حاجقاسمیجاتو
وصیتنامشونمیگن؛
خدایاوحشتهمہی
وجودمرافراگرفتہاست'
منقادربہمھارِ
نفسِخودنیستم
رسوایمنکن!💔😔
+ حقیقتاحاجیکهاینجوریمیگن
آدمخیلیزیادشرمندهمیشھ ツ💔
#الھےالعفو'
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴
.
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...✋
🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیـــچ عطشی، هـرگــز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در ســرداب مقـــدس، ص610.
#اللــهمعجـــللولیـــکالفـــرج 🤲🍃
.
#امام_زمان 🖤
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتچهاردهم
🌿﷽🌿
🌷همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقابها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم میگذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکههای مهریه باشد.
بالاخره مهمانها رسیدند. احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل میشد.
❤️عمه گفت:
_ داداش حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم.
🍀تا صبحت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:
_ نظر فرزانه روی سیصدتاست.
پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:
🌺_ به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.
چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:
💐_ توی فامیل نزدیک ما مثلا زنداداشها یا آبجیها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکهاس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.
🍎همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت:
🌸_ فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول میکنیم.
پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر میگفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.
چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست میگیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز ه خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمهای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهرهاش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت:
_ ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟
گفتم:
_ تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده.
🌹قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم.
فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام میشد، بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را که عوض کردم، جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفشهایی که تازه خریده بودم پایم را میزد. احساس میکردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج!
آنقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامد و همانجا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباسهایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#پنجشنبه_است
پنجشنبه ها
چه خوشحال میشوند
عزیزانی که
دستشان از دنیا کوتاه است
و منتظر قلب پرمهرتان هستند
چیز زیادے نمیخواهند
جز یک فاتحه
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💝 بسته هدیه اموات💝
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
enc_16541887634241043517344.mp3
2.86M
کسیخبرندارهازحالم،دلمگرفتهازهمهعالم🥺
#محرم #امام_حسین
Mehdi_Rasouli_-_Migan_Roze_Delmordegi_[SevilMusic].mp3
12.4M
نمیدونن،خبرندارن،حسینآغازِزندگیه...💔
#محرم #امام_حسین
#سلام_امام_زمانم ❤️✋
.
🌱آقـــای جمــعه های غریــبی ظهـــور کن
دهــلیزهای شــب زده را غـــرق نــــور کن
🌱یک گوشــه از جــمال تــو یعنی تمــام عشـــق
یا باز گـــــرد یا دل ما را صـــــبور کن
🌱آقــــا چقدر فاصــله , اندوه , انتـــظار
فکــــری به حـــال این ســـفر راه دور کــن
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
💢بهترین فرمانده
🔹شهید سهیلی از زمانی که فرمانده شدند برخلاف دیگران که از ترفیع رتبه خوشحال می شوند نگران بودند و همیشه می گفتند مسئولیت من بیشتر شده و بایستی بیشتر تلاش کنم و در پیشگاه خداوند و خلق خدا جوابگو باشم.
🔹او به قدری حس وظیفه شناسی و احساس مسئولیت داشت که حتی تا دو روز بعد از تولد دخترمان اطلاع نداشت و به محض خبردار شدن، خودش را به منزل رساند و با هیجان و اشتیاق زیادی وارد اتاق شد و با دیدن ما اشک در چشمانش حلقه زد و سکوت کرد.
🔹شهید فریبرز سهیلی از نیروهای مرزبانی ناجا بیستم مردادماه 92 هنگامی که با سربازش شهید هادی غلام اعتبار در منطقه اورامانات کرمانشاه در حال گشت زنی بودند در کمین گروهک تروریستی پژاک قرار گرفته و هردو به شهادت رسیدند.
🔹انتشار به مناسبت سالگرد شهادت
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#یادت_باشد
#قسمتپانزدهم
🌿﷽🌿
❤️چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت:
_ پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند دقیقست تو حیاط سرپاست.
❤️سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی میوزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود. کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. این طوری راحتتر بودم. طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمیداد.
گفتم: حمید آقا! انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که خسته، هوا هم که اینطوری.
حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت:
_ هوا به این خوبی. اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم.
💐چند تا مغازه طلافروشی رفتیم. دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم میاندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقههای خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد. ویترین مغازهها را که نگاه میکردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند، ولی جلوی خودش را میگیرد.
گفتم:
🌹_ چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین.
کمی تامل کرد و گفت:
_ آره، ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟
گفتم:
_ هرجور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین.
🍀یک ربع گذشت. همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید. روی ویترین مغازهها تمرکز نداشتم و نمیتوانستم انتخاب کنم.
گفتم:
_ حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟
هنوز همینطوری رسمی با حمید صحبت میکردم.
🌼به شوخی گفت:
_ آخه من تأمل من تموم نشده!
گفتم:
_ ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این آبوهوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!
باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت:
_ میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهاردهتا موافقترم.
تا گفت مهریه، یاد حرفهای دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانههای آخر را بزند!
گفتم:
🌸_ این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیلهای سمت مادری من مهریههای بالای پونصدتا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی!
🌺هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط میخواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ اینطوری حس آرامش بیشتری پیدا میکردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد!
🔷🔹از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
#یوم_الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید:
"بترسان ایشان را از روزحسرت"
حضرت جواب دادند:
👈🏻آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
حضرت فرمودند:
آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا #صلوات فرستاده باشد.
📗 وسائل الشیعه/ج۷/ص۱۹۸
#اللّهُمَّصَلِّعَلي_مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُــم
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سـلام پـدر مهـــربانم
وقت ظهور تو چه سرافراز ميشوند
آنان كه جز دعا به تو،
بر لب نداشتند
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا.
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢رونمایی از کشتی « سَفینَهُ الْنِّجاة »
در میدان آزادی تهران🌴🏴
@hedye110
setaregane_karbala7.mp3
400.5K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ستارگان_کربلا
✨حَجّاج بن مسروق
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#یادت_باشد
#قسمتشانزدهم
🌿﷽🌿
🍃از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چه جلوتر رفتیم چیزی پیدا نکردیم.
گفت:
_ اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟
خندیدم و گفتم:
_ خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟
🌸مغازههای الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوهفروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت؛ دو تا بستنی به همراه آبطالبی و آبهویج خرید. آبمعدنی هم خرید.
🌼من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم:
_ از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت میکشید، گفت:
_ میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟
میخواستم اذیتش کنم. از او چشم برنداشتم. خندهاش گرفته بود. نمیتوانست چیزی بخورد.
گفتم:
_ من رو که خوب میشناسید، کلا بچه شیطونی هستم.
بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم.
💐گفتم:
_ یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت میدادم. طفلی از همهجا بیخبر چنگال رو میذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف میکردم!
خاطرات و شیطنتهای بچگی را که گفتم، حمید با شوخی و خنده گفت:
_ دختردایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟
گفتم:
_ نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.
بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبتهایش باز شده بود، گفت:
🍎_ عیدها که میاومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمیاومدی، حرصم میگرفت، ولی از خونتون که در میاومدیم، ته دلم میدیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نامحرم تورو ببینه.
❤️راست میگفت. عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما میآمد از اتاقم بیرون نمیآمدم.
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده.
پرسیدم:
_ وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟
حمید آهی کشید و گفت:
_ دست روی دلم نذار. من بی خبر از همهجا وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟
🍀مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه داییتقی، ولی فرزانه جواب رد داد. منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم در آمده بود. پیش خودم میگفتم من دخترداییمو دوست دارم. هر چی میگذشت، اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟
صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم.
گفتم:
🌷_ قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❣آقاجان! یابن الحسن(عجل الله تعالی فرجه)
💫هرگز ندیدمتان اما به وسعت اقیانوس ها دلم برای یک لحظه دیدنتان تنگ است
انگار شما آشنایی هستید که در تمامی لحظات عمرم با چشم دل دیدمتان
کاش من لیاقت با شما بودن را داشتم
کاش...
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 به وقت شهادت
🔹روز حادثه شهید محمدی شیفت کاریش نبوده و داشته مرخصی رو سپری میکرده که در یکی از مناطق سرپل ذهاب متوجه میشه دونفر از اشرار نقاب دار به مردم حمله کردن و درحال سرقت طلافروشی ها و اموال مردم هستن، شهید احمد محمدی درحالی که میتونست مثل خیلیا بیخیال ماجرا بشه و خودشو تو دردسر نندازه، اما عشق به مردم باعث شد این پلیس فداکار در اولین فرصت خودشو به محل درگیری برسونه و با اشرار درگیر بشه که در این درگیری شدید حرامیان پیشانی مبارک شهید رو مورد هدف گلوله قرار داد و سرگرد محمدی همونجا جام شهادت رو نوشید و آسمانی شد.
🔹 به برکت خون سرگرد احمد محمدی در کمتر یک هفته رزمندگان ناجا اشرار رو دستگیر کردن و در ملا عام به دار مجازات آویختن.
🔹 از این شهید بزرگوار دو فرزند به نام امیررضا یازده ساله و فاطیما سه ساله به یادگار مونده.
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
غمم ز دوری یار است ....
یـ💔ـار گمشده ام
چه می شود ...
خبر از یـ💔ـار بی نشان برسد
سلام حضرت یـ💚ـار ....
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتهفدهم
🌿﷽🌿
🌸حمید خندید و گفت:
_ یه چیزی میگم، لوس نشیا
در حالی که از لحن صحبت حمید خندهام گرفته بود، گفتم:
_ میشنوم، بفرما.
گفت:
🌷_ واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت(ع). اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه(ع)، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم.
تاملی کردم و گفتم:
🍀_ حمیدآقا! حالا که شما این رو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!
پرسید:
_ مگه چه خوابی دیدی؟
🌺گفتم:
_ چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشتبوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.
حمید گفت:
_ خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟
گفتم:
💐_ این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطره همسر شهید ((ناصر کاظمی))، فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که میکنی همسرت شهید میشه. اون ماهی هم نشونه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه. نهایتا آخر قصه زندگیش دقیقا همین طوری شد. قبل از به دنیا اومدن بچه، همسرش شهید شد. اونجا که این خاطره رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم.
❤️این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت:
_ یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.
🌷آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل میشد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم. تا سوار ماشین شدیم، گفت:
_ ای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.
🍀راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد.
گفت:
_ این شیرینی گلمحمدی هم برای خودت، صبحها میری دانشگاه بخور.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
setaregane_karbala8.mp3
649.7K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ستارگان_کربلا
✨حرّ بن یزید ریاحی
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59