eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
AwACAgQAAxkBAAE6uJ1hE0jeMBrMrJfMlijARKu2gpQeVwACpAUAAoTQUFMmrzLFigelmSAE.oga
113.6K
[قَسم بہ حُرمٺِ چشمانٺان ...🖤] دلخوشےِ اهل عصـیان... حســـــین (ع)💚 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _لعنتی تو چه مرگت شده ؟ ... صبح خوب بودی ! ... آیدا اومده چه زری زده که اینجوری بهم ریختی ؟! پوزخندی زدم و گفتم : _بهم ریختم ؟ نگاهش مصمم و جدی توی صورتم میچرخید و قصد داشت مرا به تمسخر بگیرد. خودم را از زیر چنگ بازویش بیرون کشیدم و در حالیکه مانتوام را میپوشیدم گفتم: _رادین از صبح منتظره ... میشه زودتر بریم ؟ هنوز زیر نگاه لجباز و جدیش بودم اما داشتم مانتوام را میپوشیدم که رادین ، خودش سمت اتاق ما آمد و از کنار در نیمه باز اتاق نگاهمان کرد: _پس کی میریم ؟ _برو حاضر... فعل جمله ام را نگفته ، رادوین با جدیت گفت : _هیچ جایی نمیریم تا مامانت درست و حسابی جواب منو بده. دستانم لرزش داشت. نمیخواستم با حرفهایم مقدمه ای برای یک دعوا ایجاد کنم. عصبی بود ، و وقت برای زدن حرفهایم زیاد. او هم قطعا چند وقتی بود داروهایش را مصرف نمیکرد و حالا یک جرقه ی کوچک میتوانست پایان زندگیم باشد. نه... بخاطر رادین نه... _رادین جان شما برو لباستو بپوش من بابا رو راضی میکنم. فریاد بلند رادوین حتی رادین را هم ترساند: _میگم نه... کری مگه ؟ بغضم ظاهر شد و از چشم رادوین دور نماند. نگاهم لحظه ای سمتش رفت. منیر خانم هم با فریاد رادوین سمت اتاق آمده بود که با بغض گفتم : _منیر خانم... یه آژانس بگیر اول رادین رو ببر خونه ی مادرم بعد برو خونتون. و فریاد دوم رادوین در پایان جمله ی من برخاست : _غلط میکنی بچه ام رو از این خونه ببری. رادین ترسیده بود. بی توجه به رادوین سمتش رفتم و خم شدم مقابل قامت کوچکش. _مامان جون یه موش کوچولو اومده خونمون ، بابات عصبیه ، تو برو پیش مامانی ، اونو بگیریم بندازیمش بیرون ، میام دنبالت. با ترس نگاهم کرد : _مامان من میترسم... بابا چرا داد میزنه ؟ _چیزی نیست تقصیر موشه است... داره داد میزنه موشه بترسه فرار کنه ، بابا بگیرتش ، برو. و قبل از فریاد سوم منیر خانم در حالیکه بیشتر از حتی من هول کرده بود و چادر سر نکرده دست رادوین را گرفت و کشید: _بیا بریم حاضرت کنم. رفت و با رفتن رادین در اتاق را بستم و با اخمی به رادوین نگاهی انداختم. انگار باید بعد از سالها امروز یک دعوای حسابی میکردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تو کربلا سیزده سال بیشتر نداشت ولی کاری بزرگ کرد... چه جنگ نمایانی کرد🌹 چقدر دلیر ، استاد رزمزش عباس بن علی علیه السلام، و چه زیبا مرگ را توصیف کرد وقتی عمو سوال کرد مرگ را چگونه میبینی ؟؟عرض کرد از عسل برای من شیرینتر است😭😭 شب یتیم امام حسن علیه السلام شب حضرت قاسم 🖤🖤🖤 خادمای خودتون رو زیاد دعا کنید به دعای شما عزیزان محتاجیم کمالی 🖤🖤🖤🖤 @kamali220
شبتون بخیر التماس 🌹💖🏴🏴🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ خسته ام از درد یتیمی، ولی ناامید هرگز ...! یقین دارم که روزی ظهور خواهید کرد و با نگاه پدرانه تان، طومار دردهای زمین درهم میپیچد... فرج مولا صلواتـــــــ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام جواب مى دهد: "من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(ع)، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد". مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست. ــ من به زودى مى آيم. امام از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد: "اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟" امام در جواب مى فرمايد: "اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم". امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟ آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد. ــ على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اين جا بيايند. ــ چشم بابا! بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مى بينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟ امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم. همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند، ولى امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد. آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسهای تندش را در هوای خفه ی اتاق خالی کرد و لحظه ای نگاهش را از من نگرفت و من فقط منتظر صدای بسته شدن در خانه بودم تا اعلام رفتن منیر خانم را داشته باشد. و در خانه با ضرب بسته شد. چه به موقع! چون رادوین چنان فریادی کشید که انگار تمام روزهای از یاد رفته ام دوباره جلوی چشمانم زنده شد. _هی ورد گرفتی وکالت طلاق بده ، واسه این بود که دنبال بهونه میگشتی ؟ ... یه ماهه ناز میکنی ، قهر میکنی ، هی من خر ، لال شدم ، من هیچی به روت نیاوردم ، هی گفتم خسته است ، کلافه است ، حالا بهونه ات چیه ؟ ... میخوای بگی آیدا با کفش اومده تو خونه ی من و طلاق میخوای ؟ ... چی برات کم گذاشتم عوضی ؟ ... چی ؟ چشم بستم تا نبینم صورت قرمز شده از عصبانیتش را. به سختی با آرامش جواب دادم : _خواهشا بحث ما رو به وکالت طلاق ربط نده... الان بحث ما سر آیداست... این دختر خاله ی شما چکاره ی زندگی منه ؟ ... بهم وکالت طلاق دادی که خیالم راحت باشه تا بری راحت باهاش بگردی ؟... اصلا اگه به خودم گفته بودی از زندگیت میرفتم ، چرا واسطه اش کردی ؟ اخمش محکم شد: _چی چرت و پرت سر هم میکنی واسه خودت! چشم در چشمش محکم و بلند گفتم : _چرت و پرت نیست رادوین.... من کی از دردام باهات حرف زدم ، کی بهونه اومدم ، کی ؟ تو حتی نمیدونی دردم چیه ، ... همش میریزم تو خودم... بهت نمیگم... دلخور میشم نمیگم ، ناراحت بشم نمیگم ، این تویی که اصرار میکنی بگو... الانم اگه اینجوری نمیکردی نمیگفتم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش پشت سر هم خالی میشد. تند و تند. دست انداخت سمت میز آرایش و با فریادی که هنوز نمیدانم چرا سرم کشید ، گفت : _همین حالا از خونه ی من گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت. نمیخواستم برم ولی عصبانیت ، مانتوی پوشیده ی تنم و چادر و روسری که روی دستم بود ، و فریاد دوم رادوین ، پاهایم را تند کرد سمت در. _ارغوااان گمشو برو تا نزدم. دویدم. گریه ام بلند بود. نزد. کنترلش عالی بود. آنقدر که به اوج عصبانیت رسید و توانست خودش را نگه دارد. اما جلوی در خانه که کفشایم را به سرعت پا میزدم ، صدای شکستن آینه ی میز آرایشم آمد و نعره ای که حتی در راهرو هم شنیده شد : _ عوضی... چرا نمیبینی حالمو ؟ وقت جواب دادن نبود. تاملی کردم. نه دلم به رفتن بود و نه ماندن. نفسم تند شده بود. هیجان زیادی روی قلبم خراب شده بود که داشت نفسم را میگرفت. از پله ها پایین میرفتم که صدای پاهایش که دوید سمت در را شنیدم و بی دلیل فرار کردم . فرار! از شوهرم ؟! پایم به حیاط که رسید صدای فریادش باز گوش دلم را هم خراشید : _ارغواااان. اشکی با سوزش از چشمم افتاد. خدا را شکر تک واحدی بودیم و طبقه ی اول پارکینگ و انباری ، وگرنه تمام همسایه ها سرمان خراب شده بودند.وقتی به خودم آمدم که در کوچه میدویدم و نفسی برایم نمانده بود. از آنهمه استرس ، از آنهمه دویدن. بهترین فرصت بود برای رفتن اجباری به مطب دکتر افکاری. در مطب دکتر افکاری نشسته بودم . چشمم به روی تابلوی دیوار مقابل خشک شده بود و افکارم سمت خانه پرواز می کرد . موبایلم برای دهمین بار زنگ خورد . رادوین بود اما اصلًا دلم نمی خواست که اکنون جوابش را بدهم . در اتاق دکتر باز شد و مریض قبلی از اتاق بیرون آمد و همان لحظه نگاه منشی سمت من آمد و پرسید : _ ببخشید شما گفتید یه سوال داشتید ... درسته ؟ سرم را تکان دادم: _ بله ، بله . منشی نگاهش را به من سپرده بود که دستش را سمت اتاق دکتر دراز کرد: _ پس بفرمایید لطفاً . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
خاطره.mp3
2.31M
📢 📌 شب پنجم محرم الحرام 1443 💢 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خاطره.mp3
2.45M
📢 📌 شب چهارم محرم الحرام 1443 💢 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
Shab05Moharram1400[07].mp3
3.45M
🎙تقصیر ماست آقا از تو خبر نداریم (نجوا با امام زمان) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 👈 متن شعر: Meysammotiee.ir/post/2464 🏴 شب پنجم ١۴٠٠ ➥ @shohada_vamahdawiat
Shab05Moharram1400[02].mp3
23.22M
🎙اگر که من شهید نشم می‌میرم (زمزمه و مقتل) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 👈 متن شعر: Meysammotiee.ir/post/2460 🏴 شب پنجم ١۴٠٠ ➥ @shohada_vamahdawiat
ــ مقدّمه اوّل من اين است: آيا اين آيه قرآن را شنيده اى كه خدا مى گويد: (ع)إِنَّ الَّذِينَ يُؤذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنيَا وَ الاَْخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا (ع). ــ بله. قرآن سوره احزاب آيه 57 مى گويد: "هر كس پيامبر را آزار بدهد، خدا در دنيا و آخرت آنان را لعنت مى كند". ــ آيا قبول دارى اگر كسى پيامبر را خشمناك و غضبناك كند، او را آزار داده است. ــ آرى! ــ برادر! مقدّمه دوم من را بشنو! آيا اين حديث را شنيده اى كه پيامبر فرمود: "دخترم، فاطمه پاره تن من است، هر كس او را بيازارد مرا آزرده است، هر كس او را غضبناك كند، مرا غضبناك كرده است". ــ بله. اين حديث در كتاب هاى معتبر ما نقل شده است، اين حديث حتّى در كتاب "صحيح بخارى" هم آمده است و تو مى دانى كه "صحيح بخارى"، بهترين كتاب ما مى باشد. ــ يعنى اين حديث صحيح است و اشكالى ندارد؟ ــ بله. حديث صحيح است. ــ امّا مقدّمه سوم، در كتاب "صحيح بخارى" اين حديث نقل شده است كه وقتى فاطمه از ابوبكر ارث خود طلب نمود، ابوبكر از پرداخت آن به فاطمه خوددارى كرد. براى همين، فاطمه از ابوبكر خشمناك شد و ديگر فاطمه هرگز با ابوبكر سخن نگفت. ــ خوب، حالا حرف اصلى تو چيست؟ ــ اگر سه مقدّمه مرا قبول كردى. حالا من همه اين سه مقدّمه را كنار هم مى گذارم: فاطمه از ابوبكر غضبناك و خشمناك بود (مقدّمه سوّم)، هر كس فاطمه غضبناك كند، پيامبر را غضبناك كرده است و او را اذّيت نموده است (مقدّمه دوم). هر كس پيامبر را اذّيت كند، خدا او را در دنيا و آخرت لعنت مى كند. (مقدّمه اوّل). من بيش از اين توضيح نمى دهم، تو خودت بنشين و فكر كن! ببين به چه نتيجه اى مى رسى. اگر ما بعضى از ياران پيامبر را لعن مى كنيم، دليلش واضح است. من از كتاب هاى خود شما براى شما دليل آوردم. آنانى كه فاطمه را آزردند، خدا آنها را لعنت كرده است! 💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
علمدار حسین(علیه السلام)....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat
پیر میخانه ما....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat
به کجا چنین شتابان 😢😢😢😢
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر بخاطر عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام تا روز بعد از عاشورا تبادل نداریم لطفا درخواست تبادل نکنید🖤🖤 این روزها و شب ها خادمان کانال رو دعا کنید🖤🖤 التماس دعای فرج 🌹🌹 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شرف را تا ابد پاینده کردی شهادت را به خونت زنده کردی تسلی تا دهی قلب پدر را به پیش تیر قاتل خنده کردی @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با پاهایی که خسته تر از همیشه وزن بدنم را تحمل میکرد سمت اتاق دکتر رفتم . دکتر با دیدن من تعجب کرد . خیلی وقت بود که دیگر نیازی به حضور من در مطب دکتر افکاری نبود . رادوین تمام جلسات درمانش را خودش به تنهایی میآمد .دکتر با دیدنم اخمی کرد از تعجب و پرسید : _چیزی شده خانم عالمیان ؟! نفس عمیقی کشیدم تا حرف هایم از یادم نرود و بعد همان طور که کنار میز دکتر ایستاده بودم گفتم : _امروز خیلی اتفاق بدی افتاد یعنی راستش من امروز ... داروهای رادوین رو پیدا کردم ....و متوجه شدم که خیلی وقته که داروهایش را مصرف نمی کنه و راستش ... همین امروزم یه دعوا با هم داشتیم ... من از خونه اومدم بیرون و ترجیح دادم اول با شما صحبت کنم دکتر. سری تکان داد و گفت : _خیلی کار خوبی کردید ... اما در مورد داروها ... به خودش که چیزی نگفتید؟ فوری جواب دادم: _ نه اصلا چیزی نگفتم . دکتر همراه نفس بلندی که کشید ، لبخندی به لب آورد . لبخندی که قبل از شنیدن حرفش مرا آرام کرد: _ من بهش گفتم که داروهاشو کنار بذاره ... همسر شما به مرحله ای رسیده که باید دُز داروهاش رو کم میکردیم ... ما هفته ای این کار را شروع کردیم بعد روزانه و حالا به جایی رسیده که باید داروهاش کلا قطع بشه ... باید بتونه خودش با عصبانیتش مقابله کنه ... امروز که با هم دعوا کردید ، چطور بود؟ در حالی که حلقه های نگاهم در صورت دکتر خشک شده بود ، لبانم به زحمت از هم باز شد : _شما بهش گفتید داروها رو قطع کنه؟! دکتر لبخندی زد و گفت: _ بله ... ۵ ساله که ایشون مریض من هستن ، مریضی که با نظم و انضباط جلسات رو مرتب آمدن ... داروها رو مصرف کردند ...خوب قرار نیست که تا آخر عمر دارو مصرف کنند ... ما یه جایی به مریض ها این فرصت رو میدیم که اعتماد به خودشان را محک بزنند و ببینند چقدر میتونن خودشون با مریضی شون مقابله کنند و همسر شما الان به این مرحله رسیده . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... دیگر چیزی از حرفهای دکتر را نشنیدم ، چشمانم انگار توی خونه جا مانده بود. درست همون لحظه ای که رادوین فریاد زد و من ازش به دل گرفتم. خدای من اون در تمام لحظات عصبانیتش رو کنترل میکرد ! حتی به من گفت که از جلوی چشماش دور بشم تا مبادا نتونه جلوی این خشم رو بگیره و حرمت ۵ ساله ای که ایجاد کرده بود ، یک دفعه شکسته بشه . اما چه خوب تونست از پس این خشم بر بیاد . انقدر خوب که حالا دیگه هیچ دلخوری ازش نداشتم . یه ذوقی توی دلم بود و اشکی مصر و لجباز توی چشمام . نه میخواستم بخندم ، نه میخواستم گریه کنم . مونده بودم بین یه دوراهی که از ذوق بخندم یا از غم گریه کنم. نفهمیدم چی گفتم و چطور از دکتر تشکر کردم و دکتر چطور نصیحتم کرد. انگار شده بودم مثل یک رباتی که فقط یکسری کلمات را ادا میکنه اما هیچ احساسی نسبت به این کلمات نداره . از مطب دکتر که بیرون آمدم ، حالم خیلی بد بود ، بد بود برای خودم که زود قضاوت کردم و چه خوب شد که به رادوین نگفتم که چرا داروهاش رو خودسرانه کنار گذاشته . من اشتباه کردم . اشتباه تصور کردم ، اشتباه قضاوت کردم . زود و عجولانه تصمیم گرفتم ، اما هنوز بحث و شبهه در مورد آیدا برجا بود . نمیدونستم تصمیم رادوین در مورد آیدا چیه . نمیدونستم واقعا آیدا از روی صداقت گفته بود یا از روی نیرنگ و فریب . باید همه چیز رو دست زمان می سپردم . وقتی زمان تونست به من ثابت کنه که رادوین چقدر خوب توانسته خشم اش رو کنترل کنه ، و چقدر خوب تونسته درمانشو ادامه بده و به جایی برسه که داروهاش قطع بشه ، پس حتما زمان هم میتونست به من ثابت کنه که قلب رادوین با منه یا با آیدا ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
صدا ۰۰۱-۱.m4a
5.77M
یا علی اصغر امام حسین علیه السلام کمک @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد". امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: "معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است". آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: "فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند". امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد. از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى". امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد". آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: "با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن"، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟". مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن". مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير مدينه دستور حمله را نمى دهد. اين جاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند. مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: "تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟". ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين(ع) را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبرو خواهد شد. همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود. مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: "تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد". امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: "دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم". مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تشخیص.mp3
5.02M
🎙 ▪️تشخیص▪️ ⚠️ یادآوری یک مسئله مهم به تمام به خصوص جوانان و نوجوانان 📣 گوش دهید و برای تمام مخاطبین خود ارسال کنید. 👤 🏴🏴🏴🏴