eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ یا ایها العزیـز ! کیل نگاه مرا.... با باده‌ دیدارت پر کن سلام عزیز مصر وجود .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو نه ✨مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود! 🍁همه امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت. نمی دانم اگر پدربزرگم نبود، چه بلایی به سرم می آمد. او آن موقع ثروتمند نبود. با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و پیش کارش بود رسید. گفتم: او می داند حالا شما ثروتمند هستید. می خواسته به او کمک کنید. شما هم این کار را کردید. به هر حال، بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. لااقل مادری بالای سرشان هست. انگشتش را به شدت تکان داد. _نه، نه، در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی. این، هم به سود اوست، هم به نفع تو. آنجا در امان خواهی بود. از طرفی، می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظب شان باشی. حق را به او دادم. _ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت در حقش جفا می کنی که به او سر نمی زنی. یک بار گفتم: او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده، طی این سال ها به دیدنم می آمد. ابوراجح گفت: شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید. فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟ پدربزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم. _حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرت کنند. احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر حالا برگردد، فکر خواهیم کرد که پس از سال ها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده. برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم. _به هر حال، من هرگز حله را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمی کنم. آهسته غرّید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام می تواند به این دلیل باشد. _چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر اینکه بگوییم مسرور این کار را کرده باشد. _مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند، مسرور به خواسته اش می رسد. شاید آنقدر که فکر می کنی، پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند. به طرف درِ انباری رفتم و آن را باز کردم. _تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت. با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: کجا می خواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست. کنار در ایستادم و گفتم: به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم. پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بعد از شهادت شهید رجایی مردم ۴۰روز زیارت عاشورا خواندن که رئیس جمهور خوب نصیبشون بشه و (سیدعلی خامنه‌ای شد رئیس جمهورشان🥰) حالا تا انتخابات حدودا"۴۰روز مانده.... از فردا روزی یک مرتبه زیارت عاشورا بخوانیم به این نیت که رئیس جمهور انقلابی نصیب مردم بشه 🤲🤲🤲 @delneveshte_hadis110
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی از استقبال پیکر مطهر شهید مالک رحمتی در منزل پدری😭😭😭 قلب آدم کنده میشه این تصاویر رو میبینه😭
﷽❣ ❣﷽ ابری ام، بارانی ام، حـال و هوایم خوب نیست چشمِ سر، خیس است امّا چشمِ دل، مرطوب نیست... طاقـت دوری ندارم، رحـم کن بر عاشقت صبر من مانند صبر حضرت ایّوب نیست 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مکالمه‌ تلفنی شهید سید ابراهیم رییسی با فرزند شهید مدافع حرم مسلم خیزاب🥺 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و ده ✨خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم. 🍁معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم. وقتی خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از اینکه جستجوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود ماموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم. اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند. چطور ریحانه می توانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه با یکی مثل مسرور ازدواج کند. از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده. من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛ هر چند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست. در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، ماموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من ماموران را به خودم مشغول می کنم، دور شوند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
👓 یکی از بستگان نزدیک مدتها با همسایه بالایی سر مسائلی اختلاف داشتند، ایشون متدین بود ولی همسایه بالایی اهل نگه‌داشتن حیوان خانگی (پِت) بود. گاهی مهمانی و صدای موسیقی‌های عجیب و غریب و... ❗️‌روز تشییع شهید در تهران، فامیل ما از تشییع برگشته بود و دیده بود این همسایه هم دم در است! همسایه می‌گفت از تشییع شهید بر گشتم😞😞 ✅ به معجزه خدا که دلها را مدیریت می‌کند ایمان بیاورید! @shohada_vamahdawiat                      
قاسم، ابراهیم و خیر کثیر به تاریخ زندگانی پیامبر(ص) دقت کرده‌اید؟ نام دو نفر از فرزندان ایشان قاسم و ابراهیم بود که خدای متعال آنها را (ابتدا قاسم و سپس ابراهیم را) به فاصله چند سال، از او گرفت و سپس به او خیر کثیر و کوثر را عطا کرد: إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر (کوثر/۱). خدایا انقلاب ما هم، هم قاسمش را قربانی تو کرد و هم ابراهیمش را؛ آیا بعد از این قربانی‌های گران‌سنگ، هنوز وقتش نرسیده تا بر ما نیز با خیر کثیر منت بگذاری؟... بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (هود/۸۶). @shohada_vamahdawiat                      
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ من آمدم من آمدم خندان وگریان آمدم دارالشفای من تویی، سوی خراسان آمدم رو برنگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظر کن بر زائر دل خسته ات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ﴿سَـــــلام مُولٰا؎مهربـــــٰانم𔘓⇉﴾ أز شُمــٰـــا سپٰاسگزارم کِہ ⇩⇩ ⇦بٰا نــَـــسیم یادتـــــٰان، غَم را أز قَلـــᰔــبم مےزدٰایید و □لحظہ هـــــآ؎ مُضطربم رٰا ⇇رنگ اُمیـــــد مےزَنیـــــد ... «چِقدرخـــــوب أست دٰاشتن شُمـــــآ ...𑁍» 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو یازده ✨ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. 🍁از آن بالا می دیدند که چطور چند مامور را با تیر و کمانم از پا درمی آورم. ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور می شدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای درمی آمدم. در این هنگام ابوراجح مشتی بر سنگی می کوفت و می گفت: حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود. ریحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی هم فداکار بود! تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند. برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به درِ خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیزی باید می فهمیدم مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟ مسرور آهی کشید و گفت: نباید اینجا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند. _کجا برویم؟ _قبل از آنکه اینجا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید.بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر می کنم سر در نمی آورم. مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال می دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ملّت بزودی ظهور را رقم خواهند زد! 🎙 استاد شجاعی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روضه‌خوانی عجیب محمود کریمی در مورد رهبر انقلاب و نوع مواجه اش با تابوت شهید رئیسی @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 کلیپ بسیار زیبا 🌹زندگی رو راه بیانداز ! به خاطر امام زمان (عج) استاد پناهیان لطفا انتشار حداکثری بدین باقیات الصالحات بمونه براتون👌 فکر کن حتی اگه یک کودک به واسطه پیام شما به دنیا بیاد چقدر کارتون با ارزش هست 👼🪴 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه شهادت ، بر حاج قاسم چگونه گذشت؟ سوالی که در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند. 🎙استاد_امینی_خواه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌@emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1.56M
🔰روایت 🎤حجة الاسلام مشاهده نمودن بدن مثالی شهید در تجربه ی زندگی پس از زندگی جانباز اصفهانی. نویسنده کتاب سه دقیقه در قیامت. "سال ۹۵ دیدند که آیت الله رئیسی جزو شهدای عالم و خادم امام رضا (ع) است." @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سیم خاردار.... یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ... گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....                                                             【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ زمانش می‌رسد ... جای غم و اندوه ها‌ داریم فقط لبخنــدها.... لبخنــدها ... لبخندها با تـو سلام موعود مهربانم ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو دوازده ✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی. 🍁با شنیدن این حرف ریحانه، می خواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شمارا هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم. مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند. ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدم پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند. _فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از ماموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هُل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خودرا چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید! ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید! اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: پدرم را دستگیر کرده اند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59