🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و ششم
✨مسلم با نامه ای از جعفر برمکی از راه رسید و آن را به سینه داروغه کوبید.
_شکاری که کرده ای از دهانت بزرگتر است. تا خفه ات نکرده، آزادش کن!
داروغه با دیدن مهر نامه از جا پرید و تعظیم کرد. مسلم با بیزاری روگرداند و گفت: راه بیفت!
دعبل را از راهرویی تنگ و تیره گذراندند و به حیاط زندان آوردند. نور روز چشمانش را زد. مسلم با اسبی اضافه، انتظارش را می کشید. به زحمت سوار شد. مسلم سراپایش را ورانداز کرد.
_جعفر بالای برجش به بزم نشسته بود. نتوانستم زودتر از این نامه ای بگیرم و بیایم. ببین چه بر سرت آورده اند!
_دیرتر هم می آمدی طوری نبود. حال و روز خوبی ندارم. زندان و زنجیر و تازیانه، دوای دردم است. حالم را جا آوردند. خیلی هم بد نمی گذشت.
مسلم او را به خانه ای که برایش اجاره کرده بود برد. ثقیف کنار حوض و چاه آب، کمک کرد تا اربابش صورت خاک و خونی خود را بشوید.
توی اتاق، دعبل ناله کنان پیراهنی را که به پشتش چسبیده بود درآورد. ثقیف روی تاول های تازیانه، مرهم قهوه ای رنگی کشید که ثمن با گیاهان دارویی ساخته بود. مسلم میان درگاه اتاق ایستاد و پیراهن نوی به سوی ثقیف انداخت.
_تو را چه به این ماجراجویی ها! شانس آورده ای که پیش از رسیدن نامه، تو را نشناخته اند و گرنه تا من برسم، پوستت را کنده و پر از کاه کرده بودند.
ثقیف پارچه ای شمعی روی مرهم چسباند و کمک کرد تا دعبل پیراهن را بپوشد.
_قرار بود کنیزی برای خودت بخری، نه آنکه سوگلی ابراهیم موصلی را پنهان کنی و بخواهی به خانه ات بیاوری.
دعبل به تأسف سری جنباند.
_با داشتن دوستی چون تو، به دشمن نیازی ندارم! اگر تو درباره ام چنین گمانی داشته باشی، از دیگرانی که ماجرا را از زبان تو بشنوند، چه انتظاری می توان داشت!
ثقیف گفت: هر مرد خوب وقتی دید آن دختر بی گناه می خواسته از دست میوه فروش، از دست سرباز فرار می کرده، باید نجات می داد. دعبل هم خیلی خوب بوده! میوه فروش خیلی بد بوده! ریش داشته تا زیر چشم! چشم داشته اندازه سوراخ دماغ!
دعبل خندید.
_خیلی بانمک است! نه؟
مسلم به ثقیف زل زد.
_هیس! خودش زبان دارد به اندازه این فرش! تو نمی خواهد با این فصاحت و بلاغت، از این عاشق پیشه دفاع کنی!
رو کرد به دعبل.
_چرا دیگر شرطه ها را کتک زدی؟ مست که نبودی، بودی؟ می خواستی جلوی آن مرغ عشق، خودنمایی کنی؟ دیدی که او را با احترام تمام به قصرش بازگرداندند و تو را مثل گلیمی، گرد و خاک تکاندند. دست شان درد نکند!
دعبل پوزخندی زد و مقابل استادش ایستاد. باز دور یکی از چشمانش کبود بود.
_او همان همسفری است که تعریفش را می کردم.
مسلم نمی دانست به کدام چشم شاگردش نگاه کند.
_کدام همسفر؟ همان سلما؟ چطور ممکن است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
#مدح_امام_باقر_ع
با " کعب الاحبار" و "هریره" دین نمی ماند
با " قال باقر" شیعه تا اینجا رسیده
✍شاعر: داوود رحیمی
#ولادت_امام_باقر_ع_مبارک_باد
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حدیث_مهدوی
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
آگاه باشيد که مهدی (عج) انتقامگر از ستمگران است.✨
#او
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#شهدا_زنده_اند
آن سورهی لبخند نمیآید ...آه!
از پیش خداوند نمیآید ... آه!
سردار! چه کردهای شما با دل ما
دل تنگیمان بند نمیآید ... آه!
🔸شاعر: مرضیه شهیدی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ایران_حاج_قاسم_سلیمانی_است
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_✋🌺💕
هر دم که زنم دم
ز تو دردم به سرآید
دردم همه دردم
رود و خنده درآید
پس دم به دم و
در همه دم ازتو زنم دم
تا آن دم آخر
که دم از سینه برآید
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هفتم
✨دعبل بی صدا خندید و سر تکان داد.
_در طول سفر پرهیز می کردم ببینمش. نمی خواستم آتش اشتیاقم تیز شود و به روی نگهبان هایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیه ای روشن، نازل شود و چنین بیچاره ام کند! باور کن اگر آن تازیانه ها و مشت و لگدها را نمی خوردم، مانند شوریده ای به دنبالش می رفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف و طنبور بیاموزد، درجا خفه می کردم.
_هر چند دستت به او نمی رسد، اما علاقه به چون اویی می تواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر می افتد و تنها شعر آتشینش می ماند.
_تا ببینیم خدا چه می خواهد. می بینی که من به سراغش نرفته بودم. کدویی خریده بودم تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی می کرد با دستمال، چهره زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلماست که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همانجا که من بودم. وقتی به من گفت«همسفر» الهامم شد که او همسفر همه دنیا و آخرت من است.
مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است.
_خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشته ای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمی دید که چنین ساده و بی زحمت، با یک نامه، نمک گیرمان کند.
ثمن با ظرفی میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانه اش چکید، خندید.
_اینجور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آب گرم که بوی قفس مرغ و خروس می داد، چیزی نخورده ام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانه اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم.
مسلم تکان نخورد.
_بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟
دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد.
_تو هم نمک گیرم کرده ای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیاطین به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود! همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم.
_چه معلوم! شاید هم دوباره آن پری چهره فتنه انگیز را دیدی.
مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود.
_فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور.
دعبل هسته هلو را به تُنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظه ای سر را پیش انداخت.
ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد که کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش می کردند.
آرام گفت: نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
💠 وقتی که از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعتش را کم می کرد و با یک حالت محزون رو به سمت شهدا فاتحه می خواند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و صدای زیر لبش را آرام می شنیدم. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب شان کرد.
💠موقعی که اسباب کشی کردیم به خانه خودمان، اولین عکسی که به
دیوار خانه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. به شهدا ارادت خاصی داشت و می گفت که
می خواهم زندگیمان به نور شهید نورانی شود. با این حرف مهرداد، دلم خالی می شد؛
ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم.
#شهیدمدافعحرم
#شهید مهرداد قاجاری
#شهدای_فارس
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أین_الرجبیون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
وقتی که میام مشهد تو صحنْ دم گوهرشاد
زانو میزنم میگم سلطان به سلامت باد
میدم یه سلام اول،وقتی میرسم مشهد
از توی مسیری که پیدا میشه اون گنبد
سلطانه واسه من ولی اسمش آقاجانه
امیّدِ آخَرِ همه مردم ایرانه
محسوسه که دلم با امام رضا مانوسه
میدونه چهقَدَر دلم تنگه یه پابوسه
اینجا چهقَدَر خوبه،این رسمی که مرسومه
مشهد که بخوام میگم،یا حضرت معصومه
#السلام_علیک_یاامام_رئوف ❤️
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
هادی شدی که از همه برتر شویم ما
هادی شدی که جلد غم سامرا شویم
هادی شدی شما که کبوتر شویم ما
گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#سلام_امام_زمانم_
سلام مولای خوب من ، مهدی جان♥️
دوباره صبح و دوباره سلام ...
دوباره ایستادن روبه شما ...
دست به سینه گذاشتن ...
سلام کردن و آرزوی جواب شنیدن ...
دوباره در آسمان یاد شما پرکشیدن ...
دوباره بغض مداوم فراقتان را فرو دادن ...
دوباره در حسرت دیدارتان چشم براه دوختن ...
دوباره انتظار ...
امید ...
آه ...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat