eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(ع) بفرستد. اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: "تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى". حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(ع) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند. او مى آيد و در مقابل امام حسين(ع) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود. زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است. او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد... اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟ امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است. لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است، امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: "كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين()بهشت گمشده من است". در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟ تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين(ع) ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی . شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی . دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی ترا به حضرت زهرا، بیا ز غیبت کبری دگر بس است جدایی، خدا کند که بیایی @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗ساعت به وقت عاشقی🕗 🕊صلوات خاصه امام رضا(ع): اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💞🕊💞 @delneveshte_hadis110
🎗 🤹‍♀️ بغضی به گلویم چنگ زد. اشکی از گوشه ی چشمم چکید... ! شاید گریه کردنم بی دلیل بود... شاید اگر کسی اون لحظه می توانست بهم می گفت که مگر می شناختیش؟ مگر عزیزت بود؟ که چی که الان داری آبغوره می گیری؟ ولی تنها چیزی که من را اذیت می کرد سن کمش بود و حرف هایش... حرف هایی که بوی حسرت می داد. حسرت مادر داشتن...! اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. دکتر هم به تبعیت از من برخاست. از پرستار تشکر کردیم و از آن بخش خارج شدیم. _ خوبی؟ به دکتر نگاهی انداختم و با سر حرفش را تایید کردم و گفتم: امروز خیلی به شما زحمت دادم. شرمنده... _ یه سوال...؟ _ بفرمایید؟ _ حالا چرا دنبال تاییده هستی؟ یه سری اتفاقات افتاده و تو الان همه رو به یاد آوردی.مگه چیه؟ دنبال چی هستی؟ _ دکتر یه نفر توی این مدت که من توی کما بودم یه سری اعترافات پیشم کرده... اون اعترافاته که برام مهمه! برای اونا بود که دنبال تاییدیه هستم. _ اوه اوه... جنایی شد. اعتراف به چی؟ به قتل؟ به زور لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به دهن کجی بود و گفتم: نه دکتر...اعترافاتی که میشه زندگی یه دختر رو به یه سمت دیگه جریان بده. _ پس اعتراف به عشق بوده... _ یه جورایی! _ امیدوارم این اعترافاتو توی بیداری هم ازش بگیری. 20 دقیقه ای بود که منتظر بودم ولی ازش خبری نشده بود. مثل هر زمان دیگه که استرس داشتم لب پایینم می لرزید. داشتم پوست لبم را می کندم که گارسون برای بار دوم توی اون 20 دقیقه به سراغم آمد و پرسید: چیزی براتون بیارم خانم؟ سرم را بلند کردم و گفتم: آقای محترم من که به شما گفتم...منتظر کسی هستم. به ساعتم نگاهی انداختم. هرچند من 10 دقیقه زود تر آمده بودم ولی ساعت 2:10 بود و قرار ما ساعت 2 بود. ( اگه بخواد از الان اینجوری حرصم بده اصلا نمی خوام...چه دورم برداشتم... اصلا معلوم نی بپذیره یا نه...) . پوست لبم را آنچنان کندم که طعم شور خون را احساس کردم.دست بردم تا دستمالی بردارم که بالای سرم ظاهر شد. _ سلام... از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم و اشاره به صندلی کردم تا بنشیند . _ اوه... خانم بردباری لبتون داره خون میاد! دوباره به یاد لبم افتادم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون فاطمی🌃 عشقتون حســـــــ♥️ـــینے دمتون مادرے نفستون حیدرے✨ آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫 یا عݪی مدد...✋🏻 حلال کنیداگه خستتون کردیم🤲🏻 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. نگاه او هم به من بود.پلیور سرمه ای رنگی پوشیده بود با یک جین سرمه ای تیره. صورتی استخوانی با پوستی سبزه داشت . چشم هایی کشیده و مشکی.ابرو هایی پر که باعث جذابیت بیشترش می شد و موهایی مشکی! در جلوی سرش کمی از موهایش ریخته بود که اگر زیاد دقیق نمی شدی متوجه اش نمی شدی. در کل قیافه ی خوبی داشت و با دیدنش کاملا متوجه ی ایرانی و شرقی بودنش می شدی. همان لحظه گارسون به پای میز آمد. _ در خدمتم...چی میل دارید؟ کیان_ هرچی خانم میل دارند ... _ اما؟! _ شما بگید...من برام فرقی نمی کنه. سفارش دوتا قهوه با کیک شکالاتی دادم.راست نشستم و اون با گفتن « خب؟!» انتظارش را برای شنیدن نشان داد. سعی کرم لبخند بزنم و گفتم: راستش...آقای...راستی من فامیلیتون رو نمی دونم.؟ _ من دیبا هستم. هرچند که ترجیح میدم که شما همون کیان صدام کنین. بی پسوند و پیشوند. ( وای که اگه الهه تورو ببینه و فامیلیتو بفهمه. همینطوری دائما شیوا جون شیوا جون میکنه تو هم اضافه بشی...دیگه چه شود. از این به بعد دیبا جون دیبا جون میفته توی دهنش...بدبخت خودش هم میدونه چه فامیلی داغونی داره! سریع گفت همون کیان صدام کنین...) سعی کردم الهه و تمام مسخره بازی هایش را کنار بگذارم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آقا کیان برام یکم سخته که این موضوع رو باهاتون در میون بگذارم. ولی چون واقعا به کمکتون نیاز دارم باید این سختی رو تحمل کنم. راستش از شما... یعنی... _ راحت حرف بزنید...چرا انقدر به خودتون سختی میدید؟ می خواین اصلا نگاهتون نکنم؟ _ میشه؟( الانه که بگه این دیگه چه آدم پر روییه) لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت. خودم هم به جعبه ی دستمال کاغذی خیره شدم و گفتم: راستش شما باید نقش خواستگار من رو بازی کنید. سریع به جانبش برگشتم ولی اون هیچ تکانی نخورده بود و هنوز منتظر بقیه ی حرف های من بود. همین کارش باعث شد که محکم تر باشم و راحت بتوانم برایش حرف بزنم. از خودم گفتم...از خانوادم... از تیام و از عشقم به اون. از 7 روز در کما بودنم گفتم...از اعتراف تیام گفتم.از سوده و نامزدیشان گفتم و گفتم. لحظه ای به خودم آمدم که یک برگ دستمال را به سمتم گرفته بود. بی اختیار دستم به سمت صورتم رفت. خیس بود و خودم نفهمیده بودم کی به گریه افتاده بودم..! ازش تشکر کردم و صورتم را پاک کردم. به سمت میز کمی خم شد و گفت: بهتر نیست بریم؟ ( خاک بر سرت باران این همه حرف زدی حالا میگه بریم؟ این یعنی اینکه خانم مگه من بی کارم که نقش خواستگار تو رو بازی کنم؟ ... لابد کلی هم توی دلش بهم خندیده؟!... پسره ی بیشعور!) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
اندکی چشم‌هایَت را به من قرض می دهی؟ میخواهم ببینم دنیا را چگونه دیدی که از چشمت افتاد! @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۶🌷 🌹ﻭَ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ ﺍﻟْﻤُﮑْﺮَﻣِﯿﻦَ ﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﻻ‌ ﯾَﺴْﺒِﻘُﻮﻧَﻪُ ﺑِﺎﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﯾَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌻 ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﮏ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺑﺮﻭﯼ ﮐﻪ ﮔﻞ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﯼ! ﯾﮏ ﻋﻤﺮ شما ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮑﻦ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ؟ ﻧﻪ! ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ.ﺩﺳﺖ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ‌ﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ. 🌻 ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﮔﻼ‌ﺏ ﮔﯿﺮﻫﺎ. ﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻭ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ! ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. 🌻 ﺧﺪﺍ هم ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺪﺍ، ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﺍﻣﺎ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. ﺧﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﻋﺰﺕ ﻣﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﺧﺪﺍ ﻣﮑﺮﻡ و ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﺖ،ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻠﻖ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. 🌻 ﺳﺮّ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻋﺰﯾﺰند و ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﮑﺮَمند و ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣقند،ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾشان ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺧﺪﺍ. ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌻 ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾشان ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ و ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﮑﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨد. ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﮑﺮَّﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ فرماید:« ﻭَﺇِﻥْ ﻋُﺪﺗُّﻢْ ﻋُﺪْﻧَﺎ» (ﺍﺳﺮﺍﺀ/ 8) ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﺭﻭﺷﻨﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ. 🔷ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ علیه السلام تعبیری ﺩﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ ﺩﺍﺭند و ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ:"ﺗَﻜْﺮُﻣُﻮﻥَ ﺑِﺎﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻰ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ ﻭَ ﻻ‌َ ﺗُﻜْﺮِﻣُﻮﻥَ ﺍَﻟﻠَّﻪَ ﻓِﻲ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ، ﺧﻄﺒﻪ 116)شما با نام خدا عزیز و گرامی شدید،اما نام خدا را در جامعه گرامی نداشتید. 🔷ﺍﺻﻼ‌ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﺮ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺑﯿﺰﺍﺭﻧﺪ. ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ و ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﯿﺰﺍﺭﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﺪ. 🔷ﻭﻟﯽ ﺍمامان ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ كه ﻧﻤﮏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﻧﻤﮏ ﺩﺍﻥ ﺑﺸﮑﻨﻨﺪ. ﺍﯾشان ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﺎﻡ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.بنابراین ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﯾشان و ﺳﺨﻦ و ﺳﯿﺮﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ خواند ﻭ ﻣﯽ‌ﺷﻨود، ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ‌ﯼ ﺣﻖ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔷ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﺩ و ﺣﺎﺿﺮست ﺧﻮﺩﺵ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﯿﻔﺘﺪ،ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻧﯿﻔﺘﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﮑﺮَﻡ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ می شود. 🦋💖🌹🦋💖🌹🦋🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شیعیان خواب بس است برخیزید هجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم است یادمان رفته که مهدی هم هست یادمان رفته که او پشت در است یادمان رفته که او منتظر است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين(ع) نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: "آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟". همه سرها پايين است، امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: "من! من به حسين نامه ننوشته ام". آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: "هم اكنون نزد حسين(ع) برو و پيام مرا به او برسان". قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين(ع) به ياران خود مى گويد: "آيا كسى او را مى شناسد؟" حَبيب بن مظاهر مى گويد: "آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است". حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: "عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟" امام در جواب مى گويد: "مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم". جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد. حبيب بن مظاهر به او مى گويد: "دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين(ع) را يارى كن تا در گروه حق باشى". قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: "بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم"، امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند. كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد. اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef