eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهاردهم ✨توی ظرف هایی، کباب و چند نوع خورش بود و انواعی از مربا و ترشی. نان و میوه و سبزی هم بود. _باور کن دلم برایت مثل سوراخ سوزن، تنگ شده بود! چه می شد اگر گاهی نامه ای می فرستادی؟ _با کدام پیک؟ کنیزی خرامان پیش آمد و تنگی شراب قرمز، میان سفره گذاشت. دعبل رو ترش کرد و سر پایین انداخت. مسلم تند نگاهش کرد. _باز تَرک کردی؟ _توبه کردم که دگر مِی نخورم در همه عمر. مسلم خندید. _به جز از امشب و فرداشب و شب های دگر! نصیحت مرا بپذیر و ترک را ترک کن و توبه را همانند مُهر کوزه ای بشکن. _ابلیس! وسوسه ام نکن! _ای گدا گشنه مُفلس! این از بهترین نوع انگور قرمز به عمل آمده و هفت سالی درون خُم مانده و در خود جوشیده و کف بر لب آورده تا توانسته به اینجا بار یابد. از همان است که هارون و جعفر برمکی و ابراهیم موصلی کوفت می کنند. خاطرت عزیز است که گفتم بیاورند. در این خانه جز خودم و همسر و کنیز سوگلی ام، کسی رنگش را نمی بیند. دعبل نانی را که برداشته بود، توی سفره انداخت. _دیوانه را چه حاجت به مستی! _هنوزم از این ادا و اطوارهای بچه گانه دست برنداشته ای! ابوالعتاهیه و شاگردش ابونواس در وصف شراب و شب نشینی می سرایند که چنین مقرب درگاه شده اند. می دانی آن دو رذل نابکار چه ثروتی به هم زده اند؟ دعبل عقب کشید. _مرا به آنها چه کار! _مجلس بزم دربار، بدون این آب حیات برپا نمی شود. آنجا هم می خواهی رو ترش کنی و اوقات همه را تلخ کنی خشکیده مغز؟ اگر تا گلو ننوشی به تو اعتماد نمی کنند. دعبل دستارش را از روی مُخدّه برداشت و روی سر انداخت. _می خواهم این یکی توبه را سالم به دست صاحبش برسانم. مرا به دربار چکار؟ به سمنگان رفتم که از کشش و جاذبه های دوزخی دربار در امان باشم. مسلم با نگاهی خیره، در بحر شاگردش غوطه ای خورد. _خبری برایت دارم که تاثیرش از قرابه ای شراب ناب بیشتر است. بیا جلو! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
خواستگاری‌ آمد‌ گفت: من‌ چهارتا‌ زن‌ دارم‌! اول‌ با سپاه‌ ازدواج‌ کردم‌ بعد با جبهه و بعد با شهادت‌ و آخرش‌ با‌ تو..! @shohada_vamahdawiat                      
🍃کوه باشی، سیل، یا باران، چه فرقی می‌کند 🍃سرو باشی، باد، یا توفان، چه فرقی می‌کند 🍃مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان آسمان شام یا ایران، چه فرقی می‌کند 🍃مرز ما عشق است، هر جا اوست، آن‌جا خاک ماست 🍃سامرا، غزّه، حلب، تهران، چه فرقی می‌کند 🍃قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم 🍃حصر الزهرا و آبادان، چه فرقی می‌کند @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین نوشتهٔ شهید سید هاشم صفی‌الدین ساعاتی قبل از شهادتش خطاب به امام زمان ‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پانزدهم ✨پیرغلام دست بر شانه دعبل گذاشت و اندکی فشار داد. دعبل جوری به تُنگ نگاه کرد انگار به زور او را واداشته بودند با یکی که قهر است آشتی کند. _چقدر یک دنده و بد پیله ای شتر! عیش مان را مُنغّض کردی. شروع کن که از دهان افتاد. _بگو این آب آتشین را ببرند! نمی خواهم به آتشش بسوزم. _آزارت می دهد این طفل آرام و گلگون؟ تا با آن کاری نداشته باشی، با تو کاری ندارد. هر کجای دربار بروی،این بچه های ولگرد و بازیگوش هستند؛ حتی کنار سجاده های زربافت.روزها پنهانند و شب ها از سرداب ها بیرون می خزند و سر برمی آورند. من تا یکی از این بلورتنان به خلوتم راه پیدا نکند، طبعم نمی جنبد! تو را نمی دانم. پس سمنگان چگونه ذوقت را تیز می کردی؟ با آب چاه؟ خندید. _بیا جلو که این کباب از دهان افتاد. اینجا کسی به زور چیزی در حلقت نمی ریزد. دعبل به کنار سفره برگشت. دست دراز کرد و تُنگ را برداشت و تا جایی که می توانست آن را دورتر گذاشت. بسم اللهی گفت و ظرف کباب را پیش کشید. _خبرت را بگو. _برای تو خبر مهمی است. تا بپذیری که با این دفترها نزد جعفر برویم نمی گویم. _نگو به دَرَک! باور کن این روزها چنان افسرده و بی دل و دماغم که هیچ خبری شگفت زده ام نمی کند! بالاخره آنچه را در دل داری و نمی گویی، از مردم کوچه و بازار می شنوم. _بیچاره آس و پاس! تعداد کسانی که در بغداد از این راز سر به مُهر خبر دارند، از انگشتان دو دست، تجاوز نمی کند. خیلی محرمانه است! _چطور اینقدر محرمانه است که یکی مثل تو از آن خبر دارد! استراق سمع کرده ای؟ لابد در جمع مستان دربار، هوشیار می مانی و از خِلال خرمن هذیان گویی ها، رازهای مگو را خوشه چینی می کنی. هر چه باشد رفیق کاروان و شریک دزد قافله ای! دعبل خودش گفت و خودش خندید. کنیز این بار تُنگی پر از شربت زعفران و گلاب آورد و میان سفره گذاشت.دعبل آن را پیش کشید. خنک بود. معلوم بود از سرداب آورده اند. تُنگ را به صورت چسباند. _به به! انگار مسافری است که از شهر زمستان رسیده. باز خندید و کبابی را به دندان کشید و توی پیاله ای شربت ریخت. مسلم به هلال و کنیزان اشاره کرد بروند. دعبل متوجه شد و خودش را جمع کرد. خنده اش را فرو خورد. _از مولایت موسی بن جعفر خبر تازه ای داری؟ دعبل دست از خوردن کشید و با صدایی که می لرزید گفت: شنیدم در بصره است. به سراغ پسرعموی هارون، عیسی بن جعفر، حاکم بصره رفتم. می گفتند در خانه او زندانی است. گفتم: می خواهم فرزند پیامبر را ببینم. گفت: هارون به من دستور داد او را مسموم کنم، نپذیرفتم. مأموران ویژه اش آمدند و او را به جای نامعلومی بردند. گمان کردم دروغ می گوید. یقه اش را گرفتم و گفتم: راستش را بگو ای نابکار که با فرزند رسول خدا چه کرده ای؟ پاسخ جدش را چه خواهی داد؟ سربازانش ریختند و مرا گرفتند و بیرون بردند. توی اصطبل، جلوی چشم اسب ها، تا می خوردم کتکم زدند. تا یک هفته دور چشمانم سیاه بود. حسابی از خجالتم درآمدند. نمی دانستم اگر یقه حاکم را بگیرم، آنقدر به آنها برمی خورد! به گمانم یکی از گوش هایم از سیلی سربازان، کر شده باشد. گاهی سوت می کشد و دیگر چیزی نمی شنوم. یکی گفت: این عیسی بن جعفر آدم خوبی است که دستور نداده دست و پایت را ببرند و از برج دارالحکومه آویزانت کنند! انگار باید تشکر هم می کردم! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
💚 نه كه يك بار صد هزار بار مي‌گم مجنون مادرم نه كه امشب صد هزار شب مي‌گم مهمون مادرم 🔸شاعر:حسن ثابت جو 😍💕 💖 💚 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز مقاومت در لحظات پایانی دوران غیبت! ( فتنه‌های سنگینی که در پیش داریم! ) | @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شانزدهم ✨دعبل ساکت شد. مسلم هنوز می خواست بشنود. _پس نمی دانی او کجاست. _همه آنچه می دانستم همین بود. مسلم سر پیش آورد. _عیسی بن جعفر راست گفته. او اینجاست، در بغداد. دعبل لبخند تلخی زد. _در بغداد است؟ پس حدسم درست بود که به این خراب آباد آمدم. _در دربار است. در زندان والی بغداد، فضل بن ربیع. سه سالی می شود که آنجاست، یعنی حتی پیش از آنکه تو نادانِ از همه جا بی خبر از بغداد بروی. این حرف برای دعبل سنگین بود. نفس در سینه اش گره خورد. _تو چی؟ آن وقت نمی دانستی؟ _یک ماه نیست که فهمیده ام. اگر می دانستم که به تو می گفتم تا بمانی و به دیار غربت نروی. دعبل نگاه سنگین و تندش را به مسلم دوخت. _می خواهم مولایم را ببینم. تو باید ترتیبش را بدهی. _ساده نباش مرد! یعنی نمی دانی چرا هارون او را نزد خود آورده و زندانی کرده؟ این یعنی مراقبت های ویژه! من این وسط چکاره ام؟ هیچ کس جز به دستور هارون یا جعفر برمکی و پدرش یحیی نمی تواند او را ملاقات کند. _لابد راهی هست. اینها را گفتی که پایم را به دربار باز کنی. پس بگو چه نقشه ای داری؟ مسلم تُنگ شراب را برداشت و پیاله ای پر کرد. _من فقط می توانم تو را به دربار ببرم. بقیه اش با خودت. تو تقیه نمی کنی و همه می دانند شیعه ای سرسخت و تلخ زبانی. صابون زبانت به تن خیلی ها خورده. _من با خدای خودم عهد کرده ام که شرنگ کلامم را به کام ستمگران مردم آزار بریزم تا در میان بستر مخمل و حریر، خواب به چشمان پلیدشان نیاید! _گوش کن! هارون دوست دارد یکی مثل تو، او را مدح کند. اگر او را به خواسته اش برسانی، در خزانه اش را به رویت باز می کند و تو را به آرزوهایت می رساند. در این صورت می توانی موسی بن جعفر«علیه السلام» را نیز ببینی. _از من می خواهی فرعون زمان را مدح و ستایش کنم تا اجازه ام دهند به دیدار مولایم بروم؟ مثل آن است که شراب بنوشم تا برای نماز، نشاط داشته باشم! اگر چنین کنم، آیا حضرت مرا راه خواهند داد؟ با چه رویی به چشمان ایشان نگاه کنم؟ بگویم دشمن خدا و رسول و اهل بیت و کسی که شما را به بند کشیده و دستش به خون فرزندان فاطمه آلوده است را ستوده ام و به آرزویش رسانده ام تا بتوانم شما را از نزدیک ببینم؟ اگر ایشان با چشمانی غمگین به من نگاه کند و از روی آزردگی، لبخندی بزند که معنایش این باشد که خراب کردی دعبل، آن وقت چه کنم! به کدام سوراخ بگریزم و خودم را پنهان کنم! _باز هم می گویم! من فقط می توانم پای تو را به دربار باز کنم و ترتیبی بدهم که در امان باشی. خودت گفتی به بغداد آمده ای تا امامت را ببینی. او در محله کرخ است و به سختی تحت مراقبت. کار دیگری از دست من برنمی آید جز اینکه تو را به او نزدیک کنم. اگر نمی خواهی، اینکار را نمی کنم. از من می شنوی، کمی به خودت بپرداز و بی هیچ عجله ای اوضاع را بسنج تا دریابی بهترین راه برای رسیدن به آنچه می خواهی کدام است. اندکی ملایم باش. داد و هوار راه نینداز که همه رم کنند و جبهه بگیرند. روزگار با پنبه سر بریدن است. فرزند زمان خودت باش. _بگو روزگار سازش و همرنگ شدن با دیگران است. مسلم لب ورچید که معنایش این بود: شاید، این هم حرفی است. پیاله را آرام به سوی دعبل سُراند. دعبل سکوت کرد و به دورترین درخت باغ که سر به آسمان می سایید خیره شد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
شھادت یعنی: نمـیر حیف اسـت بمـان، بسـاز، ساخته شـو! و در کلـام آخر برای خـــدا، شـــــھــیـــد شـو... :) @shohada_vamahdawiat                      
«بین سعادت و شقاوت، یک قدم بیشتر  فاصله نیست و آن قدمی‌ست که بر هوای نفس گذاشته شود !» @shohada_vamahdawiat                      
بین من و خان‌طومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا استوری همسر شهید بلباسی @shohada_vamahdawiat                      
. : اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود 🔹 شیخ بهایی، شیخ مفید و شیخ طوسی، آیت‌الله خویی، امام خمینی، سید عباس موسوی، حاج قاسم سلیمانی و... می‌روند و خط با دیگران باقی می‌ماند اگر مطهری شهید شد، خدا در صحنه حاضراست اگر چمران شهید شد، خدا در میدان است اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود اماهرگز نمی‌تواند. از فرماندهان ارشد حزب الله . @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨دعبل سوار بر اسب و هلال سوار بر گاری، وارد بازاری شدند که سقفی آجری و بلند داشت. دعبل لباس زیبایی به تن داشت و دستاری زیباتر به سر. به حمام رفته بود و پوست صورت و موهایش می درخشید. از کارگاه ها و فروشگاه های مجلل زرگری و جواهر فروشی گذشتند و به عطاری ها رسیدند. در آن قسمت، بوی مشک و عنبر و زعفران و هِل و دارچین پیچیده بود و دماغ را حال می آورد. به بازاری فرعی پیچیدند که سراسر دکان هایی بزرگ بود و وسایل منزل و لوازم آشپزی و پذیرایی می فروختند. از آنجا که بیرون آمدند، دیگر گاری پر بود و جا برای خریدی دیگر نداشت. راهشان را به کاروان سرایی کوچک و زیبا کج کردند. گاری و اسب را کنار حوض و درختان قطور و بلند حیاط، به غلامی نوجوان سپردند. به سوی ایوان مقابل پیش رفتند. جلوی ایوان، پرده ای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه، روی صندلی نشسته بود و چرت می زد. پاهایش به زمین نمی رسید. دعبل کیسه ای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکه ها، چشم باز کرد و لبخند زد. _درود بر شما! من صدای زرِ سرخ را می شناسم. درست حدس زدم؟ _سلام پدرجان! پول خوب آورده ایم و غلام و کنیزی خوب می خواهیم. هلال گفت: اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی می خواهیم که تربیت شده و کاردان باشند. پیرمرد چندبار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله می دویدند و چهارپایه هایی را جابه جا می کردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. ده تایی کنیز و غلام روی کرسی هایی نشسته بودند و طوری لبخند می زدند که دندان های سفید و سالم شان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیکتر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تابدارش را چرخی داد و از گوشه چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود. _تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول می دهم که از خریدنم شادمان شوی. پیرمرد گفت: آوازش دلنشین است و دَف و طُنبور را شیرین می نوازد. دعبل آهسته پرسید: از غلامان کدام شیعه اند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
، یک سال قبل از انفجار و شهادتش اومد گفت: من می خوام برم توی واحد  گفتم چرا؟  گفت: نپرس... گفتم: جون من، چرا می خوای بری؟ گفت: نپرس، بهت نمی گم وقتی خیلی اصرار کردم  گفت: فقط همین رو بگم که خاک تو سر من که  اومدن دنبالم .... @shohada_vamahdawiat                      
، پيشانی‌اش از زور درد چروك افتاده بود. چهره‌اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر می‌شد. بايد عقب‌نشینی می‌كرديم و حاجی نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد می‌شدند، چهره‌‌ی حاجی برافروخته‌تر می‌شد. ولی اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، برایش خيلی دردناك بود. آن شب تا صبح خیلی به حاجی فشار آمد. سعی می‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولی لحظه‌‌ی آخر، عجيب بود. حاجی نمی‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌ دنبال بدن يكی از بچه‌ها مي‌گشت. . @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هجدهم ✨پیرمرد به غلامی که عقب تر از همه نشسته بود و به دعبل نگاه نمی کرد، اشاره کرد. _آن یکی. نامش ثقیف است. مغربی است. بر پشتش ماه گرفتگی کوچکی دارد. برخی نمی پسندند. اگر این عیب را نداشت، صد دینار می ارزید. در عوض زرنگ و مطیع است. با دستان آویخته نماز می خواند. لابد شیعه است. زبان ما را خوب حرف نمی زند که مایه تفریح است. زود یاد می گیرد. اشاره کرد که ثقیف نزدیک آید. ثقیف با دست صورتش را پوشاند و با بی رغبتی برخاست و پیش آمد. دعبل به جمع کنیزان نگاه کرد و دید که یکی شان بی صدا اشک می ریزد. دست ثقیف را آرام کنار زد. گونه هایش خیس بود. هلال خواست به او پس گردنی بزند که دعبل دستش را گرفت. هلال گفت: غلامی که اشکش دَم مشکش باشد، مفتش هم گران است! _عاشق نبوده ای، عاشق هم ندیده ای؟ دعبل به کنیز زیبا نگاهی انداخت. این نگاه خداحافظی بود. انگشت به طرف کنیزی گرفت که گریه می کرد. _نام آنکه می گرید چیست؟ _ثَمَن. _همدیگر را دوست دارند. درست است؟ _هر دو مغربی اند. با هم نسبتی دارند. پسر عمو، دختر عمو هستند یا پسر عمه و دختر دایی یا دختر عمه و پسر دایی یا همچو چیزی. ثواب دارد اگر هر دو را بخری. دعبل به کنیز زیبا گفت: امیدوارم یکی که زیباتر از من و ثروتمند باشد، تو را بخرد و هر چه را در من امید داشتی، بهترش را در او بیابی! شانس آورده ای که تو را نمی خرم! کسی که با من زندگی کند، زندگی ندارد! ستاره اقبال من، لابد از این دنباله دارهاست که همیشه آواره و سرگردانم! به پیرمرد گفت: ثمن را هم می خواهم. ثمن با خوشحالی پیش آمد و کنار ثقیف ایستاد. دعبل گفت: شما از لحظه ای که به تملک من درآمدید، زن و شوهرید و تا من زنده ام از هم جدا نخواهید شد. ثقیف و ثمن همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. دعبل به سختی جلوی اشکش را گرفت. ثقیف را از ثمن جدا کرد. _صبر کن بچه! هنوز که نخریدمت. کیسه سکه را به هلال داد و راه افتاد. _چانه زدن با تو. درهمی هم به آن پسرک که کنار گاری ایستاده بده. رفت و به درختی تکیه داد. وقتی دید کسی مراقبش نیست، با گوشه دستار، اشک خود را پاک کرد. به یاد او افتاده بود. خواست دستی برای کنیز زیبا تکان دهد؛ اما او سرش به آیینه و شانه گرم شده بود. دعبل روز بعد به کوفه سفر کرد و پدر و مادر و عموهایش را دید. یک هفته آنجا ماند و با پولی که همراه داشت، دستی به خانه ای کشید که در آن به دنیا آمده بود. موقع رفتن، مادرش گفت: باز هم به سراغ مان بیا. نمی خواهم دیدارمان به قیامت بیفتد. دعبل گفت: اگر سر و سامانی گرفتم برمی گردم و شما را با خودم می برم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نوزدهم ✨توی مدرسی از یک مدرسه بزرگ، دعبل تاریخ شعر عرب را درس می گفت. سی نفری از جوانان مقابلش نشسته بودند و یادداشت می کردند. ثقیف نیز در جمع شان بود. درس که تمام شد، دعبل کتاب را بست و روی دو کتاب دیگر گذاشت. _یادتان نرود که خود را به آزادگی و راستی عادت دهید. به مذاق حق و حقیقت بسرایید، نه به طمع صله و درهم و دینار. کاری از این پلیدتر نیست که مکارمی را به خبیثی ببندید که نسبتی با آن ندارد. بدترین نوع کذب است. این همان خودفروشی است، اما با کلمات موزون و خیال انگیز. طبع لطیف و خداداد را خرج خدا کنید وگرنه مغبون خواهید شد. ثقیف کتاب ها را برداشت و راه افتادند. از مدرسه بیرون آمدند. از خیابانی اصلی سر در آوردند که در دو طرف تا دور دست ها ادامه پیدا می کرد. رفتند تا به یک میوه فروشی رسیدند. گاری کهنه ای کنارش ایستاده بود. صاحبش کدوتنبل های توی آن را خالی می کرد. الاغ گاری، برگ های چغندری را که جلویش ریخته بود به دهان می کشید. اسب سواران و پیاده ها در رفت و آمد بودند. شرطه ها آن دورها، روی پل قدم می زدند. دورتر از پل، عمارت هایی پلکانی بود که انگار از سر و کول هم بالا رفته بودند. عصر روشنی بود و باران ریزی می بارید. آسمان مثل مرمری درخشان بود با نقش بال های پرنده ای در حال پرواز. دعبل کدوی بزرگی برداشت و از ثقیف که لباس مرتبی به تن داشت پرسید: ثمن بلد است قلیه کدو بپزد؟ ثقیف دنبال کلمه هایی مناسب گشت. _تویش می ریزند لوبیا، تویش می ریزند دارچین؟ همین؟ _پس بلد است. خوب شد. _بلد هست. بله. خوب شد. شما دوست دارید همین قلیه؟ دعبل سر تکان داد و وارد میوه فروشی شد. میوه فروش که مردی پُرمو و چشم ریز بود و بوی تند عرقش، آزار دهنده بود، کدو را از دست دعبل گرفت و توی سینی ترازو که از بندهایی چرمی آویخته بود غلتاند. توی سینی دیگر یک سنگ بزرگ و دو سنگ کوچک گذاشت. کفه ها برابر ایستادند. _خوش آمدی برادر! کدو گرچه طبع سردی دارد، اما ملایم ومُلیّن و خلط آور و ضد عطش است. دافع اَخلاط خونی است. برای بَرَص و بواسیر و زخم مثانه و یرقان و اسهال و صفرا و واریس، نافع است. برای رنگ و لعاب چهره، عالی است! تا می توانی به همسران و کنیزان و غلامانت بخوران. اگر چیزی تهش نماند، غصه نخور، تخمه اش را بخور، برای انگل مفید است. بلند و تمسخر آمیز خندید و دندان های زردش را آشکار کرد. دعبل گفت: تو خودت کجایش را می خوری که چنین پُر پشم و مویی؟ لابد پوستش را! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
خدایا بہ رد پاهایشان بہ قطره قطره خونشـان بہ قلب پر اضطرابمـــان بہ اشتیاق قلبشــــان قسم مےدهیم عاقبتــ ‌مارا ختم به شهادتــ ڪن! @shohada_vamahdawiat                      
شهـــــادت مقصد نیست ! راه است ... مقصــــد حسیـــن (ع) است و شهادت نزدیڪ ترین راه رسیدن بہ حســیـــن حسیــن جــــان ؛ چقدر فاصلہ دارد سر منو سر تو ... @shohada_vamahdawiat                      
از شهید دفاع مقدس تا مدافع حرم : شهادت خوب است اما تقوا بهتر،تقوایی ڪ در قلب باشدو دررفتار بروز کند : شهادت فوزی است عظیم،خداوند به هرڪ بخواهدمیدهد @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨میوه فروش خنده اش را فرو خورد و همراه با سرفه ای، آهسته پرسید: چند کنیزک داری ناقلا؟ دعبل پاسخ نداد. _انبه و هلوی خوبی هم دارم. توی سبدها و انبان ها و روی طاقچه ها پر بود از انواع میوه و سبزی. عقب دکان، پستویی بود که از کنار درش جعبه های انگور و هلو و سبدی انجیر سیاه دیده می شد. در انتها چند خمره بزرگ بود. کنار خمره ها شلغم و چغندر تلنبار شده بود. دعبل سکه ای داد و میوه فروش کدو را مانند کودکی توی بغلش گذاشت. _این قِسم کدو، طعم شیرین و مطبوعی دارد. نوش جانت! من سه کنیز و دو همسر دارم، یکی از دیگری زشت تر و بداخلاق تر! نمی دانم چه گناهی کرده ام که گرفتارشان شده ام! حاضرم همه شان را با ماه رویی مهربان، بده بستان کنم. _آن ماه روی مهربان چه گناهی کرده که باید گرفتار یکی مثل تو شود! با همان ها که داری بساز برادر. بالاخره در و پنجره باید به هم بیاید. دعبل خواست بخندد که در همین لحظه دختری که چادری سفید با حاشیه ای طلادوزی شده به سر و لباس گران قیمتی به تن داشت، سراسیمه وارد مغازه شد. نفس نفس می زد و سعی می کرد با دستمالی ابریشمین و نقش دار، صورتش را بپوشاند. به میوه فروش گفت: به خاطر خدا، مرا جایی پنهان کن که دست ماموران به من نرسد! دعبل جایی ایستاده بود که دختر او را ندید. کدو در دست، خشکش زده بود. او همان سلما بود. باورش نمی شد. میوه فروش هم نمی توانست نگاه از او بردارد. انگار لال شده باشد، سلما را با اشاره دست، به سوی پستو هدایت کرد. هر طور بود زبان باز کرد و زیر لب گفت: جل الخالق! همان است که آرزویش را کردم! همه همسران و کنیزانم به فدای قد و بالای تو! دختر با چابکی درون خمره ای گِلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بینیدش. صدای سُم اسبی شنیده شد، سلما در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت. دست ها را لحظه ای بالا گرفت و شکر گفت. مأموری سواره که اسبش را به چرخیدن واداشته بود، به دکان اشاره کرد. سه شرطه از راه رسیدند و بی درنگ به گوشه و کنار دکان سرک کشیدند و حصیری لوله شده را با پا کنار زدند تا زیرش را ببینند. پشت جعبه ها را نگاه کردند. اسب سوار به شرطه هایی دیگر اشاره کرد که دکان های بعدی را بگردند. _تکان بخورید! نمی تواند زیاد دور شده باشد. همین حوالی است، وای به حال تان اگر بگریزد. خوب بگردید! هر زاویه و سوراخی را بکاوید! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🍁دل من مال خودم نیست کفیلی دارد عشق در مکتب ما ‌شرح طویلی دارد... 🍁کوچ کرده خبری داده که بر می گردد او که در گوشه این دهکده ایلی دارد... @shohada_vamahdawiat                      
🌹ما هنر شهادت‌ را هم که نداشته‌ باشیم ; هنرِ عمل‌ به وصیت‌نامه شهدا را باید داشته باشیم ... خَلاص! . ( دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران) معاون گردان ادوات ؛ و فرمانده تیپ الحدید لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ متولد : رودبار _ شهادت : جزیره مینو... . 🌷قسمتی از وصیت نامه شهید : بهترین لحظات عمرم حضورم در جبهه های نبرد حق علیه باطل بود و تصور اینکه حتی لحظه ای از جبهه دور باشم برایم دردناک است .همدیگر را دوست داشته باشید و تقوا پیشه کنید و در خدمت انقلاب باشید و پست و مقام وسیله امتحان است ، اگر خدای نکرده خطا کنید در قیامت باید جوابگو باشید . @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و یکم ✨میوه فروش به اسب سوار تعارف کرد که پیاده شود و با بُرشی از خربزه، گلویی تازه کند. مأمور توجهی نکرد و از دعبل پرسید: دختری هراسان را ندیدی که در حال فرار باشد؟ دعبل به کدویش ضربه ای زد. _من سرم به خرید گرم بود سرورم. یکی از شرطه ها نگاهی به انباری انداخت و جعبه ها و سبدهای خالی را که گوشه ای روی هم چیده شده بود به هم ریخت و مشتی انجیر از سبد روی خمره برداشت و بیرون آمد. ثقیف کنار درِ جمع شده دکان ایستاده بود تا از اسب که کف بر لب آورده بود، تنه ای نخورد. میوه فروش نفس راحتی کشید و سری تکان داد. در پستو را بست و چفتش را انداخت. به دعبل چشمکی زد و آهسته گفت: عجب لُعبتی! هر صد سال یک بار، چنین شانسی در خانه یکی را می زند. قدم تو مبارک بود که امروز چنین آهویی با پای خود آمد و به دامم افتاد! تا شرطه ها بازنگشته و چیزی مشکوک ندیده اند، از اینجا برو. دعبل تکان نخورد. از پستو سر و صدایی برخاست. دختر سبد انجیر را انداخته و از خمره بیرون آمده بود. پشت درِ بسته که رسید مُشتی به در کوبید و گفت: چرا در را بسته ای؟ میوه فروش به در نزدیک شد. _هیس! آرام باش دختر! هنوز شرطه ها خیلی دور نشده اند. همین اطراف اند. وقتی تو را نیافتند، دوباره برمی گردند. باید همانجا بمانی تا آب ها از آسیاب بیفتد. موقعش که شد، خودم خبرت می کنم. هیچ جا امن تر از همین پستو نیست. همان جا استراحت کن. شب که شد، تو را به جای امنی می رسانم. برایم مهم نیست که از کجا و برای چه فرار کرده ای. باز به دعبل اشاره کرد که برود. _خلوت کن برادر! به جای بقیه پولت، اناری انبه ای بردار و برو! خطاب به صاحب گاری، انگشت روی دماغ بلندش گذاشت. دعبل به خیابان نگاه کرد. شرطه ها دور شده بودند. دختر که مطمئن شده بود میوه فروش چه خیالی در سر دارد، پا به در کوبید و فریاد زد: باز کن این صاحب مرده را! اسم خودت را می گذاری مسلمان! من به تو پناه آوردم مرد! من آن آهویی که گمان کردی نیستم. من پلنگی هستم که چنگ می اندازد و توی صورتت تف می کند! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دوم ✨میوه فروش سر به در گذاشت و غرق رویا گفت: آرام باش میوه دلم! شلوغ بازی در نیاور. نمی خواهی که ماموران خبردار شوند؟ اگر بیایند می گویم تو را به دام انداختم تا تحویل شان دهم. خودت ضرر می کنی نازنین. شک ندارم جرم سنگینی داری که چنین فرار کرده ای و این تعداد شرطه، سراسیمه سر در پی ات گذاشته اند! صاحبت را کشته ای؟ دستت درد نکند! هر چه کرده ای، خوب کرده ای! شک ندارم که حقش بوده! پیش من بمانی بهتر است تا در بازار برده فروشان به حراج روی یا به سیاه چال بیفتی. اگر قسمت من نبودی که با پای خود به سراغم نمی آمدی. به قسمت و نصیب اعتقادی نداری؟ من کارم انتخاب میوه های آبدار و شاهوار است. قدر هلویی مجلسی چون تو را می دانم! مطمئنم که حتی خلیفه هم مثل تویی را در میان دو هزار کنیزش ندارد. من یک بار همسرش زبیده را در بازار طلافروشان دیده ام. او هم به زیبایی و دلارایی تو نیست! _آهای همسفر! چرا ایستاده ای و کاری نمی کنی؟ تا این چوب و تخته ها را نشکسته ام و خون این مردک ناپاک را نریخته ام، در را باز کن! دعبل که خود را به میوه فروش رسانده بود، کدو را بالا برد و پیش از آنکه او فرصت کند دستش را سپر کند، آن را به سرش کوبید. کدو چند پاره شد و میوه فروش با نعره ای تلو تلو خورد و روی سبدهای انبه و موز افتاد و از حال رفت و تخمه های کدو به موهای سر و صورتش آویزان ماند. _عجب! فکر نمی کردم تخمه اش نصیب خودت شود. صاحب گاری که صحنه را دید، فریاد زنان فرار کرد. دعبل چفت در را باز کرد. دختر بیرون آمد. برافروخته و هراسان بود. دعبل پای میوه فروش را گرفت و او را توی پستو کشاند و در را به رویش بست. دختر خود را به گوشه ای کشاند تا از بیرون دیده نشود. _از تو ممنونم جوانمرد! انگار در این شهر نمی توان به کسی اطمینان کرد؛ اما به گمانم شما انسان شریفی هستید! خدا کند بتوانم از این شهرِ نکبت بگریزم و به دیار خود بازگردم! دعبل که باز از زیبایی او و گیرایی چشمانش مبهوت مانده بود، با صدایی که سعی می کرد نلرزد پرسید: _برای همین فرار کرده اید؟ آنجا کسی انتظارتان را می کشد؟ _پدر و عموهایم را کشتند. هرچه را می شد غارت کردند و خانه و کشتزار و درختانمان را به آتش کشیدند. نمی دانم مادر و برادرم در آتش سوخته اند یا توانسته اند بگریزند. _درود بر پدر و مادر گرامی تان و فرزند شایسته شان! دعبل طول خیابان را نگاه کرد. خبری نبود. افسار الاغ را گرفت و گاری را داخل دکان آورد. کدوها را پایین ریخت. به ثقیف اشاره کرد تا کمک کند. حصیر و چند تایی جعبه چوبی و سبد را روی گاری گذاشتند. دعبل دیناری روی کفه ترازو انداخت. سکه با سرو صدا چرخید و پهن شد و آرام گرفت. _لطفا سوار شوید و خود را زیر این حصیر و سبدها پنهان کنید تا از اینجا دور شویم. راه دیگری به ذهنم نمی رسد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ماباید بمانیم و کاری را که می خواهیم، انجام بدهیم. @shohada_vamahdawiat                      
گمان نکن که فقط عاشورائیان را به آن بلا آزموده‌اند ؛ صحرای بلا به وسعتِ همۀ تاریخ است . @shohada_vamahdawiat