eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است. او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود. پيامبر به سوى مسجد مى شتابد. مردم همه در مسجد جمع مى شوند... پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم. قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد، على، برادر من، وارث من و جانشين من است. 7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد. پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عبّاس، عموى خود مى گويد: "عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟". عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟". پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد. اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: "اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى". على(ع) جواب مى دهد: "بله، پدر و مادرم فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم". پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: "اى على، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى". اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: "اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور". بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر". 8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه جبرئيل نازل مى شود، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع)بماند". پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"". پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: ــ اى على، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى. ــ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود. ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى! ــ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم. سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: "من قبول كردم و به آن راضى هستم". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ. زهرا(س)شدی که نام‌علی(ع)راعَلَم‌کنی پنهان شدی که هر دوجهان را حرم کنی @shohada_vamahdawiat
✍گاهی توی فراز و فرودهای زندگی، ممکنه همه‌ چیز رویِ‌ سر تو خراب بشه، اونم وقتی که مقصر نبودی . . اونجایی که مظلوم واقع می‌ شی؛ اما به «أحسن‌ِ وجه» برخورد می‌کنی. کوتاه می‌ یای و نادیده می‌ گیری تا خدا، وکالتش رو به‌موقع انجام بده. سرت رو برای بالا بگیر، تو در ابتدای ماجرایِ بزرگ شدنت قرار گرفتی . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌱↷ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ کلافه بودم و هر چند دقیقه یک بار به گوشی ام نگاهی می انداختم. دائما منتظر بودم که اس ام اسی از طرف کیان دریافت کنم ولی خبری ازش نبود. به همان حال بودم تا اینکه خوابم برد. توی خواب بودم ولی صدا هایی از اطرافم را می شنیدم. انگار همهمه ای در اطرافم بود و این موضوع باعث کلافگی ام می شد. به زور لای چشمانم را باز کردم و به ترانه که بالای سرم بود و اشک می ریخت نگاه کردم. انگار که اضطراب تمام وجودم را تسخیر کرده باشد از جا پریدم و به سمت ترانه رفتم. اما تنها واکنش ترانه در آغوش کشیدنم بود. _ ترانه چی شده؟؟؟....نصف عمرم کردی دختر. چی شده؟ _ باران...ساناز...ساناز رفت. با بهت به او که اشک می ریخت خیره شدم و ازش جواب خواستم. ولی تنها هق هقش بود که پاسخم را می داد. او را از خودم جدا کردم و به سمت بیرون شروع به دویدن کردم. بردیا هم روی یک مبل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. لباس مشکی ای که به تن داشت باعث شد ضربان قلبم بالا رود. به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم . _ بردیا...داداشی چی شده؟! ساناز چی شده. بردیا که حال نا مساعد مرا دیده بود حرفی نزد و تنها در آغوشم گرفت و بغض من شکست. ساناز رفته بود.... ولی چرا؟ هم بازی کودکی هایم رفته بود ولی واقعا چرا؟ ... احساس می کردم خواهرم را از دست دادم و بی خواهر شدم. اینکه چطور و چجوری به تهران رسیدیم را اصلا به یاد ندارم یا اینکه چطور لباس مشکی را بر تنم کرده اند. تنها چیزی که به یاد دارم لحظه ای بود که وارد کوچه ی دایی اینا شدیم. جیغ های زن دایی کل کوچه را برداشته بودو مو را بر تن سیخ می کرد. تیام و بردیا به سمت آرش و دایی رفتند و من هم به کمک ترانه به داخل خانه و به نزد مادرم و زن دایی رفتیم. هنوز نمی دانستم که موضوع از چه قرار هست و چرا یار قدیمیم به زیر خروار ها خاک میره. زن دایی که چشمش به من افتاد گریه اش بیشتر شد. در آغوشش گرفتم و هردو شروع به زجه زدن کردیم. _ دیدی باران... دیدی بچه ام ... گلم... همه ی زندگیم پر پر شد؟ دیدی باران درد می کشید و صداش در نمی اومد؟ دیدی باران ؟؟ دیگه کسی نیست که باهات بگه و بخنده... دیگه کسی نیست که صدای خنده اش توی این خونه بپیچه. دیدی درد داشته و به مادرش که کاش جای اون بود هم نگفت؟ شیما پشت زن دایی نشسته بود و در حینی که اشک می ریخت شانه های زن دایی را می مالید و سعی در آروم کردنش داشت. ولی او مادر بود... مادر بود و داغ دیده. مادر بود و دل شکسته....! پس چطور آروم بگیرد؟ احساس می کردم هر لحظه ممکنه سرم از شدت درد منفجر شود. هنوز زندایی می گفت و من اشک می ریختم. تا یک لحظه احساس کردم سرم به دوران افتاده است و دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توی اتاق ساناز و روی تخت او بودم. هوا تاریک بود و صدایی هم از بیرون نمی امد. بالشتش را در آغوش گرفتم و بویش را در سینه ام حبس کردم.دوباره روی تخت دراز شدم و زانو هایم را در شکمم فرو بردم. دست چپم را به زیر بالشتم بردم که احساس کردم چیزی بر روی تخت قرار دارد. وقتی آن را خارج کردم همان دفتر سیندرلایی بود که هردو مثل هم و با هم چندین سال پیش خریده بودیم. دست بردم و چراغ خواب را روشن کردم و صفحه ی اول را باز کردم. خط خودم در آن خود نمایی می کرد: سلام به روی ماهت... به چشمون سیاهت... آجی امیدوارم قطار آروزهات روی ریل خوشبختی ات حرکت کنه... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مرزبان شهید 🔹شهیدمدافع وطن محسن عباسی از مرزبانان نیروی انتظامی سیزدهم شهریورماه 92 دردرگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در پاسگاه مرزی دریایی چانخور به شهادت رسید. سرگرد محسن عباسی هنگام شهادت،مسئولیت فرماندهی پاسگاه ساحلی چانخور از توابع پایگاه دریابانی چابهار را بر عهده داشت.بعداز ظهر سیزدهم شهریورماه 92 که این شهید بزرگوار در راستای تامین نظم و امنیت سواحل جنوبی کشورمان در حال پایش حوزه استحفاظی بود با تعدادی از قاچاقچیان مسلح درگیر شد.وی در این درگیری از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفت که به علت شدت جراحات وارده پس از انتقال به بیمارستان چابهار،ندای حق را لبیک گفت و در جوار شهدای اسلام در سرای باقی به آرامش ابدی دست یافت. @shohada_vamahdawiat
باب الحرم _ شیخ هادی الیاسی.mp3
6.34M
|⇦•چشمی شبیه چشم تو .. و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها ویژۀ ایام فاطمیه _ حجت الاسلام شیخ هادی الیاسی •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● @shohada_vamahdawiat
9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه حضرت فاطمه(س) همراه با حسن و حسين (عليهما السلام) وارد مى شوند، تا نگاه فاطمه(س) به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود. پيامبر فاطمه(س)را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد: "پدرت به فدايت باد". فاطمه(س) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود. پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "به خدا قسم! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت، دخترم! بدان كه خدا به غضب تو، غضبناك خواهد شد، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند". 🖤🖤 روز دوشنبه، 28 صفر سال 11 هجرى قمرى 10 ـ وعده ديدار پيامبر، دخترش را نزد خود فرا مى خواند و با او سخن مى گويد. نمى دانم چه مى شود كه ناگهان لبخند بر صورت فاطمه(س) نقش مى بندد، نگاه كن، او چقدر خوشحال شده است! به راستى پيامبر چه سخنى به دخترش گفت كه او اين قدر خوشحال شد ؟ از فاطمه(س) مى پرسند كه پيامبر به شما چه گفت؟ او پاسخ مى دهد كه پيامبر به من چنين گفت: "دخترم، تو اوّلين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى". 11 ـ اجازه ورود صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد: "السلامُ علَيكُم يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَةِ: سلام بر شما اى خاندان رسالت، آيا اجازه هست داخل شوم؟". فاطمه(س) برمى خيزد و به بيرون اتاق مى رود، مرد عربى را مى بيند كه با نهايت احترام، كنار درِ خانه ايستاده است. فاطمه(س) به او مى گويد: "خدا به تو خير دهد، تو به ديدار پيامبر آمده اى امّا حال پيامبر خوب نيست". فاطمهدر را مىس)بندد و به داخل اتاق مى رود. براى بار دوم و سوم صداى آن مرد عرب به گوش مى رسد، پيامبر رو به دخترش مى كند و مى گويد: "دخترم، آيا مى دانى او كيست؟ او عزرائيل است، او تا به حال براى ورود به هيچ خانه اى غير از اين خانه، اجازه نگرفته است". آنگاه پيامبر با صداى بلند مى گويد: "داخل شو". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
مقام امام صادق (ع) در مسجد سهله.mp3
5.06M
🎙 🔹 روایت فریاد زن مظلوم و کرامت امام صادق علیه السلام ◼️ لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ یا مُولاتِی یا فاطمَة الزهراء 📌برگرفته از جلسات «حریم قرب فاطمه» @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴🏴
شبتون بخیر و فاطمی التماس دعای فرج..‌‌‌‌..... 🖤💖🌟✨🌙💖🖤
﷽❣ ❣﷽ به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست گر این جهان بپا شده به‌خاطر صفای توست ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز بگو کدام لحظه‌ها ظهور روی ماه توست @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ ناخدآگاه در میان اشک هایم لبخندی به روی صورتم نشست. آن زمان دفتر خاطرات هر کسی را که می دیدم همین جمله را توش نوشته بود. به آخرای دفتر رفتم... آخرین تاریخ برای سه ماه پیش بود...: چجوری جوابشو بدم... چه جوری باید بهش بگم دوسش ندارم؟! در صورتی که چند سال صبر کردم تا برگشت...! چند سال وقتی به خونه ی عمه اینا می رفتم تنها برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد اون بود. از 14...15 سالگی فهمیدم دوسش دارم و همیشه منتظر اشاره ای از جانب اون بودم. ولی حالا... حالا که فهمیدم اونم منو دوست داره که دارم می میرم. باید چیز دیگه ای از زبونم خارج بشه.خدایا چرا؟؟؟؟! این چه امتحانی بوده که دارم پس میدم؟!...؟! این تومور از کجا پیداش شد؟! چرا حالا که یاشار بهم ابراز علاقه کرده؟ خدایا..... دفتر را بستم و دوباره به سر جایش قرار دادم. هق هقم اتاق را پر کرده بود.... یاشار و ساناز... باورم نمی شد. پس چقدر آن دو خود دار بودند که تا به حال متوجهشان نشده بودم. *** مراسم تشیع جنازه ی ساناز با اشک و ناله و زجه های مامان و زندایی و شیما و... انجام و شد و هر یک به سر زندگی های خود رفتند. توی این مدت هم به یاشار دقتم بیشتر شده بود. یاشار هم خیلی شکسته شده بود. شب ها صدای گریه اش خانه را پر می کرد و تنها من و بردیا بودیم که از حالش خبر داشتیم. به خاطر امتحانای میان ترم من و بردیا باید بر می گشتیم رشت و از خانواده جدا می شدیم. تا هفتم صبر کردیم و بعد از هفتم بود که تصمیم به بازگشت کردیم. روز آخر بود که سه تایی تصمیم به رفتن بر سر مزار ساناز کردیم تا ازش خداحافظی کنیم. وقتی که بالای قبرش رسیدیم یاشار نتوانست خود را نگاه دارد و به زیر گریه زد. بردیا که خودش هم حال مساعدی نداشت سعی در آرام کردن او داشت و تازه اون موقع بود که راز دل را شکافت: از بچگی هر موقع بردیا و آرش اذیتش می کردن خونم به جوش می اومد. انقدر که روی اون حساسیت داشتم روی باران نداشتم. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. وقتی رفتم تازه فهمیدم که عاشقشم...ازش دور ولی با خبر بودم. وقتی با دنیا جون حرف می زدم اول از همه خبر از عشقم می گرفتم. از دختری که با شیطنتش توی دلم جا باز کرده بود. تا اینکه فهمیدم پای یه خواستگار سمج در کاره... همان موقع بود که تصمیم گرفتم برگردم و خودم را تا از یاد نرفتم نشان بدم. بعد از مدتی که گذشت و کارو بارمو درست کردم بهش ابراز علاقه کردم... اما اون تنها نگاه سردی بهم کردو گفت که نمی تونه بپذیره. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. ولی کاری از دستم بر نمی اومد...! برای همین هم بارو بندیلم و جمع کردمو اومدم پیش شماها ...حالا هم رفته زیر خاک.....! حداقل اون موقع به نگاه کردن بهش دل خوش بودم. اما خدا اونو هم ازم گرفت. صدای هق هق مردانه اش در فضای بهشت زهرا گم شده بود. دست به کیفم بردم و دفتر سیندرلایی ساناز را از آن خارج کردم و به سمت یاشار گرفتم. هردو به دفتر خیره شده بودند و یاشار هم تلاشی برای گرفتنش نمی کرد. صفحه ی آخر دفتر را آوردم و بلند بلند شروع به خواندن کردم. یاشار مات نگاهم می کرد. انگار که هنوز در بهت و ناباوری بود. ناباور از این که ساناز هم او را دوست داشته است. _ این آخرین نوشته ی توی این دفتره. مال سه ماه قبل از فوتش. فکر می کنم دست تو باشه بهتره. دستان لرزان یاشار به سمت دفتر آمد و آن را در بر گرفت. بعد از اینکه از بهشت زهرا برگشتیم آمارده ی رفتن شدیم که یاشار اعلام کرد که دیگه قصد برگشتن به رشت را ندارد و قصد دارد که از شرکت هم استعفا دهد و به پیشنهاد برادرش برای کمک در کار های شرکت پاسخ مثبت دهد. و تمامی کارها را بر دوش بردیا انداخت تا او اقدامات لازم را به کمک حسام انجام دهد. تمام طول راه را با همان آهنگ همیشگی «سلام آخر »احسان خواجه امیری سر کردیم. به نیم رخ ترانه که به سمتم بود نگاه کردم. دختر تازه عروسی که چند وقت دیگر مراسم عروسیش بود و مسلما حالا به تعویق می افتاد. او هم دل گرفته بود. تیام که صورتش گرفته به نظر می رسید و بی حوصله با گوشیش در تکاپو بود. و بردیا که با خستگی فراوان درحال رانندگی بود. همه و همه دل گرفته بودیم و این آهنگ مناسب حالمان بود. ناخودآگاه به تیام خیره شده بودم ولی فکرم در جستجوی کسی بود که نمی دانستم کیست. کسی که وجودم وجودش را می طلبید. ولی.....ولی نبود! حداقل اونجا نبـــــــــــــــــــــــ ود! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴🏴
12 ـ شهادت پيامبر (صلى الله عليه وآله) بيمارى پيامبر بر اثر سمى بود كه دشمنان به او داده بودند، براى همين بايد در اينجا از واژه "شهادت پيامبر" استفاده كنم. لحظه غروب روز دوشنبه فرا مى رسد، ديگر روح پيامبر آماده پرواز است. جبرئيل به پيامبر خطاب مى كند: "خداوند مشتاق ديدار توست". آخرين كلام پيامبر اين است: "على جان! سر مرا در آغوش بگير كه امرِ خدا آمد". آرى، پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(ع) است روحش پر مى كشد و به سوى آسمان ها مى رود. آرى، ديگر روزگارِ عزّت خاندان پيامبر تمام شد. صداى گريه فاطمه(س) بلند مى شود... 13 ـ نقشه و نقش عُمَر وقتى مردم فهميدند كه پيامبر را دنيا رفته است، همگى جمع شدند، شرايط براى بيعت مجدّد با على(ع) فراهم بود، امّا ناگهان عُمَر فرياد برآورد: "به خدا قسم پيامبر نمرده است، او حتماً برمى گردد... اين منافقان هستند كه خيال مى كنند پيامبر از دنيا رفته است". مردم با شنيدن اين سخن دچار حيرت و سرگردانى سختى شدند! آرى، عُمَر به دنبال كسب فرصت براى پياده كردن نقشه هاى خود بود، در آن شرايط، ابوبكر در خارج از مدينه بود، عُمَر مى خواست زمان را به دست آورد و با اين نقشه به خواسته خود رسيد. وقتى ابوبكر از راه رسيد به عُمَر گفت: "پيامبر از دنيا رفته است". عُمَر سخن او را قبول كرد. 14 ـ جلسه بزرگان مهاجران عمر و ابوبكر جلسه اى تشكيل مى دهند، آنان بزرگان مهاجران را جمع مى كنند و تصميم مى گيرند تا حقّ على(ع)را غصب كنند، (آنها از مدت ها قبل به فكر حكومت بوده اند). خبر جلسه مهاجران به گوشِ انصار (مردم مدينه) مى رسد. انصار هم به فكر مى افتند تا از مهاجران عقب نيفتند و حكومت را از آنِ خود كنند. 15 ـ غسل و كفن پيامبر (صلى الله عليه وآله) صداى گريه فاطمه(س)، دختر پيامبر به گوش مى رسد. پيامبر دنيا را وداع گفته است، اكنون على(ع) بدن مطهّر آن حضرت را غسل مى دهد. پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على(ع) بدن او را غسل دهد، فرشتگان آسمانى او را يارى مى كنند. 16 ـ نماز بر پيكر پيامبر (صلى الله عليه وآله) مردم ده نفر، ده نفر، وارد خانه پيامبر مى شوند و بر پيكر پيامبر، نماز مى خوانند. على(ع) تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند. البتّه عدّه اى مى گويند پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم، عدّه اى هم مى گويند بدن پيامبر را در كنار منبر، در داخل مسجد به خاك بسپاريم، امّا على(ع)مى گويد: پيامبر بايد در همان مكانى كه جان داده است، دفن شود. (لازم به ذكر است كه پيكر پيامبر روز اول ربيع الاول دفن شد). 17 ـ خلوت شدن شهر مدينه در شهر مدينه چه خبر است؟ چرا مسجد اين قدر خلوت است؟ پس مردم كجا هستند؟ آيا كسى از راز خلوتى مسجد خبر دارد؟ ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
💢تا می تونم کار می کنم 🔹سن و سالی نداشت اما مثل یک عاقله مرد دغدغه مند خانواده‌اش بود. می خواست هر طور شده به پدر پیر و زحمت کش خود کمک کند. قبل از سربازی از «ده محمد» طبس رفت تهران و هفت ماه در یک رستوران کارگری کرد. زندگی در غربت کار آسانی نبود اما رسول برای اینکه پول بیشتری پس انداز کند از تفریحات و خوشی های جوانی گذشته بود. حتی شب ها همان جا می خوابید که نخواهد کرایه منزل بدهد. همه درآمدش را آورد خانه و تقدیم مادرش کرد: «مادر غصه نخور. درسته بابا دیسک کمر داره اما من هستم. تا می تونم کار می کنم. 🔹شهید رسول مرادیان از مرزبانان سیستان و بلوچستان دوازدهم شهریور 93 در سراون در درگیری با اشرارمسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @shohada_vamahdawiat
🌷مهدس شناسی ۲۸۰🌷 🌹والزّﺍﺩَﺓِ ﺍﻟْﺤُﻤﺎﺓِ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃ﺯﺍدة ﺟﻤﻊ ﺯﺍﺋﺪ ﺍﺳﺖ.ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ‌ﯼ ﺯﻭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﺮﺩﻥ.ﺯﺍﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ.ﺣﻤﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﮐﻨﻨﺪﻩ. 🍃 ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ و ﺩﻓﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ.ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﺯﺍﺋﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﯼ ﺧﻄﺮ.ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ.مثلا ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻤﺖ.ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﺣﺎﻣﯽ. امام هادی می فرمایند: ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ ﺯﺍﺋﺪ ﻭ ﺣﺎﻣﯽ ﺍﻭ.ﻫﻢ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ و ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ.ﻭﺍﺩﯼ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻭﺍﺩﯼ ﺍﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ. 🌹و اهل الذکر🌹 🌻ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺫﮐﺮ ﺍﺳﺖ:"ﻧَﺤْﻦُ ﻧَﺰَّﻟْﻨَﺎ ﺍﻟﺬِّﻛْﺮَ" (ﺣﺠﺮ/9) ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺫﮐﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯾﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ «ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻛَﺎﻥَ ﻋَﻠِﻴﻤًﺎ ﺣَﻜِﻴﻤًﺎ » (ﻧﺴﺎﺀ/30) 🌻ﭼﯿﻨﺶ‌ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ و ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ. "ﻋﻠﯿﻤﺎ ﺣﮑﯿﻤﺎ". ﻋﻠﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ و ﺣﮑﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. 🌻 ﺣﮑﻤﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ و ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ. ﺣﮑﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ.ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺷﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. 🌻این قرآن و ذکر که در برابر ماست از یک کسی به ما رسیده که علیم و حکیم است.اهل بیت اهل این ذکر هستند.یعنی کسانی هستند که اهلیت دریافت این ذکر را دارند.یعنی با این حکمت ها مانوسند. 🌻اگر شما سوالی داری از ایشان بپرسید."فاسالوا اهل الذکر":"از ایشان بپرسید هر چه نمی دانید را... 💐☘❤️💐☘❤️💐❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ سه روز بود که به رشت برگشته بودم و هنوز حس کسی را داشتم که چیزی را گم کرده ام. _ باران از کیان چه خبر؟ به تیام که این سوال را ازم پرسیده بود نگاه چپ چپی کردم و رویم را دوباره به سمت تلوزیون بردم. اما فکرم معطوف 4 حرف آرام بخش شد. 4 حرفی که احساس کردم با شنیدنش خون در قلبم جریان پیدا کرد. تصویرش در مقابل چشمانم جان گرفت...اما؟! باورم نمی شد که آن شخص که کمبودش را حس می کردم کیان بوده باشد. بی اختیار از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا راه افتادم. حتی به ترانه هم توجهی نشان ندادم که برای صرف چای صدایم می کرد. دوباره بی اختیار به سمت گوشی ام کشیده شدم. هرچه فکر کردم شماره اش به خاطرم نیامد.از حافظه ی خودم نا امید شدم و به سراغ حافظه ی گوشی ام رفتم و بالاخره شماره اش را پیدا کردم. اما هرچه نگه داشتم پاسخی دریافت نکردم. چندین بار شماره اش را گرفتم ولی خبری ازش نشد که نشد. بی طاقت شده بودم. تا زمانی که نفهمیده بودم که به دنبال چه کسی هستم انقدر تشنه نبودم. اما حالا که فهمیدم باید هرچه زودتر پیدایش می کردم. به سرعت نور لباس پوشیدم و بی توجه به بقیه که با تعجب نگاهم می کردند از خانه بیرون زدم. پایم را روی پدال گاز می فشردم و از ماشین های اندکی که در آن سر ظهر در خیابان بودند سبقت می گرفتم. باید تا 10 دقیقه ی دیگر خودم را به دانشگاهش می رساندم وگرنه می رفت و دوباره باید تا فردا صبر می کردم. به ماشین پژویی که قصد داشت با هزار بد بختی در گوشه ی خیابان پارک کند توجهی نکردم و با یک حرکت کاملا حرفه ای بر جایش پارک کردم. از ماشین که پیاده شدم با قیافه ی خنده دار و بهت زده ی راننده که مرد مسنی بود رو به رو شدم ولی حتی ازش عذر خواهی هم نکردم( از بس که یابویی....بی تربیت) قبلا هم به آنجا آمده بودم. هردو ساعات کلاس های همدیگر را می دانستیم...هر چند که او می پرسید و من جوابگو بودم و او نپرسیده جوابگو می شد. با چشم در حال گشتن به دنبالش بودم که همراه دختری دیدمش. با دهان باز از تعجب نگاهش می کردم ولی او محو تماشای او بود. بی اختیار چند قدم به سمت عقب برداشتم. لحظه ی آخر که می خواستم روی بگردانم مرا دید. تنها برای چند ثانیه چشم هایمان در هم قفل شد. ولی باید دل می کندم. به سمت ماشین حرکت کردم. فکر می کردم به دنبالم می آید ولی نیامد....! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴🏴
﷽❣ ❣﷽ هر صبح ڪہ سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم:↯ کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک... و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو...🌱 سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین @shohada_vamahdawiat