eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ اِلهى عَظُمَ الْبَلاء...💫 نبودنت، همان بلای عظیم است؛ که زمین را تنگ کرده! هزار سال است منتظری حضرت صاحب دلم و من به جای سرباز؛ سربارت شده‌ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺 حلول ماه ربیع الاول، ماه شادی اهل بیت(علیه السلام) بر همه شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت اول ✨به شکوه نام یگانه دختر کاروان همیشه جاری عصمت، حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) تقدیم نگاه پرمهرتان. 🍁شیهه ممتد اسب، خرمن موهای سیندخت را از میان دست های کنیز بیرون کشید. نیمی از موها بافته شده و نیم دیگر معلق مانده در میان حریری بود که بر سر انداخته و با شتاب دور سر می چرخاند. صدای کنیز در کپر پیچید: _شاهزاده! موهایتان! کار شما هنوز تمام نشده! سیندخت چین های دامنش را بالا گرفت. _شیهه را نشنیدی مگر؟ سمند دارد صدایم می کند! به گمانم اتفاقی افتاده! کنیز نفسی را که در سینه حبس کرده بود، رها کرد و به گام های بلند و پرشتاب سیندخت چشم دوخت. رفتنش را تا بیرون کپر و تا رسیدن به سمند، دنبال کرد. چهل و سه روز می گذشت از روزی که مولا خلیل، دست سیندخت را در دستش گذاشت و گفت: _جان تو و شاهزاده!این دختر، مصیبت دیده. طوفان یاغیان او را از پای درآورده چنان تیمارش کن که به زندگی برگردد. او را اگر زنده کنی، آزادی. می توانی به روم بروی یا به هر نقطه حجاز که دلت بخواهد. خرج رفتنت هم بر عهده قبیله خواهد بود. شاهزاده بَرات آزادی او بود. بعد از این قول و قرار میان کنیز و مولا خلیل، جان او شده بود جان شاهزاده. لحظه ای از او غفلت نمی کرد و از هیچ کاری برای راحتی اش دریغ نداشت. دستی که سیندخت در میان موهای سمند کشید، نه دست نوازش، که علامت پرسشی دلجویانه بود. _چه شنیدی مادیان من؟! باد بوی چه کسی را به مشامت رسانده که این چنین پریشان صدایم کردی؟ امتداد نگاه سمند را دنبال کرد. چشمش به سرخی شفق افتاد و آه کشید.(کیارش! خورشید مَرو را نگاه کن. سیندخت به سویت خواهد آمد. حتی اگر پدرش در سینه بیابان حجاز آرمیده باشد. بی اختیار نم اشک را روی گونه های خود دریافت. بیش از چهل روز می شد که در عزای پدر، تمام غروب ها را با اشک سپری می کرد. امروز اما حالتی دیگر داشت. در چشم های سمند به جستجویی غریب برآمده بود. یقین داشت که سمندش او را بی جهت از کپر بیرون نکشانده است. دلش از صبح گواهی خبری را می داد. (اما کیارش از کجا بداند که من کجای دنیا هستم؟ جز او چه کسی می تواند برایم چشمه خبر باشد؟) در چشم های سمند، شترانی را می دید که به قبیله نزدیک می شدند. در زلالی چشم ها عمیق شد. این بار نگاهی دقیق تر لازم نبود؛ صدای زنگوله شتران به وضوح شنیده می شد. از پشت تپه، کاروانی به او نزدیک می شد. هیجان زده سر برگرداند: _سمند! تو هم می بینی؟! کاروانی به اینجا می آید. برای همین صدایم کردی. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مهری میگفت: چرا همه کوچه ها شهید دارند ولی کوچه ما هیچ شهیدی ندارد؟ او به خواسته اش رسید... مدتی بعد عکس فرزند شهیدم سر کوچه مان نصب شد در خصوص شهادت صحبتهای زیادی میکرد، به عنوان مثال میگفت: مادر ، اگر یک موشک به خانه ما اصابت کند چه کار میکنی؟ اگر مادر شهید شوی چه عکس العملی نشان میدهی؟ در تشییع با مقنعه و حجاب کامل بیا و بگو که فرزندانم را در راه خدا دادم... در مراسم تشییع اجازه نده تا صدایت را مرد نامحرم بشنود و منی که تحمل دوری از فرزندانم را نداشتم و حتی تصورش را هم نمیکردم روزی حرفهایش به حقیقت بپیوندد... راوی: مادر شهیده 💚 🌱🕊 @shohada_vamahdawiat                      
من از تۅ چیـــــزے نمـــےخواهم بہ جــــــز گاهے نگــــاهے..✨ 🌺شادی ارواح مطهر شهدا صلوات..... @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امشب تصمیم بگیرید بگید امام زمان (عج) از این به بعد هرجا کم بیارم میگم تو صاحب منی @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ هر لحظہ چشم براه توام ... و بدان امید دارم که سرانجام بازآیی و بر چشمانم قدم گذاری و جان بخشی ... می آیی ... می دانم ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوم ✨زبان بسته چنان به کاروانی که امتدادش از پشت تپه بیرون زده بود، خیره شد که سیندخت بی اختیار او را رها کرد و به سوی خیمه مولا خلیل شتافت. 🍁برده سیاه مقابل او ایستاد و با صدایی بم گفت: _ارباب نماز می خواند شاهزاده. باید اذن ورود بگیرم. سیندخت لحظه ای ایستاد و سر به سوی تپه ها برگرداند. خواب نمی دید. به راستی کاروانی در میان سرخی شفق به قبیله نزدیک می شد. مولا خلیل با دست های فرتوت خود، پرده خیمه را بالا زده بود. _چه شده است سیندخت؟! داخل بیا که اگر هم نمی آمدی، تو را فرا می خواندم. از صبح می خواستم تو را ببینم. سیندخت، با گونه هایی که از شادمانی گل انداخته بود، وارد خیمه شد و مقابل تخت حصیری مولا خلیل بر زمین زانو زد. _نیم ساعتی مانده تا کاروان در قبیله ما اتراق کند. سمند، من را صدا کرد. زبان سمند را فقط من می دانم. صدایم کرد و گفت وقت رفتن است. مولا خلیل سرفه ای کرد. _زبان سمند تو را نمی دانم اما به تعبیر رویای صادقه خودم ایمان دارم. دیشب خوابت را دیدم سیندخت. دروغ چرا؟ بگذار همه چیز را برایت بگویم. سیندخت به رعشه دستان پیرمرد زل زده بود. _همه چیز را می دانم مولا خلیل. اینکه تصمیم داشتی بعد از چهلم پدرم، از میان پسرانت، یکی را برای همسری برگزینم. مولا خلیل این بار سر بلند کرد و به نگاه مستقیم سیندخت خیره شد. _آری و اگر دیشب آن خواب را نمی دیدم، امروز، روز تعیین همسر برای تو بود. سیندخت دامن حریرش را دور تا دور خود مرتب کرد. _کدام خواب؟! نکند به شیهه سمندم ربط داشته باشد. مولا خلیل سرفه بلندتری کرد: _از وقتی سمندت، شیهه کشان، خود را به قبیله من رساند و خون روی یال هایش من را بر آن داشت تا پسرانم را در پی اش روانه کارزار با حرامیان کنم، حال و هوایم دگرگون شد. تو را که غلتیده در خون، میان کپر قبیله نشانم دادند، با خود اندیشیدم باید به جای پدری که یاغیان از تو گرفتند، سایه سرت باشم. نذرت کردم تا به هوش بیایی و بتوانی به زندگی ادامه دهی. چشم که گشودی و نگاه مصیبت بارت را که دیدم بر آن شدم تا تو را برای همیشه در قبیله ام نگه دارم. تا آنکه کنیزی که به خدمتت گمارده بودم برایم خبر آورد که تو دختری عجم از سرزمین پارس هستی و به آیین زرتشت... ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
توصیه امام زمان به راه گم کرده‌ها...! در "مفــاتیـــح الـجنــــان" آمـده است که امـام زمان عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف سه بار به سیـد رشتـی فرمودند: نافله، نافله، نافله و مقصود، است، همچنین سه مرتبه فرمودند: عاشورا، عاشورا، عاشورا، که مقصودشان است و سه مرتبه فرمودند: جامعه، جامعه، جامعه، که مقصودشان است. سید رشتی در راه حج است که از کـاروان عقب می‌ ماند و راه را گم می‌کند، در این مـوقـع بـه محضــر امـــام زمـــان (عجل‌ الله‌ تعـالـی‌ فـرجـه‌ الـشریـف) مشـرف می‌شود. نکتـه مهم در این تشرف این است که اگر راه را گم کردید، زیـارت عاشورا را بخوانید، جامعه کبیره و نماز شب بخوانید تا مسیر حق را ببینید و در صـراط مستقیم بیفتید. 📚 کتاب پرده نشین (شرح کلمات عرفانی اخلاقی آیت الله بهجت ره) صفحه ۱۶۱ @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ ❤️ سرشد بہ‌شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمےشود ڪہ از این در برانیَم براے تو بیدار مےشوم اے همہ‌ے زندگانیم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سوم ✨صدای شیهه اسب، بار دیگر، نگاه سیندخت را به عقب بازگرداند: _به گمانم رسیدند. کاروانی که من را با خود خواهد برد امشب باید اینجا اتراق کند. مولا خلیل! امشب من و شما حرف های زیادی با هم خواهیم داشت. 🍁مولا خلیل برده سیاهش را صدا کرد: _به پسرانم یاسر و محمد و عمرو بگو که کاروان را میهمان سفره قبیله کنند. پرده خیمه وقتی از میان دست های برده رها شد، سیندخت رشته کلام را به دست گرفت: آری، در هر صورت شما پدری را در حق من تمام کردید. اما نه که قدرنشناس باشم، که هرگز خوبی های شما و پسرانتان را فراموش نخواهم کرد. با این همه نقل پیغمبری زرتشت و محمد(صلی الله علیه و آله) نیست. صحبت دل است مولا خلیل! پدرم می گفت: دین، دل می خواهد. دل که نباشد، دین جز کافری نمی آورد. من لایق پسرانت نیستم؛ چه بر آیین محمد(صلی الله علیه و آله) باشم و چه بر دین زرتشت. لایق نیستم به خاطر آنکه دلم با من نیست. دل سیندخت، در کوه های نیشابور، چشم به راه کیارش مانده است. دل سیندخت در سرزمین مرو، هر آن در پی نفس های کیارش، سرگردان می تازد. سپیده صبح بود که سیندخت سرش را از آرامگاه پدر برداشت و به چشمان مولا خلیل خیره شد. _اموال باقیمانده پدرم، بهای جان من است که قبیله شما نجاتش داد. هر چند... بغض کرده بود. می خواست آنچه را در دلش مانده، بر زبان بیاورد. می خواست بگوید همان روز اولی که به هوش آمد و دید که اعراب او را به زندگی بازگردانده اند، تا چه اندازه از عمری که دوباره یافت، بیزار شد. می خواست اعتراف کند به نفرتی که سال ها بود از مردان عرب در دل داشت. قبل از آنکه چیزی بر زبان بیاورد، ضمیر روشن مولا خلیل گفتگوهای نهان او را دریافته بود. _جان هیچ انسانی را انسانی نجات نمی دهد. این خدای تو بود که تو را به زندگی بازگرداند و از میان قافله تجاری پدرت تنها به تو فرصت دوباره ای برای زیستن داد. من و پسرانم جز به فرمان محمد(صلی الله علیه و آله) عمل نکردیم که او مردان را به تکریم زنان فراخواند و میزان کرامت و بزرگواری مرد را در حرمتی که برای زنان قائل است، تعیین فرمود. سیندخت چیزی نگفت. نه فقط در سخنان مولا خلیل صداقت موج می زد، که در طول روزهایی که میان این قبیله زندگی کرده بود چیزی جز رعایت حرمت زنان ندیده بود. برخلاف آنچه کنیزش رافعه از اعراب جاهلیت حکایت کرده بود؛ از قصه تلخ زنده به گور کردن دختران، به جرم آنکه پسر زاده نشده اند! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
توی عملیات " مطلع الفجر" تیر خورد به سینه و گردنش همون جا افتاد و به آسمون پر کشید درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن به هر سختی بود برگردوندیم خیلی تعجب آور بود هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر میکنه اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود دقت کردم دیدم بعد از یه هفته ، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه انگار همین الان شهید شده باشه خم شدم که صورتش رو ببوسم بوی عطر می داد ‍ @shohada_vamahdawiat                      
. آنقدر شهید با تیر و ترکش دیده ایم که یادمان می رود هم شهید دارد جانباز دارد شیمیایی دارد درد دارد ...! @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمانم در انتظار دیدارت به راه مانده است . موهایم در حسرت ظهورت ، سپید گشته است . جانم از التهاب غیبتت ، به لب رسیده است ... تمام این عمر را در آرزوی لحظه ی زیبای آمدنت ، حسرت بار و غم انگیز ، سر کرده ام ... تو را به چشم به راهان بیقرار ، قسم ... مهربانم... نگذار دیدار به قیامت افتد ... @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این رفتار آقای رئیسی را دیدم یاد حدیث عنوان بصری پیر مرد ۹۴ ساله دوستدار امام صادق علیه السلام افتادم که او را اینگونه پند داد .. ... 💥اگر کسی به تو گفت: اگر یکی بگویی ده تا می شنوی، بگو: اگر ده تا هم بگویی یکی نمی شنوی، دوم اینکه، اگر کسی دشنام داد بگو: اگر تو راست می گویی از خدا می خواهم که مرا ببخشد، و اگر دروغ می گویی از خدا می خواهم که تو را ببخشد. ✍میثم_تمار @shohada_vamahdawiat                      
🔴۱۷ شهریور ۱۳۵۷،یکی از غم‌انگیزترین و تاریخ‌سازترین روزهای ایرانِ معاصر!؟ 💬ماه رمضان تازه تمام شده بود؛ اما غوغای تهران تازه شروع شده بود. این بار شعارهای تظاهرات رادیکال‌تر از همیشه؛ اصلِ سلطنت را هدف گرفته بود. 💬رژیمِ‌مستاصل حرف از آشتی‌ملی می‌زد؛ دولتِ‌فرمایشی عوض شد؛ اما به روشنی معلوم بود که تظاهرات عید فطر (۱۳شهریور) شاه و دربار را ترسانده... 💬پهلوی‌دوم [سوار بر هلی‌کوپتر] تظاهرات نیم میلیون تهرانی که نمازعید را به امامت آیت‌الله مفتح، در تپه‌های قیطریه خوانده بودند، دیده بود. 💬صبح۱۴شهریور؛ مردم جای آنکه سر کارشان بروند، به خیابان‌ آمدند. رژیم‌، اعلام حکومت نظامی کرد حتی در شهرهای کوچک‌تری مثل کازرون و جهرم! 💬حکومت‌نظامی شده بود اما کسی اعتنا نمی‌کرد. اعتراض دسته‌جمعی ادامه داشت. راهپیمایی بزرگ در راه بود. زمان: جمعه۱۷شهریور مکان: میدان ژاله. 💬تجمع بیش از ۳نفر ممنوع شد؛ علاوه بر ماشین‌های رزمی تانک‌ها هم به خیابان آمده بودند، اما مردم اعتنا نکردند. تیربارانِ‌جنون‌آمیز شروع شد... 💬طبق آماری غیررسمی ۴۰۰۰ نفر در کل تهران و ۵۰۰ نفر در میدان ژاله در کمتر از چندساعت شهید شدند. فرماندار نظامی فقط مرگ ۸۷ نفر را تایید کرد! عکاس‌ها و خبرنگارها وقتی به ژاله رسیدند، ماشین‌های ابپاش مشغول شُستن خون‌ها بودند. جوی‌های تهران [و ایران] دوباره سرخِ‌سرخ شده بود.🌷🌷🌷 ۱۷شهریورروزننگ شــــــــــــــــــــاه ۱۷شهریور افتخارما ،درود به روان پاک شهیدان راه خدا @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ ❤️ سرشد بہ‌شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمےشود ڪہ از این در برانیَم براے تو بیدار مےشوم اے همہ‌ے زندگانیم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهارم ✨ زنگوله شترها سیندخت را از کنار قبر پدر بلند کرد. _شما و پسرانتان تا همیشه من را مدیون خود کرده اید. گمشده ام را خواهم یافت و با او به زیارت مزار پدرم خواهم آمد. آن روز، روزی است که بخشی از ثروتم را به این قبیله هدیه خواهم کرد تا شاید جبران مهربانی هایتان در حق من باشد. 🍁مولا خلیل سرفه کرد. _سیندخت! تو گمشده ات را می یابی و به این سرزمین بازخواهی گشت. اما اگر روزی آمدی که من نبودم، پسرانم، برادرانت خواهند بود. به آنها وصیت خواهم کرد که شاهزاده ایرانی را چونان خواهر خونی خود دوست داشته باشند و میزبانی اش کنند. فجر صادق، در کرانه های بیابان، خود را ظاهر کرده بود. سیندخت ایستاد و گوشه خاکی دامانش را تکاند. حریر روی سرش را جابه جا کرد و از همان گوشه گورستان به قافله آماده حرکت چشم دوخت. _مولا خلیل! خوابت را به من نگفتی. چیزی تا رفتنم نمانده. سمندم که بتازد، همه سخنانت را مرور خواهم کرد. جای خوابی که برایم تعریف نکرده ای، به چه چیزی بیاندیشم؟ پیرمرد این بار خندید و عصایش را روی زمین حرکت داد. _دخترم! خوابم را نگه داشته بودم تا بدرقه سفرت کنم و الان زمانش رسیده. بیا تا خود را به کاروان مَرو می رسانیم و دستت را در دست آنها می گذارم، برایت تعریف کنم. سیندخت، پابه پای عصای پیرمرد، رفتن آغاز کرد. لحظه ای ایستاد و سربرگرداند. به قبر پدر خیره شد و زیر لب گفت: _برمی گردم پدر! به همراه کیارش بازخواهم گشت و برایت مقبره ای خواهم ساخت که زرتشتیان فارس تا ابد نام و نشانت را داشته باشند. صدای پیرمرد آرامتر از همیشه به گوشش رسید: _می خواستم طبق رسم قبیله، جوانان را میان میدان انتخابت بگذارم و شاهینی در دست های تو قرار دهم تا آزادش کنی و روی شانه هر کدام که نشست، تاج همسری با تو را به او ببخشم. صدای خنده سیندخت در گوش پیرمرد پیچید. _عجب اسطوره آمیز! من اما هرگز به چنین انتخابی تن نمی دادم مولا خلیل! نهایتش این بود که جوان قبیله ات شاهینی داشته باشد، نه سیندخت را. دختر سلطان بهادر، خودش انتخاب می کند، نه شاهینش! تمام سرزمین فارس است و یک سلطان بهادر. هستیِ سلطان بهادر است و یک سیندخت! چطور گمانت رفت که سیندخت بدین سادگی شوهری برگزیند؟! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⭕️ لباس خدام حرم مطهر رضوی شایسته و برازنده شهید ، و شهدای خدمت هست. 🔻باید از مسئولین آستان قدس رضوی سوال کرد که با کدام شرایط لباس مقدس خادمی را بر تن این شخص معلوم حال کرده اند! ❌ این لباس احترام دارد! @shohada_vamahdawiat                      
🍃 🌴امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🍀ملعون است ملعون است کسی که نماز صبحش را تأخیر بیندازد تا زمانی که ستارگان محو شوند.🍀 📗بحار الانوارج۵۲_ص۱۶ @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مادر شهیدان مصطفی، مرتضی و محمد پالیزوانی در بیمارستان فوت می‌کند اما توسط سه فرزند شهیدش به دنیا باز‌ می‌گردد.🕊 داستان را از زبان برادر شهیدان بشنوید.🎋 @shohada_vamahdawiat                      
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❣سلام مولاجان✋ ✨سلام می‌دهم و دلخوشم که فرمودید: هر آن‌ که در دلِ خود یاد ماست، زائر ماست. 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجم ✨مولا خلیل سر تکان داد. _حق با توست سیندخت و من این را دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیدم شاهین را میان جوانان قبیله رها کرده ام و او چرخی زد و روی شانه هیچکدام ننشست. تا آنکه مقابل تو فرود آمد و آنقدر رامت شد تا تو را بر خود سوار کرد و به سوی شرق بال گشود. 🍁بعد از این رویای صادقه، دانستم که تو ماندنی نیستی و دیدم و دارم می بینم که چگونه به ناگهان رفتنی شدی. باشد، برو دخترم! برو اما این را بدرقه راهت داشته باش که تو را شاهین بخت با خود می برد. تو به راهی می روی که نهایت ندارد. به راهی که تمامش حقیقت است. اما... اما راستش خودم حیران شده ام... پیرمرد درست می گفت اما گفتنش را ادامه نداد. حیران بود و نمی خواست این پریشانی را بر زبان بیاورد. عمرو روی در روی پدر ایستاد و مشکی پر از آب مقابل سیندخت گرفت. _شاهزاده! زاد و راحِله سفر شما را کاروان به عهده گرفته، اما این مشک آب را از چشمه ای در دل کوه پر کرده ام. با خود داشته باشید تا تشنگی بر شما راهی نیابد. سیندخت مشک را در آغوش گرفت. _به من گفته اند که وقتی سمندم با یال های خونینش به قبیله شما پناه آورده، همین چهل روز پیش را می گویم، شما اولین کسی بوده اید که شمشیر از نیام کشیده و سوار بر سمندم به نجاتم شتافته اید. بعضی دِین ها را نمی شود جبران کرد. به قول مولا خلیل: اجرتان با خدای محمد(صلی الله علیه و آله) و به زبان من پاداشتان با اهورامزدا. عمرو دست بر سینه گرفت و به رسم ادب سر خم کرد. مردی میانسال خود را به جمع آنها رسانده و رو به مولا خلیل کرد. _ارباب قبیله! اهل کاروان من، قدردان میزبانی شما هستند و خواسته اند این کیسه زر را به نشان سپاسی از قریش، تقدیمتان کنند. اگر در سرزمین ایران امری باشد، امانت دار شما خواهیم بود. پسران قبیله، یکی یکی، دورتادور آنها حلقه زدند. مولا خلیل وزن استخوان هایش را روی عصا رها کرد و به مرد خیره شد. _جانم به فدای مولایم علی بن موسی(علیه السلام). هستی ام به قربان فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام). چند ماه قبل بود که کاروان خواهرشان از این قبیله عبور کرد. اکنون هم شما به سوی مولایم در سفر هستید. امانتی که دارم این دختر عجمی است که می خواهم دستش را در دست گمشده اش بگذارید. او باید به مَرو برسد؛ همان مقصدی که شما در پیش دارید. مرد به سیندخت نگاهی انداخت و چشمانش را در دور دست بیابان، به تماشایی بلند سپرد. _چنین خواهد شد و این امانت به یاری مولایم به مقصد خواهد رسید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🗣| راوي :كرامات شهدا 📚|منبع :كتاب كرامات شهدا بار آخري كه از جبهه آمد، موي سر و صورتش بلند شده بود. به او گفتم: «حاجي! موي سر و ريشت خيلي بلند شده، اصلاح كن». در جوابم گفت: «مي خواهم آن را خضاب ببندم». خنديدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمي آيد». در جوابم گفت: «اين موها و ريش ها مي خواهند با خون سرخ خضاب بسته شوند». وقتي پيكر مطهر شهيد را برايمان آورده بودند، ريشش با خون خضاب شده بود. راوي : همسر شهيد حاج حسين بصير @shohada_vamahdawiat                      
بسیجی با اخلاص و بی ریا نوجوان شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۹ فکه؛ عملیات والفجر مقدمّاتی بخشی از توبه نامه شهید علیرضا محمودی(۲)؛ شهید سیزده ساله دفاع مقدس: «پناه می‌برم به خدا از این که: 🔸از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم 🔸از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم 🔸از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند 🔸از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم 🔸از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده‌دارتر از همه هستم ... 🔸از این که ... » @shohada_vamahdawiat                      
📨 🌹شهید مدافع‌حرم 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. هدیه به روح مطهر شهید صلوات اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat