🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_پنج
نگاهش خشم داشت... مثل تیزی یک شمشیر... تیز و برنده... اما کارهایش آدم را به شک میانداخت!
چای نبات با زنجبیل برایم آورد!
گرچه اخم بود، ولی محبتش همان اندازه بود.
_کوفت کن تا نمردی... من پای شوهرم هستم... من یه وحشیام... میخوای پام بمونی ؟
به زحمت نشستم روی کاناپه و لیوان چای نبات را برداشتم.
حتی با یک جرعهاش هم حالم بهتر شد. اما باید بحث را از آن تنش بیرون میکشیدم.
_مامانت بفهمه اون گلدونشرو شکستی...
عصبی بلند گفت:
_جواب منو بده... بازم میخوای با من بمونی ؟
مجبور به جواب شدم.
چرا ؟ چرا این اجبار را دوست داشتم!
یا واقعا به سرم زده بود یا... !
حتم داشتم مورد دوم بود.
من... تک دختر حاج صابری... جام عقیق پدر! .... مردیرو دوست داشتم که هزاران دختر دور و برش بود!
اگر رادوین یکی از خواستگارانم بود ، قطعا همان اول جواب رد میشنید اما... خدا تقدیرم را با اجباری رقم زد که علتش را نمیدانستم.
جرعهی دیگری از چایم را نوشیدم که با چنان غضبی پرسید :
_پس همش حرف مفت بود ؟
که لحظهای چشم بستم و آهسته گفتم :
_وقتی حرفامو باور نداری... گفتنش چه فایده داره.
سکوت کرد اما همراه با نگاهی خیره که قصد ترک آن را نداشت.
و حال من بد! ... باید دکتر میرفتم.
_رادوین...
لیوان را روی میز گذاشتم و باز در مقابل نگاهش گفتم :
_تو رو روح رامش... منو ببر دکتر... به خدا حالم بده... به جان تو...
فریاد زد:
_خفه شو... کجا ببرمت ؟ گفتم بتمرگ تا خوب شی.
سرم را باز گذاشتم روی کاناپه و چشم بستم و خوردم بغض و ناله و هر چه که او را باز عصبی میکرد اما درد را نه... دستانم از شدت درد مشت شد جلوی دهانم...شاید داشتم میمردم!
محکم سر انگشت اشارهام را گاز گرفتم تا صدایم بلند نشود که باز صدایش را شنیدم:
_خیلی خب بابا... نمیری حالا... برو حاضر شو.
همین اجازهاش ، اشکم را جاری کرد.
به زحمت برخاستم و با هزار ناله و دردی که آهسته نجوا میزدم ، چادر و پوشیهام را زدم و او هم فقط شلوار جین بیرونش را پوشید.
تمام طول راه تا درمانگاه را خم شدم و دستانم را محکم دور شکمم حلقه زدم.
او هم حرفی نزد خداروشکر .
به نزدیکترین درمانگاه رفتیم.
رادوین بیرون اتاق زنان ایستاد ، و من رو به منشی خانم دکتر زنان گفتم :
_تورو خدا خانم... حالم خیلی بده... منو بفرستید داخل.
فقط یه نگاه به رنگ و رویم کافی بود تا اورژانسی بودن حالم کشف شود و اجازهی ورودم صادر.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕پــروردگــارا
در این شب دل انگیز
آنچه را که بیصدا
از قلب عزیزانم گذر کرده
در تقدیرشان قرار ده
تا لذتی دو چندان را
برایشان به ارمغان بیاورد
شبتون بخیر و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙
💐🦋🌟✨🌙🦋💐
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
✍ماجرای سوت بلبلی زدن رئیس قوه قضائیه در جمع دانشجویان 😳
http://eitaa.com/joinchat/2868838413Cdb59e7c931
🔵کانال نماز خیلیا رو نمازخون کرده
eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
🔵《تفسیرکوتاهوآسان {همراه بامسابقه و هدیه نقدی}》
eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d
🔵تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
🔵احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیاتقرآن
eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d
🔵 هم اکنون مسابقه زلال غدیر نفری 50هزار" پول نقد "هدیه"داده میشود
eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f
🔵آثار مخرب فیلم مستهجن روی مغز/ استاد رائفیپور+کلیپ
eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a
🔵💙داخل این کانال همه چی از خانه و خانواده هست اما به سبک مذهبی
eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
🔵ازلاک جیغ تاخدا ...
eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
🔵داستانهای ودلنوشته های کوتاه ورمان عاشقانه
eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🔵آموزش طبی حکیم خيرانديش
eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4
🔵♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡
eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493
🔵رایــــــگان⇜ عروسکساز شووووووووووو
eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677
🔵 معدن اښټـــــوري باز ها(مذهبی)
eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d
🔵چگونہ غیبـت نکنیــم!؟
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔵فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
🔵لذت زندگی بندگیست
eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🔵عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج}
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
🔵 ♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡
eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6
🔵مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🔵حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار
eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2
🔵آشپزخانه ی من و تو
eitaa.com/joinchat/317063169C2ceccdeddd
🔵گنجـــــهاے معنـــــوے
eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
🔵ذکرهای گره گشای مجرب و درمان با قرآن
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
🔵ایــده های بانوان
eitaa.com/joinchat/309329921C08037d5e04
🔵تعبیرخواب شما بر اساس آیات
eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859
🔵مسـابقه زلال غدیر به #ده_نفرنفری 50هزار"پول نقد"هدیه"داده میشود.
eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🤔😴علت خواب های آشفته و مشوش چیست؟جواب آیت الله جاودان🧔🏻👇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️😍
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه22تیر؛ @Listi_Baneri_110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_شش
خانم دکتر با تعجب گفت :
_راستشو بگو... دختر فراری هستی ؟
اون آقایی که پشت در اتاقه ، دوست پسرته ؟
سرم را تکیهی صندلی مخصوص معاینه زدم و گفتم :
_شوهرمه ... به خدا شوهرم...
صدای بلند خانم دکتر را شنیدم :
_خانم صادقی... بگو شوهر این خانم بیاد.
خواستم برخیزم که دکتر گفت :
_نه دراز بکش.
با آن حال و روز روی آن صندلی مخصوص مانده بودم که صدای رادوین را از پشت پردهی اتاق شنیدم :
_با من کاری داشتید ؟
_شما واقعا همسر اون خانمی ؟!
_بله.
_چه بلایی سرش آوردی ؟! ... میخواستی بکشیش ؟! ... یکسری دارو براش مینویسم استفاده کنه... خدا بهت رحم کرده وگرنه باید میبردیش بیمارستان بستری بشه... امروز و فردا هم استراحت مطلق میشه توی خونه، بلکه بهتر بشه.... یه هفته دیگه هم میاریش تا ببینمش.
صدایی از رادوین نیامد اما صدای پاهایی که با ضرب روی زمین نشست را شنیدم. کاش با او اینطوری حرف نمیزد.
خانم دکتر باز ، پرده ی وسط اتاق را ، کنار زد ... نگاهم کرد و بعد چند قدمی جلو آمد و در حالیکه کمکم میکرد برخیزم گفت :
_اگه بخوای میتونم یه گواهی برات بنویسم که بعدا بتونی بری دنبال شکایت و طلاق و...
_نه... من طلاق نمیخوام.
کفشهایم را پا میکردم که دکتر گفت :
_خودت میدونی...
_ممنون خانم دکتر.
پوشیهام رو زدم و چادرم را سر کردم و از درمانگاه بیرون زدم.
رادوین توی ماشینش بود که سوار شدم. آن اخم گره خورده به خشمش نشان از عصبانیت از حرفهای دکتر را داشت.
_ببخشید... اذیتت کردم.
جوابم را نداد!
به خانه رسیدیم... در ماشین را باز کردم و پیاده شدم که پاکت داروها را دستم داد و بیآنکه نگاهم کند گفت:
_میری میتمرگی توی اتاق ، تکونم نمیخوری... من میرم جایی.
_رادوین... الان نرو... حالم بده... لااقل پیشم بمون.
بیتوجه به التماسم رفت!... بغضم گرفت. سر ظهر بود... من بودم و درد و نماز و داروهایم و تنهایی و یک دنيا بغض .
نمازم را با زحمت خواندم ...آنقدر که بعد نماز، توان جمع کردن جانمازم را پیدا نکردم!
افتادم روی تخت و در سکوت اتاق و نبود رادوین گریستم.
گریه لازم بود اما نه در مقابل نگاه رادوین، که عصبیترش میکرد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_هفت
خوابم برد... یک استراحت کوتاه ، حالم را بهتر کرد.
وقتی چشمانم را باز کردم ، اولین چیزی که به یادم آمد، نبودِ رادوین بود.
از پلهها پایین رفتم ... آهسته و قدم به قدم.
خانه در سکوت فرو رفته بود که بوی غلیظ دودی از پشت شیشهی سرتاسری پذیرایی دیده شد.
با همان قدمهای کوتاه که دردم را کمتر میکرد سمت حیاط رفتم.
رادوین کنار باربیکیوی روی ایوان چیزی کباب میکرد... بوی خوبی داشت.
جلوتر رفتم که متوجهی من شد ... اخم کرده نگاهم کرد:
_کی گفت از جات تکون بخوری... که باز غرش رو سر من بزنن ؟
بیتوجه به سوالش پرسیدم :
_اون چیه ؟!
_جگر .
_جگر واسه چی ؟!
با حرص غلیظ گفت :
_واسه توی توله سگ که جون نداری تا دوتا بخوابونم زیر گوشت... واسه اینکه نمیری خونت بیافته گردنم...
اصلا انگار آن کلمات بدش را نشنیدم ! فقط " واسه تو " را شنیدم و چنان جیغی زدم از خوشحالی که چشمانش برای اولين بار متعجب به من خیره ماند!
پریدم بغلش... دستانم را محکم دور گردنش حلقه کردم و گفتم :
_رادوین جان... خیلی دوست دارم عزیزم.
حرف نبود... به خدا نبود... مگر میشد با کسی که همسرت بود ، در یک خانه ، همخونه باشی و عطرش ، تیپش ، نگاهش ، اخمش یا حتی فریادش تو را جذب نکند!
شاید من دیوانهای بیش نبودم!
اینهمه عشق، برای کسی که به من ذرهای محبت نداشت ، زیاد نبود ؟!
گرچه مهم هم نبود... چه او دوستم داشت یا نه... من یاد گرفته بودم... از شیوهی زندگی پدر و مادرم که عاشق باشم.
شاید این بزرگترین عیبم بود یا شایدم بزرگترین حُسنم !
پدرم همیشه میگفت " میدونی چرا خدا ارحم الراحمینه ؟ چون مهربانه با اونایی که یه مهربانن... و مهربانترینه با اونایی که با همه مهربون و رحم کنندهان...حتی دشمنشون"
رادوین دستامو از دور گردنش باز کرد و گفت :
_خب حالا تو هم... جگر نخوردهای مگه ؟!
با لبخند گفتم :
_آره... از دست عشقم نخوردم.
بعد یکی از سیخها را برداشتم و همانجا ، داغ داغ ،خالی خالی ، خوردم.
نگاهش میخ شده بود روی صورتم که گفتم :
_ببخشید... خیلی چسبید.
ماتش برده بود... آنقدر که مجبور شدم صدایش بزنم :
_رادوین!
انگار یکدفعه یخ نگاه خیرهاش شکست و گفت:
_از جلوی چشمام برو اونور ارغوان....
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
نه خود بودی نه چشمی که شود همتای چشمانت....🕊🌱
عکس کمتر دیده شده😍😊
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهسییکم
حسين جان! من عُمَرسعد را لعنت مى كنم، زيرا اگر سخنان او نبود، اگر فريب كارى او نبود، هرگز اين همه سپاه به جنگ تو نمى آمد.
ابن زياد خوب مى دانست كه كسى بايد فرمانده سپاه كوفه باشد كه بتواند با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با تو تشويق كند.
فقط عُمَرسعد مى توانست اين نقش را به خوبى بازى كند و جوانان كوفه را فريب بدهد و به آنان بگويد كه براى رسيدن به بهشت، به جنگ تو بيايند. فقط عُمَرسعد مى توانست كشتن تو را مايه نجات اسلام معرّفى كند.
عُمَرسعد در كوفه، به عنوان دانشمندى وارسته معروف است. او از خاندان قريش است و در ميان مردم، به عنوان فاميل پيامبر مطرح است. او از نسل عبد مناف ( پدربزرگِ پيامبر ) است، مردم به او عقيده زيادى دارند.
اين عُمَرسعد بود كه خلافت يزيد را ميراث جاودانه پيامبر معرّفى كرد و حكم داد كه هر كس با مقام خلافت مخالفت كند، كشتن او واجب است.
من از عُمَرسعد بيزارم و مى دانم كه در هر زمان، ممكن است افرادى مثل او پيدا شوند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه كنند.
كسانى كه سخنان عُمَرسعد را شنيدند، باور كردند كه تو از دين خارج شده اى، آنان براى رضاى خدا شمشير به دست گرفتند و به جنگ تو آمدند.
اين كارى است كه عُمَرسعد كرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حجاب و چادر مادرمان زمین نماند
....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#حرفدل
باز در انتظار روی چو ماهت نشسته ام
باز در حسرت دیدار خورشید دلشکسته ام
اشکم به گونه بلغزید و باز می گریم
جانم به لب رسید ز فراق یار و خسته ام
ترسم به اسمان نرود ناله های این حزین
زین گوشه ی زمین پست که اندر نشسته ام
قلبم چو خون شده ز فراق یار مهربان
دانم ز نا پاکی قلبم ره ببسته ام
ای دل امان بده که دمی با یار بگذرد
زانرو که ز فراقش زنجیرها گسسته ام
جانا به جان رسید ز فراقت جان ما بیا
داند خدا که ز هجرت دلشکسته ام
🦋🌷🌻🦋🌷🌻🦋🌷🌻
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_هشت
علت این حرفش را نفهمیدم، ولی اطاعت کردم.
برگشتم به اتاق خواب... اما طولی نکشید که خودش با یک سینی جگر و دو لیوان نوشابه آمد.
سینی را روی تخت گذاشت و خودش طرف مقابلم نشست.
چند ثانیه سکوت بینمان بود، و عجب مزهای میداد آن جگرهای کبابی!
_یعنی گاهی فکر میکنم تو واقعا خُلی!
از تعجب دهانم از جویدن لقمهام باز ماند و او ادامه داد:
_این بلا رو اگه سر هر کدوم از دخترایی که میشناسم میآوردم ، قید منو جیبمو با هم میزدن و میرفتن جایی که دیگه دستم بهشون نرسه.... تو چته واقعا ؟!... من خودم راضیم به طلاقت... چرا نمیخوای از شر منو مادرم خلاص بشی ؟!
نگاهش صاف در چشمانم نشست که گفتم:
_من به رامش قول دادم.
_چی ؟!
_رامش ازم قول گرفت که تنهات نذارم ... توی هیچ شرایطی ... ازم خواست از هیچ محبتی به تو دریغ نکنم.
خشکش زد... شاید توقع این حرفم را نداشت.
داشتم در نگاهش جستجو میکردم که یکدفعه زد زیر سینی و فریاد کشید:
_گمشو بیرون.
ترسیده از تخت پایین پریدم و از او فاصله گرفتم که در کمد لباسهایم را باز کرد و چادر و پوشیه و مانتوام را پرت کرد روی زمین.
دنبال چیزی میگشت شاید.
هنوز باور نداشتم که عصبانیتش برای گفتن آن جملهی سادهی من باشد که کیفم را هم انداخت جلوی پایم و گفت :
_گورتو گم میکنی همین امروز میری خونهی نهنهت... فهمیدی ؟
_من! ...من چی گفتم مگه ؟!
فریادش محکمتر شد :
_همین که گفتم.
پشتش را به من کرد... باز نظم تنفسهایش بهم ریخته بود که ادامه داد:
_اگه تا ده دقیقه دیگه نری... به خدا اونقدر میزنمت که بمیری.
مایوس و ناراحت ، لباسهایم را بغل زدم... در حالیکه مانتوام را میپوشیدم آهسته نجوا کردم:
_باشه میرم... آروم باش فقط... از اون شربت زعفرون یه کم بخور... حالتو بهتر میکنه.
محکم ، از ته حنجره داد زد :
_خفهشو فقط...
مجبور به رفتن شدم.
هیچ راهی برای ماندنم نبود.
اگر اصرار میکردم به حرف زدن یا حتی پرسیدن از اینکه چی اینقدر عصبیش کرده بود ، ممکن بود کتک بخورم و دیگر تنم نمیکشید که یک کتک مفصل دیگر را هم تحمل کنم.
تاکسی گرفتم... با یه کیف پر از دارو و بغضی که نه شکست و نه رهایم کرد، رسیدم به خانه ی پدری.
زنگ زدم و مادر در را باز کرد.
تمام عضلات صورتم گرفت تا به زور لبخند زدم :
_سلام.
_ارغوان!
وارد خانه شدم و چادر و پوشیهام را تا زدم که مادر پرسید:
_اینجا چکار میکنی؟
_مگه برای دیدن شما و امیر باید اجازه بگیرم ؟!
وارد خانه شدم و با احتیاط نشستم روی مبل که مادر گفت :
_از من نه... ولی از شوهرت چرا.
_شما از کجا میدونی اجازه نگرفتم ؟!
مادر سکوت کرد که ادامه دادم :
_چند روزی میخواست بره مسافرت... واسه همین منو آورد اینجا... سلامم رسوند... امیر کجاست حالا؟
مادر با یک سینی چای سمتم آمد و گفت:
_آفرین به دخترم... دروغم میگی به مادرت بگو... نذار چیزی از زندگیت بفهمه تا خدای نکرده با دخالت بیجا ، زندگیتو خراب کنه.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_نه
یه آتیشی تو دلم بود که داشت تموم قلبمو میسوزوند.
وقتی مادرم و امیر رضایت دادند در عوض دیدن جسمم بالای چوبهی دار ، مرا به عقد رادوین در بیاورند ، مادر با من مفصل حرف زد.
میخواست رضایت را از خود من بشنود. میخواست خودم انتخاب کنم...مرگ یا ازدواج!
من خودم انتخاب کردم...زندگی دوباره را! کسی که باید قصاص میشد، اما نه با مرگ ، اینبار با تحمل هر بلایی که میتوانست گناه قتل نفسش را پاک کند! من انتخاب کردم همسر رادوین باشم، چون امید داشتم همه چیز با عشق عوض میشود.
اما انگار کم آورده بودم ! منی که سکوت کرده بودم در مقابل همهی رفتارهای رادوین... و آنقدر تکرار کرده بودم " من عاشق همسرم هستم " که حتی قلبم باور کرد که تپشهایش برای عشقی است که حتی خودش نمیدانست ، کی ساعت ورودش زده شده بود.
من خوب قصاص شدم...! حتی خوبتر از مرگ...! آنقدر که کابوسهایی که اوایل میدیدم که گناهم نزد خدا بخشیده نشده ، از بین رفت.
حالا انگار ایمان داشتم که خدا گناه نابخشودنیم را با تحمل رادوین بخشیده... اما تا کی!
به قول مادر ؛ " اگر قصاصت مرگ بود ، یکبار قصاص میشوی و تمام... اما اگر میخوای با رادوین ازدواج کنی... شاید باید هر روز قصاص شوی... تا آخر عمر... "
حالا قصاصم دست کسی بود که اولین و آخرین ولیِ دم بود.
رادوین و رضایتش تنها عاملی بود که میخواستم با جلبش از پس عقوبت الهی بربیایم.
منی که بزرگترین گناهم تا قبل از آن ، شاید ، تنها دیر شدن ادای نمازهای واجبم بود... و تنها عذاب وجدانم برای همان نمازهایی که گاهی سهوا به تاخیر میافتاد ، حالا محکوم به قتلی بودم که فقط همان اسمش ،داشت حلقه طناب دار را دور گردنم تنگ و تنگتر میکرد!
من با تحمل رفتارهای رادوین مشکلی نداشتم...حقم بود این تحمل... اما اگر رادوین دنبالم نمیآمد و در عوض درخواست طلاق میآمد دم در خانه... من باید به مادر و امیر چه میگفتم ؟
اصلا جواب خودم و وجدانم را چه میدادم که رادوین قبل از رضایت به بخشیدنم ، مهلت قصاصم را با طلاق ، به اتمام رساند.
من از طلاق میترسیدم چون ، نمیخواستم با گناه کبیرهای چون قتل نفس ، روز قیامت ،در برابر خدا بایستم.
حال جسمیم یه درد داشت و حال روحیم هزار درد.
اگرچه مادر زیاد پیگیر نشد اما میدانستم فردا یا پس فردا باید یه توضیحی بهش بدهم.
بعدازظهر بود که امیر هم از راه رسید و با دیدنم تعجب کرد.
قربونش برم هنوز لباس مشکیش تنش بود.
یه لحظه با دیدن چهرهی غم زدهاش ، به رامش حسودیم شد.
خوب میدونم که قیاس درستی نبود اما من داشتم با چشمان خودم میدیدم بیقراری نامحسوس امیر برای رامشی که فقط دو هفته و چند روز با امیر زندگی کرد.
و من هنوز مردد بودم که اصلا در قلب رادوین جا باز کردهام یا نه....لااقل به اندازه بخششی که به آن نیاز داشتم، تا به خودم بگویم تمام شد تمام کابوسهایت.
هر قدر وسعت صبرم را بیشتر میکردم ، انگار فاصله بین منو رادوین بیشتر میشد.
نمیدانم چرا زبان هم را نمیفهمیدیم!
من فقط از خواستهی رامش قبل از مرگش گفتم و او مرا از خانه بیرون کرد! تنم از ضرب دستش یادگاری داشت و قلبم هنوز باور داشت که میتوانم او را آرام کنم .
این تناقض تا کجا مرا میکشاند ، خودم هم نمیدانستم!
دلم میخواست گوشیام همراهم بود تا لااقل بهش پیام میدادم ولی نبود.
حالا تنها چارهی من صبر بود... و چقدر صبر تلخ است! تلختر از هر زهری... و یا تیزتر از هر خاری... اما پدرم حرف قشنگی میزد... میگفت صبر یعقوب برای یوسفش ، در قرآن ، صبر جمیل نام گرفت چون با آنکه جسمش در تب و تاب بود و دیدهاش به اشک بی فروغ شد اما ، قلبش به خدا و یادش آرامش داشت و ایمان.
نمیخواستم بگویم چون یعقوب صبر پیشه میکنم اما با همهی اینها ، دلم آرامش عجیبی داشت.
این آرامش و اطمینان را شاید حاصل الهامی میدانستم که خدا به صابران میکرد تا در صبرشان پایدار بمانند .
شنیده بودم کسی که قصاص میشود پاک از دنیا رفته است و شاید این آرامش برای همین بود که داشتم ذره ذره تاوان گناهم را پس میدادم.
اگر چه پدر رادوین مرد درستی نبود و مدام نفس امارهام فریاد میکشید که :
"کشتن یه مرد هوسباز قتل محسوب نمیشه "
اما ایمانم ندا میداد :
" شاید اگر زنده میماند توبه میکرد... شاید دست هزاران نفر را با آن ثروت اندوهش میگرفت... شاید.... شاید... "
و چقدر شایدها زیاد بود تا سر تحملی که داشت از دست میرفت فریاد بزنم :
" بمان و قصاصت را بپذیر... بمان و مایهی آرامش رادوین باش... بمان تا خدا معجزه کند ، چنان که یوسف گمگشته را به یعقوب برگرداند و چشمان کور
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام علی آل یس
❣بازآ، دلم ز گردش دوران شکسته است
چون کشتى از تهاجم طوفان شکسته است
❣آئينه خيال نهادم به پيش روى
ديدم که قلبم از غم هجران شکسته است
❣عمرى در آتشيم و ترا ناله می کنيم
فريادمان به کوى و خيابان شکسته است
❣ديگر نواى ما ننوازد نى فراق
اين ناله در گلوى نيستان شکسته است
❣ما تيغ غيرتيم ولى در نيام غم
زنگار بی تحرک دوران شکسته است
❣پرچم فراز مهر خراسان برآمده
بى تو قرار مهر خراسان شکسته است
❣ما را خيال روى تو بیتاب می کند
عقد بلور اشک، به دامان شکسته است
❣درمان حسرت دل ما ديدن تو بود
بازآ که بى تو شيشه درمان شکسته است
❣در رهگذار عشق گدايان حضرتيم
در اين مسير کلک »پريشان« شکسته است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۱۶🌷
🌹...و معدن الرحمة...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
⚪️ﻃﻼﯼ ﺍﺻﻞ هم معدن دارد و هم مخزن.ﻣﻌﺪﻥ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺨﺰﻥ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺨﺰﻥ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ.
ﻣﻌﺪﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﮐﻨﯿﺪ؛ﺑﻠﮑﻪ ﻃﻼ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺁﻥ ﻣﯽﺟﻮﺷﺪ.ﻃﻼ ﺁﻥ ﺟﺎ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺗﮑﻮﻥ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺟﺰ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ.
⚪️ﺭﺣﻤﺖ ﻣﺜﻞ ﻃﻼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻃﻼ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺑﺪﻝ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﺣﻤﺖﻫﺎ ﺑﺪﻟﯽ ﺍﺳﺖ؛ﯾﻌﻨﯽ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﻣﻨﺎﻓﻌﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ.
ﺑﮑﺮ ﻭ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭ ﺯﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ.ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ.
⚪️رحمت واقعی ﻣﺜﻞ ﻃﻼﯼ ﺍﺻﻞ،ﻣﻌﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺣﻤﺖ ﺟﻮﺷﺶ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ است.ﻣﺨﺰﻥ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
⚪️ﻣﺎ ﻣﺨﺰﻥ ﺭﺣﻤﺖ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ،ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ،ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
⚪️امام مهدی (علیه السلام) ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﺎ نبینند،وفا ببینند یا بی وفایی،در هر صورتی چون رحمت ایشان از چشمه ای خدادادی می جوشد،رحمت واسعه شان ما و تمام هستی را پوشش می دهد...
🔵 ﻣﺎﺩﺭﯼ را در نظر بگیرید،ﮐﻪ ﺩﻭ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﺑﭽﻪﯼ ﺩﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﮏ ﺑﭽﻪﯼ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺩﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﻬﻦ ﮐﺮده ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩ؟ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟ جواب میدهد: ﺧﯿﻠﯽ.
🔵ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭﻩ ﺑﮕﻮ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ،ﻣﯽﺧﻨﺪﺩ.ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ،ﮔﺎﻫﯽ ﻟﮕﺪ ﻫﻢ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ،نﻣﯽﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ.
🔵ﻣﺎ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻔﻞ ﺷﯿﺮﺧﻮﺍﺭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ.
🔵ﺁﻥﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﺷﺪﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ،ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻏﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ وﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ،
ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ و ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺘﯿﻢ.پس ﻫﺮ ﮐﺲ ﻫﺮ ﺧﺪﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ،ﺷﮑﺮ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ.ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
🔵ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﻌﺪﻥ ﺭﺣﻤﺖ ﺍﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻌﺪﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺗﺮﺵ هست و ﻫﻢ ﺧﺎﻟﺺ ﺗﺮﺵ و ﻫﻢ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮﺵ.
🔵 ﻣﺜﻼ ﮔﻼﺏ ﯾﮏ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﻣﺮﮐﺰﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﻗﻤﺼﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻼﺏ ﺩﺭ ﻗﻤﺼﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻼﺏ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺧﺎﻟصﺵ و ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮﺵ ﻫست.
ﺍﺯ ﻗﻤﺼﺮ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﻫﻢ ﻧﺎﺧﺎﻟﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﻫﻢ ﮔﺮﺍﻥ ﺗﺮ.ﺑروی ﻗﻢ،ﺑروی ﺗﻬﺮﺍﻥ یا دورتر،ﺍﺯ ﺩﺭﺟﺎﺗﺶ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔵به امام مهدی *علیه السلام* هم که می گوییم ﻣﻌﺪﻥ ﺭﺣﻤﺖ،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﯼ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺷﺮﺑﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﺷﺮﺑﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻢ ﺧﺎﻟﺺ ﺗﺮﯾن و هم ناب ترینش...
💖🌹🦋🌹💖🦋🌹💖🦋
#مهدی_شناسی
#قسمت_216
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💐💐💐💐💐💐
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...
🌾🌾🌾🌾🌾
@shohada_vamahdawiat
فرازی از وصیت نامه شهید حججی :👇
از همه خواهران و از همه زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید.
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا(س) و زنان اهل بیت پیامبر قرار دهید، همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه (س) خطاب به پدرش گفت:
غصه حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
🌹شادی روح مطهرش صلوات🌹
#سالروز_میلاد
#شهید_حججی
#روز_عفاف_و_حجاب
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢شهید بهزاد قلعه چهارم تیرماه 94 در شهر تازه آباد کرمانشاه به همراه دو تن دیگر از همرزمانش توسط اشرار ترور می گردند.
🔹 از سوابق خدمتی وی می توان به لوح تقدیری نیز اشاره کرد که وی سال قبل از شهادتش در دریای خلیج فارس به علت نجات جان یک هموطن دریافت کرده بود. شهدای ما اینگونه بودند.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد
رادوین🍀
سرم باز درد میکرد و چشمانم از فرط اینهمه درد باز نمیشد. لعنت به این دختر. هر قدر فکرم را بیشتر درگیر خودش میکرد ، سر دردم بیشتر میشد. و کار از فشار ساده ی سر انگشتان دستم بر روی خطوط پیشانیم ، گذشت.
اما با همه ی این احوال ، قلب کوفتی ام هنوز داشت از جمله ی اخر ارغوان ، شکاف های ریزی بر تنه ی خود احساس میکرد.
" رامش از من خواسته هیچ محبتی رو ازت دریغ نکنم "
من احمق فکر میکردم بعد از یک عمر زجر ، حالا یک نفر پیدا شده که مرا دوست دارد. مرا بخاطر خودم میخواهد... همین رادوین عصبی و تند مزاجی که ، هستم... همینی که پشت هر لحظه ی اخمش ، کوه کوه درد نهفته... همینی که پشت فریادهایش ، التماس های روزهای کودکیش فریاد میکشد... منی که از بچگی با درد کتک های پدرم بزرگ شدم ... خوب میزد. آنقدر که به گ و ه خوردن میافتادم. دست و پایش رو میبوسیدم و التماس میکردم اما نه... باز لبخند میزد و از دیدن گریه ام لذت میبرد و میزد.
من یکی خوب میدونستم که چرا مادر به ارغوان حسودی میکرد. من یکی میدانستم که گذشته ی مادر ، همین حال الان ارغوان بود. فقط من. فقط من لعنتی و حتی رامش هم نمیدانست. و چه خوب که ندانست و این زجر را نکشید... ندانسته از درد تنهایی و درد ، مریض شد... اینهمه دانستن جز تخریبم چه میکرد. حق داشتم به خدا که سر به بیابان بگذارم از آن گذشته ی تاریک ... اما سرم را گرم کردم با مهمانی هایی که کسی مرا ، دیوانگی های پدرم را ، و زجر مادرم را و حال خراب خودم را نمیدانست.
من بودم و خاطرات تلخم ، من بودم و گذشته ای تاریک ، گذشته ای که شاید هیچ کس جز من و مادر از آن خبر نداشت. هنوز صدای التماس های مادرم در گوشم بود و خواهش هایی که با گریه ادا می کرد و خنده های پدر که در نقطه تاریک ذهنم باقی مانده بود.
من تنها شاهد ماجرا بودم ... تنها کسی که می دانست پدر چگونه وحشیانه مادر را کتک میزد . از همان بچگی همه چیز را می دانستم و کمکم با این خاطره های تلخ بزرگ شدم . و حالا اصلاً با منطق من جور در نمی آمد که کسی بتواند تا این حد مهربان باشد . با منطق منو مادر جور در نمیامد که کسی پای مردی با این حد از عصبانیت و خشونت بماند...که اگر میشد چرا مادرم نماند.... شناخت این دختر برای من آنقدر ناشناخته بود که گاهی اوقات فکر میکردم به اندازه شناخت عجایب جهان برایم ناممکن است ...اگر میپذیرفتم که او صبورتر از مادرم است یعنی باید ارغوان را تایید میکردم و اگر نمپذیرفتم که هنوز محبت ، عشق و کلماتی که میشود به بار مثبت دل کوچکشان اعتماد کرد ، هست ، باید چنگ میزدم به دفتر خاطراتم و ریز ریز صفحاتش را پاره میکردم که چرا پس مادر من نتوانست با عشق و محبت پدرم را آرام کند.
این دختر انگار آمده بود تا تمام زندگی مرا بهم بریزد... تمام معادلات مرا... اما به هر حال حسی که در نگاهش بود را دوست داشتم .
آرامشی خاص که تمام عمر به دنبالش دویده بودم . یک تپش قلب کوچک در نگاهش جاری بود که تمام عمرم به دنبالش حسرت خوردم . من هیچ وقت همچین نگاهی را در چشمان پدر و مادرم ندیده بودم و این حد از محبت را از هیچ کدام از آن دو نچشیده .
اصلا تک تک عکس العمل های این دختر در مقابل رفتار سرد و خشن من ، برایم سوال بود و جواب اینهمه سوال فقط داشت اتش میشد به سینه ای که بی دلیل چند وقتی بود که عذاب وجدان میگرفت.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>