eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که: 🍃 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است. می خواست کمکش کنم. 🍃لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین. 🍃رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم... 🍃فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ 🍃آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند... 🍃وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛ ولو به جواب دادن سوال رهگذری ➥ | شیخ احمد ڪـافی ‎‎‌‌ @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ شهادت عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت باد ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ من از روزگاری صدایتان می‌کنم که ثانیه‌هایش را آخرالزمان می‌نامند؛ و در این دوران، دستان کم توان خود را به آسمان گشوده ، اولین و آخرین دعایم را می‌خوانم؛ آمین گفتنش با شما... بار الها! به قلب شکسته‌ی مادر، فرج مولای غرییمان را الساعه برسان🤲 💔 @shohada_vamahdawiat
💔 زنی دیدم که در گودال می رفت پریشان خاطر و احوال می رفت گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل می رسید از حال میرفت... (س)💔 🥀 @shohada_vamahdawiat
                            از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم. صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند: ماییم! باز کنین! حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالا ً همان آیه. با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید! حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: آره... گممون کردن... بعد برمیگردد به سمت من: سالم مامان! داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: شما؟ -حامدم دیگه! شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: آقای احمدی پس آب چی شد؟ احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...ای بابا... دیگر شورش را در آورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته! وبا چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است. میروم به اتاق و میگویم: بیاین، خیلی وقت نداریم! وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کرده اند بهم ریختگی اش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: دفتر کجاست؟ زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم و مینویسم: شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزه ای بنویسند. کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد. صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خنده ام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: حاجی چرا میزنی؟ در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم￾نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت! جواب میده یا نه؟ حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن! خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی! اما این را به زبان نمیآورم. میگویم: دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. نگاهی به زخم دستش میاندازد: خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود. پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: این معرکه ست! ممنون مامان! دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•‌‌‌‌ شھادت‌ بێ‌بێ‌زینب‌ڪبرۍ‌تسلیت🖤 ‌ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد. او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند. به امام مى گويد: "جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است". امام در چشمان او نگاه مى كند: "نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند". امام رو به سپاه كوفه مى كند و از آنها مى خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مى زند: "نماز شما كه پذيرفته نيست". حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مى شود و در جواب بى شرمى او چنين مى گويد: "آيا گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر قبول نمى شود و نماز نادانى چون تو قبول مى شود؟". ابن تميم شمشير مى كشد و به سوى حبيب مى آيد. حبيب از امام اجازه مى گيرد و به جنگ با او مى رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش مى آيد، او مى خواهد بى شرمى ابن تميم را پاسخ گويد. شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه مى رود. ابن تميم از اسب بر زمين مى افتد و ياران او به كمكش مى آيند. حبيب، رَجَز مى خواند: "من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است". صف هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمى گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه مى بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر مى شود. حبيب مى غرّد و شمشير مى زند، امّا نيزه ها و شمشيرها...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى مى كنند. اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان مى تازانند آويخته اند. دل امام با ديدن اين صحنه، به درد مى آيد و اشك از چشمانش جارى مى شود. اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن مى كردى! آن گاه سر به سوى آسمان مى گيرد و مى فرمايد: "خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا فرما". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
🧕🏻 خورشیدبآاین‌همھ‌ عظمتش🌞 جذب‌رنگ‌مشڪے‌چآدر‌ من‌میشود😉 یادگارمادرم‌زهرا عظمتش چندبرابرخورشیداست...🥰💚 @shohada_vamahdawiat                 
‌🌷مهدی شناسی ۳۱۲🌷 🌹و رضیکم خلفاء فی ارضه🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ◀️خلیفه یعنی ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﻭ ﮐﺴانی ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ کنند.ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﺭﺩ آن ها ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ◀️ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﮔﻞ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺷﻤﺎ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﯾﺶ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﺪ. ﻋﻄﺮ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﻋﻄﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺳﻨﺨﯿﺖ و ﺗﻨﺎﺳﺐ باید ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﯼ ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ می گذاری. ◀️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ."ﺍﻟﻠَّـﻪُ ﻧُﻮﺭُ"ﻧﻮﺭ/ 35 ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﺶ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ.ﺧَﻠَﻘَﻜُﻢُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺃَﻧْﻮَﺍﺭﺍً (ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮐﺒﯿﺮﻩ) امام ﻫﻢ ﻧﻮﺭ است. ﭘﺲ اوست که ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺎﺷﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍ دارد.ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻔﺎﻭتش ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﻋﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ◀️ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺷﺄﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ و ﻏﻠﻮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ‌ﯼ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺴﮑﺮﯼ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﮐﺒﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﮐﺮﺩ و ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﮐﺮﺩ.مرد ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ. ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺑﻌﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ «ﻭَﻗَﺎﻟُﻮﺍ ﺍﺗَّﺨَﺬَ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَـﻦُ ﻭَﻟَﺪًﺍ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﻪُ ﺑَﻞْ ﻋِﺒَﺎﺩٌ ﻣُّﻜْﺮَﻣُﻮﻥَ، ﻟَﺎ ﻳَﺴْﺒِﻘُﻮﻧَﻪُ ﺑِﺎﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَﻫُﻢ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ» (ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ/ 27-26) ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ‌ﯼ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺧﻄﺎﺳﺖ. ﻣﺎ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﻩ‌ﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﺪﺍﻥ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺑﮕﻮ. ﺁﺯﺍﺩ ﻫﺴﺘﯽ.ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﺪﻫﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﺪﻩ. ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﻋﺒﺪ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻫﺮ چه ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﯾﻢ. 💜💧🎗💜💧🎗💜💧🎗 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سخن بی تو مگر جان شنیدن دارد؟ نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد؟ علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ @shohada_vamahdawiat
محدثه میپرسد: چطوری یعنی؟ توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم: ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم. زهرا میگوید: میشه زندانیشون کنیم. و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند: زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم. دو دستم را به هم میکوبم: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها. محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوترپایگاه هم که... نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره میکنم: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم. زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف میاندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپتاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیتها لپتاپش اینجاست؛ مثال بشری! بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد: حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپتاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده! راست میگوید ها؛ اما الان چاره‌ای نداریم. مینالم: بشری همین یه بار! خب مگه آنتیویروس نداری؟ -دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروسهای فلشش رو بشناسه که! گردن کج میکنم: بشری! خواهش میکنم! لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: باشه! شروع میکنم به نوشتن: لپتاپ بشری توی دستانش است... به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید: فلش رو بده، اول باید یه دور ویروس کُشیش کنم. از این سرعت و اثر نوشتن به وجد میآیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
🦋🌸 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💖" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!😊 🕊 @shohada_vamahdawiat                 
⏱ اوقاتی که باید قدرشان را بیشتر بدانیم ⏱ 💚عصر جمعه ، عصر با فضيلتي است و ساعات آخرش به حضرت مهدي - عجّل الله تعالي فرجه الشّريف - تعلق دارد. 💚 💚💚و در اين ساعات، چند عبادت مي شود به جا آورد كه فضيلت دارند: 🦋خواندن دعاي سمات 🦋 خواندن دعاي شريف عشرات كه بسيار بافضيلت است؛ 🦋خواندن دعاي حضرت حجّت - عج - منقول از امام رضا - ع - كه با عبارت «اللهم ادفع عن وليك و خليفتك و ...» شروع مي شود؛ 🦋 صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهاني. 👈صلوات و دعاهاي مذكور، در مفاتيح الجنان آمده است. 📚 خِرمن معرفت، نشر هنارس، ص 181             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢شهید مدافع وطن علی حسن بخردان رییس پلیس مواد مخدر شهرستان بستک استان هرمزگان مورخ 1395/11/14 در عملیات دستگیری قاچاقچیان موادمخدر براثر اصابت گلوله قاچاقچیان به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جنگ را متوقّف كنيد! حسين مى خواهد نماز بخواند. اين دستور عمرسعد است. خنده اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مى بندد. او نقشه اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان مى گويد كه آماده دستور او باشند. او مى خواهد حسين(ع) را به هنگام نماز خواندن شهيد كند. امام حسين(ع) آماده نماز مى شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا مى آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است. ياران و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستاده اند. چه شكوهى دارد اين نماز! آنجا را نگاه كن! يكى از ياران كنار امام حسين(ع) ايستاده است. آيا او را مى شناسى؟ او سعيد بن عبدالله است. چرا او نماز نمى خواند؟ آرى! او امروز نماز نمى خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مى كند. او مى خواهد پروانه شمع وجود امام باشد. عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد الله، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است. از هر طرف تير مى بارد. او سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى امام مى كند و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست. تو مى دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهارركعتى را دو ركعت مى خوانند و به آن نماز خَوف مى گويند. همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام مى شود و پروانه عاشق روى زمين مى افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است. زير لب دعايى مى خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب مى شود. آيا مى خواهى دعاى او را بشنوى؟ گوش كن: "بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم". امام به بالين او مى آيد و سر سعيد بن عبد الله را به سينه مى گيرد. او چشم خود را باز مى كند، لبخند مى زند و مى گويد: "اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟" اشك در چشم امام حلقه مى زند و در جواب مى فرمايد: "آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود". چه وعده اى از اين بهتر! چشم هاى او بسته مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ گاهی به یک تبسم خود مینوازی ام گاهی به شعله هاۍ غمت میگدازی ام من مرد روزهای ظهور تو نیستم باید خودٺ برای ظهورٺ بسازی ام! 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💐☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کامالً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند. نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده ام که صدای کوبیده شدن در حیاط میآید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: چه خبره؟ حامد انگشتش را روی بینیاش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید. راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه ام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پله ها. بشری و محدثه هنوز پشت لپتاپ نشسته اند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی میآید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم! محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: بنویس، زود باش!هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری! و صدای شکستن شیشه می‌آید. اینها قسم خورده اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمیآورم به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پله های ایوان میایستم و داد میزنم: باشه! اگه دنبال مبارزه اید من اینجام! حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: برو پایین! سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه! بعد صدایم را بلند میکنم: من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین!                             🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
📍آیت الله حق شناس رحمه الله تعالی: رفقای عزیز ! شما را به خدا مواظب زبان و گوشتان باشید. هر حرفی نزنید، به هر حرفی گوش ندهید. . 📍خدا شاهد است گاهی اوقات به خاطر یک غیبت فقط یک غیبت حاجت شما را نمیدهند. . 📍در قیامت از اعمال خوب شما بر میدارند و روی اعمال خوب غیبت شونده میگذارند. حال هِی برو غیبت کن ببیبن کجا رو میگیری؟ . 📍من در یک جلسه ای بودم که پشت سر شخصی غایب حرف های ناروایی زده شد. با اینکه بنده حرف های آنها را رد کردم و از آن شخص دفاع کردم. . 📍امّا شب در عالم رویا به بنده گفتند: چرا از آن مجلس برنخواستی؟ گفتم: من هر آنچه که آنها گفتند رد کردم و از شخص غایب دفاع کردم. گفتند: آیا حرف های شما را قبول کردند؟ گفتم خیر! گفتند: پس چرا از آن مجلس بیرون نرفتی؟ همان رفتن تو جواب قاطعی برای آنها بود. آره داداش جون! مسئله، بسیار مهم و ظریف است . 📍همیشه این حدیث را به یاد داشته باشید که: " سامع الغیبة احد المغتابین " یعنی گوش کننده به غیبت در حکم غیبت کننده است. @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين(ع) كند. با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام مى شود و مى گويد: "آيا اجازه مى دهى به ميدان مبارزه بروم؟". امام به زُهير اجازه مى دهد و زُهير به ميدان مى آيد و چنين رَجَز مى خواند: "من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى مى كنم". رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه مى اندازد. او مى رزمد و شمشير مى زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى مى نشاند. عطش بيداد مى كند و زُهير نيز تشنه است، امّا تشنه ديدار يار! با خود مى گويد دلم مى خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام باز مى گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مى كند. او به امام مى گويد: "جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد". امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو مى آيم". زُهير به ميدان برمى گردد. دشمن او را محاصره مى كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مى كند. بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر مى كشد و به ديدار پيامبر مى شتابد.. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef