eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل به داغ بی کسی دچارشد نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد نیامدی #تعجیل_در_ظهورش_صلوات🌺 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 رامش عشق برای من معنی نداشت . یک کلمه ی سه حرفی بی معنا و مفهوم که شايد افسانه ای بیش نبود. هیچ وقت به یاد نداشتم که مادرم یا پدرم کلمه ای رو به زبان بیاورند که نمادی از این کلمه باشد . نه تنها عشق بین آنها وجود نداشت ، بین من و پدرم یا مادرم هم نبود انگار. آنقدر که با درد معده و مشکلاتش ، بارها از اقدام به پزشک خودداری کردم و تنها به خوردن برخی داروهای معده ی رایج ، مثل امپرازول و... خوددرمانی کردم. چیزی در زندگی من جز پول و رفاه و تفریح ،حرفی برای گفتن نداشت . پول بود اما حوصله ی درمان درد ساده ی معده ام نبود. چرا ؟ ... چون نه تنها من ، بلکه نه مادرم ، نه پدرم ، هیچ کسی نگران حالم نمیشد که اجبار کند ، که چرا درد معده ام ، آرام شدنی نیست. جنجال ها ی پدر و مادرم و دعواهایی که نه من چیزی از موضوعش می دانستم نه رادوین ، همیشه بود و بود و تنها راه فرار ما از این جنجال ها یک چیز بود. فرار ، قرار ، تفریح . در عوض نبود محبت ، جیبم پر پول بود و باخریدهایی بی خودی وقتم را می گذراندم تا یادم برود که موقع برگشت به خانه باید چه صحنه ای را ببینم .میز شکسته و دلی خرد شده .دل مادرم که باید کنج خانه زانو بغل می کرد و می گریست تا آرام شود و پدری که از خانه می رفت و گاهی چند روز از او خبری نمی شد . اما وقتی با ارغوان آشنا شدم انگار تمام معادلاتم در مورد زندگی عوض شد. آقای صابری پدر ارغوان ، مرد مهربان و خوشرویی بود. همان بار اولی که او را دیدم آنقدر مرا تحویل گرفت که هل شدم . مادر ارغوان ، نرگس خانوم هم زن با محبتی بود که در همان یک ساعتی که خانه شان بودم با کلی تشریفات و پذیرائی مرا شرمنده می کرد. اما نه مادر و نه پدر ارغوان ، به اندازه ی برادرش امیر ، نتوانست مرا تحت تاثیر قرار دهد. همان بار اولی که او را دیدم دلم را باختم . به معنای تمام شیفته اش شدم .فقط چند ثانیه ، ناخواسته نگاهم کرد و بعد با یک معذرت خواهی از خانه بیرون رفت و من در ذهنم مجذوب تحلیل چهره اش شدم . جدی ، مودب ولی با وقار . آن چند ثانیه برای تحلیل کم بود. مگر چند دقیقه نگاهش کردم که بتوانم دقیق او را توصیف کنم . راز این جذابیت خدادادی که هم در صورت ارغوان بود و هم برادرش ، را از زبان ارغوان شنیده بودم .پدر ارغوان ، آقای صابری ، مردی مذهبی و متعهد بود. از آن دسته مردانی که واقعا مذهبی بودند نه اینکه یه انگشتر عقیق دست کنند و یه تسبیح بدست بگیرند و با مهر داغ کرده روی پیشانی ،نمادی از سجود برای خداوند را به رخ بنده هایش بکشند . ارغوان خیلی از پدرش تعریف می کرد و من تک تک آن تعریف ها را درظاهر و باطن آقای صابری می دیدم . در الفاظ کلامش ، در نگاه محجوبش و حتی در صحبت هایش با نرگس خانم و یا صدا کردن دخترش ارغوان . ارغوان می گفت پدر و مادرش براي آنکه فرزند صالح و سالم داشته باشند ، چهل روز عبادت کردند. خودش که می گفت منظور ازعبادت ، چله ی خاصی است که پدرش خیلی به آن معتقد بود . از جمله خواندن یس و زیارت عاشورا و سوره یوسف و نماز حاجت . و بعد از باردار شدن مادرش ، پدرش به شدت در غذا و خوراکی های او مراقبت خاصی داشت به نحوی که به هر غذا و خوراکی او دعایی می خواند و بی وضو پای سفره نمی نشست و بی وضو غذایی نمی خورد . یا درسه ماهگی چهل روز سوره یوسف را به سیب سرخ خواند و هر روز یک سیب سرخ به همسرش میداد که برای جمال و کمال فرزند مفید بود و یا خوردن میوه هایی چون ، گلابی ، به برای زیبایی فرزند . و آنچنان که ارغوان توضیح می داد ، به این باور رسیده بودم که چهره ی دلنشین و زیبای او و برادرش که در همان نگاه اول ، انسان را مجذوب خودش میکرد ، تنها می تواند موهبتی خدادادی باشد . در عوض تمام آن دعاها و مراقبت های ویژه ، همین تفاوت های ساده ی زندگی خانواده ی صابری با خانواده ام بود که مرا مجذوب خانواده ی صابری کرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
4_5796230761644310927.mp3
1.65M
❓در آخرالزمان وظیفه مومنین در مقابل تمسخرات دیگران چیست ؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳 با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود. 🌹 ادامه دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!! شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من جبرئيل هستم، فرشته اى كه پيام خدا را براى پيامبران مى آورم. امروز اين پيام را براى پيامبر تو آورده ام، وقتى كه پيام خدا را به او رساندم، چنين گفتم: اى آخرين پيامبر خدا! خدا مرا به سوى تو فرستاد تا به تو اين بشارت بزرگ را بدهم و اين گونه قلب تو را شاد نمايم. من آمده ام تا اين بشارت را به تو و على و فاطمه و حسن و حسين برسانم. اين بشارت براى همه امامانى كه از نسل حسين هستند نيز مى باشد.❣ من امام ششم تو هستم، امام صادق. سخنان مرا شنيدى، هر وقت در زندگى برايت مشكلى پيش آمد، زيارت عاشورا و دعاى بعد از آن را بخوان. هر وقت با خداى خود كار داشتى و مى خواستى با او سخن بگويى، از اين راه با او ارتباط بر قرار كن. باور كن كه خدا هميشه به وعده خود عمل مى كند و هرگز اميد كسى را نااميد نمى كند، آرى!خدا سرچشمه همه خوبى ها و زيبايى ها است، او مهربان و بخشنده است. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
****دلنوشته هایی با موضوع شهدا**** آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر دلی میخواد به وسعت خود آسمون مردان آسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 وقتی ارتباط کلامی زیبای آقای صابری را بانرگس خانوم می دیدم و با مادر و پدر خودم مقایسه می کردم ، تازه متوجه میشدم که آن ها باهمان خانه ی کوچک و نقلی که با سه قدم بزرگ حیاطش را میشد متر کرد ، چقدر خوشبخت هستند . و من در همان روزهای اولی که با آن ها آشنا شدم سخت آرزو کردم که ای کاش عضوی از این خانواده میشدم .حالا بعد از شناخت خانواده ی صابری ، دیگر به ارغوان برای زدن آن پوشیه یا روبند ایراد نمی گرفتم . وقتی حساسیت پدرش را نسبت به او میدیدم ، از ته دل به او غبطه می خوردم چرا که پدر من حتی یکبار هم در طول زندگیم نپرسید ،کجا می روی ؟ کی برمی گردی ؟ مراقب خودت باش ، و فقط برای ساکت ماندن من در عوض همه ی کمی و کاستی های پدرانه اش ، پول توی جیبم می گذاشت و مرا اینطوری ساکت میکرد . وقتی تکه کلام زیبای آقای صابری را که مخصوص ارغوان بود شنیدم ، دلم شکست . -ارغوان من...جام عقیق من... مراقب خودت باش دخترم ...شام نمیخوریم تا برگردی ، دیرنکنی که معده ی پدرت تحمل صبر رو نداره . ارغوان هم باخنده و احترام جواب میداد: -چشم آقا جان ... دلم بدجوری از خودم و آن زندگی به ظاهر زیبای خودم گرفت .نه من حرفی با مادرم داشتم نه مادرم بامن .نه رادوین درد دلش را به من می گفت و نه من به رادوین . پدرم هم که نور علی نور بود .اصلا کی بود که نور خانه باشد؟! و از جملات مودبانه ی مادرم خوب میفهمیدم که اصلا دل خوشی از پدرم ندارد.من در همان روزها ، عاشق سادگی خانه ی حاج آقا صابری شدم .عاشق علاقه ای که هر کدام نسبت به همدیگر داشتند. من عاشق چای هل نرگس خانم .عاشق تعارف های بی تعارف ارغوان و نجابت امیر و سری که هروقت من درخانه شان بودم ، پایین می گرفت . دلم می خواست یکبار جلوی چشمانش ظاهر می شدم و صدایش می زدم تا مجبور شود نگاهم کند .می خواستم رنگ نگاهش را ببینم گرچه به نظرم باید مثل ارغوان عسلی می بود ولی بازهم دلم آن چشمان پرجاذبه را لحظه ای برای چند ثانیه تامل ، طلب می کرد . رفت و آمدهای من به خانه ی آقای صابری در تمام مدت تحصیلمان ادامه یافت . پایان نامه ام را حتی در اتاق ارغوان و با کمک او نوشتم و گاهی هم با کمک از برادرش که البته هیچ وقت با بودن من ، وارد اتاق خواهرش نشد و تمام کمک هایش غیبی بود. به قول ارغوان که به امیر و کمک هایش می گفت : _فرشته ی وحی اینو برای پایان نامه ات داده گفته واسه مقدمه اش لازمت میشه . و من اولین حوایی بودم که عاشق فرشته ی وحی ام شدم .عشقی که افسانه بود ، اما حالا پا به عرصه ی وجود گذاشته بود. پایان نامه ام را هم نوشتم و دفاع کردم و تمام . و بعد از این اتمام تحصیل ، بهانه ام برای دیدار با ارغوان چه می توانست باشد جز دلتنگی . یکبار فقط یکبار آمدم با رادوین در مورد خانواده ی صابری حرف بزنم که مرا به تمسخر گرفت . در اتاقش را زدم و پرسیدم : _رادوین ...وقت داری . -بیا تو. در را بازکردم . روی تختش ولو شده بود و سرش توی گوشیش بود که گفتم : _میگم ...میخوام تو رو با برادر دوستم آشنا کنم . -که چی بشه ؟ -که ...که باهم دوست بشید خب . -که چی بشه ؟ -اَه ...پسر خوبیه ، به جای اونهمه دوستی که دو زار نمی ارزن ، لااقل با یه پسر خوب رفیق بشی . موبایلش را پرت کرد پایین تختش و با یک حرکت نشست روی تخت. نگاهش دنبال بهانه بود که پرسید: _پسر خوبم مگه داریم ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا فرج ❤️🦋🌻 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل به داغ بی کسی دچارشد نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد نیامدی #تعجیل_در_ظهورش_صلوات🌺 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 عصبی از این حرفش گفتم : _نه فقط تو خوبی که همش با دوستات داری دوره میچرخی ! خندید و برخاست : _تو چه مرگت شده؟! مهمونی هفته‌ی پیش که نیومدی ، دیگه تو بازار و خیابون هم نمی‌گردی ، دیگه دنبال لباس و مد و کیف و کفشم نیستی ...چته ؟! سوال خوبی بود ،اما جوابش در حد اعتقادات رادوین نبود. تنها به گفتن یک جمله اکتفا کردم و جواب دادم : _دیگه حالم بهم می‌خوره از اینهمه تکرار ...مهمونی ، لباس ، مد ...دوباره مهمونی لباس ، مد ، یعنی هیچ تفریحی دیگه نداریم ؟! پوزخندش نشان از فلسفی بودن کلامم داشت یا تناقض فکری با باورهایش ! چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد : _خب ...تو واسه چی حالا می‌خوای من با برادر دوستت آشنا بشم ؟! _خب یه آدم خاصه ... کلا دوست من یه آدم خاصه . _آهان خاصه یعنی بیشتر از ما پول داره یا بیشتر از ما مهمونی میده ؟ کلافه نگاهش کردم : _رادوین ..اصلا دوست من اهل این حرفا نیست ... یه زندگی ساده ولی قشنگ دارن ، یه خانواده‌ی مهربون و صمیمی هستند ....خیلی رفتاراشون ،حرفاشون حتی طرز نگاهشون با زندگی ما فرق داره . دستی به شانه‌ام زد و گفت : _ببین ... برو پایین به مامان بگو ، همین الان حاضر بشه تو رو ببره دکتر. پایم را با حرص زمین کوبیدم: _رادوین . _مرگ رادوین ...اگه با ما فرق دارن ، من واسه چی باید باهاشون آشنا بشم ؟! اینا که اصلا از جنس ما نیستن ! نفهمیدم چرا عصبی شدم و گفتم : _آره از جنس ما نیستن چون ما مهمونی‌هامون شده سپری واسه مخفی کردن چهره‌ی زشت زندگیمون ...واسه محبتی که توی زندگیمون نیست واسه کمبودهایی که گرچه از نظر مالی نیست و از نظر عاطفی و روحی هست . صدای خنده‌اش عصبی ترم کرد: _تو مغزت ترک خورده ! ...دیشب خواب افلاطون یا سقراط ‌رو ندیدی ؟! چرخیدم سمت در و از این بحث بی‌ثمر، دستگیره را گرفتم که گفت : _ولی برایم جالب شد ...تفریح بامزه‌ای می‌تونه باشه ...بریم دو تا آدم مریخی ببینیم که چطور تونستند مغز تو رو شستشو بدن . با آنکه در دلم ذوق کردم اما حتی سرم را هم سمتش برنگردانم و در همان حالت گفتم : _اگه قراره دنبالم راه بیافتی تا بی‌ادبی و بی‌احترامی کنی و آبروی منو ببری همون نیای بهتره. جلوتر آمد و سرش را از کنار گوشم خم کرد : _آخ آخ خانم مودب ! ناراحت شدی؟ ... باشه ... یه قرار بذار یه کافی شاپی جایی. _اهل کافی شاپ نیستن . صدای فریادش بلند شد : _نکنه قراره با هم یه سفر راهیان نور بریم ؟.. .یعنی چی اهل کافی شاپ نیستن ! نیم تنه‌ام چرخید سمتش و گفتم : _توی پارک نزدیک خونمون چطوره ؟ _اهل کافی شاپ نیستن بعد اهل پارک هستن ؟! _نمی‌دونم شاید اونم قبول نکنن باید ببینم چی میگن . کلافه چنگی به موهایش زد و چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد و گفت : _ اوه مای گاد ... یعنی این دوتا آدم فضایی ‌رو باید دید واقعا ! گوشه‌ی لبم بالا رفت : _بهش زنگ می‌زنم باز نه نیاری و بگی امروز نمی‌تونم ، فردا کار دارم . اخم کرد و گفت: _ پررو نشو ...وقتی حرف می‌زنم رو حرفم هستم . از اتاقش که بیرون زدم ، از شدت ذوق دو دستم را مشت کردم و با خوشحالی از ،تصور دوستی رادوین و امیر ذوق زده زیر لب گفتم : _جونمی جوون . بچه بودم .آنقدر بچه بودم که با آنکه لیسانس گرفته بودم اما فکر و ذهنم با واقعیت‌ها مطابقت نداشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده،فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نایب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم. تا.... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا. باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید 🌷 ادامه دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 با هزار التماس ارغوان را راضی کردم که همراه برادرش به پارک نزدیک خانه ی ما بیاید و میدانستم که او هم با هزار خواهش ، برادرش را راضی خواهد کرد. من و رادوین زودتر از ساعت قرار روی نیمکت پارک منتظر نشستیم. رادوین کلافه از این انتظار زیر لب غر زد: _حالا دو ساعت وقت مارو میگیری بعد دو تا عتیقه به ما نشون میدی میگی دیدی چه متفاوت بودن! از شدت گرما بادبزنم را از کیفم در اوردم و در حالیکه خودم را باد میزدم گفتم: _بسه ... دیوونه ام کردی بابا ... حالا بذار بیان بعد غر بزن. سرم را چرخاندم و اطراف را پاییدم که یکدفعه نگاهم جلب شد به ارغوان با ان تیپ همیشگی اش. چادر عربی و پوشیه مشکی زده به همراه برادرش که یه تیشرت یقه هفت زرشکی پوشیده بود و شلوار جین مشکی. _رادوین رادوین چ دختره چرا اینطوریه ؟! عربه ؟! _نخیر زیادی جذابه ، پدرشم حساس ، با پوشیه میاد بیرون. _اها... از این دخترای لب و دماغ عملیه. _اصلا ... زیبایی اش بکر و دست نخورده اس. _برو بابا خامت کرده. _بسه اومدن. و بعد فوری از روی نیمکت بر خاستم و رو به ارغوان چند قدمی جلو رفتم : _گفتم نکنه نیای. _سلام ببخشید دیر کردیم ؟ _نه... برادرم رادوین... امیر دستش را سمت رادوین دراز کرد و گفت : _سلام خوشبختم. رادوین هم مثل همان جواب را متقابلا . اشاره کردم به نشستن که همگی روی یک نیمکت نشستیم . من و ارغوان کنار هم ، امیر کنار ارغوان و رادوین پهلوی امیر. سرم را کج کردم سمت گوش ارغوان و اهسته گفتم : _حتما داداشت نمیومد ، اره ؟ به چشمان زیبایش که از پشت روبند هم اغواگر بود خیره شدم که گفت: __ بدجور غر زد ولی چون غیرتش اجازه نمیداد تنها برم ، ناچارا باهام اومد... حالا ما رو کشوندی اینجا که چی بشه ؟ چشمکی زدم و با گوشه ی چشم اشاره به برادرش کردم و گفتم : _که این داداشت ، داداش منو سربراه کنه دیگه. ریز خندید : _ بیکاری واقعا ؟ امیر اصلا با هر کسی دوست نمیشه. همون موقع رادوین از جا برخاست و مقابل ما ایستاد : _هوا گرمه و اینجا هم امکانات پذیرایی نیست ، موافقید بریم یه رستورانی ، کافی شاپی ، چیزی بخوریم ؟ ارغوان سرش را از کنار شانه ام جلو کشید و به امیر نگاه کرد. با کنجکاوی من هم سر برگرداندم. نگاه سرد و جدی امیر مخالفتش را نشان میداد که پا پیش گذاشتم و گفتم : _اجازه بدید آقا امیر. یک لحظه نگاهم کرد و من دلم رفت. فوری سرش را سمت رادوین که مقابلمان ایستاده بود چرخاند و با آن صدای پر جاذبه اش جواب داد : _قرارمون ایجاد مزاحمت برای شما نبود . رادوین دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد : _ شما مهمان منید ، مهمان که مزاحم نیست. ابرویی از ذوق حرفی که زد بالا انداختم و این شد که.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد #یا_مهدی_ادرکنی💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 کاملا میتوانستم عصبانیت امیر را پشت آن چهره ی به ظاهر خونسردش ، ببینم. و در دلم برای ارغوان که موقع بازگشت باید ، غر زدن های او را تحمل میکرد ،دعا کردم. رادوین هم ما را به یک فست فودی همان اطراف دعوت کرد .ارغوان و من پشت یک میز نشستیم و او و امیر میز جلوی ما. این هم ایده ی امیر بود . اینهمه تعصبش روی ارغوان برای من ستودنی بود. من و ارغوان یه پیتزای پپرونی سفارش دادیم و امیر و رادوین را نمیدانم. ارغوان دور و برش را نگاهی کرد و چون پشت سرش میز رادوین و امیر بود و کسی چهره اش را نمیدید ، پوشیه اش را بالا زد و گفت : _امروز واقعا گرمه. نگاهم روی صورتش ماند. پوست سفیدش با ان چشمان عسلی سرمه کشیده و آن لبان درشت و سرخ ، واقعا به اسمش می امد. سفارشات که رسید ، مجبور شد چند لحظه ای سر برگرداند و بعد از رفتن پیشخدمت ، با چشمک گفت : _هوس پیتزا کرده بودما. تازه اولین گاز از برش مثلثی شکل پیتزا را زده بود و هنوز دندان های ردیفش روی تنه ی نحیف و باریک برش کوچک پیتزا بود ، که رادوین بالای سرمان ظاهر شد و ما را غافلگیر کرد : _خانوما چیزی کم و کاست ندارید ؟ مطمئن بودم که رادوین عمدا اینکار را کرد. حتما دیده بود که ارغوان پوشیه اش را بالا زد و آمده بود تا تعریف های مرا با چشم خودش ببیند که دید. ارغوان انقدر غافلگیر شد که خشکش بزند و دندان هایش روی برش پیتزا بماند و نگاه رادوین خیره اش. اما طولی نکشید که تکه مثلثی شکل پیتزا را از کنار لبانش دور کرد و از شر نگاه همچنان خیره ی رادوین ، سر پایین انداخت : _ممنون ... شرمنده کردید. و رادوین با لبخندی دندان نما : _خواهش میکنم ، ... نوش جان ... امری بود در خدمتم. و رفت سر میز خودشان که امیر کمی چرخید سمت میز ما و با صورتی قرمز از عصبانیتی که انگار شعله ور شده بود گفت: _ارغوان دیرمون میشه ، زود باش. _چشم حتی اجبار چشم گفتنش در صدایش مشهود بود که حتما اگر نمیگفت امیر همانجا یقه ی رادوین را گرفته بود. همان یک برش پیتزا سهم ارغوان شد و بخاطر برادرش و عصبانیتی که انگار داشت آتش یک دعوا میشد ، برخاست ، از رادوین تشکر کرد و همراه هم رفتند. با رفتن اندو ، رادوین سمت میزم امد و گفت: _این داداشه دیوونه اس بابا. _نخیر شما زیادی بی غیرتی . _جمع کن... غیرت چیه ، چنان برگشته سمت خواهرش زود باش که انگار داریم شکنجشون میکنیم . با حرص توی صورتش گفتم: _کی بهت گفت بیای سر میز ما ؟ من اگه کم و کاستی بود بهت میگفتم. رادوین تکیه زد به پشتی صندلی اش و جواب داد : _ خب حالا ... گفتم بیام ببینمش این دوست فضایی ات رو ... چی شده مگه . _هیچی... فقط داداشش دیگه نمیذاره با منم بیرون بیاد . _بره بمیره اون داداشش با اون تیپ و ژستش... خودشو چنان واسم گرفته انگار پسر رئیس جمهوره! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کیست که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و جز تو آهنگ دیگری کند؟ گیست که به مقام قرب تو انس گرفته باشد و درصدد رو گرداندن از تو باشد؟ مناجات المحبین/مناجات خمس عشره @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتما ببینید 🌸 داستان تشرف علی بن مهزیار محضر حضرت ولیعصر ارواحنا فداه اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به🌺 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین ناصری @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
EyEmamShahidanKhomeini.mp3
4.14M
▪️ای امام شهیدان خمینی، ای علمدار راه حسینی 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانروز روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید. توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن. چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ErtehalEmam1393-Shiraz.mp3
5.8M
▪️ز هجر پیر جماران به غم گرفتاریم 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢آرزوی کودکی 🔹ناصر از کودکی خیلی علاقه داشت که پلیس شود. هروقت در مدرسه از او می پرسیدند میخواهید چه کاره شوید؛ احترام نظامی می کرد و میگفت: «پلیس». بعداز اتمام دوره سربازی اش، برای ثبت نام در نیروی انتظامی اقدام کرد. اما چون سرشانه اش سوختگی داشت، او را رد کردند. همراه با او به درمانگاه نیروی انتظامی تهران رفتیم. ما را به یک متخصص پوست ارجاع دادند.همه چیز به رای و نظر این دکتر بسته بود. وقتی که ناصر داخل اتاق دکتر شد، همه گذشته ناصر از پیش چشمانم گذشت. از وقتی که درست و حسابی روی پاهای خود توانست بایستد، برای رفتن به هیئت، در ماه محرم، سرازپا نمی شناخت؛ پیراهن مشکی ای که مادرش آن را دوخته بود به تن می کرد، سربند یاحسین اش را به سر می بست و درمیان خیل جمعیت زنجیر می زد. وقتی هم که پشت لبش سبز شده بود، از اذان مغرب تا آخرشب با دوستانش از این هیئت به آن هیئت می رفت و عزاداری می کرد. به خود اباعبدالله حسین (ع) توسل کردم و ازخودش پذیرش ناصر را خواستم. وقتی که ناصر از اتاق دکتر بیرون آمد، چشمانش پراز اشک شده بود. فهمیدم به آرزوی بچه گی اش رسیده است. ➥ @shohada_vamahdawiat