‌وحید‌شکرۍ‌‌|• 🔊زمینه_دوتاشاخِه‌ی‌گُل‌دارَم‌فَدای‌ سَربَچِه‌هات..؛💔😭•~ ↓ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>