﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چقـدر
مثلِ علـی
شد طنین غربت تو
مـرا
ببخش که
هستم دلیلِ غیبت تو
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتنهم
روز ها هم پشت هم می گذشت. دو ماهی بود که با هم زندگی می کردیم و من به شمال رفته بودم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. ولی منو تیام اصلا با هم نمی ساختیم و از کنار هم به راحتی می گذشتیم. اگر هم حرفی بین ما رد و بدل می شد سراسر با نیش و کنایه بود و این از روزی شروع شد که کنار دریا رفته بودیم. از همان روز های اول شب هایی که شام با بردیا بود سه تایی شاممون رو کنار دریا می خوردیم. بردیا عاشق غذا های نانی بود.یادمه انشب هم کتلت را به صورت ساندویچی در اورده بود و هرسه به لب دریا رفتیم . داشتیم شام میخوردیم که بحث به روی ازادی دختر و پسرافتاد و من معترض بودم که چرا انقدر به پسر ها ازادی می دهند و بر عکس دختر ها از محدودیت ها و حساسیت های بی مورد رنج می برند که تیام علیه من جبهه گرفت .هر دو از بحث دست نمی کشیدیم . بردیا سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. هیچ وقت از این بحث ها خوشش نمی امد. از ان شب من و تیام مثل دو جنگ جو به هم نگاه می کردیم. اوایل سعی می کردم حرفی بهش نزنم ولی انقدر نیش و کنایه می زد که اخیرا حرف هاشو بی پاسخ نمی گذاشتم.
با الهه هم صمیمی تر شده بودم. دانشگاه هم روی غلتک افتاده بود و دیگه همه ی بچه های کلاس با هم اشنا بودیم و نوعی احترام بین هممون حاکم بود.
تنها مشکل من که هنوز هم رفع نشده بود ساعت 6 بعد از ظهر به بعد بود. بردیا و تیام اغلب با هم بودند ولی من هم به خاطررفتار تیام و هم به خاطر راحتیشون میانشون شرکت نمی کردم. و بی برنامگیم از 6 بعد از ظهر به بعد باعث کلافگیم می شد.
_ بردیا...
_ جانم؟
_ میگم ... _بگو .چی میخواهی بگی؟
_ بابا این قانون دوم بابا حوصله ی منو سر می بره خب
_می گی چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد
_ اخه ببین داداشی من از 6 به بعد هیچ کاری ندارم انجام بدم. تو هم که با تیامی. منم گناه دارم...
بردیا مکثی کرد و گفت: صبر داشته باش یه فکری می کنم.
چند روز بعد من طبقه ی پایین بودم و از وقتی هم از دانشگاه امده بودم تیام و ندیده بودم. داشتم تلوزیون نگاه میکردم که بردیا با یک ساک گیتار از بیرون امد.
با تعجب جواب سلامشو دادم و گفتم این چیه؟
تا جایی که یادم بود بردیا از گیتار زدن نه خوشش میومد و نه اینکه بلد بود که بزنه.
_ این مال دختر همسایه است.
_لوس نشو. بهت میگم این چیه؟
_ برای تو خریدم. البته پولشو از حلقومت میکشم بیرون.
پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم.
_ حالا کلاس کجا پیدا کردی؟ تو رو خدا از 6 به بعد برم...باشه؟
_ از 6 به بعد میری...ولی جای کلاست همینجاست.
_ یعنی برام معلم گرفتی؟
_ بلهههههه
_ زن است یا مرد؟
_ یه استاد مرد و حرفه ای...
_ ا؟ خب اسمش چیه؟
_ تیام صالحی
_ تیااااام؟
همچین جیغ زدم که بردیا با تعجب خیره شد بهم!
_بردیا من اینو نمیتونم دو دقیقه تحملش کنم...تو اونوقت توقع داری که بشینم بهم گیتار یاد بده؟
_ من نمیدونم شما دوتا تا کی میخواهین به این کاراتون ادامه بدین؟ بابا شما دوتا توی دو ماه زدین به تیپ و تاپ هم. اگه بخواهین همینجوری ادامه بدین چجوری دو سال همو تحمل میکنین؟
_ تورا خدا یه معلم دیگه بگیر...خودم پولشو میدم!
_ همین که گفتم..اگر نمیخواهی گیتار و میدم دختر همسایه تو هم از این به بعد باید به همون برنامه قبلی ادامه بدی.
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🍀اعمال آخرین چهارشنبه ماه #صفر
هرکس چهارشنبه آخر #ماه_صفر بخواند سوره های (الشرح و التین و النصر و سوره توحید) را هر كدام #هفت_مرتبه، پس به حول و قوهی الهی بینياز میشود قبل از تمام شدن سال
🌺سوره التين💐
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ﴿۱﴾
وَطُورِ سِينِينَ ﴿۲﴾
وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ ﴿۳﴾
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ﴿۴﴾
ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ ﴿۵﴾
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ ﴿۶﴾
فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ﴿۷﴾
أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ ﴿۸﴾
🌺سوره الشرح 🌻
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ﴿۱﴾
وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ ﴿۲﴾
الَّذِي أَنقَضَ ظَهْرَكَ ﴿۳﴾
وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ﴿۴﴾
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۵﴾
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۶﴾
فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ﴿۷﴾
وَإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ﴿۸﴾
💔سوره النصر❤
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾
وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾
💍سوره(توحید )🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾
اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾
وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾
همچنین روايت شده هركس بخواند اين دعا را در آخرين #چهارشنبه_ماه_صفر نمیميرد در آن سال به طوريكه #عزرائيل به خداوند میگويد: يا رب! عمر فلانی تمام شده و شما امر به #قبض_روح او نكرديد خداوند میفرمايد: راست ميگويی وليكن #عمر او را به سبب قرائت اين دعا طولانی كردم و تا آخر صفر آينده او را از جميع #آفات و #بلايات حفظ كردم
💔😎«بسم الله الرحمن الرحيم اللهم يا ذا العَرشِ العظيم و العطاءِ الكريم عَليكَ اِعتمادِي يا اللهُ يا اللهُ يا اللهُ الصمدُ الرحمنُ الرحيمُ، يا فردُ يا وترُ يا حيُّ يا قَيُّوم ، اِمْنَعْ عَنِّي كُلَّ بلاءٍ و بليّةٍ و فرقةٍ و هامةٍ ، وامنع عَنِّي شَرَّ كُلِّ ظالمٍ و جبارٍ يا قدوسُ يا رحمنُ یا رحیمُ❤🍓
#سلامبرحسین
#محرم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
💢 روایت سوزناک پلیسی که سوزانده شد
🔹بعد از انفجار ساختمان مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یارانش این بار منافقین قصد حمله به ساختمان مجلس شورای اسلامی را داشتند .
🔹پنجم مهرماه ۱۳۶۰ این خبر به کمیته مستقر در کلانتری مرکز تهران رسید. سید مهدی و همکارانش وقت زیادی نداشتند . با سید احمد میراسماعیلی سوار موتور شدند . باید هرچه سریعتر خودشان را به چهارراه ولی عصر (عج) می رساندند و جلوی حرکت تیم های مسلح آنها را سد می کردند.
🔹 داشتند به چهارراه نزدیک می شدند که دیدند تعدادی از منافقین مسلح در گوشه و کنار پیاده رو جولان می دهند . ناگهان تیری به سید احمد خورد و از توی کمرش بیرون آمد . کنترل موتور از دست سید احمد خارج شد و هر دو افتادند روی زمین .
🔹سید مهدی بزاززاده نگاهی به دست مجروحش که هنوز خوب نشده بود انداخت و دوباره سرش را بالا گرفت. اسلحه اش را کشید و سعی کرد با استفاده از روش هایی که از شهید چمران آموخته بود رفیق مجروحش را از مهلکه نجات دهد . او موفق شد ولی منافقین که تعدادشان زیاد بود سید مهدی را به گلوله بستند.
🔹پیکر غرق در خونش وسط خیابان ولی عصر(ع) تهران افتاده بود که یکی از اعضای سازمان بنزین آورد و او را سوزاند ...
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی۲۴۰🌷
🌹... و أبواب الایمان...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🔷ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﺪ.کنار هم هستیم ولی یکدیگر را نمی بینیم.ﻫﻮﺍ ﻭ ﻫﻮﺱ ﺑﺎ ﺩﻝﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔷خوارج ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ.از باب ایمان که امام علی علیه السلام بودند خارج شدند. ﺁﻥ ﺑﺼﯿﺮﺕ لازم ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ.
🔷ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤَﻦ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻥ.ﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ امام زمان ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﻢ باب ﺍﻻﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ایشان ﮐﺎﻧﺎلی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻤﺎ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ.ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ما ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺍﯾﻤﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾشان است.
⏺ﺍﮔﺮ اﻣﺎم مهدی علیه السلام ﺑﻪ ما ﺭﻭ نکنند؛ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ما ﺭﻭ ﮐﻨﺪ،ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﺒﺘﻼ ﻣﯽﺷﻮیم.
⏺ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻣﺎﻥ و ایمنی ﭘﯿﺶ ایشان است.ﺍﮔﺮ امام دست ما را نگیرند،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳتمان را ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.
⏺امام زمان چراغ و مصباح هستند یعنی ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻤﺎ ﻧﺒﺎﺷند،ما ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯽﺷویم ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ما ﻣﯽﺷﻮﺩ ﭼﺎﻩ. ﻣﺎﯾﻪﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺑﺘﻼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#مهدی_شناسی
#قسمت_240
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود💚🌱
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
برای تکمیل ایمان
به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد!
گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم.
گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!»
همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم!
گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «عفیف باشد و باحجاب.»
شهید حسین زارع کاریزی
قربانگاه عشق، ص108
رسول خدا ص
جوانی نیست که در ابتدای جوانیش ازدواج کند مگر آنکه شیطانش فریاد می-زند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد.
مستدرک الوسائل، ج14، ص150
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🌼السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا،یا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام)
☘ کار تو همه مهر و وفا بود، رضا (ع) جان
☘پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا (ع) جان
☘آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی
☘معصومه مظلومه (س)، کجا بود رضا (ع) جان؟
☘بر دیدنت آمد چو جوادت (ع) ز مدینه
☘سوز جگرش، یا ابتا بود رضا (ع) جان
☘تنها نه جگر، شمعصفت شد بدنت آب
☘کی قتل تو این گونه روا بود، رضا (ع) جان
☘تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا (س)
☘بالای سرت نوحهسرا بود رضا (ع) جان
☘یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت (ع)
☘چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا (ع) جان
☘جان دادی و راحت شدی از زخم زبانها
☘این زهر، برای تو شفا بود رضا (ع) جان
☘از آتش این زهر، تن و جان تو میسوخت
☘اما به لبت، ذکر خدا بود رضا (ع) جان
☘روزی که نبودیم در این عالم خاکی
☘در سینه ما، سوز شما بود رضا (ع) جان
☘از خویش مران نوکر افتاده ز پا را
☘عمری در این خانه گدا بود رضا(ع)جان
#السلام_علیک_یاضامن_آهو
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#دبیرورزش
💐 ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه! سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... . مي خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب میكرد! رسيدم به ابراهيم. بازي دوبه دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روي زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
#سلام_بر_ابراهیم
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتدهم
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
_بفرمایید؟
_سلام اقای شرفی خوب هستید؟ باران هستم..
_سلام دخترم..به لطف شما ممنونم...با الهه جان کار داشتی؟
_ با اجازتون. اگه ممکنه !
_البته...الهه جان...الهه خانم بیا باران جان پشت خط هستند.
_ ممنونم کامران جون.
هیچ وقت نفهمیدم که چرا الهه همیشه به پدرش کامران جون می گفت.
_ الو...الو..
_ ببخشید الهه. حواسم نبود.خوبی؟
_ ای..بدک نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟
جریان را برای الهه توضیح دادم و ازش کمک خواستم تا یاری ام کند.
_ ببین باران...من اگه جای تو بودم قبول میکردم.. به چند دلیل.
_ انوقت دلایل سرکار چیه؟
_1. اینکه پول معلم نمیخوای بدی...2.اینطور که بردیا گفته حرفه ایه.3.بابا شاید فرجی بشه شما دوتا دیگه مثل سگ و گربه به جان هم نیفتید.
اخرین مورد را چنان با ناله گفت که از لحنش خنده ام گرفت.
_ ولی هیچ کدوم از دلایلت منطقی نیست.
_ اولا اگه منطقی حرف نمیزنم چرا زنگ زدی مشورت میخوای؟ ثالثا حداقل همان مورد اول که منطقی بود...
_ ببخشید خانم منطق ثانیا چی شد پس؟
_ مورد سوم نداشت..
_ تو عربی ات تو دبیرستان چند بود؟
_ همیشه با تقلب یه جورایی پاس می کردم...چطور؟
_ عزیزم ثالثا یعنی سوما و ثانیا یعنی دوما...
_ واقعا...؟
_بله..
_یادم باشه از...وای وای ...کامران جون سه ساعته بنده خدا تلفن را میخواد.من رفتم ...بای
هیچ وقت خداحافظی کردنش مثل ادم نبود. نذاشت جواب خداحافظیش را بدم.
تصمیم خودم را گرفته بودم. ته دلمم دوست داشتم پیش تیام یاد بگیرم. ولی باز هم کمی شک داشتم.
انشب شام با تیام بود و هنوز نیومده بود. نگاهی به ساعت کردم دیدم 8.30 است.
_ بردیااااااا
از طبقه ی پایین جوابمو داد.
_ تیام نیومد که...شام درست کنم؟
_ اره.اگر هم کاری داری و نمی تونی خودم درست می کنم. لابد کاری براش پیش اومده.
شروع کردم لوبیا پلو درست کردم. داشتم برنج را دم می کردم که تیام با ظرف های غذا وارد خانه شد. با صدای رسایی گفتم:
تیاااام
سرشو بلند نکرد و با همان حال که مثلا داشت با گوشیش باز می کرد گفت: بله؟
_شام برای چی گرفتی؟ من دیدم نیومدی غذا درست کردم.
_ مهم نیست. غذایی که تو درست کردی را میزاریم برای فردا ناهار. دستت درد نکند. ولی چون کاری برام پیش امد نمی توانستم زود برگردم و شام درست کنم. برای همین شام گرفتم.
حرصم گرفته بود.هم از اینکه دو ساعت پای گاز ایستاده بودم و غذا درست کرده بودم . هم از اینکه نگاهشو انداخته بود روی گوشی لعنتیش و انگار که دارد با دیوار حرف میزند.
برای همین با غیظ گفتم: خب تو که میخواستی شام بگیری از همان گوشی مبارک توی دستتون یه تماس می گرفتین که من دو ساعت پای گاز وقت تلف نکنم.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
مولای مهربان غزل های من سلام!
سمت زلال اشک من، آقای من سلام!
آبی ترین بهانه دنیای من سلام!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتیازدهم
و بدون منتظر ماندن برای پاسخ حرفم به سمت پله ها به راه افتادم که بردیا را برای شام صدا کنم. دیدم دارد با تلفن صحبت می کند. خواستم مزاحمش نشوم که فهمیدم مامان پشت خطه.بردیا بعد از اتمام حرفش با مامان گوشی را به من سپرد. با اشاره بهش گفتم برای شام پایین برود. صحبتم با مامان به طول انجامید. وقتی وارد اشپز خانه شدم در کمال تعجب دیدم که روی میز وسایل شام چیده شده.ولی به جای غذایی که تیام خریده بود و هنوز نمی دانستم که درون ان ظرف های سفید چی هست... لوبیا پلو در یک دیس گل سرخی روی میز نشسته بود و به من چشمک می زد.
با تعجب به تیام نگاهی کردم که نگاهم را نادیده گرفت و شروع به غذا کشیدن کرد.
_ ابجی نمیشینی؟ بشین سرد شد دیگه.
نشستم و از غذا برای خودم کشیدم .به غذا خوردن مشغول شده بودم. ولی تمام حواسم به این بود که تیام گفته بود لوبیا پلو برای فردا ناهار بمونه...ولی حالا با خلاف ان مواجه شده بودم. دیگه نمی توانستم با خیال راحت غذا بخورم.
گوشی بردیا زنگ زد. بردیا غذایش را تمام کرده بود و این دلیلی شد برای خارج شدنش از اشپزخانه.
_آقا تیام
_..بله؟
_ لوبیا پلو که برای فردا ناهار بود.چی شد امشب خوردین؟
_ من نکشیدم. بردیا امده بود و کشیده بود. نمی دانست که غذا گرفتم. منم دیگه توی ذوقش نزدم. جوجه را برای فردا ناهار می خوریم.
قیافم توی هم رفت. پس کار تیام نبوده. واین یعنی اینکه حتی نخواسته به روی خودش بیاورد. ازش دلخور شدم. البته از ان ادم مغرور چیزی هم جز این توقع نمی رفت. بردیا دوباره امد داخل اشپزخانه تا اب بخورد. برای لج در اوردن تیام هم که شده گفتم:
_ داداشی دستت درد نکنه...
_ وا؟ متلک میندازی.
با تعجب نگاهی به بردیا کردم و گفتم : برای چی متلک؟
_ اخه شام را که تو درست کردی! میز را هم که تیام چید. چرا از من تشکر میکنی؟!
تیام مثل فشنگ از اشپزخانه خارج شد و رفت. بردیا هنوز گنگ داشت من را نگاه می کرد.
من منی کردم و گفتم: اخ..اخه فکر کردم تو میز را چیدی.
_ نه بابا. راستی تا یادم نرفته گیتارو بدم دختر همسایه یا خودت میری؟
عزمم و جزم کردم و با اراده گفتم: از کی کلاسم شروع میشه؟
بردیا لبخندی زد و بدون گفتن پاسخ از اشپز خانه خارج شد.
بعد از رفتن بردیا با علم بر اینکه میز چیدن کار تیام بوده با لبخندی که مهمان لب هام شده بود شروع به جمع کردن میز شدمم و به این فکر میکردم که این پسر مغرور یک ویژگی دیگه هم دارد...ان هم اینکه خیلی مهربون است.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
4_6028125705336784941.mp3
7.47M
سید محمد جوادی
روضه شهادت امام رضا علیه السلام
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❣یا اباصالح المهدی(عج)مددی
💐 بگو چگونه تو تدبیر می کنی اقا؟
💐چرا در آمدنت دیر می کنی اقا؟
💐دل تمامی عشاق دوره گردت را
💐چقدر ساده غزلگیر می کنی اقا؟
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🍃دونبال شهرتیم و پی هر اسم و نام
🍃غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد
💢هنوز مردایی هستند که میخوان گمنام بمونند و به درد دل شهر خوب گوش دهند...
🔹مامور پلیسی که با مخفی کردن اسم خود برای این کودک کار کفش می خرد و او را خوشحال می کند .
@shohada_vamahdawiat
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفاء
🌷 ناله و زمزمه مرغ سحر میآید
🌷مگر امروز عزیزی ز سفر میآید
🌷برو ای باد صبا گو به غریب الغربا
🌷تقی امروز به دیدار پدر میآید
🌷منتظر باش طبیبانه پسر از ره دور
🌷سر بالین تو با دیده تر میآید
🌷چشم بگشود، دم دادن جان سرور طوس
🌷ناگهان دید جوادش که ز در میآید
🌷لیک در کرببلا قصه به عکس اینجاست
🌷آنچه در دست ز تاریخ و خبر میآید
🌷دید در کرببلا زینب مظلومه زار
🌷که حسین بر سر بالین پسر میآید
🌷چهره بر چهره فرزند نهاد آن شه و دید
🌷خون از آن صورت مانند قمر میآید…
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢 میخوام پلیس بشم
🔹همیشه آرزو داشت دزدها و جنایتکارها را دستگیر کند اما هنوز نوجوان بود و خام . گفتم : « نه ، فعلا باید دَرسِت رو بخونی » . دیپلم که گرفت دوباره بحث ناجا را پیش کشید ، اجازه ندادم .
🔹رفت دانشگاه و لیسانس گرفت و باز از آرزویش گفت . با خودم گفتم : «این جوون همه اش تو محیط مدرسه و دانشگاه بوده . بِره سربازی و سختی های دوره خدمت رو ببینه حالش جا میاد و این فکرها از سرش می افته » .
🔹اما بعد از لیسانس و خدمت هم هنوز اصرار داشت که در ناجا استخدام شود ! . نباید کوتاه می آمدم . برایش در دانشکده علوم پزشکی کاری ردیف کردم و مشغول شد . مدتی که گذشت گفت : بابا جون من اگه رئیس دانشگاه هم بشم ، باز کار توی نیروی انتظامی رو دوست دارم .
🔹شهید محمد تقی زاده رئیس دایره جنایی ایرانشهر دوازدهم فروردین ۹۵ در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمیشود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار میشوم
#روزت_بخیر ای همهی زندگانیَم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
مشکی از تن به در آرید ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید که ربیع آمده است
🌸حلول ماه ربیعالاول مبارک
با سلام خدمت اعضا محترم کانال و خیر مقدم به اعضا جدید ضمن تبریک حلول ماه ربیع الاول از امروز عکس پروفایل کانال تغییر میکند. دقت داشته باشید که کانال را اشتباهی ترک نکنید
➥ @shohada_vamahdawiat
💢 آبجی چقدر قشنگ شدی
🔹بابا هیچ وقت چیزی رو به من زور نمی کرد. دبیرستان و راهنمایی که بودم، چادر سرم نمی کردم. مانتو و مقعنه داشتم.
🔹یک سال محرم قرار بود با مامان و مهران و مسعود برویم هیئت مهدیه ی قوچان. آن سال برای اولین بار چادر سرم کردم و کاملا حجابم تغییر کرد.
🔹رفتم پایین دم اتاق پسرها که ببینم آماده شدند یا نه، مهران من را با چادر دید. هنوز یادم هست که چه لبخند قشنگی زد گفت: مژگان چقدر عوض شدی. چقدر قشنگ شدی. خیلی با اُبهت شدی .
🔹جوری تعریف کرد که خیلی دوست داشتم. دوست نداشت که مانتویی بودم؛ اما هیچ وقت برای این موضوع با من بداخلاقی نکرد. یا حرف بدی نزد. لبخند و برخورد آن روزش به دلم نشست. از همون روز دیگر چادر را از سرم در نیاوردم
🔹 شهید مدافع وطن #مهران_اقرع از مرزبانان هنگ مرزی نگور واقع در استان سیستان و بلوچستان هفدهم فروردین 94 در درگیری با تروریست های جیش الظلم به درجه رفیع شهادت نائل گردید
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨هرروز که میگذرد دریای خواستنت
وسیع تر میشود
✨ساحل آرامش
کجایی.....
این معزالاولیاء و مذل الاعداء
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتدوازدهم
از فردای ان روز کلاسای من با تیام شروع شد. اولش فکرمی کردم کلاساش شکل جدی مثل کلاسی که یک استاد برگزار می کند نباشد. ولی بر عکس تصورم کلاساش کاملا جدی بود. و هر روز 3 ساعت به طور مداوم باهاش کلاس داشتم.اخلاقش کاملا از جو خارج از کلاسی فرق می کرد. خیلی مهربون تر و خونسرد تر بود. یک روز حین درس دادن بهم بود که به خاطر کلاسای دانشگاه فوقالعاده خسته بودم و حوصله ی توضیح های او و تمرین کردن را نداشتم. خودش حس کرده بود ازم خواست که چند دقیقه ای استراحت داشته باشیم. از این فرصت استفاده کردم و سوالی که مدتی بودذهنمو مشغول کرده بود را پرسیدم.
_ آقا تیام...میگم تو از کی گیتار میزنی؟
_ چطور مگه؟
_ همین طوری.اگه نمیخوای جواب نده.
هرچند این سوال اصلی من نبود. سوال اصلی من چیز دیگری بود.
_ نه بابا.این چه حرفیه؟ از 8 سالگی...با خواهر دوقلوم یاد میگرفتیم.
_ اخی.تو خواهر داری؟
_ نمی دونستی؟
_نه...از کجا بدونم.
_گفتم شاید بردیا گفته باشد. اره.اسمش ترانه است. 3 دقیقه و 27 ثانیه از من بزرگ تراست.
_ ایول. همیشه دوست داشتم یه داداش دوقلو داشته باشم تا باهاش یک عالمه شیطنت.....
با تکان دادن دستی جلوی چشمام به خودم امدم. بی اراده اخمام توی هم رفته بود.
با قیافه ای تو هم گفت: باران خانم کلاست تعطیله.تمام شد.
نگاهی به ساعت کردم. بیشتر از یک ساعت از کلاس مانده بود ولی کلاس و کنسل کرده بود. به روی خودم نیاوردم و با گذاشتن گیتاربه کنارمبل و تشکری کوتاه خواستم بلند بشم که با شنیدن "لطفا بشین" متوقف شدم.
_ ببین باران خانم من نمیدونم چی کار کردم و چی شد که تو از من کینه به دل گرفتی. نمیدونم شاید چون تو اصلا به شوخی ها و مسخره بازی های من عادت نداشتی...یا..یا اینکه کاری کردم که ناراحت شدی...ولی من اینجا ازت میخوام وازت تقاضا می کنم که هرچی کینه از من به دل داری بیرون بریزی و من را ببخشی. می دونم شاید از ته دلت نبخشی. ولی ازت میخوام این دوسال من را تحمل کنی.
واقعا چی شد که ما دوتا انقدر با هم بد شدیم؟
نگاهی بهش کردم که دیدم مثل همیشه سرش پایینه. دوباره اعصابم خورد شد و شرو به کندن پوست لبم شدم.ولی دیگه کنایه و دوری و برخورد های خشن بسه! اصلا مگه خود من همین را نمی خواستم؟
لبخندی زدم و گفتم: باشه..به یه شرط.
سرشو بلند کرد و نگاه کوتاهی با لبخند بهم کرد . وقتی میخندید گونه های برجسته اش به بالا میرفت و خیلی زیبایش می کرد. به یاد مریم افتادم.او هم همینطور بود
_ خب حالا چه شرطی؟
_ میشه ادای این حاجی بازاری ها را در نیاری؟
_ یعنی چی؟
_ میدونی مشکل من از کی با تو شروع شد؟
_ از کی؟
از وقتی که تو وارد این خانه شدی...همان روز که تا منو دیدی سرتو انداختی پایین. بابا من از بچگیم با اینایی که ادمو نگاه نمیکنن و حرف میزنن مشکل داشتم.چی کار کنم؟ تقصیر خودم نیست. احساس میکنم ادم و نمیبینن.
نگاه عمیقی بهم کرد که احساس کردم یه کمی دارم خجالت می کشم. البته فقط یه کم.
_ اما من اینجوری بار اومدم..یادم دادند که تو چشم نامحرم نگاه نکنم....حرمت چشمهای خودم رو حداقل نگه دارم.....
بر خلاف میل باطنیم گفتم: مگه بردیا وقتی دارد با من حرف میزند سرشو پایین می اندازد؟ خب تو هم مثل بردیایی دیگه! باشه؟
نگاه بی تفاوتی بهم انداخت. اصلا از طرز نگاهش خوشم نیودمد.
_ بلافاصله از روی مبل بلند شد و حین رفتن گفت:
خوشحالم که بالاخره کدورتامون برداشته شد. من خیلی خسته ام.میرم بخوابم.
دوست داشتم وقتی میگم تو هم برای من مثل بردیایی ناراحت بشود. ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر توی یک شب دیدم نسبت به تیام تغییر کرده بود.
شام را من و بردیا به تنهایی خوردیم و تیام حاضر نشده.....
_ بردیا فردا ناهار خونه ی الهه اینا دعوتم......باشه برو ولی یادت باشه ساعت شش خونه باشی......
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🦋❤️🦋======>
✅برای قائم ما دو غیبت هست
✍امام زین العابدین (علیهالسلام) میفرمایند: یکی از آن دو، طولانیتر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او #ثابت_قدم و استوار نمیماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚کمال الدین و تمام النعمه ص۳۲۳و۳۲۴
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جــان عاشقــان می آید
بر بام سحـر طلایه داران ظهـور
گفتندکه صاحب الزمان می آید
➥ @shohada_vamahdawiat