eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ 📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ... 🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو پانزده ✨ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با ماموران روبه رو شدم، خطری متوجه آنها نشود. 🍁همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می کرد، متاثر شد. با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد. ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی هم فداکار بودید. شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوشبختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هر چه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه بیرون نروید. _مسرور چه می شود؟ _نگران او نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام. تا فردا همه بازار از آن باخبر می شوند. در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود. دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، گفت: پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند، زود از پا در می آید. با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش، از سوالم صرف نظر کردم. پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در گفت: خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود! گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید، نجات پیدا می کنیم. این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش. _این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم. انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. توی کوچه کسی نبود. با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی_آنلاین_حل_مشکلات_با_هدیه_هزار.mp3
2.5M
♨️حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷به این تصاویر دقت کنید ! انگار خود آقا هم؛ حاج قاسم را زیارت میکنه و یه لحظه متوجه میشه همه دارن نگاهش میکنن 🌹خدایا رهبر در او چه میدید؛ که خیلی ها نمی‌دیدند!؟
حسین بہ ذکر الهے به رقیہ خیلی اعتقاد داشت میگفت‌ تا گره‌اے بہ کارتون افتاد یہ تسبیح بردارید و بگید : الهے برقیہ خدا حتما بہ سہ‌سالہ‌ ارباب نظر میکنہ و مشکلتون‌ حل میکنہ 💔:) گر دخترکی پیش پدر ناز کند گره کرببلاے همہ راباز کند 💚 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب به شدت مهم استاد شجاعی توصیه میشه این کلیپ حتما ببینید عزیز من رفیق من اگه آدم خوبی باشی بزرگ باشی بین مردم ، تمام عمرت به عبادت بگذره و هر ملاک خوبی داشته باشی اما برای امام زمانت کاری نکرده باشی دستت به شدت خالیه و به کارت نمیاد 🎞 استاد محمدشجائی @shohada_vamahdawiat                      
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ من آمدم من آمدم خندان وگریان آمدم دارالشفای من تویی، سوی خراسان آمدم رو برنگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظر کن بر زائر دل خسته ات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ از دار دنیا ... دلی دارم بیقرار تـ❤️ـو؛ که وقفت نموده ام ... همه اش مال خودت سلام قـ❤️ـرار دلهای بی قرار .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو شانزده ✨سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود. 🍁آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش، نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفتگو، برای ریحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت. جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاسگزار باشد. به سرعت از کوچه ها می گذشتم. کسی باور نمی کرد آنچنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس از آنجا می گریخت. اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش، وهم انگیز بود. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید، خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم. به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش. پرسید: پس مسرور چی؟ گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند. _برای چه؟ _برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف، زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید! به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده. اگر می گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است 💎 * فواید عجیب صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی+متن صلوات* 🎗️ *۱- دعای حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شامل او خواهد شد*. 🎗️ *۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد*. 🎗️ *۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد.* 🎗️   *۴- موجب وسعت روزی می شود.* 🎗️ *۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود* 🎗️  *۶_ نور امام زمان* *در دل انسان زیاد می شود* 🎗️ *۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد* 🎗️ *۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت* 🎗️ *۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود.* 🎗️ *۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود.*  🎗️ *۱۱- موجب کمال ایمان می شود.* 🎗️ *۱۲- موجب اجابت دعا می شود.*  🎗️ *۱۳-موجب دفع بلا می شود.*  🎗️ *۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود* 🌸 *صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم* *این صلوات معجزه می کند به فضل الهی.* 💌 *اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ زِینَب کُبری*   @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛ 🔹 در لحظه‌های حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد.
گل ما "یک" گل نیست که دنیا را گلستان میکند! گل ما "تنها" گلی است که گلستان میسازد، کویر دنیای غیبت را... السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللّٰهِ وَناصِرَ حَقِّهِ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو هفده ✨وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم! 🍁هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن، می توانست مثل سوهان، سخت و خشن باشد. باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور، به شکلی دلخواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم. در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟ تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم. چند مامور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند. چند مامور دیگر، از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند. تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم. برای آن محکوم بیچاره افسوس خوردم. از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟ سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته. انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم. برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهانِ خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: ابوراجح؟ می خواهند با او چه کنند؟ _او را می برند در شهر بچرخانند و در میدان، سر از تنش جدا کنند. باورکردنی نبود! چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه، محکومش کرده بودند. تازیانه ها و چماق ها بالا می رفت و پایین می آمد. پرسیدم: گناهش چیست؟ گفت: می گویند صحابهٔ پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده. چیزهای دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت داده اند. با پاهای لرزان و چشم های خیره، به طرف آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد: این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر همین است که می بینید. رافضی های متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند. به دایره جمعیت که رسیدم، ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید. دنباله طناب به دورِ دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است، نمی توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندان های بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوال دوز گذرانده اند. خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر، قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی، مات و مبهوت مانده بودند. دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
پیداترین نهان من.mp3
7.98M
💫 بعضی زائران، برای علیه‌السلام ویژه‌اند! آنقدر ویژه که در نگاه امام، می‌درخشند. ـ مگر اینان چه کرده‌اند و چگونه به زیارت آمده‌اند؟ 🎤 🌟ویژه‌ی ۲۳ ذی‌القعده؛ روز زیارتی علیه‌السلام @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌿 📺 داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام فراموش نمی‌کنم یک‌بار زمستان بسیار سردی بود. با‌هم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما می‌لرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته‌ای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید، مرتب می‌گفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه. برگرفته از کتاب حر انقلاب @shohada_vamahdawiat                      
❌انتظار منفی❌ 🌷شهید بهشتی (ره) در راستای تبیین معنای واقعی انتظار امام زمان می فرمایند: ◀️ما امیدوار هستیم که اعتقاد به در ما آن اثر غلط نامطلوبی را که در بسیاری از معتقدان به امام زمان داشته، نداشته باشد. ◀️آن اثر نامطلوب عبارت است از این‌که کارها را خدا خودش درست می‌کند، حالا هم که از خدا ندیدند امام زمان خودش درست می‌کند. ◀️[ما امیدواریم] این حالت اتّکالی ناقص و غیر منطقی و بی‌دلیل که هیچ‌گونه دلیل نقلی یا عقلی یا حتی اجتماعی، جز بی‌عاری و تنبلی و تماشاچی بودن آن را تأیید نمی‌کند، از میان ما برود. @shohada_vamahdawiat                      
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند ما جوانان همه را در ره خود پیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🇮🇷 رفتند عاشقانی از نسل نور تا نور بودند محو یار و از روزگار مستور پیچیده حاج‌قاسم در جای‌جای ایران همراه نام و یادت، یاد شهید جمهور ✍️، ۱۴۰۳/۰۳/۱۱ ساعت به وقت ۰۱:۲۰ 💔 هدیه به روح ملکوتی و بلندپرواز حاج‌قاسم سلیمانی صلوات @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو هجده ✨وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه های کوبنده و بُرنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند. 🍁ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش پاره پاره بود و خون تازه از خط های تازیانه می جوشید. تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند. به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. ماموران پیاده، با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد! دیگری گفت: آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد. جای تازیانه روی شانه و پشتم می سوخت.از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح، آن روز صبح، بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسف بار و باور نکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت. به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه ای از شهر، در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمی دیدند! نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. حداقل ما می توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقّت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می کشید: نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی! ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد. نمی دانم چه شد که به یاد او افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده ای و صدایم را می شنوی، از خدا بخواه کمکم کند! دوباره گرمیِ عزم و اراده، در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که هم چنان در لابه لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وقتی دختر شهید مدافع حرم بعد از شهادت پدرش بی‌حجاب و با خدا قهر کرده بود اما وقتی خواب پدرش را میبینید زندگی او متحول می‌شود 🌷شهید گردان فاطمیون، بسم الله جعفری @shohada_vamahdawiat