eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مولا باشد 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۴۱🌷 🌹... و امناء الرحمن...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🔷دانه را به خاک می دهند،به خاکستر ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﺎﮎ ﺍﻣﯿﻦ است ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻭﯼ ﮐﺎﺷﺘیم ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻧﺖ همان ﺟﻨﺲ ﺁﻥ را ﺑﺮﺩﺍﺷت می کنیم. 🔷ﺧﺎﮎ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻢ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. 🔷 ﺍﻣﺎ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ.ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﮐﻢ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻗﻮﻩ‌ﯼ ﻧﺒﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ. 🔷 ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﯿﭻ باغ ﺑﺬﺭ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺬﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ و ﺷﺎﯾﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. 🔷ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﺪ. 🔷ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺧﺎﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ و ﺿﺎﯾﻊ و ﺗﺠﺰﯾﻪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ. 🔷ایشان ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺍﻣﯿﻨﺎﻥ ﺭﺣﻤﻦ. ﺭﺣﻤﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺑﮑﻨﺪ ﻧﺜﺎﺭ ﺍﯾشان ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔷ﻣﺜﻞ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺬﺭﺵ را ﺑﯿﻔﺸﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ‌ﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺍیشان و بقیه ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ایشان ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. 🔷امام مهدی علیه السلام ﺍﻣﯿﻦ‌ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ.پس ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ به ایشان ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﻭ ایشان ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ‌ﯼ امام می نشینیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
این دو شلوار را دشمن پاره کرده؛ یکی در جنگ نرم (فرهنگی) و دیگری در جنگ سخت (نظامی) یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی! @shohada_vamahdawiat
🤹‍♀️ _یادمه...درست 9 سالم بود که اون اتفاق وحشتناک افتاد.بابام برای جلسه قرار بود برود مشهد. یادمه حتی نزدیک تاسوعا عاشورا بود و مامان همش می گفت کاش ما هم باهات بیایم.ولی بابا میگفت روز عاشورا بعد از ظهر پروازمه و برمیگردم. پس برای چی بیاین.منم که همش باید دنبال کارم باشم.چون توی تعطیلیه راحت تر میتونم کارخانه رو با کامران ببینیم.قرار بود از کارخانه دوستشون بازدید داشته باشند. مامان از بابا خواست که اگه روز عاشورا زیارت رفتند برای ما هم دعا کنند....و بابا رفت. رفت و دیگه هم بر نگشت...به اینجا که رسید هق هق الهه بلند تر شد. سعی کردم ارامش کنم و تا حدی هم موفق شدم. توی مغزم یه سوال بود.اونم اینکه چه بلایی سر بابای الهه امده؟! وقتی کمی ارام شد خیره شد به یه گوشه از اتاق و ادامه داد: _ روز عاشورا تمام کاراشون تمام میشود و فقط باید بسته ای رو به کسی میرسوندند که کامران میبینه بابا بی قراره . از بابا می پرسد که چی شده؟ بابا هم میگه اخه خیلی سخته که تا اینجا امدیم و توی این روز دست بوس اقا نرفتیم... کامران هم وقتی میبینه بابا چقدر دلش میخواد برود قبول میکنه بابا برود حرم و کامران هم ارسال بسته را انجام بدهد و همدیگر را در فرودگاه ببینند. همان سال روز عاشورا داخل حرم را بمب گذاشته بودند و دیگه هیچ وقت بابای من برنگشت. کامران هم همیشه خودشو لعنت میکند که کاش انروز بابا را نمی فرستاده حرم. خسته ات کردم؟ اشکام و پاک کردم گفتم: نه اصلا...این چه حرفیه؟ _ قبل از اینکه بابا برای همیشه مارو ترک کند درست دو سال قبلش...( نفس عمیقی کشد و ادامه داد.معلوم بود تجدید خاطره ها براش خیلی سخته.) همسر و دختر کامران توی تصادف کشته شده بودند و بعد از تصادف انها کامران خیلی به من محبت می کرد. دختر کامران هم همسن و هم بازی من بود. و همه میدونستیم که وقتی من را دخترم صدا میزند با چه حسرتی این حرف را میزند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢 پلیسی که به حجاب دخترانش تاکید بسیاری داشت 🔹به حجاب خیلی تاکید داشت و می گفت باید دخترام حتما چادری باشند. همیشه مانتوهای بزرگتری براشون می گرفت و میگفت اشکال نداره تا چند سال همین هارو بپوشن ولی حتما باید چادر داشته باشند. 🔹شهید عباس نادری فرمانده پاسگاه شوش دانیال نبی بیست و دوم دی 94 در درگیری با سارقان مسلح به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
زن ها و بچّه ها بر كجاوه ها سوار شده و همه آماده حركت مى شوند. ما داريم برمى گرديم! گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده اند و اكنون مى خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند. همسفرم، نگاه كن! اين جا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى رسد. ما به سوى مدينه برمى گرديم. چند قدمى برنداشته ايم كه صدايى مى شنويم: "راه را بر حسين ببنديد!". اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى برند و راه بسته مى شود. هياهويى مى شود. ترس به جان بچّه ها مى افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده اند. خداى من چه خبر است؟ امام دست به شمشير مى برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى كند، فرياد برمى آورد: ــ مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى خواهى؟ ــ اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى دادم، امّا چه كنم كه مادر تو دختر پيامبر من(صلى الله عليه وآله) است. من نمى توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم. ــ از ما چه مى خواهى؟ ــ مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم. ــ به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى آيم. ــ به خدا قسم من هم شما را رها نمى كنم. ــ پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى ترسانى؟ ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى آورند. عبّاس، على اكبر، عَون، جعفر و همه ياران امام به صف مى ايستند. لشكر حُرّ هم، آماده جنگ مى شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود. نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🎗 🤹‍♀️ بعد از فوت پدرم ما خیلی کم کامران را می دیدیم. مامانمم توی ان چند وقت به کلی شکسته شده بود. ماهی یک بار کامران می امد خانه ی ما و پولی که سهم پدرم از شرکت بود را به مامان می داد و می رفت. این رفت امد ها به همین سبک ادامه داشت تا اینکه مامان برای سال دوم دبیرستانم تصمیم گرفت معلم فیزیک بگیرد. برام مهم نبود کی قراره معلمم بشود. من از موقعی که پدرم را از دست داده بودم دیگه ان دخترشاد و شیطون نبودم. تا این که معلم من امد. روزی که امد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. یه پسر قد بلند و خوشتیپ. چشم و ابروی مشکی و با لبهای صورتی. باورت نمیشه باران...داشتند قند توی دلم اب میکردند انقدر که خوشحال بودم.وقتی خودشو معرفی کرد تازه فهمیدم هم بازی بچگی هامه. پسری که 5 سال ازم بزرگتر بود. ان پسر حسام اعلایی بود. پسری که با اولین نگاهم بهش دل و دینم و باختم.حسام پسر کامران جون بود. _ چی؟؟( باز داد زده بودم...ولی ایندفعه انقدر دادم بلند بود که چند ثانیه بعد لیلا جون با شتاب در را باز کرد) _ چی شده؟ باران جان چرا جیغ میزنی مادر؟ _ ب...ب...ببخشید لیلا جون...اخه یه چیزی که امادگیشو نداشتم را شنیدم. شرمنده. نفس راحتی کشید و گفت: دشمنت شرمنده عزیزم. پاشید بیاین ناهار. منتظر کامران نمیشیم.ناهارمون را میخوریم و برای اون میزارم که امد بخورد.. زنگ زد گفت توی شرکت کاری پیش امده نمیتونم زود بیاد. به الهه نگاه کردم. نمی توانستم به راحتی از ادامه ی ماجرا بگذرم. حاضر بودم 10 روز غذا نخورم ولی ادامه ی ماجرا را بفهمم. انقدر التماس توی چشممام ریخته بودم که الهه هم دلش به حالم سوخت و گفت: مامان به نظر من بهتره صبر کنیم تا کامران جون بیاید و همه با هم غذا بخوریم. لیلا جون چشم غره ای به الهه رفت که از دید من پنهان نماند. و گفت: الهه!...نه عزیزم. باران جان چه گناهی کرده که تو تازه ساعت 11 صبحانه خوردی؟ ترجیح دادم راستش را بگم تا هم خودم را خلاص کنم و هم اینکه لیلا جون راضی بشه.در نتیجه با دست الهه را به سکوت فراخواندم و گفتم: 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
این روزا و شبها زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام کنید..‌‌‌‌‌‌.... به حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود: این مردم نه تنها به من سلام نمی‌کنند بلکه جواب سلام علی رو هم نمی‌دهند......... السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام.....‌‌‌ شبتون بخیر التماس دعای فرج ➥ @shohada_vamahdawiat 💖🌟✨🌙💖
﷽❣ ❣﷽ صبحت بخیر سرچشمه‌ی زندگانی‌ام؛ از نگاه کردن‌های توست اگر جانی مانده... اما جانِ جهان این نیامدن‌ها بس نیست؟؟ مهدی جان! بحق عمه جانت ، زینب بیا... @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ لیلا جون...باور کنید من هم گرسنه نیستم و دیر صبحانه خوردم. الان هم الهه داشت برام چیزی را تعریف می کرد که راستش حاضرم چند روز غذا نخورم ولی ادامشو گوش کنم. ( لبخند کوتاهی زدم ) پس بهتره که منتظر اقای ش... تازه یادم افتاد کامران فامیلیش شرفی نیست ولی هرکاری کردم فامیلی خودش را به یاد نیاوردم...با کمی مکث گفتم: منتظر اقا کامران بشیم تا ایشون هم تشریف بیاورند. لیلا جون اصرار من را هم که دید بالاخره راضی شد و گفت: باشه ...هرطور راحتید.ولی اگر گرسنه شدید بیاین که ناهار بخوریم. _ در ضمن لیلا جون...من از مامانم و بابام خیلی دورم و خدا میدونه که چقدر وقتی شمارو میبینم به یاد مامانم میفتم و چقدر این خانه و شما و بوی سبزی خوردن های توی باغچه رو دوست دارم. تو را به خدا قسم با من هم مثل الهه باشین و بدونین که منم توی خانه ی شما و با الهه و شما تعارف ندارم و احساس راحتی میکنم. البته اگه پر رویی نباشه... لیلا جون لبخندی زد و با محبت به سمت من امد و بغلم کرد و گفت: خدا مادر پدرتو برات حفظ کنه مادر. امروز به الهه افتخار کردم . به دخترم افتخار کردم چون تورو انتخاب کرده به عنوان دوستش عزیزم. چشم دخترم. و با لبخندی که چاشنی صورتش بود از اتاق خارج شد. نگاهی به صورت خسته ی الهه کردم. چشماش...چشمایی قهوه ای رنگ که انقدر تیره بود که توی تیرگی اش گم میشدی. پیشونی بلند و صورت سفید و بینی ای که نه بزرگ بود و نه کوچیک...با گونه هایی برجسته که به جذابیت صورتش خیلی میومد. وقتی میخندید...دندان های مرتبش خود نمایی می کرد...ولی حیف که الان فقط غمی که توی چشماش لانه کرده بود خود نمایی میکرد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
چہ مےفهمیم چیست مردم ؟ و همنشینش ڪیست مـردم ؟ تمام جستجومان این شد: شهـادت نیست مـردم 🍃🌹🍃🌹 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
او به امام رو مى كند و مى گويد: "اى حسين! هر مسلمانى اميد به شفاعت جدّ تو دارد. من مى دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و آخرتم تباه است، امّا چه كنم مأمورم و معذور!". امام به سخنان او گوش فرا مى دهد. حُرّ، دوباره سكوت مى كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد و به امام پيشنهاد مى دهد: "شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم". حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى گويد: "خدا كند امام اين پيشنهاد را بپذيرد". او باور نمى كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. او خيال مى كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته اند و امام بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد. اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود، ولى امام نمى خواهد آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است. اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده است، امام سخن او را مى پذيرد. حُرّ اين نامه را براى ابن زياد مى نويسد: "من در نزديكى هاى كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّا او حاضر به تسليم نشد. من نيز با لشكر او را تعقيب مى كنم". شمشيرها در غلاف ها قرار مى گيرد و آرامش بر همه جا حكم فرما مى شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
👇👇👇 ایمان و اخلاق پسرعمه دختردایی بودیم و در جریان انقلاب بیشتر به دو هم رزم شباهت داشتیم تا فامیل. زمستان56 بود که از من خواستگاری کرد و من که آن موقع در سرم تب و تاب انقلاب بود، خیلی بهم برخورد. یک سال و چند ماه از این جریان گذشت و در این بین، او بود که با اصرار و خواندن آیات و روایات، سعی در متقاعدکردنم داشت؛ تا اینکه یک بار برای اتمام حجت آمد و گفت: «معصومه، خودت می دانی ملاک من برای انتخاب تو، ظاهر و قیافه نبوده ولی اگر باز فکر می کنی این قضیه منتفی است بگو که دیگر با اصرارم تو را اذیت نکنم.» نشستم و با خودم خلوت کردم. روایت دیده بودم که اگر خواستگاری برایتان آمد و باایمان و خوش اخلاق بود، رد کردنش مفسده به دنبال دارد؛ هیچ دلیلی برای رد کردنش به ذهنم نرسید، گفتم راضیم. شهید اسماعیل دقایقی نیمه پنهان ماه 4 امام جواد ع هر کس به خواستگاری دختر شما آید و به تقوا و تدین و امانتداری او مطمئن باشید، با او موافقت کنید و گرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگی در روی زمین خواهید شد. تهذیب الأحکام. ج7، ص396 @shohada_vamahdawiat
💢کنار کعبه دلها دعا کرد که شهید شود 🔹شهید صادق یوسفی سوم فروردین 68 مصادف با نیمه شعبان در شهرستان قروه در خانواده ای مذهبی و متدین به دنیا آمد. 🔹از همان دوران کودکی عاشق جهاد در راه خدا بود . اوقات فراقتش در دوران نوجوانی و جوانی را در هلال احمر و درختکاری در جهاد سازندگی و امور ورزش .... می گذراند. 🔹صادق اسفند 87 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و بعد از اتمام آموزشهای مقدماتی در تهران و دوره تخصصی در مشهد مقدس در اسفند ماه 1388 در یگان صفر مرزی شهرستان مریوان مشغول به خدمت گردید . 🔹او بی نهایت عاشق جهاد و شهادت و عبادت در راه خدا بودبه نحوی که دو ماه قبل از شهادتش در سفر به مکه ی مکرمه در کنار خانه کعبه از خداوند متعال تقاضا نموده بود که پاک از این دنیا برود و به زودی شهید شود .تا اینکه سی ام اردیبهشت 94 در منطقه انجیران مریوان طی در گیری با عوامل مزدور ضد انقلاب مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۲🌷 🌹... و امناء الرحمن...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ما ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺎﺳﻪ‌ﺍﯼ ﺷﯿﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺭﯾزیم.مثلا ﮐﺎﺳﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ،ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ و ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ☘ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﻮﺯﻩ‌ﺍﯼ ﺁﺏ ﻧﻤﯽ‌ دهیم.در ﮐﻮﺯﻩ‌ﺍﯼ که ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺁﺏ ﻧﻤﯽ‌ ريزیم،چون آب را تلف ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ☘ﻣﺎ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺳﻪ‌ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ و ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺯﻩ‌ﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ.مثلا ﯾﮏ ﺣﺮﻑ که ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨیم ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ!!! ﺍﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ☘ﺍمام ﺍﻣﯿن ﺣﻖ است.ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾشان ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍمام ﺩﺍﺩﻩ و ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾشان ﺳﭙﺮﺩه است.چون نه تنها این امانت را ضایع نمی کند بلکه حق امانت و اعتماد خداوند را به خوبی ادا می کند. 🌸امام مهدی علیه السلام ﻣﺜﻞ ﺧﺎﮐﯽ هستند ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻮﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻮﺕ ﺑﮕﯿﺮﺩ و ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ. 🌸خاک ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺗﺎ دانه ﺑﺎ‌لا ﺑﯿﺎﯾﺪ.ایشان ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ،ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺸﺎﻥ،ﺍﺯ ﻣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺷﺪ ﺑﮑﻨﻨﺪ. 🌸 ﺍﻣین ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﻭﺛﻮﻕ ﺣﻖ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻟﻘﺒﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﺎ ﻟﻘﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺏ و کتاب ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ. 🌸مثلا ﻗﺪﯾﻢ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﺟﺎﻝ‌ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ و ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﻭﺛﻮﻕ ﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ولي ﺧﯿﺎﻧﺖ‌ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ! 🌸ﺑﻪ ﺭﺟﺎﻝ ﻣﺬﻫﺒﯽ،ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺸﺮﯾﻌﻪ یا ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻻ‌ﺳﻼ‌ﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﮐﺎﻣﻼ‌ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﻣﻮﺍﺯﯾﻦ ﺷﺮﯾﻌﺖ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ! 🌸 ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﻭﻋﻆ ﻭ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﻮﺍﻋﻈﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ.ﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺘﺠﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ. 🌸ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﯾﮏ ﻟﻘﺐ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﺑﺎﺷﺪ! ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ! 🌸ﺍﻣﺎ ﺍﻟﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ تعالی ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ عین حقیقت است.وقتی به امام لقب امین می دهد حقیقتا و بدون تعارف ایشان را امين می داند... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹|شهید محمدعلی رهنمون ✍️ خیرات ▫️مادرمون فوت شده بود و می‌خواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرج‌ها، با پولش کتاب بخریم برا بچه‌های روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضی‌تره.... 📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲ @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ چند جلسه ی اول و عادی بود...یعنی یه جورایی نمیتونستم روحیه اش را بعد از این همه سال تشخیص بدم...دلم برای همون حسامی که اگه بچه ها با هم جمع می شدیم همیشه طرف دار من و سارا خواهرش بود. و من همیشه چقدر حسادت میکردم به سارا که برادر داره و من از این نعمت بی بهره بودم. بعد از چند جلسه یخ حسام هم دیگه اب شده بود . میخندید. حین درس میخندید. منم که اون موقع سنی نداشتم. فقط 16 سالم بود. باران باورت نمیشه اگر بگم از تمام روز های هفته سه شنبه ها و پنج شنبه ها را که حسام به خانه امون میومد و یادمه. چه روزایی. وقتی می دید خسته شدم ادامه نمی داد و سعی میکرد با تجدید خاطره ها و شوخی و خنده من را سرگرم کند تا خستگیم در بره. و همان پسر باعث و بانی ازدواج مادرم با کامران شد. یادمه که چند باری می دیدم که کامران به بهانه های شرکت و مشورت با مامان میاد خونه ی ما. ان زمان به یکی از بچه های مدرسمون که خیلی هم باهاش صمیمی بودم جریان را گفتم ... از زندگیم خبر داشت. وقتی جریان را بهش گفتم گفت که کامران قصد دارد که با مامانم ازدواج کند. ان روز انقدر به این حرفش خندیدم که از گوشه های چشمم اشک امد پایین. باور نمی کردم. تا اینکه برام از عمه ی کوچیکش که بیوه شده بود و دوست چندین ساله ی شوهرش به خواستگاریش امده بود گفت. دیگه از خنده اشک نمیریختم. دیگه از هق هق هام اشک می ریختم. هاله بهم گفت شاید هم اشتباه کرده باشه. پس بهتره یواشکی به مکالمه ی مامان و کامران گوش بدم. یادمه یک هفته ی بعد کامران دوباره سر و کله اش پیدا شد. به بهانه ی درس عذر خواهی کردم و امدم توی اتاقم و گوش هامو چسبوندم روی در. باران... باران... باران... نمیدونی برام چقدر سخت بود که التماس های کامران را بشنوم و سکوت کنم الهه کاملا حالت عصبی پیدا کرده بود. گریه میکرد...بلند بلند باران باران میگفت...چند بار در میان هق هق هاش بابا بابا کرد و دیگه طاقت نیاورد و خودشو میون دست هام پناه داد.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام شبتون حیدری... 💖🦋🌟✨🌙🦋💖
﷽❣ ❣﷽ درد ما از هجر یوسف کمتر از یعقوب نیست او پســر گم کرده بود و ما پـدر گم کرده ایم فرج مولا صلواتـــــــ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو السلام علیک یا امیرالمؤمنین 💐💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ خودمم حال مناسبی نداشتم. همراه باهاش گریه میکردم. ولی فقط من بودم که گریه می کردم. الهه زجه میزد. ناله میکرد... _ باران....بابامو میخوام. خیلی زود ازم گرفتش...( چشمای اشکیشو بهم دوخت ) و گفت: باران...پدر داشتن چه طعمی داره؟ ( منتظر پاسخ من نشد...اصلا انگار من را نمی دید...و فقط خودش بود و خودش) باران خیلی شیرینه...خیلی. باران چقدر سخته که 9 سال این طعم و بچشی و بعد....باران میگن از گشنه باید بگیری بدی به سیر. اون که طعمشو هیچ وقت نچشیده ....هیچ تجربه ای ازش نداره. ولی اون که طعمشو...بوشو...صداشو....لالایی گفتناشو...پناه اغوششو...امنیتشو حس کرده باشه...حتی برای یک بار...دیگه از یاد نمی بره... هق هق میکرد و نمی توانست درست حرف بزنه... _ نمی فهمی ...نمی فهمی وقتی روز جشن تکلیف...توی مدرسه...همه با مامان باباهاشون امده بودن و من تازه داغ دار بابام بودم... (شروع کرد بلند بلند گریه کردن و داد زدن....انگار میخواست عقده های چندین ساله ی توی دلشو خالی کند...دیگه سعی در ارام کردنش نداشتم...دلم می خواست غم توی دلش خالی بشه...) _ خدااااااااااااا....خداااااا اااا....چرا؟ چرا؟ باران من بابامو میخوام. من ...با..بامو میخوام. در با سرعت باز شد و به کمد پشت در برخورد کرد. لیلا جون با رعب و وحشت وارد شد و به تک دخترش که فریاد میزد و در اغوش من باباشو میخواست...دختر 19 ساله ای که ده سال بود از پدرش دور مانده بود...دختری که فقط یک چیز را در ان لحظه از خدا میخواست...و ان هم یک چیز غیر ممکن..." پدرش" را...........می نگریست ..الهه فریاد میزد...زجه میزد...و بلند بلند پدرش را صدا میزد _ بابا علی...کجایی؟ بابا علی برا دخترت خواستگار پیدا شده...بابا علی کجایی؟ بابا علی تو را خداااااااا ...بابا علی خواب بد دیدم...میشه شب پیشت بخوابم...بابا علی دلم برات تنگ شده ...بابا علی تو که مهربون بودی...بابا علی بیا ببین دخترت میخواد عروس بشه...بابا علی شب عقدم بگم با اجازه ی کی.... بابا علیم.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا