eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ✨اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌فی‌آناءِ لَیلِکَ‌وَأطرافِ‌نَهارِکُ✋🏻 سلام‌برتو، درتمام‌لحظہ‌هاےشبانہ‌ات وساعت‌هاےروزت ... سلام‌برتمام‌لحظہ‌هاےانتظارت وتک‌تک‌لحظہ‌هاےنیامدنت ... @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اصفهان، خیابان احمدآباد، بیست و پنجم آبان ماه سال نود و هشت، ساعت دوی بعد از ظهر هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیدهام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون میآیم، سوز هوای آبان دور بدنم میپیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت میکنم. حس میکنم همه چیز آرامتر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر اینجا پر میشد از دخترهای دبیرستانی و سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شرکت واحد. دخترهای دبیرستانی سردرگم اند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندیزاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویسهای مدرسه خیابان را بند میآوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کمتر از همیشه است. ایستگاههای اتوبوسی که همیشه پر میشدند از دانشآموز، خالی اند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشتهاند، دارند تلاش میکنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار میرسد و یکی از دخترها را سوار میکند. ایستاده ام گوشه خیابان و به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید چه خبر است. برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیاده روی خلاصه میشود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس میزنم میشود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان میرود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمیکردم؛ مثل خیلی از بحثهای سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد میشوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. میخواستم دفترم را بهش بدهم تا عیبهایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها میدهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف میزد و حرص میخورد. حرفهایش را مبهم میشنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش میداد... ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست. به چشم هايت التماس كن كه به خواب نرود امشب شورانگيزترين شب تاريخ است. آن طرف را نگاه كن كه چگونه شيطان قهقهه مى زند. صداى پاى كوبى و رقص و شادمانيش در همه جا پيچيده و گويى ابليس امشب و در اين جا، سى و سه هزار دهان باز كرده و مى خندد! اين طرف صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد. آيا صداى تپش عشق را مى شنوى؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد. عمرسعد نيروهاى گشتى اش را به اطراف خيمه هاى امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، براى او گزارش كنند. يكى از آنها هنگامى كه از نزديكى خيمه ها عبور مى كند، فرياد مى زند: "خدا را شكر، كه ما خوبان از شما گنهكاران جدا شديم!". بُرير اين سخن را مى شنود و با خود مى گويد: عجب! كار به جايى رسيده است كه اين نامردان افتخار مى كنند كه از امام حسين(ع)جدا شده اند؟ يعنى تبليغات عمرسعد با آنها چه كرده است؟ اكنون بُرير با صداى بلند فرياد مى زند: ــ خيال مى كنى كه خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟ ــ تو كيستى؟ ــ من بُرَير هستم. ــ اى بُرَير! تو را مى شناسم. ــ آيا نمى خواهى توبه كنى و به سوى خدا باز گردى؟ معلوم است كه جواب او منفى است. قلب اين مردم آن قدر سياه شده كه ديگر سخن هيچ كس در آنها اثرى ندارد. به هرحال، اين جا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خيال نكن كه فقط امشب شب دعا و نماز است. اكنون اوّل شب است. بايد منتظر بمانيم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه كارهاى زيادى هست كه بايد انجام دهيم. امام حسين(ع) براى امشب چند برنامه دارد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌‌🌷مهدی شناسی ۲۹۰🌷 🌹و نوره🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🌿در تاریکی همه چیز تاریک است.ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﻧﻪ ﭼﺎﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺭﺍﻩ.ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ که ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ، ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ، ﭼﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ. 🌿ﯾﮏ ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ: ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺯﺍﻥ ﺳﺒﺐ ﻏﯿﺮﯼ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﮕﺰﯾﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ رفتی؟ ﭼﻮﻥ ﺍمام ﺻﺮﺍط است.ﺍﯾشان راه است.چون در تآریکی هستی سراغ چاه رفتی و نه راه. 🌿 ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ:ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﺎﻝِ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ. ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ.ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ. ولی ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﺎﻝ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. 🌿ﺍمام ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍست.ایشان است ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭش ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 🌹و ﺑُﺮﻫَﺎﻧِﻪ🌹 ِ☘به ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ‌ﻫﺎ برهان ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﺍﺳﺖ و ﻣﻮ ﻻ‌ﯼ ﺩﺭﺯﺵ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻭﺩ. ☘ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺑﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﻖ،ﺧﻮﺩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ:" ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩﻡ. ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮ. ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﻡ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﯾﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻫﯿﭻ ﻭ ﭘﻮﭺ ﺍﺳﺖ؟ﺳﯿﺮﻩ و ﻭﺟﻮﺩ و ﺳﻠﻮﮎ و ﺭﺍﻩ و ﺍﻓﮑﺎﺭ و ﻣﻨﻄﻖ من را ببین.ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺧﻄﺎ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ؟پس ﻧﺒﺎﯾﺪ خدایی ﺑﺎﺷﺪ؟ ☘ﻭﺟﻮﺩ ﺍمام ﺣﺎﮐﯽ ﺑﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﮔﻼ‌ﺏ ﮐﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ‌ﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺍﻩ ﺑﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ. ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ‌ﯼ ﮔﻼ‌ﺏ ﺷﺎﻫﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﮔﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮔﻼ‌ﺏ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟! ☘ﻣﯽ‌ فرماید:ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮔﻼ‌ﺏ ﻭ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ.ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ،ﮔﻼ‌ﺏ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ولی ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ. ﺍﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ و ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ... 💖🌹🦋💖🌹🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
*🔻عکس یادگاری زوج نخبه‌ی شهید در با * *قاسم سلیمانی بعد از گرفتن عکس گفتند این عکس ماندگار می شود* . *یادشان با صلوات🕊🌹* @shohada_vamahdawiat                 
شبتون بخیر التماس دعای فرج...... 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
زينب(س) در خيمه امام سجّاد(ع) نشسته است. او پرستار پسر برادر است. اين خواست خداوند بود كه نسل حضرت فاطمه(س) در زمين حفظ شود. بنابراين، به اراده خداوند، امام سجّاد(ع) اين روزها را در بستر بيمارى به سر برد. امام حسين(ع) كنار بستر فرزند خود مى رود. حال او را جويا مى شود و سپس از آن خيمه بيرون مى آيد. امام حسين(ع) به سوى خيمه خود مى رود. جَوْن ( غلام امام حسين(ع) ) كنار خيمه نشسته است و در حال تيز كردن شمشير امام است. صداى نرم و آرام صيقل خوردن شمشير با زمزمه اى آرام درهم مى پيچد. اين زمزمه حزين براى زينب(س) تازگى دارد، اگر چه خيلى هم آشناست. خداى من اين صداى كيست كه چنين غريبانه شعر مى خواند؟ آرى! اين صداى برادرم حسين(ع) است: يا دَهْـرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَليـل***كَم لَكَ بِالإشراقِ والأصيلِ اى روزگار، اف بر تو باد كه تو ميان دوستان جدايى مى افكنى. به راستى كه سرانجام همه انسان ها مرگ است. واى بر من! سخن برادرم بوى رفتن مى دهد. صداى ناله و گريه زينب(س) بلند مى شود. او تاب شنيدن اين سخن را ندارد. پس با شتاب به سوى برادر مى آيد: ــ كاش اين ساعت را نمى ديدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن(ع)، دلم به تو مأنوس بود، اى حسين! ــ خواهرم! صبر داشته باش. ما بايد در راه خدا صبر كنيم و اكنون نيز، چاره ديگرى نداريم. ــ برادر! يعنى بايد خود را براى ديدن داغ تو آماده كنم، امّا قلب من طاقت ندارد. و زينب(س) بى هوش بر زمين مى افتد و صداى شيون و ناله زنان بلند مى شود. امام خواهر را در آغوش مى گيرد. زينب آرام آرام چشمان خود را باز مى كند و گرمى دست مهربان برادر را احساس مى كند. امام با خواهر سخن مى گويد: "خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از من بهتر نبود، ديدى كه چگونه اين دنيا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما بايد در راه خدا صبر داشته باشيم". زينب(س) آرام شده است و اكنون به سخنان برادر گوش مى دهد: "خواهرم! تو را سوگند مى دهم كه در مصيبت من بى تابى نكنى و صورت نخراشى". نگاه زينب(س) به نگاه امام دوخته شده و در اين فكر است كه چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملى سازد. اى زينب! برخيز، تو در آغاز راه هستى. تو بايد پيام برادر را به تمام دنيا برسانى. همسفرِ تو در اين سفر، صبر است و تاريخ فرياد مى زند كه خدا به تو صبرى زيبا داده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بقیهاش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمیآید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرفها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کمکم یک چیزهایی حدس میزنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ میکنم و میرسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زایندهرودِ خشکیده میدیدیم که داشتند علیه نظام شعار میدادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی اش هیجان داشت و میخواست بماند و من به زور دستش را میکشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم میگویم حتما امسال هم زود تمام میشود. از یک نفر که قدمی آنطرفتر ایستاده میپرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم میکند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار میخواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله اش را قورت میدهد و میگوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر میشد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپاییها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم می‌افتد امروز گوشی‌ام‌را در خانه جا گذاشته ام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم. به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود میگویم: ببخشید میشه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده!لبخند میزند و گوشی‌اش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟ -دارم میگم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 🌱 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها خلبان ایرانی که صدام او را به دو نیم تقسیم کرد😭شهیدعلی‌اقبالی دوگاهه💐اللهم‌صل‌عای‌محمدوال‌محمدوعجل‌فرجهم💐💐.... @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐شهید محسن زیارتی شهیدی که در برزخ گره گشایی می کند! بسیاری از دوستان محسن که مشکلاتی داشتند، با محسن در میان می گذاشتند و او هم مشغول حل این مشکلات معنوی می شد. استاد پناهیان ادامه داد: من در موضوع قبر سوالاتی داشتم و نمی دانستم از که بپرسم تا اینکه یک شب محسن آمد و سوال مرا هم پاسخ داد... 📙برگرفته از کتاب بازگشت. اثر گروه شهید هادی @shohada_vamahdawiat                 
خدايا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نكن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ شـده ام در پی تو در به درٺ آقاجان کی رسد برمنِ مسکین نظرت آقاجان کی شود تا که عیان بر سر راهم گذری بر نگاهـم که بیفتـد نظـرٺ آقاجان 💔 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خبرى در خيمه ها مى پيچد. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه خورشيد مى شتابند. امام ياران خود را طلبيده است. بيا من و تو هم به خيمه امام برويم تا ببينيم چه خبر شده است و چرا امام نيمه شب همه ياران خود را فرا خوانده است؟ چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام نگاه مى كنند و در اين فكراند كه امام چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. آيا خطرى اردوگاه حق را تهديد مى كند؟ امام از جاى خود برمى خيزد. نگاهى به ياران خود كرده و مى فرمايد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى". امام براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد". با پايان يافتن سخن امام غوغايى به پا مى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه امام بخواهد اين سخنان را به ياران خود بگويد. نگاه كن! همه، گريه مى كنند. اى حسين! چقدر آقا و بزرگوارى! چرا مى خواهى تنها شوى؟ چرا مى خواهى جان ما را نجات دهى؟ آتشى در جان ها افتاده است. اشك است و گريه هاى بى تاب و شانه هاى لرزان! كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟ وقتى حسين اين جاست، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💖🌹🦋 این پنج تومان را بگیر از بچه های گردان حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام لشکر 10 بود؛ شهید علی لطفی نسب. وقتی می دید یکی از دوستان با وجود دسترسی به آب به خودش نمی رسد و تر و تمیز نمی گردد و تنبلی می کند، دست می کرد جیبش و یک پنج تومانی درمی آورد و می گذاشت کف دست طرف و با اصرار می گفت: « اینو بگیر! » و وقتی او می گفت آخر برای چی. این را چکارش کنم؟ دستش را می زد به پشتش و می گفت: « بگیر یک حمام برو، بدو بارک الله. » مجله شمیم عشق، صفحه:62، شماره مجله:31 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بقیهاش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمیآید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی هست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرفها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم یک چیزهایی حدس میزنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ میکنم و میرسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زاینده‌رودِ خشکیده میدیدیم که داشتند علیه نظام شعار میدادند. میدان انقالب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی‌اش هیجان داشت و میخواست بماند و من به زور دستش را میکشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم میگویم حتما امسال هم زود تمام میشود. از یک نفر که قدمی آن‌طرفتر ایستاده میپرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم میکند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار میخواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله‌اش را قورت میدهد و میگوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر میشد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپاییها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم میافتد امروز گوشی‌امرا در خانه جا گذاشته‌ام. لبخند میزند و گوشی‌اش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه‌شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟ -دارم میگم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
نفسم را بیرون میدهم: باشه پیاده میام. میخواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب میزند: فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله میکنن. هنوزمتوجه عمق فاجعه نشده‌ام و فکر میکنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را میگوید. میخندم: نگران نباش مامان. و قطع میکنم. گوشی را که به صاحبش پس میدهم و به سمت فلکه احمدآباد راه میافتم، یک آن حس میکنم دارم در خالء راه میروم. الان ارتباطم با همه اعضای خانوادهام قطع شده است؛ با همه کسانی که میشناسم. رشته ارتباطی من با آنها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچکس نمیفهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمیتوانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور میزند و نمیتواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری میدهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون میرفت تمام اتصالش با خانه قطع میشد. خودش بود و خودش. باد سرد آبان خودش را به بدنم میکوبد. چادر را محکم دور خودم میپیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانی ها هم رفته‌اند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانه شان مانده. به هشدار مادر فکر میکنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادری‌ام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم میافتد. من که از مردن نمیترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظهای ست که منتظرش بودم! تمام زندگیام را مرور میکنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم میشوند. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
آرامش-محمدحسین در شب عاشورا مورخ 4/8/1363 که شب عملیات بود، پس از اتمام جلسه ی قراعت قرآن، محمدحسین آرامش به خواب رفت و ناگهان از خواب غفلت پرید و گفت: «بچه ها، در خواب میوه های بهشتی را دیدم، آیا نصیب من هم خواهد شد؟» پس از مدتی به سنگر دیده بانی رفت و در حالی که نوبت نگهبانی او به پایان رسیده بود، بر اثر انفجار، جام شهادت نوشید و میوه های بهشتی نصیبش شد. @shohada_vamahdawiat