eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
به نورا نگاه میکنم و میپرسم: خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن میآید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش. همه سر جای خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا میاندازد. عباس دستش را میبردزیر کاپشنش و با قدمهایی بیصدا به سمت در میرود. با دست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه در دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستاده اند و خیره‌اند به در. ابوالفضل سمت دیگردر میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در میآید و بعد، صدایی گرم و مردانه: منم، حسین. تنهام. ابوالفض و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشودو سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که میبیند، لبخندش عمیقتر میشود و میگوید: سلام مادر، حاج حسینم. مداحیان. یادته؟ مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری. مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: سلام! عباس از حاج حسین میپرسد: چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟فعال که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه. بعد کیسه هایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو. تازه یادم میافتد ناهار نخورده ام. وارد خانه میشوم و حورا راهنمایی‌ام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا، دقیقاً شبیه خانه ی روزهای کودکی ام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم. از دیدن خانه قدیمیمان به وجد میآیم؛ همه چیزهمانطور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوهایِ کهنه، فرشهای نو با طرحهای سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینتهای قهوه‌ای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه... همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستیها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجرههایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش میآمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر میشدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه شبها بیدار میشدم، میدیدم چراغش روشن است و آرامش میگرفتم که بابا بیدار است. قدم تند میکنم به سمت اتاق خودم. کوچکترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز میکنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازیهایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را میبینم. چقدر دلم برای چنین پنجرهای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ای بیقرار یار، دعای فرج بخوان با چشم اشکبار، دعای فرج بخوان عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو پنهان و آشکار دعای فرج بخوان... @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارفتنت‌سردارهمه‌یه‌زحمتی‌به‌خودشون‌دادن‌وباامدن‌به‌خیابانها‌بیعتی‌تازه‌کردند....✋✋✋✋مردمیدان @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سخنان نورانى امام حسين(ع) در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند؟ عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى گويد و تصميم مى گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و برادرش على را صدا مى زند. على، خيال مى كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى شود و به استقبالش مى رود: ــ اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى! ــ چه خيالِ باطلى! من نيامده ام كه از حسين(ع) جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم. ــ من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ام! ــ برادر! مى دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرفدار اهل بيت(عليهم السلام)بوده ايم. آيا مى دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت. عمرو همچنان با برادر سخن مى گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود، امّا فايده اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است. على آخرين سخن خود را به عمرو مى گويد: "عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است". او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢ماشین بیت المال 🔹یک روز صبح که رضا به خانه آمد، دخترم ناخوش و احوال بود. رضا که سرخ و سفید شده بود گفت: «هرکاری داشتین به من بگین» و خودش به اتاقش رفت. بعداز چندین ساعت که متوجه شدم باید هرچه زودتر دخترم را بیمارستان بستری کنیم، رضا را صدا کردم و به او گفتم تاماشین را آماده کند. رضا بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و به ما کمک کرد تا بیرون برویم. جلوی در خشکم زد. یک آژانس جلوی درایستاده بود. بانگاهی پرسشگر به رضا نگاه کردم. رضا درحالیکه پیشانی خواهرش را به آرامی می بوسید گفت: «مادرجان این ماشین شمارا دربست تا بیمارستان می برد» و بعد درحالیکه ساک و کریر نوزاد را درماشین می گذاشت، دستهای مرا دردستان مردانه خودش فشرد، به لبانش نزدیک کرد و به آرامی گفت: «مادرجان با ماشین بیت المال نمی شد ببرمتون». ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یکی ازجمعه ها 🌸او خواهد آمد 🌹به درد عشق 🌸درمان خواهد آمد 🌹غبارازخانه های دل 🌸بگیریدکه بر این خانه 🌹مهمان خواهد آمد 🌸به امید ظهور مولایمان 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ 💫سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!! 💫و سلام بر تو ای حکم‌ فرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد ... ✨یا فارس الحجاز یا صاحب الزمان ادرکنی✨ @shohada_vamahdawiat
قدم به اتاق میگذارم. عروسکهایم، وسایل آشپزی‌ام، ماشینهایم و کتابهایم؛ همه هستند. میروم به سمت کمدی که در آن، کتابهای ادبیات کهن ایران را ردیف چیده‌ام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه های نظامی. شاهنامه را برمیدارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم میآید: پس مامانِ من اینجا بزرگ شده! برمیگردم. عباس است که تکیه زده به چارچوب در. از این که به من میگوید مادر احساس پیری میکنم. به کتابِ توی دستم اشاره میکند: شاهنامه ست؟کتاب را باز میکنم: آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام میخوند. اصلا ً به نظرم هر ایرانیای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه دار شدم، حتماً براش شاهنامه میخونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیتهات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌اش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمیپرسم. من تعیین میکنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد. میپرسد: کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر میکنم و کتاب را ورق میزنم: گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند میزند: پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش میکنم. میخندد: هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عبدالله بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟ حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين جا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد. ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است، امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد. فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد. دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجّب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد! ــ كدام پيرمرد؟ ــ همان كه نزديك حسين(ع) ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست. سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود: ــ جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم. ــ كو؟ كجاست؟ ــ آنجا. سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين(ع) اشاره مى كند. فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟ غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است. آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين(ع) گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: "تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است"، ولى امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند. پدر و پسر روبروى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
1_813004599.mp3
6.38M
🌸 (س) 💐مستم ولی دلم آرومه 💐شیدایی از نگام معلومه 🎤 👏 👌فوق زیبا درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا بی تو دل از خدا محرومه بی تو زمین به غم محکومه من مادری شدم آی مردم از بس که فاطمه خانومه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه اسمت به درد ما تسکینه دنیا با عشق تو شیرینه تنها با پرچم یا زهرا امنیت جهان تأمینه اسمت به درد ما تسکینه دنیا با عشق تو شیرینه تنها با پرچم یا زهرا امنیت همه تأمینه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه بی طاقته زمین وقتی که بی نور فاطمه تاریکه امید شیعه هایی مادر ایشاالله که فرج مادر نزدیکه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه بی تو دل از خدا محرومه بی تو زمین به غم محکومه من مادری شدم آی مردم از بس که فاطمه خانومه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه @shohada_vamahdawiat                 
💌 🌹شهـــید محمد همت: دلگیر نباش! دلت که گیر باشد رها نمیشوی. یادت باشد؛ خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته‌اند می‌آزماید. @shohada_vamahdawiat                 
‌🌷مهدی شناسی ۲۹۶🌷 🌹اشهد انکم الائمة الراشدون المهدیون🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ✅اعضای بدن هر کدام برای خودشان ﯾﮏ ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﯾﮏ ﺍﻣامان و ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ از ائمه ی خودشان ﺧﻮﺏ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ✅ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﺣﻮﺍﺱ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ. ﺣﺲ ﭼﺸﺎﯾﯽ،ﺑﻮیایی،ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ،ﺷﻨﻮﺍﯾﯽ،ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﻭَﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱُّ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌ﻋْﻀﺎﺀِ" ✅ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؛ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ‌ﺍﯼ ﯾﮏ ﺑﻮ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺳﻮﺧﺖ! ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﻣﯽ‌ﺩﻭﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ.ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﻀﺎ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ؟ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﺖ و ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﯽ کﺮﺩ و ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ، ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩ. ✅ﻃﺮﻑ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪ ﺑﺎﺩﯼ ﻭﺯﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﺑﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺒﺮﺩ. ﺣﺲ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ. ✅ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯼ ﺻﺪﺍ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺍﺳﺖ. ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯽ‌ﺩﻭﯼ ﭼﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ آمدن اعضا شد؟آن حس شنوایی. ✅امام علی علیه السلام می فرمایند:ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺣﻮﺍﺱ قلب ها ﻫﺴﺘﻨﺪ "ﻭَﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱِ"ّ ﺩﻝ‌ﻫﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﻞ‌ﻫﺎ و ﺗﻤﺎﯾﻼ‌ﺕ.ﺷﻤﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﻞ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ و ﺗﻮﺳﻂ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ، ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯽ.ﭼﻪ ﺷﺪ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﻓﻌﺎﻝ ﺷﺪ؟ﺁﻥ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ✅ﺣﺎﻻ‌ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ‌ﻫﺎ و ﺗﻤﺎﯾﻼ‌ﺕ،ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ."ﻭَ ﺍﻷ‌ﻓْﻜﺎﺭُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏ"ِ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻞ ﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ.ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ:" ﯾﺎ ﺑُﻨَﯽ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕُ ﺍﻟﺪّﻧﯿﺎ ﺯﺍﺋﻠﻪ ﻭ ﺍﻟﻨّﺎﺱُ ﻣﻦ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ ﺭﺍﺣِﻠَﻪٌ" ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﯾﻢ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ✅ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺋﻤﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ:" ﺍَﻟْﻌُﻘُﻮﻝُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌َﻓْﻜﺎﺭِ" ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻋﻘﻞ‌ﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﻌﻘﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻘﻞ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ." ﺍَﻟْﻌُﻘُﻮﻝُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌َﻓْﻜﺎﺭِ، ﻭَ ﺍﻷ‌ﻓْﻜﺎﺭُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏِ، ﻭَﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱِّ ﻭَﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱُّ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌ﻋْﻀﺎﺀ"ِ (ﺑﺤﺎﺭﺍﻻ‌ﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 1، ﺹ 96) ✅اميرالمومنین می فرماید:اعضا،ﺣﻮﺍﺱ،ﺍﻣﯿﺎﻝ و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ.ﺁﯾﺎ ﻋﻘﻮﻝ ﺗﻮ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ بفرماید ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﻪ شخصیتی ﻫﺴﺘﯿﻢ... 💐☘❤️🌻💐☘❤️🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هر روشنایی @shohada_vamahdawiat
با خودم حرفش را ادامه میدهم که حتماً خودت هم رستمی... بیخیال. میخواهم از اتاق خارج شوم که عباس میگوید: تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند میزنم و برای این که پررو نشود، اخم هم میکنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل میگوید: خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه میکنند؛ من هم به آنها. چندثانیه طول میکشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام میگیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگتر از خودش که باید مدیریتشان کند. وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز میکنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخم مرغها و گوجه هایی که حاج حسین خریده را میبینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجه ها را از یخچال درمیآورم و میشویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ میدیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شده‌ام و آشپزخانه را کوچک میبینم. دارم گوجه خرد میکنم و بچه‌هایم)!( با هم حرف میزنند. نورا میآید داخل آشپزخانه: کمک نمیخواید؟نگاهش میکنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاری‌اش. میپرسم: ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمیفهمم چه خبره. نورا شانه بالا میاندازد: ما هم دقیق نمیدونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم. -چه خطری؟ -دقیق نمیدونم. راستش من نگران زهرام. -مگه کجاست؟ ماهیتابه را میگذارم روی گاز و زیرش را روشن میکنم. گوجه‌ها را میریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسهای￾نمیدون‌‌‌م. برمیدارمو تخم مرغها را داخلش میشکنم و هم میزنم. ابوالفضل و حاج حسین نشسته‌اند پای تلوزیون قدیمیمان و دارند سعی میکنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت میکنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشی‌اش است و یک نگاهش به پنجره. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ی مادرهای سرزمینم.... مادرا روزتون مبارک 🦋🌹💖 اگه میشه برای مادرهای اسیر خاک هم یه صلوات هدیه کنید💖💖💖 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر دریا.mp3
9.95M
نماهنگ اگه میخای بمونی خونه حیدر محمود کریمی 😍😍😍😍👏👏👏👏👏 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين(ع) بسته بود. او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد: ــ آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟ ــ اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد. حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد، امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اين جا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين(ع) با يزيد بيعت مى كند، امّا اكنون سخنان امام حسين(ع) را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين(ع) چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد. با خود نجوا مى كند: "اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو". بار ديگر نيز، با خود گفتوگو مى كند: "مگر توبه من پذيرفته مى شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى كشند". اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى گيرد. اين نداى شيطان است: "اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ات قبول نيست، مى خواهى كجا بروى. هيچ مى دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى شوند". حُرّ با خود مى گويد: "من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اين جا بمانم جهنّم در انتظارم است". حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن! ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است. يكى از دوستانش به او نگاه مى كند و مى گويد: ــ اين چه حالتى است كه در تو مى بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى لرزد؟ ــ من خودم را بين بهشت و جهنّم مى بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند. حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى كنند. او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد. آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين(ع) شده است. او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى يابد كه او آمده است تا توبه كند. وقتى روبروى امام قرار مى گيرد مى گويد: ــ سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمى دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى كند. ــ سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است. آفرين بر تو اى حُرّ! امام از حُرّ مى خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است. گوش كن! حُرّ در جواب امام اين گونه مى گويد: "من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم". صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: "اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟". سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداى بر حق حرّ را مى شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد. <=====●○●○●○=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام وقتتون بخیر و عیدتون مبارک 🌹🌹🌹 منتظر سوالات مسابقه باشید🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب همہ‌جا جشن مبارڪباد اسٺ دلها همہ از مقدم زهـ🌸ـرا شاد اسٺ از بهر محمـّد و خدیجہ صلواٺ روشن همہ جا ز نور این اُولاد اسٺ 💖 💖 🎊 @shohada_vamahdawiat