eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ سخن بی تو مگر جان شنیدن دارد؟ نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد؟ علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ @shohada_vamahdawiat
محدثه میپرسد: چطوری یعنی؟ توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم: ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم. زهرا میگوید: میشه زندانیشون کنیم. و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند: زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم. دو دستم را به هم میکوبم: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها. محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوترپایگاه هم که... نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره میکنم: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم. زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف میاندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپتاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیتها لپتاپش اینجاست؛ مثال بشری! بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد: حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپتاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده! راست میگوید ها؛ اما الان چاره‌ای نداریم. مینالم: بشری همین یه بار! خب مگه آنتیویروس نداری؟ -دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروسهای فلشش رو بشناسه که! گردن کج میکنم: بشری! خواهش میکنم! لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: باشه! شروع میکنم به نوشتن: لپتاپ بشری توی دستانش است... به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید: فلش رو بده، اول باید یه دور ویروس کُشیش کنم. از این سرعت و اثر نوشتن به وجد میآیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
🦋🌸 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💖" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!😊 🕊 @shohada_vamahdawiat                 
⏱ اوقاتی که باید قدرشان را بیشتر بدانیم ⏱ 💚عصر جمعه ، عصر با فضيلتي است و ساعات آخرش به حضرت مهدي - عجّل الله تعالي فرجه الشّريف - تعلق دارد. 💚 💚💚و در اين ساعات، چند عبادت مي شود به جا آورد كه فضيلت دارند: 🦋خواندن دعاي سمات 🦋 خواندن دعاي شريف عشرات كه بسيار بافضيلت است؛ 🦋خواندن دعاي حضرت حجّت - عج - منقول از امام رضا - ع - كه با عبارت «اللهم ادفع عن وليك و خليفتك و ...» شروع مي شود؛ 🦋 صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهاني. 👈صلوات و دعاهاي مذكور، در مفاتيح الجنان آمده است. 📚 خِرمن معرفت، نشر هنارس، ص 181             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢شهید مدافع وطن علی حسن بخردان رییس پلیس مواد مخدر شهرستان بستک استان هرمزگان مورخ 1395/11/14 در عملیات دستگیری قاچاقچیان موادمخدر براثر اصابت گلوله قاچاقچیان به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جنگ را متوقّف كنيد! حسين مى خواهد نماز بخواند. اين دستور عمرسعد است. خنده اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مى بندد. او نقشه اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان مى گويد كه آماده دستور او باشند. او مى خواهد حسين(ع) را به هنگام نماز خواندن شهيد كند. امام حسين(ع) آماده نماز مى شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا مى آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است. ياران و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستاده اند. چه شكوهى دارد اين نماز! آنجا را نگاه كن! يكى از ياران كنار امام حسين(ع) ايستاده است. آيا او را مى شناسى؟ او سعيد بن عبدالله است. چرا او نماز نمى خواند؟ آرى! او امروز نماز نمى خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مى كند. او مى خواهد پروانه شمع وجود امام باشد. عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد الله، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است. از هر طرف تير مى بارد. او سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى امام مى كند و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست. تو مى دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهارركعتى را دو ركعت مى خوانند و به آن نماز خَوف مى گويند. همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام مى شود و پروانه عاشق روى زمين مى افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است. زير لب دعايى مى خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب مى شود. آيا مى خواهى دعاى او را بشنوى؟ گوش كن: "بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم". امام به بالين او مى آيد و سر سعيد بن عبد الله را به سينه مى گيرد. او چشم خود را باز مى كند، لبخند مى زند و مى گويد: "اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟" اشك در چشم امام حلقه مى زند و در جواب مى فرمايد: "آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود". چه وعده اى از اين بهتر! چشم هاى او بسته مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ گاهی به یک تبسم خود مینوازی ام گاهی به شعله هاۍ غمت میگدازی ام من مرد روزهای ظهور تو نیستم باید خودٺ برای ظهورٺ بسازی ام! 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💐☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کامالً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند. نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده ام که صدای کوبیده شدن در حیاط میآید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: چه خبره؟ حامد انگشتش را روی بینیاش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید. راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه ام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پله ها. بشری و محدثه هنوز پشت لپتاپ نشسته اند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی میآید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم! محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: بنویس، زود باش!هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری! و صدای شکستن شیشه می‌آید. اینها قسم خورده اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمیآورم به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پله های ایوان میایستم و داد میزنم: باشه! اگه دنبال مبارزه اید من اینجام! حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: برو پایین! سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه! بعد صدایم را بلند میکنم: من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین!                             🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
📍آیت الله حق شناس رحمه الله تعالی: رفقای عزیز ! شما را به خدا مواظب زبان و گوشتان باشید. هر حرفی نزنید، به هر حرفی گوش ندهید. . 📍خدا شاهد است گاهی اوقات به خاطر یک غیبت فقط یک غیبت حاجت شما را نمیدهند. . 📍در قیامت از اعمال خوب شما بر میدارند و روی اعمال خوب غیبت شونده میگذارند. حال هِی برو غیبت کن ببیبن کجا رو میگیری؟ . 📍من در یک جلسه ای بودم که پشت سر شخصی غایب حرف های ناروایی زده شد. با اینکه بنده حرف های آنها را رد کردم و از آن شخص دفاع کردم. . 📍امّا شب در عالم رویا به بنده گفتند: چرا از آن مجلس برنخواستی؟ گفتم: من هر آنچه که آنها گفتند رد کردم و از شخص غایب دفاع کردم. گفتند: آیا حرف های شما را قبول کردند؟ گفتم خیر! گفتند: پس چرا از آن مجلس بیرون نرفتی؟ همان رفتن تو جواب قاطعی برای آنها بود. آره داداش جون! مسئله، بسیار مهم و ظریف است . 📍همیشه این حدیث را به یاد داشته باشید که: " سامع الغیبة احد المغتابین " یعنی گوش کننده به غیبت در حکم غیبت کننده است. @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين(ع) كند. با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام مى شود و مى گويد: "آيا اجازه مى دهى به ميدان مبارزه بروم؟". امام به زُهير اجازه مى دهد و زُهير به ميدان مى آيد و چنين رَجَز مى خواند: "من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى مى كنم". رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه مى اندازد. او مى رزمد و شمشير مى زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى مى نشاند. عطش بيداد مى كند و زُهير نيز تشنه است، امّا تشنه ديدار يار! با خود مى گويد دلم مى خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام باز مى گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مى كند. او به امام مى گويد: "جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد". امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو مى آيم". زُهير به ميدان برمى گردد. دشمن او را محاصره مى كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مى كند. بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر مى كشد و به ديدار پيامبر مى شتابد.. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
🌹🦋💖 افطار خون آن موقع پنچ ساله بودم. غروب يکي از روزهاي ماه مبارک رمضان بود. مردم روزه دار، براي افطاري به سوي خانه‌هايشان مي رفتند. من به اتفاق برادرهايم در کوچه مشغول دوچرخه سواري بوديم. تازه داشت هوا تاريک مي شد. پدرم آمد و گفت که زودتر به خانه بياييد، تا چند دقيقه ديگر موقع اذان است. آن روزها خاله و بچه‌هايش مهمان ما بودند. افطاري، چلو و خورشت سبزي داشتيم. همه دور سفره نشسته بودند و مشغول افطاري بودند. ناگهان صداي انفجار مهيبي برخاست. برق‌ها قطع شد. صداي شيون و فرياد و بوي دود و باروت درهم قاطي شد. بر اثر ترکش شيشه‌ها، تمام افراد خانواده زخمي شده بودند. پدرم با روشن کردن چراغ قوه همه را به زيرزمين برد. بعد، خودش به کمک همسايگان آسيب ديده شتافت. پدرم بعد از مدتي برگشت و تعريف کرد که بر اثر انفجار موشک، ماشيني آتش گرفته و چهار سرنشين آن همگي زنده زنده در آتش سوخته اند. خانه چند تا از همسايه‌ها به کلي ويران شده و دو تا از بچه‌هاي همسايه هم شهيد شده اند. من آن شب وحشتناک را هيچ وقت فراموش نمي کنم. راوی: الناز حدادی @shohada_vamahdawiat                 
💚 ✨ســـــلام مــــولاےخوبمـ ... ✨ایـݩ روزها ڪه همچوݩ باد میگذرد ✨هر لحظـہ اش نبودنٺ را به رخ دلــــ♥ـــمـ میڪشد... ✨دلــ♥ــمـ بین نبــودݩ و بـودنت ســــرگرداݩ است ... ✨نیستے و نمے بینمٺ، هستے و حسٺ میڪنم... ✨هر سہ شنبـہ در توسل هاےدلتنگے ... ✨هر جمعـہ در ندبـہ هاے فراق ... ✨هر روز ؛ هر لحظــہ سخـٺ است مولا ... ✨سخـٺ است این ڪه تو باشے همیݩ اطراف ✨و مݩ مـحـروم باشم از تو ... از دیدنٺ ... از شنیدݩ صدایٺ و ... ✨خستــہ ام... خستـہ از غرق شدن در روزمرگـــے ها... ✨و ترس از غفلت از شما... خستـہ از شهرے خاڪسترے ؛ ✨ آقـــــاے من ... گاهے حس وصلہ اے ناجـــــور را دارم...😔 ✨مےترسم از "جــــور" شدن با این دیار ... اےن دیارِ بے تو ... ✨مولاے نازنینم ... مهربانـم! دلـــــــ♥ـــــمـ گرفتــہ از اینجا دلــــــ♥ــــمـ فقط تـــو را میخواهد ... فقط تو را ... 🤲🏻أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @shohada_vamahdawiat                 
🌱 چه‌سرۍست در من نمییدانم! سر رسیدن به ڪانال‌ڪمیل، دیگر جانی براۍقدم‌های استوارم نمی‌ماند؛ ڪجا پا گذارم‌وقتی تو آنجایے؟ @shohada_vamahdawiat                 
🌷مهدی شناسی ۳۱۳🌷 🌹حججا علی بریته🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌺ﯾﮏ ﮔﻞ ﻣﺎﺩﻩ و ﺻﻮﺭﺕ و ﺷﮑﻞ ﺩﺍﺭﺩ. ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﻣﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ﭼﻮﺏ و ﺑﺮﮒ و ﮔﻞ ﺑﺮﮒ و ﭘﺮﭼم و ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻣﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ ﮔﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮒ ﯾﮏ ﺻﻮﺭﺕ و ﺷﮑﻞ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺳﺎﻗه و ﺭﯾﺸﻪ ﯾﮏ ﺷﮑﻞ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﮔﻞ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺑﺎﻻ‌ﺳﺖ. ﺭﯾﺸﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﺳﺖ. 🌺به ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪﻩ‌ﯼ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺧﺎﻟﻖ. ﺧﺎﻟﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺨﻠﻮﻕ.به ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺎﺭﺉ. ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺮﯾة. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺼﻮِّﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﺷﺪﻩ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺼﻮَّﺭ.ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ «ﻫُﻮَ ﺍﻟﻠَّـﻪُ ﺍﻟْﺨَﺎﻟِﻖُ ﺍﻟْﺒَﺎﺭِﺉُ ﺍﻟْﻤُﺼَﻮِّﺭُ» (ﺣﺸﺮ/ 24) ﻣﯽ‌ فرمايد:ببین ﺧﺪﺍ ﺧﺎﻟﻖ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﻣﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭﺵ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍ بارئ ﺍﺳﺖ يعنی ﻫﺮ ﺻﻮﺭت و ﺷﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨی ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭﺵ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩﻩ. 🌺ﺣﺎﻻ‌ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ "ﺣُﺠَﺠﺎ ﻋَﻠَﻰ ﺑَﺮِﻳَّﺘِﻪ"ِ ﺑﺮﯾة ﯾﻌﻨﯽ ﺻﻮﺭﺕ‌ﻫﺎ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﺠﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺣﺠﺖ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺖ و ﺩﻟﯿﻞ و ﺭﺍﻩ ﺑﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮ همه ی موجودات ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🍃ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿم ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﺠﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺣﺠﺖ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺖ های ما نیستند.ﺣﺎﻻ‌ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﻢ و ﺩﺭﮎ نمی کنیم.ﻭﻟﯽﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ می فهمیم که ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻮﺏ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺕ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ و برای خودشان ﺷﮑﻞ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. 🍃 ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺣﺠﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺳﺐ و ﭘﺸﺖ ﺩﺧﻞ ﻫﺴﺘﯿﺪ،ﻓﺮﺽ ﮐﻦ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻄﻮﺭﯼ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ؟ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ؟ ﮔﺮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ؟ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ؟ ﺭﺑﺎ ﻣﯽ‌ﮔﺮﻓﺖ؟ ﺭﺑﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ؟ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﮑﻦ.ﺑﻪ ﺍﯾﻦ می گویند حجت بودن اهل بیت.در دیگر افعال و مشاغلمان هم به همین صورت باید ایشان را حجت قرار دهیم... ❤️🌻🌷💐☘ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ ✨چه شود که نازنینا رُخ خود بمن نمائی به تبسّمی، نگاهی، گرهی ز دل گشائی ✨به کدام واژه جویم صفت لطیف عشقت که تو پاکتر آز آنی که درون واژه آئی @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 💙🌼🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
            ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشه های طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خرده شیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم: عباس و حاج حسین میآیند اینجا، کمک ما. سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستاده اند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند: ممنون مامان، از اولشم بهتر شد. تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راه های فرار از زندان را مسدود میکنم. صدای برخورد سنگ با شیشه های طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد میآید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط میآید و حاج کاظم داد میزند: آتیش! به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالا ً کوکتل مولوتوف انداخته اند. عباس داد میزند: پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن! سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.و نام شخصیتهای منفی را یکی یکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانه هایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند: عالی بود مامان. تموم شد! با بیحالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی، آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبنددو نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی میخندیم. عباس میآید داخل اتاق و دفتر فیروزه ای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود! *** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه هاشان کرده ام و حالا شخصیتهای داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوت اند؛ اما جای زخمهای دیشب هنوز هست. اتوبوسهای سوخته، چراغهای راهنمایی شکسته، شیشه های خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب اصفهان در تب میسوخته. از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگینتربود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید. عباس مقابل خانه مان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیده ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین: ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند میزند: ما هم درواقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم: مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه. بشری دستم را نوازش میکند: منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کوله ای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید: صبر میکنیم تا بری داخل. و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم: مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن!تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم در میآورم. امروز شهر را تعطیل کرده اند و احتمالا ً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل میچرخانم، نگاهی به ماشین میاندازم. حاج حسین برایم دست تکان میدهد. چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و میآیند به سمت من. ابوالفضل میگوید: مامان... صبر کن! اخم میکنم: شما اینجا چکار میکنین؟ -دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانواده تون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند: اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام میکند: خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم: ممنون، لطف دارید. میخندد: ببخشید، میدونم خسته اید. انشاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم. سرم را تکان میدهم و کلمه »رفیق« را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی! ابوالفضل میگوید: ما دیگه میتونیم بریم؟ شانه بالا میاندازم و در را باز میکنم: نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده ام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پله ها را دوتا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم میافتد چه شب سختی را گذراندهرام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی اش سر ساعت شش صبح
روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام میکند. پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. خیلی خسته‌ام؛ اما خوابم نمیآید. لپتاپ را باز میکنم و یک فایل وُرد جدید میسازم؛همزمان، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای بارانخورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه میاندازم. شخصیتهای داستانم هنوز همانجا ایستاده اند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشاندست تکان میدهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف میایستند و احترام نظامی میگذارند و بشری برایم دست تکان میدهد. میدانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالاحالاها با هم کار داریم. ابتدای فایل ورد تایپ میکنم: بسم الله القاصم الجبارین... ...و این پایان راه نیست... العاقبه للمتقین. یا زهرا سلام الله علیها فاطمه شکیبا، پاییز سال هزار و چهارصد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیزم سلام وقتتون بخیر برای شفای بیماران مخصوصا بیمار مورد نظر یه حمد شفا قرائت بفرمائید 🙏🙏🙏
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
ــ فرزندم! تو بايد راه پدر را ادامه دهى. مى بينى كه امام حسين(ع) تنها مانده است. ــ مادر! من آماده ام تا جان خود را فداى امام نمايم. مادر پيشانى نوجوانش را مى بوسد و پيراهن سفيدى بر تنش مى كند. شمشير به دستش مى دهد و بند كفش هايش را مى بندد. اكنون نوجوان او آماده رزم است. مادر براى بار آخر نوجوانش را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "پسرم، خدا به همراهت!". سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مى كند. مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مى نگرد. او در دل خويش با امام خود سخن مى گويد: "اى مولاى من! اكنون كه نمى توانم خودم تو را يارى كنم، نوجوانم را تقديمت مى كنم، باشد كه قبول كنى". همه نگاه ها متوجّه اين نوجوان است. او مى آيد و خدمت امام مى رسد. امام حسين(ع) مى بيند كه عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ايستاده است. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشيد. او به امام سلام مى كند و پاسخ مى شنود. امام مى فرمايد: ــ اى عمرو، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است. تو بايد كنار او باشى، شايد او به ميدان آمدن تو را خوش نداشته باشد. ــ نه، مولاى من! مادرم، مرا نزد شما فرستاده است. امام سر به زير مى اندازد. عَمْرو منتظر شنيدن پاسخ امام است. امام مى گويد: "فرزندم، داغ سنگين پدر كافى است. مادرت چگونه داغى تازه را طاقت مى آورد. مادرت را تنها نگذار"، امّا عَمْرو همچنان اصرار مى كند. آنجا را نگاه كن! مادر كنار خيمه ايستاده است و با نگاهش تمنّا مى كند. سرانجام امام اجازه مى دهد و عَمْرو به سوى ميدان مى رود. او شمشير مى كشد و به سوى ميدان مى تازد. در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون مى كشد، امّا دشمنان او را محاصره مى كنند. گرد و غبار است، نمى دانم چه خبر شده است؟ آن چيست كه به سوى خيمه ها پرتاب مى شود؟ خداى من! اين سر عَمْرو است. مادر مى دود و سر نوجوانش را به سينه مى گيرد و بر پيشانى معصوم او بوسه اى مى زند و با او سخن مى گويد: "آفرين بر تو اى فرزندم! اى آرامش قلبم". اى زنان دنيا! اى مادران! نگاه كنيد كه چه حماسه اى در حال شكل گيرى است. به خدا هيچ مردى در دنيا نمى تواند عمق اين حماسه را درك كند. فقط بايد مادر باشى تا بتوانى عظمت اين صحنه را درك كنى. سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را مى بويد و مى بوسد، امّا اين مادر پس از اهداى گل زندگيش به امام، يك كار عجيب ديگر هم انجام مى دهد. او رو به دشمن مى كند و سر فرزندش را به سوى آنها پرتاب مى كند. او با صداى رسا فرياد مى زند: "ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم!". آسمان مى لرزد و فرشتگان همه، متعجّب مى شوند. نگاه كنيد كه چگونه يك مادر قهرمان، ايثار و عشق واقعى را نمايش مى دهد. ما كربلا را خوب نشناختيم و آن را در گريه و زارى خلاصه كرده ايم. كربلا هم گريه دارد و هم گريه نكردن. به نظر من يكى از عظمت هاى كربلا در گريه نكردن اين مادر است. او داغ جوان ديده و دست هايش از خون سر جوانش رنگين شده است، امّا با اين وجود گريه نمى كند. شايد به زبان آوردن اين وقايع كار آسانى باشد، امّا به خدا تا انسان مادر نباشد، به اوج اين حماسه ها پى نمى برد. اين شير زن كربلا، چنان كارى كرد كه تاريخ تا ابد مبهوت او ماند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌‌‌🌷مهدی شناسی ۳۱۴🌷 🌹ﻭَ ﺃَﻧْﺼَﺎﺭﺍ ﻟِﺪِﻳﻨِﻪِ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🌺 ﮔﻞ ﺩﺭ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﻭ ﺑﺎ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺍﺳﺖ!ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷود.ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺍﻗﺐ و ﻣﻮﺍﻇﺐ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻣﺎ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ و ﻣﯽ‌ﺧﺸﮑﺪ.ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺁﻥ ﻃﻮﺭ ولی ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ است؟ 🌺ﻋﻠﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ. ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ.ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ گل ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ. ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺏ و ﮐﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ.ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ و ﮐﺠﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻣﺎ و ﺣﺮﺍﺭﺕ و ﻧﻮﺭ می خواهد ولی ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ.پس ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﮐﻤﮏ ﺑﮑﻨﯿﺪ تا ﮔﻞ ﺭﺷﺪ ﺑﮑﻨﺪ. 🌺 ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ:"ﺍﻧﺼﺎﺭ ﻟﺪﯾﻨﻪ" ﺩﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ که اهل بیت ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﺻﺮﺍﻥ ﺩﯾﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾشان ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ و خصوصیاتش را می دانند ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺼﺮﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ بکنند. 🌹و حفظة لسره🌹 🔶 ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺑﺮﻕ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭ و ﻫﻨﺮﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ و ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺳﺮﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮔﺮﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺧﺶ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻫﻨﺮﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺑﺮﻕ و ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﺍﺭﺩ. 🔶 ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺑﺮﻕ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻨﺮ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻀﺎﺩ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ. ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﺳﺖ. ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﮑﻨﺪ. ﺯﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻩ‌ﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ. ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﺩ.ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﺩ.ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻏﯿﺐ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨید. ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﺷﯿﺎ ﺗﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﺪ.ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺗﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﺪ. ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ.که این اسم اعظم یکی از اسراریست که نزد اهل بیت علیهم السلام است. 💐☘🌷💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
در این شب زیبای زمستانی ✨بالاترین ✨آرزویم براتون این است که ✨حاجت دلتون ✨با حکمت خدا ✨یکی باشد شبتون بخیر و سرشار از مهر خدا🌹 @hedye110