eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ _ می خوایم شام بخوریم بیاین تو.... هردو از صدای تیام از جا پریدیم. تیام پشتش را کرد و بی هیچ حرف دیگری به سمت داخل ساختمان به راه افتاد. به سمت کیان برگشتم و با حرکت لبهایم گفتم: یعنی شنید؟ دست هایش را از دو طرف باز کرد و سر تکان داد. شروع به قدم برداشتن در کنارم کرد و گفت: باران خانم میگی شنید؟ چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: خوبه من همین الان این سوال رو ازت کردم. _ باران تو باید موقعیت حرف زدن بهش بدی... _ نه بابا...این موقعیتو اونوقت از کجا بیارم؟ _ اینو دیگه نمی دونم...ولی باید مهلت پیدا کنه تا احساسش رو بروز بده. _ حالا باید ببینم چی میشه. وقتی به داخل سالن رفتیم همه سر میز نشسسته بودند . تنها دو صندلی در کنار هم خالی بود . هر دو کنار هم نشستیم. سر بلند کردم تا غذا بکشم که نگاهم در نگاهش قفل شد. هردو تنها خیره شده بودیم به هم. هر کاری می کردم تا نگاهم را ازش بگیرم نمی توانستم. با ضربه ای که به پهلویم خورد مجبور شدم و از آن چشمان دل کندم. به کیان که به پهلویم زده بود نگاه کردم ولی اون اصلا نگاهم نمی کرد. متوجه شدم برای این که جلب توجه نکنم این کار را کرده است. تا بعد از شام همه در سکوت به سر می بردند. بعد از شام هم به بهانه ی جمع کردن ظروف برخلاف اصرار های ترانه و سوده به آشپزخانه رفتم تا این که یاشار صدایم زد . _ باران جان آقا کیان دارن میرن. ( به ...به...چه حضور این کیان خوب بوده...همه مودب شدن!)... کیان بعد از این که با بردیا دست داد رو به تیام دستش را دراز کرد که تیام با لحن خیلی بدی گفت: شرمنده دستم خیسه.... وبدون هیچ حرف دیگری حتی خداحافظی پشت به کیان کرد و به داخل برگشت. سوده برای رفع و رجوی کار تیام گفت: خب دیگه... هممون جفتمون رو پیدا کردیم و میدونیم که الان لازمه که بریم تو...بابا شاید بخوان حرفی بزنن...چرا همه اینجا وایستادین؟ بریم دیگه؟ و بدون اینکه منتظر دیگران بماند یک بار دیگر رو به کیان کرد و گفت: آقا کیان برای جفتتون آرزوی موفقیت دارم....خدا نگهدار. وقتی تنها شدیم گفت: باران خانم چرا گرفته ای؟ _ کیان من واقعا شرمنده ام....و بی اختیار اشک هایم روان شد. مستاصل نگاهم می کرد و نمی دانست باید چه کند. دستش را به آرامی به سمت صورتم آورد ولی در لحظه ی آخر پشیمان شد دستش را کشید. با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود گفت: گریه نداره که دختره ی ... چی می تونم به تو بگم؟ آخه خنگ خدا تو باید خوشحال باشی...می فهمی؟ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: من منظورم اینه که...اون حق نداشت به تو توهین کنه! _ آخه توهینی نکرد که... گفتم که...باید خوشحالم باشی. اولین عکس العملو نشون داد...و...و این خودش یه برده! پشتش را به من کرد و ادامه داد: من دیگه باید برم. مامان اینا تنهان! تو دیگه کاری با من نداری؟ صدایم از بغض خش دار شده بود...گفتم: نه...سلام به خواهرتم برسون...ازش بابت اینکه قبول کرده تشکر کن. فقط دیروقته داری میری. میخوای ماشینو ببری؟ لبخندی زد وگفت: هیچی دیگه...میخوای آقا تیام منو بکشه؟ اخمی کردم و گفتم: به اون چه ربطی داره؟ _ خیلو خب بابا...چرا جبهه میگیری؟ یه چیزی گفتم حالا...من رفتم دیگه همانجا ایستادم و به رفتنش خیره شدم. از پشت خیلی چهار شانه به نظر می رسید. البته چهار شانه هم بود. یک چیزی کم داشت...ولی چی؟ (این چی کم داره؟ ....وای ی ی ی !) به سمتم برگشت و شروع کرد به دویدن.: باران چیه؟ چرا داد زدی؟ _ من مگه داد زدم؟ با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت: باران خانم خوبی؟...مگه همین الان داد نزدی وای ی ی ی؟! لبم را گزیدم و گفتم: ای بابا... من دوباره بلند فکر کردم...ببخشید! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
•°•{💔🥀}•°• 💔 •• قلبـم‌گرفت‌درحال‌وهواۍایـن‌ شہرپرگنـٰاھ حـال‌وهواۍ‌جمع‌شھیدانـم‌آرزوست ..!(: •• 🥀 @shohada_vamahdawiat
*🔰 خاطرات شهدا | سنگر خاطره* *🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.* *یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.* *📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.* @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد. آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟ نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند. حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(ع) بيايند. حبيب به سوى خيمه امام حسين(ع) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود. افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است. حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: "من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(ع) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم. نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد. زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(ع) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است. جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: "من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(ع) خواهم نمود". تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌴🌙خدایا امشب از تو میخواهم‌به عزیزانم آرامش عطا فرمایی ... 🍃🌴🌙 الهی به ما بیاموز در هرشرایطی‌بدانیم‌تو‌از‌همه‌ مهربانتری 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
﷽❣ ❣﷽ آقاجان ... هوایت می‌زند بر سر، دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست نمیدانم... نمیدانم... 💚 @shohada_vamahdawiat
دختری آمده تا همدم مادر باشد دختری آمده تا حیدر حیدر باشد خواهری آمده عشق دو برادر باشد گوییا آمده یک برهه پیمبر باشد عصمت و عفت و تقواش همه مادری است به خداوند قسم لایق پیغمبری است...! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با ناباوری خنده ای کرد و گفت: من که سکته زدم دختر ! حالا چرا وای؟ تازه به یاد چیزی که او کم داشت افتادم و بدون اینکه پاسخش را بدهم وارد ساختمان شدم . انقدر عجله کردم که میز را ندیدم و پایم با میز خورد کرد. از صدایی که تولید شد همه به سمتم برگشتند و هاج و واج نگاهم کردند. بی اختیار دوباره فریاد زدم« وایی یییی» کت کیان را از جالباسی برداشتم و دوباره از سالن خارج شدم. کت را که در دستم دید شروع به خندیدن کرد و گفت: تو برای این بود که داد زدی؟ _ جناب آقای حواس جمع تو احساس سرما نکردی داری راست راست برای خود راه میری؟ چشم هایش را گرد کرد و گفت: تو باز سوالو با سوال جواب دادی؟ ...و ادامه داد:واقعا نیازش رو احساس نکردم...نمیدونم چرا! البته شاید به خاطر اینکه خیلی داغم! _ داغی؟ چرا داغ؟ اونم توی این هوا! لبخند نمکین دیگری زد و گفت: بیخیل باووو قهقهه ای زدم و گفتم: جااااان؟ این به چه زبونی بود اون وقت؟ _ جانت بی بلا... باران من دیگه خیلی دیرم شده. اجازه میدی برم؟ _ بذار ببینم چیزی دیگه جا نذاشتی؟ سرتا پایش را نگاهی کردم و گفتم: نه استاد....حله حله...برو به سلامت! دوباره همان لبخند تکرار شد و گفت: ما شاگرد شمام نیستیم خانوم! پس بابای....! _ خدا نگهدار....! زمانی که به در رسید دستش را بلند کرد و به نشانه ی خداحافظی تکان داد. به خاطر فاصله امون کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: کیان رسیدی اس بده! سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و اشاره کرد که داخل شوم. به محض اینکه وارد سالن شدم سینه به سینه ی تیام قرار گرفتم: خوش گذشت.... حالا که وقت داشتین... یه ساعت دیه هم می موندن دیگه! چرا انقدر زود...؟ نمی دانم معنی نگاهم بهش چه بود...اما هرچه بود باعث شد بی هیچ حرف دیگری ازم بگذرد. ( ولی واقعا معنی نگاهم چی بود؟.... شاید کینه....شاید رنج...شاید نفرت...نه هرچی بود نفرت نبود. مطمئنم.) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
4_5877215213278727346.mp3
1.82M
|⇦•ستاره جلوه شده در .. ویژۀ ولادت عقیلۀ بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها _ حاج امیر عباسی* •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● حاج شیخ عبدالکریم حائری میفرمودند: آنقدر مراقب چشم خود بودم که حتی اگر در خواب هم نامحرم میدیدم در همان عالم رویاء هم چشمم را میبستم! @shohada_vamahdawiat
دست خدا به همراهت ای دست سرشار از عاطفه و مهر دعای همه دردمندان بدرقه راهت ای سینه لبریز از ایمان و یقین دستت همیشه گرم ای نگران چشم های خسته و بیمار خدا پشت و پناهت ای باغبان گل های پژمُرده و شاخه های شکسته نسیم رضایت خدا گوارای وجودت ای جلوه گاه فداکاری و صبر ای اسوه نیکوکاری، ای پرستار @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين()مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43e