eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 عصبی از این حرفش گفتم : _نه فقط تو خوبی که همش با دوستات داری دوره میچرخی ! خندید و برخاست : _تو چه مرگت شده؟! مهمونی هفته‌ی پیش که نیومدی ، دیگه تو بازار و خیابون هم نمی‌گردی ، دیگه دنبال لباس و مد و کیف و کفشم نیستی ...چته ؟! سوال خوبی بود ،اما جوابش در حد اعتقادات رادوین نبود. تنها به گفتن یک جمله اکتفا کردم و جواب دادم : _دیگه حالم بهم می‌خوره از اینهمه تکرار ...مهمونی ، لباس ، مد ...دوباره مهمونی لباس ، مد ، یعنی هیچ تفریحی دیگه نداریم ؟! پوزخندش نشان از فلسفی بودن کلامم داشت یا تناقض فکری با باورهایش ! چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد : _خب ...تو واسه چی حالا می‌خوای من با برادر دوستت آشنا بشم ؟! _خب یه آدم خاصه ... کلا دوست من یه آدم خاصه . _آهان خاصه یعنی بیشتر از ما پول داره یا بیشتر از ما مهمونی میده ؟ کلافه نگاهش کردم : _رادوین ..اصلا دوست من اهل این حرفا نیست ... یه زندگی ساده ولی قشنگ دارن ، یه خانواده‌ی مهربون و صمیمی هستند ....خیلی رفتاراشون ،حرفاشون حتی طرز نگاهشون با زندگی ما فرق داره . دستی به شانه‌ام زد و گفت : _ببین ... برو پایین به مامان بگو ، همین الان حاضر بشه تو رو ببره دکتر. پایم را با حرص زمین کوبیدم: _رادوین . _مرگ رادوین ...اگه با ما فرق دارن ، من واسه چی باید باهاشون آشنا بشم ؟! اینا که اصلا از جنس ما نیستن ! نفهمیدم چرا عصبی شدم و گفتم : _آره از جنس ما نیستن چون ما مهمونی‌هامون شده سپری واسه مخفی کردن چهره‌ی زشت زندگیمون ...واسه محبتی که توی زندگیمون نیست واسه کمبودهایی که گرچه از نظر مالی نیست و از نظر عاطفی و روحی هست . صدای خنده‌اش عصبی ترم کرد: _تو مغزت ترک خورده ! ...دیشب خواب افلاطون یا سقراط ‌رو ندیدی ؟! چرخیدم سمت در و از این بحث بی‌ثمر، دستگیره را گرفتم که گفت : _ولی برایم جالب شد ...تفریح بامزه‌ای می‌تونه باشه ...بریم دو تا آدم مریخی ببینیم که چطور تونستند مغز تو رو شستشو بدن . با آنکه در دلم ذوق کردم اما حتی سرم را هم سمتش برنگردانم و در همان حالت گفتم : _اگه قراره دنبالم راه بیافتی تا بی‌ادبی و بی‌احترامی کنی و آبروی منو ببری همون نیای بهتره. جلوتر آمد و سرش را از کنار گوشم خم کرد : _آخ آخ خانم مودب ! ناراحت شدی؟ ... باشه ... یه قرار بذار یه کافی شاپی جایی. _اهل کافی شاپ نیستن . صدای فریادش بلند شد : _نکنه قراره با هم یه سفر راهیان نور بریم ؟.. .یعنی چی اهل کافی شاپ نیستن ! نیم تنه‌ام چرخید سمتش و گفتم : _توی پارک نزدیک خونمون چطوره ؟ _اهل کافی شاپ نیستن بعد اهل پارک هستن ؟! _نمی‌دونم شاید اونم قبول نکنن باید ببینم چی میگن . کلافه چنگی به موهایش زد و چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد و گفت : _ اوه مای گاد ... یعنی این دوتا آدم فضایی ‌رو باید دید واقعا ! گوشه‌ی لبم بالا رفت : _بهش زنگ می‌زنم باز نه نیاری و بگی امروز نمی‌تونم ، فردا کار دارم . اخم کرد و گفت: _ پررو نشو ...وقتی حرف می‌زنم رو حرفم هستم . از اتاقش که بیرون زدم ، از شدت ذوق دو دستم را مشت کردم و با خوشحالی از ،تصور دوستی رادوین و امیر ذوق زده زیر لب گفتم : _جونمی جوون . بچه بودم .آنقدر بچه بودم که با آنکه لیسانس گرفته بودم اما فکر و ذهنم با واقعیت‌ها مطابقت نداشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده،فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نایب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم. تا.... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا. باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید 🌷 ادامه دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 با هزار التماس ارغوان را راضی کردم که همراه برادرش به پارک نزدیک خانه ی ما بیاید و میدانستم که او هم با هزار خواهش ، برادرش را راضی خواهد کرد. من و رادوین زودتر از ساعت قرار روی نیمکت پارک منتظر نشستیم. رادوین کلافه از این انتظار زیر لب غر زد: _حالا دو ساعت وقت مارو میگیری بعد دو تا عتیقه به ما نشون میدی میگی دیدی چه متفاوت بودن! از شدت گرما بادبزنم را از کیفم در اوردم و در حالیکه خودم را باد میزدم گفتم: _بسه ... دیوونه ام کردی بابا ... حالا بذار بیان بعد غر بزن. سرم را چرخاندم و اطراف را پاییدم که یکدفعه نگاهم جلب شد به ارغوان با ان تیپ همیشگی اش. چادر عربی و پوشیه مشکی زده به همراه برادرش که یه تیشرت یقه هفت زرشکی پوشیده بود و شلوار جین مشکی. _رادوین رادوین چ دختره چرا اینطوریه ؟! عربه ؟! _نخیر زیادی جذابه ، پدرشم حساس ، با پوشیه میاد بیرون. _اها... از این دخترای لب و دماغ عملیه. _اصلا ... زیبایی اش بکر و دست نخورده اس. _برو بابا خامت کرده. _بسه اومدن. و بعد فوری از روی نیمکت بر خاستم و رو به ارغوان چند قدمی جلو رفتم : _گفتم نکنه نیای. _سلام ببخشید دیر کردیم ؟ _نه... برادرم رادوین... امیر دستش را سمت رادوین دراز کرد و گفت : _سلام خوشبختم. رادوین هم مثل همان جواب را متقابلا . اشاره کردم به نشستن که همگی روی یک نیمکت نشستیم . من و ارغوان کنار هم ، امیر کنار ارغوان و رادوین پهلوی امیر. سرم را کج کردم سمت گوش ارغوان و اهسته گفتم : _حتما داداشت نمیومد ، اره ؟ به چشمان زیبایش که از پشت روبند هم اغواگر بود خیره شدم که گفت: __ بدجور غر زد ولی چون غیرتش اجازه نمیداد تنها برم ، ناچارا باهام اومد... حالا ما رو کشوندی اینجا که چی بشه ؟ چشمکی زدم و با گوشه ی چشم اشاره به برادرش کردم و گفتم : _که این داداشت ، داداش منو سربراه کنه دیگه. ریز خندید : _ بیکاری واقعا ؟ امیر اصلا با هر کسی دوست نمیشه. همون موقع رادوین از جا برخاست و مقابل ما ایستاد : _هوا گرمه و اینجا هم امکانات پذیرایی نیست ، موافقید بریم یه رستورانی ، کافی شاپی ، چیزی بخوریم ؟ ارغوان سرش را از کنار شانه ام جلو کشید و به امیر نگاه کرد. با کنجکاوی من هم سر برگرداندم. نگاه سرد و جدی امیر مخالفتش را نشان میداد که پا پیش گذاشتم و گفتم : _اجازه بدید آقا امیر. یک لحظه نگاهم کرد و من دلم رفت. فوری سرش را سمت رادوین که مقابلمان ایستاده بود چرخاند و با آن صدای پر جاذبه اش جواب داد : _قرارمون ایجاد مزاحمت برای شما نبود . رادوین دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد : _ شما مهمان منید ، مهمان که مزاحم نیست. ابرویی از ذوق حرفی که زد بالا انداختم و این شد که.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد #یا_مهدی_ادرکنی💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 کاملا میتوانستم عصبانیت امیر را پشت آن چهره ی به ظاهر خونسردش ، ببینم. و در دلم برای ارغوان که موقع بازگشت باید ، غر زدن های او را تحمل میکرد ،دعا کردم. رادوین هم ما را به یک فست فودی همان اطراف دعوت کرد .ارغوان و من پشت یک میز نشستیم و او و امیر میز جلوی ما. این هم ایده ی امیر بود . اینهمه تعصبش روی ارغوان برای من ستودنی بود. من و ارغوان یه پیتزای پپرونی سفارش دادیم و امیر و رادوین را نمیدانم. ارغوان دور و برش را نگاهی کرد و چون پشت سرش میز رادوین و امیر بود و کسی چهره اش را نمیدید ، پوشیه اش را بالا زد و گفت : _امروز واقعا گرمه. نگاهم روی صورتش ماند. پوست سفیدش با ان چشمان عسلی سرمه کشیده و آن لبان درشت و سرخ ، واقعا به اسمش می امد. سفارشات که رسید ، مجبور شد چند لحظه ای سر برگرداند و بعد از رفتن پیشخدمت ، با چشمک گفت : _هوس پیتزا کرده بودما. تازه اولین گاز از برش مثلثی شکل پیتزا را زده بود و هنوز دندان های ردیفش روی تنه ی نحیف و باریک برش کوچک پیتزا بود ، که رادوین بالای سرمان ظاهر شد و ما را غافلگیر کرد : _خانوما چیزی کم و کاست ندارید ؟ مطمئن بودم که رادوین عمدا اینکار را کرد. حتما دیده بود که ارغوان پوشیه اش را بالا زد و آمده بود تا تعریف های مرا با چشم خودش ببیند که دید. ارغوان انقدر غافلگیر شد که خشکش بزند و دندان هایش روی برش پیتزا بماند و نگاه رادوین خیره اش. اما طولی نکشید که تکه مثلثی شکل پیتزا را از کنار لبانش دور کرد و از شر نگاه همچنان خیره ی رادوین ، سر پایین انداخت : _ممنون ... شرمنده کردید. و رادوین با لبخندی دندان نما : _خواهش میکنم ، ... نوش جان ... امری بود در خدمتم. و رفت سر میز خودشان که امیر کمی چرخید سمت میز ما و با صورتی قرمز از عصبانیتی که انگار شعله ور شده بود گفت: _ارغوان دیرمون میشه ، زود باش. _چشم حتی اجبار چشم گفتنش در صدایش مشهود بود که حتما اگر نمیگفت امیر همانجا یقه ی رادوین را گرفته بود. همان یک برش پیتزا سهم ارغوان شد و بخاطر برادرش و عصبانیتی که انگار داشت آتش یک دعوا میشد ، برخاست ، از رادوین تشکر کرد و همراه هم رفتند. با رفتن اندو ، رادوین سمت میزم امد و گفت: _این داداشه دیوونه اس بابا. _نخیر شما زیادی بی غیرتی . _جمع کن... غیرت چیه ، چنان برگشته سمت خواهرش زود باش که انگار داریم شکنجشون میکنیم . با حرص توی صورتش گفتم: _کی بهت گفت بیای سر میز ما ؟ من اگه کم و کاستی بود بهت میگفتم. رادوین تکیه زد به پشتی صندلی اش و جواب داد : _ خب حالا ... گفتم بیام ببینمش این دوست فضایی ات رو ... چی شده مگه . _هیچی... فقط داداشش دیگه نمیذاره با منم بیرون بیاد . _بره بمیره اون داداشش با اون تیپ و ژستش... خودشو چنان واسم گرفته انگار پسر رئیس جمهوره! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کیست که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و جز تو آهنگ دیگری کند؟ گیست که به مقام قرب تو انس گرفته باشد و درصدد رو گرداندن از تو باشد؟ مناجات المحبین/مناجات خمس عشره @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتما ببینید 🌸 داستان تشرف علی بن مهزیار محضر حضرت ولیعصر ارواحنا فداه اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به🌺 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین ناصری @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
EyEmamShahidanKhomeini.mp3
4.14M
▪️ای امام شهیدان خمینی، ای علمدار راه حسینی 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانروز روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید. توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن. چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ErtehalEmam1393-Shiraz.mp3
5.8M
▪️ز هجر پیر جماران به غم گرفتاریم 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢آرزوی کودکی 🔹ناصر از کودکی خیلی علاقه داشت که پلیس شود. هروقت در مدرسه از او می پرسیدند میخواهید چه کاره شوید؛ احترام نظامی می کرد و میگفت: «پلیس». بعداز اتمام دوره سربازی اش، برای ثبت نام در نیروی انتظامی اقدام کرد. اما چون سرشانه اش سوختگی داشت، او را رد کردند. همراه با او به درمانگاه نیروی انتظامی تهران رفتیم. ما را به یک متخصص پوست ارجاع دادند.همه چیز به رای و نظر این دکتر بسته بود. وقتی که ناصر داخل اتاق دکتر شد، همه گذشته ناصر از پیش چشمانم گذشت. از وقتی که درست و حسابی روی پاهای خود توانست بایستد، برای رفتن به هیئت، در ماه محرم، سرازپا نمی شناخت؛ پیراهن مشکی ای که مادرش آن را دوخته بود به تن می کرد، سربند یاحسین اش را به سر می بست و درمیان خیل جمعیت زنجیر می زد. وقتی هم که پشت لبش سبز شده بود، از اذان مغرب تا آخرشب با دوستانش از این هیئت به آن هیئت می رفت و عزاداری می کرد. به خود اباعبدالله حسین (ع) توسل کردم و ازخودش پذیرش ناصر را خواستم. وقتی که ناصر از اتاق دکتر بیرون آمد، چشمانش پراز اشک شده بود. فهمیدم به آرزوی بچه گی اش رسیده است. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از آن اجبار و آن پیتزایی که تقریبا دست نخورده ماند و رفتن ارغوان و امیر ، دیگر خبری از ارغوان نداشتم تا اینکه خودم را به بی خیالی زدم و به دیدنش رفتم . تا از پشت آیفون گفتم " منم رامش " هول شد و به جای باز کردن در ، مِن مِن کنان گفت : _خب... الان میام پایین. و چند ثانیه بعد با چادری سفید کنار در ظاهر شد: _سلام... چه... بی خبر اومدی! _میخواستی گاو و گوسفند واسم بکشی ؟! لبخند پر استرسی زد که گفتم : _میشه بیام تو ؟ با همان لبخند مضطرب و اجباری از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدم که نرگس خانم هم با دیدنم متعجب شد : _سلام رامش خانم ! _سلام... ببخشید مزاحم شدم انگار. _نه... بفرما. با دعوت نرگس خانم روی مبل نشستم که ارغوان با استرس مقابلم ایستاد. موهای بلندش را دم اسبی کرده بود و با آن تیشرت سورمه ای آستین کوتاه ، رنگ صورتش از همیشه سفیدتر میزد. شایدم رنگش پریده بود! _آش میخوری ؟ ... مامان امروز آش درست کرده واسه عصرونه. _زحمتت میشه وگرنه من که عاشق دستپخت نرگس خانومم. ارغوان با همان استرس مشهود در رفتارش سمت آشپزخانه رفت و دو کاسه آش برای خودش و من آورد. کنارم نشست و مشغول خوردن بودیم که صدای بلند و عصبی مردانه ای تمام حواسم را جلب خودش کرد: _زنگ زدی ؟ ارغوان کاملا دست و پاشو گم کرد : _امیر... بیا پایین مامان... آش درست کرده. و امیر از بالای پله ها دیده شد. با حوله ای داشت موهای سرش را خشک میکرد که جواب داد: _آش میخوام چکار ، زنگ بزن به اون دوست خل و چلت بگو اگه پاشو این طرفا بذاره... نگاهم با او بود که داشت از پله ها ی گوشه سالن کوچک پذیرایی پایین میامد که ایستادم و او حوله را از روی سرش برداشت و تا سر بلند کرد ، مرا دید : _با من طرفه. _سلام... عافیت باشه... منظورتون منم ؟ شوکه شد. آنقدر که حتی یادش رفت من همان نامحرمی هستم که نباید خیره ام شود. بعد از گذشت چند ثانیه ، حوله را روی شانه اش انداخت و روبه ارغوان گفت: _تو بلد نیستی یه هایی یه هویی کنی ، آدم متوجه بشه ؟ ارغوان آهسته و شرمنده جواب داد : _وقت نشد... رامش همین الان اومد. امیر عصبی به ارغوان نگاه کرد و بعد بلند تعارف کرد: _خوش اومدید... بفرمایید. تعارفی کاملا بیخود و بی جهت و حتی جدی! و من کنایه ام را که آمیخته به دلخوری بود زدم : _میخواید به حرفتون گوش کنم و این طرفا پیدام نشه ؟ برای ثانیه ای نگاهش قسمتم شد : _گفتم خوش امدید بفرمایید. نشستم. اما ناراحت. دیگر نتوانستم حتی لب به آش خوشمزه ی نرگس خانم بزنم و در عوض بغضی توی گلویم متولد شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🌻🦋🌷❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گل نرگس چه شودبوسه به پایت بزنیم تابه کی خسته دل ازدور صدایت بزنیم گـل نرگس نکند مهر ز ما بر داری داغ دیدار رخت رابه دلمان بگذاری تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر هم رفت و من نگاهم را محدود همان دایره ی کاسه ی آشی کردم که دیگر از مزه ی خوشش دهانم تلخ شده بود. ارغوان و نرگس خانم را هم با حال خرابم متاثر کردم. لوس نبودم ولی حقیقتا دلخور شدم. سکوتم طولانی شد که ارغوان با لحنی ملایم و مهربانی دلجویی کرد: _ناراحت نشو رامش جان ، امیر از همون روزی که باهم قرار داشتیم بد خلق شده ، یه کم از داداشت دلخوره و... نرگس خانم هم با سینی چای امد و با صدایی که عمدا بلند کرده بود تا شاید امیر بشنود گفت : _به خدا اگه بذارم مهمون خونه ام ، از خونه ی من با دلخوری بره. سرم پایین بود که نرگس خانم عمدا نشست پهلوی من و دستش را روی شانه ام انداخت و مرا کشید سمت خودش. _ببینمت... رامش جان... امیر قصد بدی نداشت گرچه حرفش تند بوده ولی... هنوز ادامه ی ولی را نگفته ، زبانم قفل سکوتش را شکست و... _نه حق دارن خب... اگه باعث اذیت ایشون میشم دیگه نمیام... ولی ارغوان بهترین دوستمه ... بهش عادت کردم... به خدا وقتی میام اینجا یه حس خوبی دارم ، حسی که توی هیچ مهمونی تا حالا نداشتم و دوست خوبی هم مثل ارغوان تا حالا نداشتم. حسم فارغ از هر ریا و تظاهری شعله کشید بر زبان و چشمم. کلمات پشت سر هم ردیف شد و حرفم را گفتم و اشک ناخواسته مهمان چشمانم شد که نرگس خانم مرا محکم در آغوش کشید و زیر گوشم گفت: _منم تو رو عین ارغوانم دوست دارم رامش جان. و همان موقع صدای پر جاذبه اش سرم را از آغوش نرگس خانم بلند کرد. _معذرت میخوام قصد جسارت نداشتم. نگاهش را عمدا ازم نگرفت تا در سیاره ی زحل چشمانش ، اسیر شوم. فقط نگاهش کردم. نشست روی مبل پذیرایی و ارغوان با حرصی نمادین گفت: _میخوای برم بزنمش ؟ خنده ام گرفت. ارغوان ! امیر را بزند ؟! نرگس خانم که خنده ام را دید فوری اخمی حواله ی امیر کرد : _بلند شو برو نون بخر بجای اینکه اینجا بشینی و بشی آینه ی دق. _چشم نرگس خانم. امیر گفت و رفت. و نرگس خانم و ارغوان با خنده و شوخی از دلم در آوردند. ولی من عمیقا به فکر فرو رفتم که بخاطر کار رادوین لایق شنیدن این حرفها بودم یا نه ؟ قطعا فقط یه نگاه رادوین به ارغوان ، امیر را اینگونه عصبی نمیکرد که دستور قطع رابطه ی من و ارغوان را بدهد. پس پشت آن حرفها چه حس و حالی بود و یا چه اتفاقی که من از آن بی خبر بودم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سایه‌ات بالای سرمان تا ظهور حضرت حجت علیه‌السلام ✍ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
دوستان عزیزم ظهرتون بخیر 🌹🌹 علت اینکه این چند روز پست کم گذاشته میشه بخاطر اینکه دوستان بیشتر تو این چند روز تعطیلات کنار خانواده باشن و از وجود خانوادهاشون بیشتر لذت ببرند🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جلودّی با لشگر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد، و خانه‌های علویان را غارت نمود، هنگامی‌که به خانه حضرت امام رضا(ع) رسید، با لشگر خود به خانه‌ی آن حضرت یورش برد، هنگامی‌که حضرت رضا(ع) در برابر این حادثه‌ي تلخ قرار گرفت، همه‌ی زنان خانه را در اطاقی جای داد، و خود در جلو درِ آن اطاق ایستاد و آنگاه جلودّی نزد امام رضا(ع) آمد و بین آنها چنین گفتگو شد: جلودّی: حتماً باید وارد اطاق شوم و لباس‌های زنان (جز یک لباس) را غارت نمایم. امام رضا: من خودم لباس‌های آنها را از آنها می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی: نه، باید من وارد اطاق شوم. امام رضا: همین که گفتم، من نمی‌گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‌های آنها را می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی همچنان (با غرور و گستاخی بی‌شرمانه‌ای) اصرار می‌کرد که خودش وارد اطاق گردد، ولی امام هشتم(ع) مانع می‌شد، سرانجام جلودّی چاره‌ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا(ع) شود، امام وارد اطاق شد و لباس‌های اضافی زنان و حتی گوشواره‌ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودّی تحویل داد و او را از در خانه رد کرد. به این ترتیب حضرت رضا(ع) با استقامت خود نوامیس خود را حفظ کرد، و از ورود جلودّی، دژخیم بی‌رحم هارون به اطاقی که زنان در آنجا بودند جلوگیری نمود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef