eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ من کیستم؟ گدای تو یا صاحب الزمان شرمنده عطای تو یا صاحب الزمان هرگز نمی‌روم برِ بیگانگان به عجز چون هستم آشنای تو یا صاحب الزمان 💔 @shohada_vamahdawiat
               دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم. بشری شانه هایم را تکان میدهد: همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن. حانان دوباره صدایش را میبرد بالا: چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشته های خودش انجام دادیم؟ باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید: خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هر شب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیربیفتی و بمیری. حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند: محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن. نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیاده روی کرده ام. اصلا ً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم: خب... خب چی میخواید شماها؟بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند: ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم! -دفتر رو میخواید چکار؟ -میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین. کیفم را باز میکنم و دفتر را در میآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم: تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟ سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند: دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟ به عباس نگاه میکنم: عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم! بشری مچم را میگیرد: تقصیر خودشونه! این کار رو نکن! نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد: خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم. ستاره جلو میآید. عباس اسلحه اش را به سمت ستاره میگیرد: وایسا نیا جلو! با تردید به عباس میگویم: نه اشکال نداره. بذار بیاد. عباس با بهت سلاحش را پایین میآورد: این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی! خودم هم میترسم؛ اما شاید این یک راه برای رها شدن از این اهریمن درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرما میخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره میایستم و میگویم: قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
همہ‌ هستی‌ من‌ حضرت‌ ارباب‌ سلام اۍ‌ دلیلِ‌ طپشِ‌ این‌ دلِ‌ بی‌تاب‌ سلام.. ..♥️ 💛 @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين(ع) بوده است. او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد: ــ مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم. ــ اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم. تو مى توانى بروى. اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: "آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!". امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد. جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: "آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم". نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند، امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست. جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: "به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند". دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند. گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين(ع) بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا! ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟! جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه مى بينم؟ مولايم حسين آمده است. او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد. امام در اين جا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: "بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما". آرى! خداوند دعاى امام حسين(ع) را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست. او در بهشت، همنشين امام خواهد بود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ بسیار زیبای ای ایران ای مهد عاشقان 🌺 سرزمین صاحب الزمان 🌺 ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ @shohada_vamahdawiat                 
شب آخر، شب سيزدهم جَمادى الاُولى سال 11 هجرى قمرى 84 ـ خواب فاطمه(عليها السلام) فاطمه(س) چشمان خود را باز مى كند، على(ع) را در كنار خود مى بيند، رو به او مى كند و مى گويد: ــ على جان! من الآن، خوابى ديدم. ــ در خواب چه ديده اى، اى عزيز دلم؟ ــ در خواب، پدرم را ديدم، او در قصر سفيدى نشسته بود، وقتى با او روبرو شدم به من گفت: "دخترم! تو به زودى مهمان من خواهى بود". اكنون فاطمه(س) رو به على(ع) مى كند و مى گويد: "پسر عمو، نگاه كن، جبرئيل به ديدن من آمده است، الآن او به من سلام كرد و من جواب او را دادم، او به من خبر داد كه امشب، شب آخر زندگى من است و من فردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم".142 85 ـ وصيّت هاى فاطمه(عليها السلام) اكنون فاطمه(س) وصيّت هاى خود را براى على(ع) بيان مى كند: 1 - على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى. 2 - على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى. 3 - بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است. 4 - بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر سر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن(ع)مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند. 5 - على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد. 6 - على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى! على جان! وقتى بدن مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! بر سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد. 86 ـ گريه فاطمه(عليها السلام) على(ع) نگاه مى كند، مى بيند فاطمه(س) اشك مى ريزد، على(ع)به اشك چشم همسرش خيره مى ماند. لحظاتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه على(ع) سوال خود را از همسرش بپرسد: ــ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟ ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبرو خواهى شد. ــ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود... ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: اثرات عجیب سوره مبارکه واقعه در شب جمعه ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ آقا بیا تصویر دنیا را عوض کن یا چشم های خسته ی ما را عوض کن... خیلی عوض کردند دنیا را پس از تو برگرد و این تغییر بی‌جا را عوض کن... @shohada_vamahdawiat
                 حانان که دست به سینه، به ماشین تکیه زده، یک دستش را بالا میآورد و میگوید: خیالت راحت. دوباره رو به ستاره میکنم: خب بگو چی بنویسم؟ ستاره با چشم به دفتر اشاره میکند: صفحه شخصیت پردازی منو بیار تا بهت بگم. زیادی نزدیک شده است؛ نزدیکتر از شعاع حریم امن، یعنی کمتر از شصت سانتیمتر. میتوانم بوی ادکلنش را حس کنم؛ یک چیزی شبیه بوی عود؛ عجیب و ناآشنا. میترسم؛ نمیدانم از خودم، ستاره یا کاری که میخواهم بکنم؟صفحه مربوط به ستاره را میآورم. چادرم را بالای صفحات دفتر میگیرم تا از قطرات باران در امان بماند. با این وجود، یک قطره باران میافتد روی دفتر؛ روی دو کلمۀمتکبر و متساوا. جوهر کلمه متساواو متکبر پخش میشود؛ اما حذف نه. هنوز هستند و میشود آنها را خواند. صدای برخورد قطرات باران با کاپشن عباس تندتر شده است. قطره ها روی پالتوی چرمی ستاره سُرمیخورند. همین که میخواهم دهان باز کنم و از ستاره بپرسم چه بنویسم، مچ دستم در دستش گرفتار میشودو قبل از این که واکنشی نشان بدهم، دفتر را گرفته است. ضربه ای به سینه ام میزند که چند قدم عقب میروم و به سختی خودم را حفظ میکنم که زمین نخورم. به خودم میآیم و میبینم دفتر در دستم نیست! جیغ میکشم: چکار میکنی؟ ستاره نیشخند میزند؛ این بار نگاهش ترسناکتر و شیطانی تراست. دفتر را بالا میگیردو میگوید: نه، به تو زحمت نمیدم! خودم مینویسم! عباس خیزمی‌گیردبه سمت ستاره و میخواهد به سمتش برود؛ اما ناگاه صدای شلیک تیر گوشهایم را کر میکند. از دور بود یا نزدیک؟ حاج حسین داد میزند: عباس! عباس را میبینم که افتاده روی زمین و از ساق پایش یک جوی خون راه افتاده. باران دارد خونها را میشوید و باز هم خون تازه جایگزینش میشود. عباس دستش را گذاشته روی پایش و از ته دل ناله میکند. به بهزاد و اسلحۀ در دستش نگاه میکنم. بهزاد هم پوزخند میزند و سر تکان میدهد: تقصیر خودش بود؛ هرچند خیلی وقته دلم میخواد یه بالیی سرش بیارم. ستاره مستانه قهقهه میزند و دستش را دور گردن حانان میاندازد: این داداش من خیلی شارلاتانتر از چیزیه که فکرشو بکنی. شیطونم درس میده! چشمان حانان برق میزنند. حالا معنای آن لبخند مرموز و شیطانی اش را میفهمم. میدوم به سمت عباس که دارد از درد به خودش میپیچد. تیر به پشت ساق پایش خورده. بشری اخم کرده و دارد دندانهایش را روی هم فشار میدهد. احتماالً میداند نباید کاری بکند که عاقبتش مثل عباس بشود. خون همچنان دارد از پای عباس بیرون میریزد و رنگ عباس سفید و سفیدتر میشود. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢فرزندی که راه نیمه تمام پدر را ادامه داد. 🔹جنگ که تمام شد، حس می‌کردم جا مانده‌ام. از غصه ریش‌هایم سفید شده بود آرزو می‌کردم کاش به‌جای جانبازی، به شهادت رسیده بودم. به دوستان شهیدم غبطه می‌خوردم. 🔹موقع تشییع پیکر پسرم، با خودم فکر می‌کردم آرزویم برآورده شده. مهدی خود من بود که روی دست‌ها تشییع می‌شد. ادامه من و راهم. در دلم خوشی و غم با هم جوشید. چشمانم پر از اشک شد. تابوتش را که به زمین گذاشتند، افتادم روی زانوهایم. سرم را گذاشتم روی زمین و یادم رفت که میان جمعیت هستم. سجده شکر به‌جا آوردم. 🔹شهید مهدی اسماعیلی از ماموران یگان تکاوری سیستان و بلوچستان دوم بهمن ماه94 در درگیری با سارقین مسلح در ایرانشهر به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
🔴 «حلیمه سعیدی» درگذشت 🔹 حلیمه سعیدی، بازیگر تلویزیون و که با سریال‌های طنز رضا عطاران شناخته شد امروز جمعه ۲۲ بهمن ساعتی پیش در منزل خود درگذشت. 🔹 جلال لشکری، فرزند این بازیگر علت فوت مادرش را بیماری سرطان عنوان کرد. ➥ @shohada_vamahdawiat
امروز ۲۲بهمن سالگرد شهادت شهید والامقام ابراهیم هادی است. شادی روح بلند و آسمانی این شهید و سایر شهدای گمنام صلواتی را تقدیم کنیم @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ای عشق بی نشان بہ خدا خسته‌ام بیا چون موسم خزان به خدا خسته‌ام بیا آخر بیــا بگـو بہ چہ اسمـی بخوانمت یا صاحب الـزمان به خدا خسته‌ام بیا @shohada_vamahdawiat
✋ با قبله گه مراد محشورم کن با روی گشاده شاد محشورم کن عمریست غلامم به در عشق رضا با پرچم یا جواد محشورم کن... (ع)💐 (ع)🌸 💐 @shohada_vamahdawiat
                 با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد: خیلی نامردی! بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه!کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و میاندازم روی خودش. میگویم: ببخشید، تقصیر من بود. عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند: نه... تقصیر تو نبود... به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره: دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم. ستاره با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد: چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره! بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم: من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم! ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند: تازه کارمون با هم شروع شده! دوباره یک نگاه به ستاره میاندازم و یک نگاه به بهزاد. هردو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید: تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم! و خیره میشود به حاج حسین: خیلی با این دوتا کار دارم! صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن... ضربه ای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند: برو سوار شو! به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را میچرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان ناله اش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابه های عباس روی زمین میرقصند و همچنان از پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین.نگاهم روی خونابه های کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود. ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلا ً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحه اش را میگذاردروی شقیقه ام. میدانم میخواهد جلوی حرکات احتمالی بشری را بگیرد. اخمهای بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافه اش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آماده اند برای حمله به هم. منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پسکوچه ها باز کند. به ستاره میگویم: شما چی از جون من میخواید؟ -هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی. بشری پوزخند میزند. ابرو در هم میکشم: یعنی چی؟ ستاره فشار اسلحه را روی شقیقه ام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلی ست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم... بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت￾از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی. -خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟ لبخند میزند: آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی.بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند: پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خندهداره! ستاره میغرد: تو ساکت شو! و دوباره رو به من میکند: آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید علیه ما اسرائیلیها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت ۳۶ سخنرانی های بصیرتی از رهبر عزیزمان حضرت آیت الله خامنه درس بزرگ امام جواد علیه السلام @shohada_vamahdawiat                 
روز آخر، روز 13 جَمادى الاُولى سال 11 هجرى قمرى در اين كتاب بر اساس "فاطميّه اوّل" يا روايت "هفتاد و پنج روز" سخن گفته ام، روايت "هفتاد و پنج روز" مى گويد: "حضرت فاطمه(س)بعد از شهادت پيامبر 75 روز در اين جهان زندگى كرد". شيخ كلينى در كتاب "كافى" روايت مهمى را نقل مى كند. "كافى" معتبرترين كتابِ شيعه مى باشد و نظرى كه در اين كتاب آمده است قوى تر مى باشد. بر اساس اين روايت، روز 13 جَمادى الاُولى روز شهادت حضرت فاطمه(س)مى باشد. لازم به ذكر است كه اقامه عزا براى حضرت فاطمه(س)در فاطميّه دوم، نيز كارى بسيار پسنديده مى باشد. 87 ـ ملاقات ممنوع گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه(س)بيايند، امّا فاطمه(س)گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد. 88 ـ سَلمى در كنار فاطمه(عليها السلام) سَلمى در كنار فاطمه(س) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق مىورزند. سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد، و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه(س)باشد. على(ع) در كنار فاطمه(س) نشسته است، گاهى فاطمه(س) از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه(س)در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او مى كنند. 89 ـ نزديك اذان ظهر نزديك اذان ظهر است، على(ع) با فاطمه(س)خداحافظى مى كند و سوى مسجد حركت مى كند. فاطمه(س)، سَلمى را صدا مى زند و با كمك او برمى خيزد، وضو گرفته و لباسى نو به تن نموده و خود را خوشبو مى كند. فاطمه(س) مى خواهد به ديدار خدا برود. او از سَلمى مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد. سَلمى، چادر نماز فاطمه(س) را مى آورد و به او مى دهد. هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است. او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد: "سلام من بر جبرئيل! سلام من بر رسول خدا! بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم، من به سوى رحمت تو مى آيم" 90 ـ تنهايم بگذار! فاطمه(س) رو به قبله مى خوابد و چادر خود را بر سر مى كشد. او به سَلمى مى گويد: "مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى، صدايم بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من نزد پدر خويش رفته ام". فاطمه(س) دست خود را زير گونه خود مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد. سَلمى از اتاق بيرون مى رود. صدايى به گوش فاطمه(س)مى رسد، كسى او را صدا مى كند: "دخترم! فاطمه جانم! نزد من بيا كه منتظرت هستم...". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
2641_42392.mp3
3.14M
🎉مولا امام جواد ابن الرضا 🎙حاج محمدرضا طاهری @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند. برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم". او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟ در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد. شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟ صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد. ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟ ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام. ــ راه تو، راه باطل و راه شيطان است. ــ آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟ ــ آرى! من آماده ام. سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل. بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود. سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى "الله اكبر" در لشكر حقّ، بلند است. بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ). روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
باب الحرم _ امیر کرمانشاهی.mp3
19.56M
|⇦•هم ثمر سلطانی .. و توسل ویژۀ ولادت حضرت جوادالائمه علیه السلام و حضرت علی اصغر سلام الله علیه_حاج امیر کرمانشاهی•ೋ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ مـیـگم اگه «الـلـه اکـبــر» گفـتـن‌ هاتـون بالا پشت بومِ اینستا و تلگرام تموم‌ شد لطـفاً بیایـد پایـین که کلـی کـارِ مونـده، تو «چهل و سه سالگی» انقلاب داریم !! @shohada_vamahdawiat                 
💌 | 🌟فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید... 🔻شهید حاج قاسم سلیمانی: شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همان‌گونه که هستند. فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۳۱۰🌷 🌹وانتجبکم لنوره🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸شهریار یک تعبیری دارد: کار گل ﺯﺍﺭ ﺷﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺁﯾﯽ... ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ‌ﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ و ﺭﻭﻧﻖ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﻫﻮﺍﺧﻮﺍﻩ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺯﻧﺪ. 🌸ﺣﺎﻻ‌ ﮔﻞ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ و ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﮔﺮ ﻃﺮﺍﻭت و ﻟﻄﺎﻓت و ﻧﻔﺎﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮔﻞ‌ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻍ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺗﺎﺑﯿﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🌺ﻧﺠﺐ یعنی ﻧﻔﺎﺳﺖ و ﻧﻔﯿﺲ ﺑﻮﺩﻥ.ﻧﺠﯿﺐ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻔﯿﺲ.می فرماید:ﺷﻤﺎ ﻧﺠﯿﺐ و ﻧﻔﯿﺲ و ﻗﯿﻤﺘﯽ و ﮔﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ او. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻮﺭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺑﯿﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺗﺎﺑﺪ ﻭ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺑﻮ و ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺑﺶ ﻧﻮﺭ ﺍﻭﺳﺖ. 🌺 ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻧﺴﺨﻪ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻟِﻨُﻮﺭِﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﻧﻔﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﯿﺲ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩﻥ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻪ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ. 🌺ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﻣﯽ‌ﺁﯾﯽ ﺩﺭ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ. ﺍﯾﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﺍﻥ این نور. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﺍﻥ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘید. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ... 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59