#داستان_ظهور.........
#صفحه_ششم......
آن طرف را نگاه كن ! آن مرد را مى بينى كه به سمت بزرگان مكّه مى رود.
او كيست و چرا چنين سراسيمه و مضطرب، جمعيّت را مى شكافد؟
او مستقيم نزد فرماندار مكّه مى رود. سلام مى كند و مى گويد: "ديشب خواب عجيبى ديدم و براى همين خيلى ترسيده ام".
فرماندار مكّه نگاهى به او كرده و مى گويد: "خوابت را برايم تعريف كن ".
و آن مرد چنين مى گويد: "خواب ديدم كه ابرى در آسمان ظاهر شد و آرام آرام به سمت زمين آمد تا اينكه به كعبه رسيد. در آن ابر، ملخ هايى ديدم كه بال هاى سبزى داشتند و مدّت زيادى دور كعبه طواف كردند و سپس به شرق و غرب عالم پرواز كردند".30
هر كس كه اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود.
آيا بينِ اين خواب و آن گروه سيصد وسيزده نفرى، ارتباطى وجود دارد؟
در شهر مكّه شخصى هست كه خواب را خيلى خوب تعبير مى كند. از او مى خواهند تا اين خواب را تعبير كند.
او قدرى فكر مى كند و سپس مى گويد: "لشكرى از لشكريان خدا وارد اين شهر شده است و شما هرگز نمى توانيد در مقابل آن مقاومت كنيد".
همه مردم مكّه به فكر فرو مى روند. آرى، آن لشكر، همان جوان هايى هستند كه ديشب وارد مكّه شدند.
طبيعى است كه مردم مكّه از دست اين جوانان عصبانى باشند; زيرا اينان مى خواهند اهل بيت(عليهم السلام) و شيعيانشان را در همه دنيا عزيز كنند.
شما فكر مى كنيد اوّلين تصميم مردم مكّه چه مى باشد؟
درست حدس زده ايد، آنها مى خواهند اين سيصد و سيزده نفر را دستگير كنند; امّا خدا ترسى بزرگ بر دل آن مردم مى اندازد.
من به حال اين مردم ساده لوح مى خندم، مردمى كه هنوز هم در فكر دشمنى با شيعه هستند. آنها نمى دانند كه ديگر روزگار غربت شيعه تمام شده است.
يكى از بزرگان مكّه كه مى بيند همه در ترس و اضطراب هستند مى گويد: اين جوانانى كه من ديده ام، چهره هايى نورانى دارند و اهل عبادت هستند، آنها كه تا به حال كار خلافى انجام نداده اند، چرا از آنها مى ترسيد؟
مردم مكّه تا غروب آفتاب در مورد اين جوانان سخن مى گويند و آن چنان ترس و وحشتى در دل دارند كه نمى توانند هيچ كارى بكنند.
❤️💝❤️💝❤️💝❤️💝❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
======👇======
@shohada_vamahdawiat
======🌹======
#حقیقت_دوازدهم
#صفحه_ششم
همسفر برخيز كه دشمن بيدار است ! ما بايد سفرى طولانى برويم .
ــ آقاى نويسنده ! ديگر مى خواهى مرا به كجا ببرى ؟
ــ ما بايد به قاهره برويم .
سوار بر اسب خود مى شويم و به پيش مى تازيم ، روزها وشب ها مى گذرد .. .
همسفرم ! رنگ آبى رود نيل را مى بينى !
اينجا قاهره است ، ما وارد شهر مى شويم .
ما اين همه راه را آمده ايم تا با ابن خَلِّكان ديدار كنيم ، دانشمند بزرگى كه كتابى مهم در تاريخ و حوادث آن نوشته است .
شنيده ام كه او قاضى اين شهر است ، ما بايد به دادگسترى برويم .
اينجا دادگسترى است و من به مأموران مى گويم :
ــ من مى خواهم با ابن خَلِّكان ديدار داشته باشم .
ــ شما اهل كجا هستيد ؟
ــ ما از ايران آمده ايم .
ــ حتماً براى تجارت به اين شهر آمده ايد !
ــ نه ، ما براى كشف يك حقيقت آمده ايم .
مأمور با تعجّب به ما نگاهى مى كند و به داخل مى رود تا هماهنگى لازم را انجام بدهد .
بعد از لحظاتى ما را به نزد ابن خَلِّكان مى برند .
ما به ايشان سلام كرده و مى نشينيم . او به ما نگاهى مى كند و مى گويد :
ــ شنيده ام شما از ايران آمده ايد و گفته ايد براى طلب آگاهى و كشف حقيقت آمده ايد .
ــ آرى ، من يك نويسنده هستم .
ــ شما دوست خودتان را معرّفى نكرديد ؟
ــ ببخشيد ، يادم رفت ، ايشان دوست خوبم و خواننده كتاب من است كه در اين سفر ، همراه من مى باشد .
❣همه ی جهان در جستو جوی تو میباشن
🌷
آقای من در آستان تولدت منتظرت هستیم
🌼مولای خوبم دنیا منتظر قدوم مبارکت هستن
🌻مولای من بیا و جهان را پر از عدل و داد کن
💐ناز قدمهایش صلوات
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#حقیقت_دوازدهم
#صفحه_ششم
ــ خيلى خوش آمديد ، من چه كمكى مى توانم به شما بكنم
ــ استاد ! شما مى دانيد كه ما از راه دورى آمده ايم و هدف ما اين بوده است تا به يك حقيقت پى ببريم ، آيا مى توانم از شما سؤال مهمّى بپرسم ؟
ــ من با كمال ميل در خدمت شما هستم ؟
ــ اكنون كه شما در زمينه زندگى بزرگان ، تحقيق كرده ايد و جوانى خود را در اين راه صرف كرده ايد ; براى من بگوييد كه به نظر شما آيا حسن عسكرى، فرزند پسرى داشته است يا نه ؟
ــ منظور شما از حسن عسكرى همان كسى است كه شيعيان او را امام يازدهم مى دانند ؟
ــ آرى ، ما مى خواهيم بدانيم كه به نظر شما آيا ايشان فرزند پسرى داشته است يا نه ؟
ــ مگر شما كتاب مرا نخوانده ايد ؟
ــ خير .
ــ من در كتاب خود در اين مورد سخن گفته ام .
استاد از جاى خود بلند مى شود و جلد چهارم كتاب " وفيات الاعيان " را براى ما مى آورد .
او صفحه 176 را باز مى كند و آن را مى خواند :
محمّد، پسر حسن عسكرى كسى كه شيعيان او را به عنوان امام دوازدهم مى شناسند ، او در روزجمعه ، نيمه شعبان سال 255 هجرى قمرى به دنيا آمد.
ما با شنيدن سخنان استاد بسيار متعجّب مى شويم ، ابن خَلِّكان كه يكى از دانشمندان بزرگ اهل سنت است در كتاب خود ولادت فرزندِ امام عسكرى(ع) را ذكر مى كند .
درست است كه او به امامت ، اعتقاد ندارد ، ولى مهم اين است كه او تولّد فرزندِ حسن عسكرى را قبول دارد .
پس چطور شد كه آقاى عثمان خميس در كتاب خود ادعا كرد كه همه امّت اسلامى ، ولادت فرزند حسن عسكرى را قبول ندارند .
مگر ابن خَلِّكان از علماى بزرگ اهل سنت نيست ؟
مگر همه اهل سنت به كلام و سخن ابن خَلِّكان به ديده احترام نگاه نمى كنند ؟
چرا آقاى عثمان خميس مى خواهد واقعيّت را پنهان كند ؟
🌷آری آقای من از همه ابتداء با آمدنت مخالفت کردن
♦️آنها که آبا و اجدادشان با امیرالمومنین علیه السلام دشمنی داشتند
🔷آنها که وجودت را انکار میکنند
🔻ولی نمی دانند که روزی خواهی آمد
🔶و با عدالتت مشت محکمی بر دهانشان خواهی زد
❤️ناز آمدنش صلوات
💐💐💐💐💐💐🍃🍃🍃🍃🍃
❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#در_قصر_تنهائی
#صفحه_ششم
حتماً مى دانى كه معاويه از زمان عثمان (خليفه سوم) تاكنون، هنوز بر شام حكومت مى كند و او با حيله و نيرنگ توانسته حكومت خود را بر آنجا ثابت نمايد .
اگر چه حضرتعلى(ع) به جنگ او رفت و در صفين جنگ سختى در گرفت; امّا درست در زمانى كه مالك اشتر تا پيروزى فاصله زيادى نداشت معاويه دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند و با اين كار، مردم كوفه را فريب داد و مانع پيروزى سپاه حق شد .
اكنون، امام حسن(ع) به حكومت رسيده است، او ريشه و اساس فساد را هدف قرار مى دهد .
آرى، معاويه و حكومت او ريشه همه فسادهايى است كه در امّت اسلامى روى مى دهد .
امام حسن(ع) به خوبى مى داند كه معاويه مى خواهد اسلام را از بين برده و همه زحمت هاى پيامبر را نابود نمايد .
اكنون ماه ذى الحجّه است و امام حسن(ع) نامه اى به معاويه مى نويسد :
همانا پدرم على بن ابى طالب به ديدار خدا رفته و او مرا به عنوان جانشين خود معرفى كرده است .
اى معاويه ، به خوبى مى دانى كه امر رهبرى بر مسلمانان ، حق ما اهل بيت است ، پس از تو مى خواهم كه از خدا بترسى و با من بيعت كنى و حكومت شام را به من بسپارى .
بدان كه اگر اين پيشنهاد را قبول نكنى من همراه با سپاهى بزرگ به سوى تو خواهم آمد .
نامه امام به دست معاويه مى رسد، اكنون، معاويه، مشاوران خود را جمع مى كند و از آنها مى خواهد كه به طرح نقشه اى براى مقابله با امام حسن(ع)بپردازند .
طبق نقشه اين نامه براى امام حسن(ع) فرستاده مى شود :
اى حسن بن على ! مگر فراموش كرده اى كه در صفين ، ابو موسى اشعرى ، پدر تو را از حكومت ، كنار زد ، حال چگونه شده است كه تو حقّ پدر خود را مى طلبى در حالى كه حقّ خلافت به من واگذار شده است .
همچنين در اين جلسه مهم، معاويه تصميم مى گيرد كه دو جاسوس به عراق بفرستد يكى به شهر كوفه، و ديگرى به شهر بصره .
اين دو جاسوس وظيفه دارند تا با خرج كردن سكّه هاى طلا، مردم اين دو شهر را نسبت به حكومت امام حسن(ع)بدبين كنند و در ميان مردم آشوب و فتنه ايجاد كنند .
موقع حركت است و جاسوسان معاويه مى خواهند به سوى عراق حركت كنند .
معاويه نزد آنها مى آيد و با آنها سخن مى گويد و به آنها وعده پول و مقام مى دهد و از آنها مى خواهد براى ترور امام حسن(ع) و ياران مهم او تلاش نمايند .
همسفر خوبم !
اكنون ديگر جان امام حسن(ع) در خطر است، بيا دعا كنيم تا خداوند، امام مهربان ما را از شرّ دشمنان حفظ نمايد .
🌻🌻🌻🌻🌻🍀🍀🍀🍀
#امام_حسن
#مظلوم_تاریخ
#شهداء_ومهدویت
💐 #شهداء_ومهدویت
#قصه_معراج
#صفحه_ششم
پيامبر از حجاب ها عبور مى كند و به ساحت قدس الهى مى رسد.
شما فكر مى كنيد اول كلامى كه خدا با حبيب خود مى گويد چه مى باشد؟
لحظه وصال فرا رسيده است و خدا با محبوب خويش خلوت كرده است !
گوش كن !
خداوند پيامبر را خطاب مى كند:
اى احمد !
آيا خداوند است كه پيامبر را صدا مى زند؟
اين صدا كه صداى على(ع) است ! !
اينجا حريم قدس الهى است و پيامبر هفت آسمان و عرش و ملكوت و هفتاد هزار حجاب را پشت سر گذاشته است.
پس چرا صداى على(ع) مى آيد !
پيامبر عرضه مى دارد:
بار خدايا !
تو با من سخن مى گويى يا اين على است كه با من سخن مى گويد؟
خطاب مى رسد:
من خداى تو هستم
من مثل و مانندى ندارم.
من تو را از نورِ خودم خلق كردم و على را از نور تو !
و اكنون كه به حضور من آمده اى به قلب تو نظر كردم و ديدم كه هيچ كس را به اندازه على، دوست ندارى !
براى همين با صدايى همچون صداى على با تو سخن مى گويم تا قلب تو آرام گيرد.
اما اكنون خدا مى خواهد اولين فرمان ملكوتى خود را به حبيب خود بدهد !
اى محمد !
اكنون به زمين نگاه كن !
چرا خدا چنين فرمانى مى دهد !
پيامبر، از زمين به اينجا آمده است !
مگر در زمين چه خبر است؟
و پيامبر نگاه مى كند !
بين پيامبر و زمين، هزاران هزار پرده و حجاب است.
همه اين پرده ها كنار مى رود !
درهاى هفت آسمان باز مى شود.
و پيامبر چه مى بيند؟
على(ع) را مى بيند كه نگاه خويش به سوى آسمان دارد !
خدايا من چگونه بنويسم؟
چه بگويم؟
در اين كار چه رازى نهفته است؟
آيا حضرت على(ع)، دلش براى پيامبر تنگ شده است؟
آيا خدا مى خواهد پيامبر خويش را خوشحال كند؟
شايد خدا مى داند كه هيچ چيز مثل ديدار حضرت على(ع)، پيامبر را خوشحال نمى كند براى همين مى خواهد دل حبيب خود را اين گونه شاد كند.
آيا موافقى سخن خود رسول خدا را برايت نقل كنم:
و على را ديدم كه سرش را به سوى من بالا گرفته است !
پس با او سخن گفتم و او هم با من سخن گفت !
نمى دانم ميان پيامبر و حضرت على(ع)، چه سخنانى رد و بدل شد.
و چون سخن آن دو تمام مى شود، خداوند، پيامبر را خطاب قرار مى دهد:
اى محمد !
من على را جانشين تو قرار دادم !
همين الآن اين مطلب را به على بگو زيرا كه او اكنون سخن تو را مى شنود.
پس پيامبر اين تصميم خداوند را به حضرت على(ع) اعلام مى كند.
و آنگاه خداوند به همه فرشتگان دستور مى دهد به حضرت على(ع) سلام كنند و به او تبريك بگويند.
و اينك بين خدا و حبيبش سخنانى رد و بدل مى شود:
ـ اى محمد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟
ـ بار خدايا، تو خود بر قلب من آگاهى دارى.
ـ آرى، من مى دانم، ولى اكنون مى خواهم كه از زبان تو بشنوم !
ـ پسر عمويم على را بيش از همه دوست دارم.
و اينجاست كه خداوند پيامبر را به دوست داشتن حضرت على(ع) امر مى كند و به او خطاب مى كند:
آنانى كه على را دوست دارند دوست بدار.
و اكنون خداوند وعده شفاعت شيعيان حضرت على(ع) را به پيامبرمى دهد.
اينجاست كه پيامبر به سجده مى رود !
نمى دانم چقدر وقت در سجده شكر باقى مى ماند.
و بار ديگر خطاب مى رسد:
اى محمد !
من علىّ أعلى هستم، من بودم كه نام خويش را براى برادر تو برگزيده ام و او را على نام نهاده ام.
اگر بنده اى از بندگان من، به مقدار بسيار زياد، عبادت مرا بكند اما ولايت على را قبول نكند، او را به جهنم مى افكنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃
#قصه_معراج
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_ششم
عُيَينه از خيمه خود بيرون مى آيد و به مهمان هاى خود خوش آمد مى گويد و آنها را به داخل خيمه دعوت مى كند:
ــ مهمانان عزيز! خيلى خوش آمديد.
ــ شما مى دانيد كه محمّد، دين تازه اى آورده است. او مى خواهد آيين بت پرستى را از بين ببرد. ما مى خواهيم با كمك شما به جنگ او برويم تا نتواند بت ها را نابود كند.
ــ شما ساليان سال ما را به خاطر عبادت عُزّى، سرزنش مى كرديد، حال چگونه شده است كه مى خواهيد از خداى ما دفاع كنيد؟ باور آن سخت است.
ــ جناب عُيَينه! حق با شماست. ما قبلاً با بت پرستى نظر مساعدى نداشتيم، امّا وقتى مقدارى به مطالعات و تحقيقات خود ادامه داديم به نتايج تازه اى رسيديم.
ــ عجب. خوب بعد از اين تحقيقات جديد، چه دستگيرتان شد؟
ــ ما فهميديم كه دين شما بهتر از دين محمّد است. و اين سخن را به ابوسفيان گفته ايم و او به ما قول همكارى داده است. آيا شما هم به ما كمك مى كنيد؟ آيا نيروهاى خود را براى حمله به مدينه بسيج مى كنيد؟
ــ من بايد قدرى فكر كنم. ما مدّت هاست كه با مردم مدينه، روابط خوبى داريم. در سال هاى قحطى، مردم مدينه به ما كمك زيادى كرده اند، حال ما چگونه به جنگ آنها برويم؟
ــ جناب عُيَينه! شما بزرگ اين قبيله هستيد. شما بايد از عُزّى، دختر خداى خود حمايت كنيد. اگر دست روى دست بگذاريد، محمّد به معبد شما حمله خواهد كرد و دختر زيباى خدا را در آتش خواهد سوزاند!
ــ باشد. ما به كمك شما مى آييم.
❣❣❣❣❣❣🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
#شيرين_تر_از_عسل
#صفحه_ششم
خبر آمدن شما به مكّه در جهان اسلام پخش مى شود، مردم كوفه تصميم مى گيرند تا حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند، آنان نامه هاى فراوان براى حسين(ع) مى فرستند.
در يكى از روزها مى بينى كه صد و پنجاه نفر از كوفه به مكّه آمده اند، آنان نزد عمويت حسين(ع) مى آيند و او را به كوفه دعوت مى كنند.
آيا حسين(ع) دعوت آنان را خواهد پذيرفت؟
دوست دارم برايم از نامه هاى مردم كوفه بگويى؟ يكى از آن نامه ها را باز مى كنى و آن را برايم مى خوانى: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم".
وقتى من اين سخن را مى خوانم، از اين همه شور مردم كوفه به وجد مى آيم، اكنون نامه ديگرى را برايم مى خوانى: "اى حسين! صد هزار نفر سرباز در انتظار آمدن تو هستند تا تو را يارى كنند".
من با خود فكر مى كنم آيا عمويت حسين(ع) دعوت مردم كوفه را مى پذيرد يا نه؟
تو مسلم را به خوبى مى شناسى! او شوهرِ عمّه توست، حسين(ع) او را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى مسلم! به كوفه برو و اگر شرايط مناسب بود به من خبر بده تا به كوفه بيايم".
اينجاست كه مسلم آماده اين مأموريّت بزرگ مى گردد، شما با او خداحافظى مى كنيد و او به سوى كوفه حركت مى كند.
مدّتى مى گذرد، نامه اى از مسلم به دست حسين(ع) مى رسد، مسلم در اين نامه شرايط كوفه را مناسب اعلام مى كند.
روز هفتم ذى الحجّه است، حاجيان براى انجام اعمال حجّ به مكّه آمده اند، دو روز ديگر تا روز عرفه باقى مانده است. تو دوست دارى كه حج را در كنار حسين(ع) به جا آورى، حجّى كه همراه با امام زمان باشد، چقدر دلنشين است!
به حسين(ع) خبر مى رسد كه مأموران يزيد به مكّه آمده اند، آنان در زير لباس هاى احرام، شمشير مخفى كرده اند و مى خواهند خون حسين(ع)را در كنار كعبه بريزند. اينجاست كه او تصميم مى گيرد به سوى كوفه حركت كند. تو هم آماده اى كه حسين(ع) را در اين سفر يارى كنى. تو سرباز نوجوان او هستى.
❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#الماس_هستی
#صفحه_ششم
منافقان گروهى از مسلمانان هستند كه در مدينه زندگى مى كنند، به ظاهر مسلمان شده اند، امّا به سخنان پيامبر ايمان واقعى ندارند، آنان كنار هم جمع شده اند و با يكديگر سخن مى گويند:
ــ ديديد كه محمّد چه كرد، او دستور داد تا ما درِ خانه هاى خود را كه به سمت مسجد باز مى شد ببنديم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت.
ــ فكر مى كنم محمّد گمراه شده است!!
ــ آرى، او شيفته على شده است، ميان على و بقيّه فرق مى گذارد.
ــ نمى دانم على با ما چه فرقى دارد، على جوانى است كه تجربه زيادى هم ندارد، ولى محمّد او را خيلى دوست دارد.
پيامبر در خانه خود است كه جبرئيل نزد او مى آيد و سخن منافقان را براى او مى گويد و سپس آيات اوّل سوره نجم را براى او مى خواند.
پيامبر صبر مى كند تا موقع نماز فرا رسد و مردم براى نماز به مسجد بيايند، بعد از خواندن نماز به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد:
چرا بعضى از شما به على حسادت مىورزيد؟ بدانيد كه من به خواسته خود چنين كارى را نكرده ام.
اين دستور خدا بود كه جبرئيل آن را برايم آورد، خدا فرمان داده تا در خانه هايتان را كه به سمت مسجد باز مى شد، مسدود كنيد و بدانيد باز خدا از من خواسته تا در خانه على به سوى مسجد باز باشد.
على برادر من است و خدا اين امتياز را به او داده است.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59