eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ، ساده مداوا نمیشود باید به هم رسید، و الّا نمیشود از بسته ‌ایم به دخیل تا تو این گره ‌ها وا نمیشود @shohada_vamahdawiat
به فرمانش عمل میکنم. بازویم را میفشارد. بهتر میشوم. احساس میکنم صورتم داغ شده. به عباس میگویم: خب حالا باید چکار کنیم؟ من اینجاها رو بلد نیستم. عباس نگاهی به اطراف میاندازد: باید از کوچه پس کوچه بریم. خیابونا خیلی خطرناکه! -پیاده؟ این را بشری میپرسد. عباس شانه بالا میاندازد: چاره دیگه ای نداریم. دوباره یاد حاج حسین میافتم. بیتوجه گفت و گویشان میپرسم: حاج حسین چی؟نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟ عباس سرش را پایین میاندازد: نمیتونیم برگردیم اونجا و با حاجی تماس بگیریم. ولی نگران نباش؛ گفتیم که، تا تو زنده ای ما نمی‌میریم.باز هم از نگرانی ام کم نمیشود. باران چادر و صورتم را خیس کرده؛ کوچه را هم. بر خلاف چند لحظه قبل که بخاطر دویدن گرمم شده بود، الان سردم شده. وقتی دستانم را دور بدنم میپیچم، بشری این را میفهمد: عرق کرده، الان سرما میخوره! عباس به اشاره بشری کاپشنش را درمیآورد و میاندازد روی دوش من. میگویم: خودت چی؟ لبخند میزند: یه مامان بیشتر ندارم که! لبخند کوچکی میزنم که یعنی ممنون. گرمای کاپشن کمی حالم را بهتر میکند؛ اما از این که کاپشن مردانه روی دوشم انداخته ام خوشم نمیآید. بشری میگوید: همیشه بدون لباس گرم از خونه میای بیرون؟ سرمرا تکان میدهم. بوی خاک بارانخورده همه جا را گرفته است و آسمان ارغوانی شده. از شبهای ابری خوشم میآید. همپای بشری و پشت سر عباس در کوچه هایی قدم میگذارم که نمی‌شناسمشان. خیلی وحشتناک است که در چنین شبی جایی برای رفتن نداشته باشی. شبگردی را دوست دارم اما این مدلی اش را نه. عباس دارد از روی نقشه آفلاین گوشی اش مسیر را پیدا میکند. موهایش خیس شده اند؛ پیراهنش هم. به روی خودش نمیآورد؛ اما میدانم سردش شده. کاپشن را بیشتر دور خودم میپیچم. هوا واقعاً سرد است و باران دارد تندتر میشود؛ این را میشود از صدای برخورد قطرات با کاپشن عباس بفهمم. کوچه سکوت وهم آلودی دارد و پشت سرم، هنوز سر و صدای مبهم خیابان را میشنوم. گردن میکشم به جلو و از عباس میپرسم: مطمئنی داریم درست میریم؟ 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد.. @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی شرکت کنندگان دهمین مسابقه ۱ حسن توکلی از تهران ۲ ماندانا یوسفی از رشت ۳ گلی از تبریز ۴ طاها رئیسی از قم ۵ علی جوانبخت ۶ نرگس سلیمانی از یزد ۷ زهرا ایزدی از تهران ۸ فاطمه جوانبخت ۹ سمیه جلیلیان ۱۰ فاطمه صادقی از کاشان ۱۱ اعظم عزیزی از تهران ۱۲ مریم نیکبخت ۱۳ شادی کریمی از تهران ۱۴ سکینه دستوار از زنجان ۱۵ طیبه جوانبخت ۱۶ طاها جواتبخت از نهبندان ۱۷ علی مرادی از تبریز ۱۸ زینب حسین زاده از کرج ۱۹ کوثر عبدالهی از قم ۲۰ بهاره بابائی از زابل ۲۱ فاطمه وکیلی از مشکین دشت ۲۲ کبری شاهدی از نهبندان ۲۳ سیما از تبریز ۲۴ حسن جوانبخت از خراسان ۲۵ فاطمه آخوندی ۲۶ رها میرزائی از تهران ۲۷ علی رضا هلالی از کاشان ۲۹ مریم زابلی از نهبندان ۳۰ فاطمه زابلی از زابل ۳۱ الهه رمضانی از قزوین ۳۲ شیرازکی از قزوین ۳۳ شادی میرزائی از تهران ۳۴ علی قشقائی از شیروان ۳۵ شهره قشقائی از شیروان ۳۶ آرزو کریمی از شهریار ۳۷ فاطمه گرجی از کرمان دوستان عزیزم اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا به آیدی زیر نام و نام خانوادگی و شهرتون رو ارسال کنید 👇👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که نامشون از قلم افتاده در لیست کانال کمال بندگی اضافه خواهد شد👇👇 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
﷽❣ ❣﷽ دنیا همه ی زیر و بَمش غم دارد هر چند همه چیز، فراهم دارد وقتی که بزرگ تر شود، میفهمد... در خود، چِقَدَر عشق تو را کم دارد 💔 @shohada_vamahdawiat
عباس سر میچرخاند به سمتم. صورتش خیسِ خیس شده و چند تار مویش چسبیده به پیشانی اش. لبخند میزند: نترس مامان، حواسم هست. اگه خسته شدی میخوای یکم وایسیم؟ خسته که شده ام؛ اما ترجیح میدهم ادامه بدهیم. میگویم: نه مشکلی نیست. میام. عباس با کسی تماس میگیرد و از اوضاع پایگاه میپرسد. از چهره اش میشود فهمید اوضاع اصال خوب نیست. چندبار پشت هم »باشه« و »فهمیدم« میگوید و گوشی را قطع میکند. میپرسم: کی بود؟ لازم نیست کسی توضیح بدهد؛ خودم میتوانم بفهمم منظورش حامد، شخصیت داستان دلارام من است. نگرانی￾حامد. میگفت به پایگاه حمله کردن، یکم شیشه شکوندن و رفتن. برای محدثه و زهرا به دلم چنگ میاندازد؛ انقدر که فراموشم میشود از بودن حامد تعجب کنم: زهرا و محدثه چی؟ اونا چیزیشون نشده؟نه، خیالت راحت. پایگاه هم فعلا امنه. بیا بریم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده ایم که یک ماشین جلوی ورودی کوچه توقف میکند. انقدر سریع ترمز میگیرد که صدای کشیده شدن لاستیکهای روی زمین در گوشم میپیچد. عباس میایستد و دستش را جلوی ما میگیرد که جلوتر نرویم. بشری هم انگار زودتر از من خطر را میفهمد که به من نزدیکتر میشود و دستش را حلقه میکند دور شانه ام. چیزی ته دلم فرو میریزد. مغزم کار نمیکند و فقط خیره ام به پژویی که خروجی کوچه را بسته و چراغهایش هنوز روشن است. شیشه های ماشین، دودی است و داخلش را نمیبینم. عباس چند لحظه با اخم به پژو نگاه میکند و برمیگردد به سمت ما: بدویید بریم! بشری بازویم را میکشد و دنبال عباس میدویم. به ابتدای کوچه که میرسیم، متوجه میشویم یک پراید در ورودی کوچه ایستاده؛ با چراغهای روشن. دنیا دور سرم میچرخد. گیر افتاده ایم؛ اما نمیدانم چرا و توسط چه کسانی. بهزاد؟ شاید. عباس چند قدم به عقب برمیدارد و ما هم به تبعیت از او عقب میآییم. صدایم میلرزد: اینا کی اند؟ چرا راه رو بستن؟ عباس سلاحش را در میآورد و از بشری میپرسد: مسلحید؟ بشری که دارد با چشمانش در کوچه دنبال یک راه فرار میگردد میگوید: نه! مرخصی بودم که اومدم. عباس آرام و قدم قدم عقب میرود. مینالم: حالا چکار کنیم؟ عباس جواب نمیدهد. زیرلب چیزی زمزمه میکند و تندتند سر میچرخاند تا دو سمت کوچه را ببیند. باران تمام پیراهنش را خیس کرده. ناخودآگاه شروع میکنم به خواندن آیه حفظ؛ اولین چیزی که موقع نگرانی به ذهنم میآید. مردی از پراید پیاده میشود. با کمی دقت میشناسمش؛ بهزاد. از دیدنش نفسم بند میآید. این هیولای آرام بیش از آن چیزی که فکرش را میکردم خطرناک است. کاش میشد یک طوری نابودش کنم یا از بینش ببرم. پشت عباس پنهان میشوم: ب...بهزاده! عباس سرش را تکان میدهد: میدونم، نگران نباش.بهزاد با یک نیش خندِ اعصابخوردکن دارد آرام آرام نزدیکمان میشود؛ حتماً خوب میداند راه فرار نداریم و مانند یک حیوان وحشی که طعمه اش را گیرانداخته و میخواهد با آرامش سراغش برود، دارد به سمت ما میآید. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
سوال و جواب های ده همین مسابقه ۱ عمر سعد به چه بهانه ای جنگ را به عقب می انداخت؟؟ او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين(ع) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند. در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين(ع) به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. 💜 ۲ وقتی حضرت زینب سلام الله علیها به امام عرض کرد آيا اين هياهو را مى شنوى دشمنان به سوى ما مى آيند". از امام حسین علیه السلام چه جوابی شنید؟؟ امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد: "اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود". 💙 ۳ وقتی امام حسین علیه السلام یک شب از دشمن فرصت خواست فرمانده نيروهاى محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) جواب سکوت فرمانده ها را چه داد؟؟ سكوت را مى شكند و مى گويد: "شما عجب مردمى هستيد! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنين درخواستى مى كردند، مى پذيرفتيد. اكنون كه پسر پيامبر چنين خواسته اى را از شما دارد، چرا قبول نمى كنيد؟" 💚 ۴ شب عاشورا را توصیف کنید طبق مطالبی که برای شما فرستاده شده است ؟؟؟ امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست. به چشم هايت التماس كن كه به خواب نرود امشب شورانگيزترين شب تاريخ است. آن طرف را نگاه كن كه چگونه شيطان قهقهه مى زند. صداى پاى كوبى و رقص و شادمانيش در همه جا پيچيده و گويى ابليس امشب و در اين جا، سى و سه هزار دهان باز كرده و مى خندد! اين طرف صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد. آيا صداى تپش عشق را مى شنوى؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد. 🎗 ۵ چرا امام نيمه شب همه ياران خود را فرا خوانده است؟ چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام نگاه مى كنند و در اين فكراند كه امام چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. آيا خطرى اردوگاه حق را تهديد مى كند؟ امام از جاى خود برمى خيزد. نگاهى به ياران خود كرده و مى فرمايد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى". امام براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد". ۶ سوال حضرت قاسم بن حسن از و جواب امام حسین علیه السلام را بیان بفدمائید؟؟ 💧 ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است. 💖 ۷ وقتی بریر شوخی میکند عبدالرحمان چه سوالی میپرسد؟ سوال و جواب عبدالرحمان و بریر را بنویسید؟؟ عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مى كند: ــ بُرَير، هيچ گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ام. همواره چنان با وقار بودى كه هيچ كس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اكنون... ــ راست مى گويى، من و شوخى اين چنينى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما ديگر فاصله اى با بهشت نداريم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز ديدار پيامبر است، آيا اين شادى ندارد؟ عبد الرحمان مى خندد و بُرَير را در آغوش مى گيرد. آرى اكنون هنگامه شادمانى است. اگر چه در عمق اين لحظات شاد، امّا كوتاه غصه تنهايى حسين(ع) و تشنگى فرزندانش موج مى زند. ⚘ ۸ اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟ براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين(ع) را در اين شيشه سبز قرار دهد. امام حسين(ع) مهمان جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است. اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: "فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام". آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد. چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثارالله هستى! امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر را در خواب احساس مى كند. 🌷 ۹ عمرسعد به شمر مى گويد: "خود را به نزديكى خيمه هاى حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسى كن و براى من خبر بياور". شمر، سوار بر اسب مى شود و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد. آتش! خدايا! چه مى بينم؟ سه طرف خيمه ها پر از آتش است. گودالى عميق كنده شده و آتش از درون آنها
شعله مى كشد. يك طرف خيمه ها باز است و مقابل آن، لشكرى كوچك امّا منظّم ايستاده است. آنها سه دسته نظامى اند. شير مردانى كه شمشير به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند. او مى فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف، عملى نيست. شمر عصبانى مى شود. از شدّت ناراحتى فرياد مى زند: "اى حسين! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته اى؟". 🎗 ۱۰ على آخرين سخن خود را به برادرش عَمْرو بن قَرَظَه که برای هدایتش آمده است چیست؟؟؟ مى گويد: "عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است". او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد. 💖🌹🦋
بسم الله الرحمن الرحیم اسامی برندگان مسابقه با سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز......و تشکر از دوستانی که در مسابقه های ما شرکت کردند... ۱_ خانم فاطمه زابلی از زابل ۲_ آقای علی جوانبخت ۳_ آقای طاها رئیسی از قم دوستان عزیز لطفا شماره کارت با همون آیدی که جواب هارو فرستادید به آیدی زیر ارسال کنید 👇👇👇 @Yare_mahdii313
« 🖤🥀» •|ماسامرانرفته گدای تومی شویم... •|ای مهربان امام!فدای تومی شویم... 🖤‌¦↫ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
دوست عزیز آقای طاها رئیسی هدیه اش رو به صندوق خیریه بخشید ماهم ارسال کردیم برای یکی از نیازمندان 🌹🌹 قبول باشه دوست عزیز 🌹🌹
دوست عزیز آقای علی جوانبخت مبارکتون باشه 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همون پیرمردی است که با حاج آقا بهلول طی الارض کرد به کربلا ،از زبان خودش بشنوید👆🏻 اللهم ارزقناشفاعه الحسین😭❤️😭یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین ع ➥ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۳۰۸🌷 🌹ﻭَ ﺍﺟْﺘَﺒَﺎﻛُﻢْ ﺑِﻘُﺪْﺭَﺗِﻪِ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ☘ﺍﺟﺘﺒﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ.ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺷﺖ.ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﺷﮑﻮﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ اهل بیت ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮑﺸﺎﻧﺪ. ☘ ﻣﮕﺮ ﯾﺰﯾﺪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮑﺸد؟ ﻣﮕﺮ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺩﻭﺍﻧﻘﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ و ﻣﺎﻣﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩشان ﺑﮑﺸﺎﻧند؟ﺑﺎ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺣﺸﻤﺖ ﻭ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ☘ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ می توانست و می تواند ﺍﯾشان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮑﺸﺎﻧﺪ،ﺧﺪاوندست. ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺩارد.این فراز ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ تنها خداوند برایتان ﮐﺸﺶ ﻭ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ.ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ☘ﺳﺒﺎ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﮕﻮﯼ ﺁﻥ ﻏﺰﺍﻝ ﺭﻋﻨﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺳﺮ به ﮐﻮﻩ ﻭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻩ‌ﺍﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﺟﺰ ﺗﻮ. 🌹ﺃَﻋَﺰَّﻛُﻢْ ﺑِﻬُﺪَﺍﻩ🌹 🍃 ﺷﻤﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯿﺪ. ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺰﺕ ﺩﺍﺩ؟ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﺨﺸﯿﺪ.ﭼﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺷﺪﯾﺪ؟ ﺑﺎ ﻫﺪﺍﯾﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﻭ ﺧﻔﯿﻒ ﻭ ﺫﻟﯿﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﺳﺖ. 🍃 چه لطیف قرآن ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ :"ﻫُﺪًﻯ ﻟِّﻠﻨَّﺎﺱِ" (ﺑﻘﺮﻩ/ 185) ﻣﻦ ﻫﺪﺍﯾﺘﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﻣﺮﺩﻡ. ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻋﺰﯾﺰ ﺑﮑﻨﻢ. ﺍﺻﻼ‌ ﻗﺮﺁﻥ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ؟ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ما ﺫﻟﯿﻞ و ﺧﺎﺭ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ. ﻋﺰﺕ ﻣﻨﺪ و ﻋﺰﯾﺰ ﺑﺎﺷﯿﻢ. 🍃ﺷﻤﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ! ﺍﺳﻢ ﺷﯿﻄﺎﻥ وقتی ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﻭﺿﻮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺰﻧﯿﺪ؟ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ. ﺍﺳﻢ ﺍﺑﻮﻟﻬﺐ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﮕﺮ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﯽ ﻭﺿﻮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯿﺪ؟ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.ﺍﺳﻤﺶ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ؟!ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ ﻫﻢ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🍃پس اگر اهل بیت عزتی دارند از رهگذر هدایت های الهی است.. 🌻🌷🦋🌻🌷🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نوای حسین_۲۰۲۲_۰۲_۰۵_۰۹_۰۲_۰۴_۵۶۴.mp3
1.95M
◾️هوای سامرا 🎤 محمد فصولی 🏴 علیه السلام
هدیه خانم زابلی هم واریز شد مبارکشون باشه🌹🌹🌹
﷽❣ ❣﷽ تا بوده و هست نور خواهد تابید تا سلسله حضور خواهد تابید خورشید مه آلوده عالم یک روز از پنجره ظهور خواهد تابید... @shohada_vamahdawiat
                 عباس اسلحه اش را به سمت بهزاد میگیرد و داد میزند: جلو نیا! بهزاد میزند زیر خنده؛ یک خنده تهوع آور. صدای زنانه ای از پشت سرمان میگوید: خودتم میدونی که هیچ کاری از دستت برنمیاد! برمیگردم. زنی را میبینم حدوداً چهل ساله؛ زیبا اما بدون آرایش. یک پالتوی چرمی سیاه پوشیده و شال قهوه ای. کمی از موهایش از روسری بیرون زده. چشمان سبزش مثل بهزادند؛ وحشی اما آرام. دستانش را در جیب پالتوی چرمش فرو کرده و آرام به سمت ما میآیند. بشری زمزمه میکند: این ستاره ست! درذهنم دفترم را ورق میزنم تا برسم به نام ستاره. این خودش است؛ همانطوری که فکر میکردم. نمیدانم قیافه ام چطوری شده که میخندد: آره، من ستارهم. از دیدنت خوشحالم، مامان! کلمه مامان را با حالت تمسخرآمیزی به زبان میآورد و قاه قاه میزند زیر خنده. صدای قهقه هاش شبیه جادوگرها ست و مثل مته در سرم فرو میرود. بهزاد خطاب به عباس میگوید: قهرمان بازی در نیار، ما فقط اون دفتر رو میخوایم! از ذهنم میگذرد دفتر را بدهم و خودم و بقیه را نجات بدهم؛ اما عباس برمیگردد به سمتم: نه، این کار رو نکن. بهزاد اگه دستش برسه همه ماها رو میکُشه. جمله اش در ذهنم تکرار میشود. ناگاه چیزی یادم میآید. قدمی جلو میگذارم و خطاب به بهزاد و ستاره، صدایم را بلند میکنم: تو نمیتونی منو بکُشی، چون خودتم میمیری! دوباره بهزاد و ستاره میزنند زیر خنده؛ از همان خندهه ای چندشآور. ستاره خندهاش را جمع میکند و میگوید: اگه پاش بیفته، تو رو هم میکشیم! مهم نیست بعدش چی میشه! خودتم میدونی استراتژی من چیه! دو دستش را رو به آسمان میگیرد و باز میکند: استراتژی شمشون! شنیدی؟ دستانش را ناگهان پایین میآورد و میگوید: כולנו מתים ביחד! معنای کلمات عبریاش را کنار آنچه از استراتژی شمشون میدانم میچینم. این استراتژی داستانش مفصل است؛ اما خلاصه اش این میشود که یا من زندگی میکنم، یا هیچکس! بشری میپرسد: این چی گفت؟ترجمه جمله ای که گفت خیلی ترسناک است. به خودم میلرزم و ترجمه را زمزمه میکنم: همه با هم میمیریم! ستاره دستش را دوباره در جیبش میگذارد و باز هم میخندد: خوشم میاد که سریع منظورم رو فهمیدی. دستش را همراه یک اسلحه از جیبش درمیآوردو به سمت ما میگیرد. لبخندش محو میشودو صدایش بلند: پس با آدمی که خط قرمزی نمی شناسه در نیافت! دفتر رو بده. ناخودآگاه دستم را میگذارم روی کیفم و به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد که یعنی نه. راه دیگری هم داریم؟ نه! به عباس میگویم: اگه بهش ندیم هم همه امونو میکُشه! از خودم میپرسم چه فاجعه ای؟ نمیدانم. ستاره نیشخند میزند، عقب میرود و چندبار به شیشه دودی ماشینش￾بهتر از اینه که تسلیم بشیم. تو نمیدونی، اگه دفتر بیفته دست اینا، فاجعه میشه. میزند. بعد هم با یک لبخندِ کمرنگ و شیطانی خیره میشود به من. این از بهزاد هم هیولا صفت تر است! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
نفسم می‌گیرد، می‌طپد قلبم، تندتر از حادثه‌ها! چشم امید به دیدار تو دارم چه کنم! تا کنون چند صباحی است که ندیدم، منتظری چشم به راهت! نکند منتظران خواب رفتند! چشم عشاق همه از دوری تو محو شده دیر می‌آیی و خدا می‌گوید، اِصبِری عَبدی، که این یار ناز دارد ناز دلدار خریدن دارد چه کنم! من نمی‌دانم که رهش چیست. نکند چشمهایم بسته از کوری است نکند چَشم به راهی، به دِگَر جوری است!  من نمی دانم که رهش چیست! من منتظرم!! @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مُجَمَّع، اهل كوفه است، امّا اكنون مى خواهد در مقابل سپاه كوفه بايستد. او به سوى سه نفر از دوستان خود مى رود. گوش كن! او با آنها در حال گفتوگو است: "بنگريد كه چگونه دوستان ما به خاك و خون كشيده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر مى دهد. بياييد ما با هم يك گروه كوچك تشكيل دهيم و با هم به جنگ اين نامردها برويم". دوستان با او موافق اند. آنها مى خواهند پاسخى دندان شكن به گستاخى دشمن بدهند. چهار شير كربلا به سوى امام مى روند تا براى رفتن به ميدان، از ايشان اجازه بگيرند. امام در حق آنها دعا مى كند و بدين ترتيب به آنها اجازه رفتن مى دهد. چهار جوانمرد مى آيند و در حالى كه شمشيرهاى آنها در هوا مى چرخد، به قلب سپاه حمله مى برند. همه فرار مى كنند و سپاه كوفه در هم مى ريزد. آنها شانه به شانه يكديگر حمله مى كنند. گاه به قلب لشكر مى زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها مى خواهند انتقام خونِ شهيدان را بگيرند. خدا مى داند كه چقدر از اين نامردها را به خاك سياه مى نشانند. عمرسعد بسيار عصبانى مى شود. اين چهار نفر، يك لشكر را به زانو در آورده اند. يك مرتبه فكرى به ذهن عمرسعد مى رسد و دستور مى دهد تا هنگامى كه آنها به قلب لشكر حمله مى كنند لشكر راه را باز كند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره كنند. اين نقشه اجرا مى شود و اين چهار تن در حلقه محاصره قرار مى گيرند. صداى "يا محمّد" آنها به گوش امام مى رسد. امام، عبّاس را به كمك آنها مى فرستد. عبّاس همچون حيدر كرّار مى تازد و با شتاب به سپاه كوفه مى رسد. همه فرار مى كنند و حلقه محاصره شكسته مى شود و آنها به سوى امام مى آيند. همسفرم، نگاه كن! با اينكه پيكر آنها زخم هاى زيادى خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوانمردى نيست. آنها مى خواهند باز گردند. ولى اى كاش آبى مى بود تا اين ياران شجاع، گلويى تازه مى كردند! با ديدن امام و شنيدن كلام آن حضرت، جانى تازه در وجودشان دميده مى شود. بدين ترتيب به سوى ميدان باز مى گردند. باران تير و نيزه شروع مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. نبرد سنگين شده است... و اندكى پس از آن در خاموشى فريادها و نشستن غبار، پيكر چهار شهيد ديده مى شود كه كنار هم خفته اند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
👈هر زمان که مے گوییم " العجل یا مولای یا صاحب الزمان " زمزمه هایت را میشنوم که میگویے صبـر کن چشــم دلت نیـل شــود مے آیم شعـر مـن حضــرت هابیـل شـود مے آیم قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست دل به آیینـــه کـه تبـدیـل شــود مے آیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat                 
💖🌹🦋 آخرین وداع روز يک‌شنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازه‌اي در نزديکي مدرسه‌مان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچه‌ها را به درون سالن هدايت مي‌کردند. يکي از هم‌کلاسي‌هايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط مي‌شد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشت‌ناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار تنم لرزيد و اشک در چشم‌هايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميه‌هاي شهادت وحيد بود. به همراه معلم‌ها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
🌹همسر شهید مسلم خیزاب گفت: شهید وقتی می خواست از فضای مجازی استفاده کند حتماً وضو می گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه می کند. @shohada_vamahdawiat