eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها یک بغل بابای من باش... در آستانه روز پدر، یادی کنیم از باباهای شهیدی که رفتند و نتونستن برا بچه هاشون پدری کنند، روحشون شاد🌸🙏 @shohada_vamahdawiat                      
من مسلمان خَم ابروی شاه خیبرم دین ما غیر از نگاه نافذ سلطان کجاست؟ کعبه شد دارالجنون از بعد میلاد علی ع غیر کعبه زادگاه شاه مَه رویان کجاست؟ پیشاپیش @shohada_vamahdawiat                      
تو دلم یه دنیا حرفه ،كه می خوام بگم براتون تو بگو به من كجایی، تا ببوسم خاك پاتون آقا جون دلم گرفته ،مثل آسمون پاییز می دونم مرغ دل من، دوباره كرده هواتون با خودم یه نذری كردم، كه اگه تورو ببینم با همون نگاه اول، جونمو بدم براتون گل زهرا، گل زهرا.... چه خوبه خونه ی قلبم، بشه جای تو همیشه حك كنی رو صفحه دل، نقش روی دلرباتو چی می شه یه بار شبونه، رد شی از كوچه قلبم روی ماه تو ببینم، یا كه بشنوم صداتو ماروهم یه نیمه شب ،تو نماز شب دعا كن تاصبا برام بیاره ،صدا و سوز دعاتو بیا تا برات بمیرم ،كه به عشق تو اسیرم الهی به جون بگیرم ،همه دردو بلاتو بیا تا دورت بگردم ،حالا كه اسیر دردم بیا ای یوسف زهرا ،ببوسم شال عزاتو گفتی پر خون میشه چشمات، از غم داغ شقایق الهی كه من بمیرم، نبینم خون چشاتو قربون چشات آقا ،خال رو لبات، میمیرم برات. @shohada_vamahdawiat                      
🌷🤚🏻* بیــا عــدالت مطلق مسیــر مےخواهــد سپــاهِ منتظـــرانــت، امیــر مےخواهــد زمیــن و ڪل زمــان را بیا و زیبا ڪــن حڪومتِ علــوے را دوباره برپــا ڪــن 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ روز پـدر مبارکـــ بابای مهربانم... @hedye110
YEKNET.IR - sorood 2 - milad imam ali 1400 - hosein taheri.mp3
4.19M
🌸 (ع) علی علی ذکر لب سلمان علی علی عشق همه ایران 🎤 (ع)💖 🎊🎉 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
مداحی_آنلاین_امیرالمومنین_ع_مولود.mp3
2.18M
🌸 (ع) ♨️امیرالمومنین (ع) مولود کعبه 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام (ع)💖 🎊🎉 @hedye110
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
🎼 🎤با صدای تا صورت و پیوند جهان بود؛ علی بود، تا نقش زمین بود و زمان بود؛ علی بود! چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است، بی سنگ ترازوی علی، سود، زیان است! (ع)💖 🎊🎉 @delneveshte_hadis110
💚 مــا زنــده ز لا اِلهَ اِلّا اللّٰــــہ ایم شیعہ و مسلمانِ رسول الله ایم در وادے انتظارِ صاحب الزّمان تـحتِ لـواے عـلے ولـے الله ایم (ع)💖 🎊🎉 @hedye110
💚 مــا زنــده ز لا اِلهَ اِلّا اللّٰــــہ ایم شیعہ و مسلمانِ رسول الله ایم در وادے انتظارِ صاحب الزّمان تـحتِ لـواے عـلے ولـے الله ایم (ع)💖 🎊🎉 @delneveshte_hadis110
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام و امیرالمؤمنین علیه السلام و تمام پدرانی که از دنیا رفتن 🌸🌸🌸 عیدتون مبارک 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
کعبه ترک خورد دلم وا شده/ روی زمین این همه غوغا شده/ تا علی اومد همه کف زدن/ آئینه خود خدا پیدا شده💐💐💐💐 عیدتون مبارک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سیزدهم ✨بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت و آمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروان سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. 🍁گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آن ها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کُندر و مِشک، دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمت کارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی های بازار، سرگرم کنم، اما نمی توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی می فروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آن جا می زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادر بی توجه به گریه او، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می رفت. دلم می خواست به همه کمک کنم. می خواستم هر چه را آن بچه برایش گریه می کرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلا به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
با اجازه مادران گرامی. خواهشاتا اخرمتن بخونید؛ الحق که خیلی قشنگه ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ! ﺑﺎﺑﺎ برای من کار پیدا کن! ﺑﺎﺑﺎ برای من سرمایه بده! ﺑﺎﺑﺎ من .................... *ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ*: ﺑﺎﺑﺎ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ... ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ (به بابام) ﻧﻖ ﺯﺩﻡ! ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ بابام ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﺎﺑﺎ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍَﺯِمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ : ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ ! می گفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺷﻮﻧﻮ !! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ! ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!! ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟ ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ می گفتیم : ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!! ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچه ش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺑﺎﺵ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ. ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ... ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭی آنان ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ... فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم! ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ! پسر با تعجب پرسید: چه چیزی را؟! آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ ... ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای... و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!! کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد: قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، ..... وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ...😔 به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ، ﻫﺮ ﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﻨﺎم ﭘـــــــﺪﺭ زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده.. من به افتخار پدرم پخش کردم... شما هم؛ اگه دوست داری به افتخار⚘ ( مقام پدر)⚘ چه در قید حیات باشند برای سلامتی پدران و چه به رحمت خدا رفته اند برای علو درجاتشان پخش کن💙⚘💙 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فقط_حیدرامیرالمومنین_است eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
وَ من از کودکی آموختم ... میان تمام عشق‌ها عشق به حسین (ع) چیز دیگری است ... ❤️ 💚 🌙 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
* الله💚* انبیاء منتظر آمدنش مے باشند مے رسد پشت سرش حضرت عيسے حتماً زره شير خدا بر تن و شمشير بہ دست مے رسد منتقم حضرت زهرا حتماً انتقام درِ آتش زده را مے گیرد و بہ آتش بڪشد آن دو نفر را حتماً ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهاردهم ✨بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم بر می داشتم. گاهی از پشت سر، تنه می خوردم. 🍁پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود. دو شِحنه دستها را بر قبضه شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یک طوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. می خواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زن ها درس می داد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای خود و دوستان و نزدیکان فراز👇 ✨﴿۵﴾ وَ يَا مَنْ تَصْغُرُ عِنْدَ خَطَرِهِ الْأَخْطَارُ ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ كَرِّمْنَا عَلَيْكَ . و ای آن‌که نزد عرصه‌گاه مقامش، همۀ مقام‌ها کوچک است! بر محمّد و آلش درود فرست و ما را در پیشگاهت ارجمند دار. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
🖤 عرش را ساخٺ خدا با دَمِ مولا و سپس سر در نُہ فلڪش نام تو را زد الف قامٺ صبر اسٺ زصبرٺ قائم الف قامٺ غم را تو شدے مَد 🥀 (س)💔 🥀🏴 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌹🤚🏻 ای پاڪ و نجیب مثــل باران، بــرگرد ای روشنـــی ڪلبـــۀ احــــزان بــرگرد یعقوب امیدش همــه پیراهن تــوست ای یوســف گمگشتــۀ ڪنعـــان بــرگرد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پانزدهم ✨آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خنده کنیزک چه بود؟ این سوال ها فکرم را مشغول کرده بود. 🍁نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت: حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم. نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد. آنها هم مثل ما نماز می خواندند، روزه می گرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند. اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاهِ تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی، طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید، با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت. وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم. به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. او و دخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد. کاش آنها به مذهب ما درمی آمدند، آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت. ریحانه در خانه او تربیت شده بود.لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقه مند بود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🥀صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است احترام عشق هم از احترام زینب است 🥀داوری بنگر که در بیدادگاه شهر شام با حسین همدست گشتن اتهام زینب است 🥀مشت را کرده گره با هیبت و احساس گفت این حسین فرمانده عالم، امام زینب است 🥀گرچه بین بانوان زهرا مقام اول است بعد زهرا رتبه ی برتر مقام زینب است وفات حضرت زینب(سلام الله علیه) الگوی صبر و ایثار بر همه شما بزرگواران تسلیت باد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
امام زمان 002.mp3
2.96M
✍️چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقیقی ما نیست؟ ❣️رسیدن به دلتنگی و انتظار؛ مسیری است، که باید آنرا با...؟؟...پیمود 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای خود و دوستان و نزدیکان فراز👇 ✨﴿۶﴾ وَ يَا مَنْ تَظْهَرُ عِنْدَهُ بَوَاطِنُ الْأَخْبَارِ ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ لَا تَفْضَحْنَا لَدَيْكَ . و ای آن‌که باطن خبرها، نزدش آشکار می‌شود، بر محمّد و آلش درود فرست و ما را نزد خود رسوا مکن. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ... آمدنت نزدیک است... و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته! سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند! صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شانزدهم ✨به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه. 🍁حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می شدی، بوی خوشی به استقبالت می آمد. پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رخت کن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آنها می گذاشتند. میان رخت کن، حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی. از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رخت کن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض،آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رخت کن، بلند و گنبدی بود. آن بالا، نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای رخت کن را روشن می کردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود.پس از پله های ورودی، پرده ای گلدار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می کرد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat