#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتپنجم
وقتی از پیش مریم اومدم تصمیم خودمو گرفته بود. حرفاشو قبول داشتم. میخواستم اصلا فراموش کنم که حتی کنکوری دادم.وقتی رسیدم خونه تا در و باز کردم بردیا پرید جلومو فریاد زد:
چطوری خانم دانشجوووووووو؟
_ چرا داد میزنی پرده گوشم پاره شد؟
_ حالا بگو ببینم ... چطوری خانم دانشجو؟
_ میشه هی دانشجو دانشجو نکنی؟ شوخی خیلی مسخره ایه.
به مامان و بابا سلام کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم. دستم به دستگیره ی در بود که شنیدم بردیا گفت:
اینم تشکرت بود ؟ این همه خودمو کشتم بابا راضی شد یه تشکر نکرد...خواهرم بود خواهرای قدیم.
دستم شل شد..نمیدونستم دارد شوخی میکنه یا واقعا....
با شتاب به سمت بابا برگشتم و دیدم دارد میخنده.به مامان نگاه کردم که حرف بردیار را با سر تایید کرد. انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چی کار کنم.شروع کردم جیغ جیغ کردن.بابا را هم بوسه باران کردم. بعدشم رفتم زنگ زدم شام اوردند و به حساب خودم خانواده ام را مهمان کردم.
دو روز بعد قرار بود با بردیا برویم رشت...
از فرداش شروع کردم ووسایلمو جمع کردم. بابا که اومد خیلی سر حال تر بود .
از من و بردیا و مامان خواست بنشینیم و خودش شروع به صحبت کرد: از شما دو نفر هم خواستم باشید تا شرط و شروط های منو برای رفتن باران بشنوید و شاهد باشید که ایشون به چه کار هایی باید دقت داشته باشد.
و بعد به سمت من برگشت و شروع کرد : باران خانم شما در خانه ی بردیا ساکن میشی...و حق خوابگاه رفتن نداری.
تا اینو گفت نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلندی گفتم: باباااا...پس دوست بردیا رو چی کار کنم؟
_ صبر کن..بزار حرفمو بزنم دختر عجول. من امروز ایشونو دیدم.این طور که از ظاهرش و تعریفای بردیا معلومه پسر با شخصیت و خوبیه.در ضمن خونه ی بردیا اینا دوبلکسه. شما و اقا بردیا قسمت بالایی هستید و تیام هم پایین . پس کاری به هم ندارید. این از اولین شرط...دومین شرط اینه که سرکار خانم بردباری شما باید ساعت 6 بعد از ظهر خونه باشی..اگر حتی یک بار خلاف این صورت بگیرد ومن متوجه بشم باید برگردی..متوجه شدی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
خواب دیدم لباس فرم خادمی تنمه_۲۰۲۱_۱۰_۰۴_۱۲_۴۷_۱۴_۶۹۴.mp3
5.52M
خواب دیدم لباس فرم خادمی تنمه
خواب دیدم غلامسیات حوالی حرمه
🎙کربلایی سیدرضا نریمانی
یا امام حسن
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدای مداح ۱۲
مداحی شهید حاج مجید سیب سرخی در مدح مولا علی (ع) در دوران دفاع مقدس
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
💐💐💐💐💐💐💐💐
مولا جان!
🍃جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
🍃دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
🍃چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
🍃بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
🍃نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
🍃آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
🍃در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
🍃دل نوحهکنان تا چند، جان نعرهزنان تا کی
🍃بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
🍃بر پای دل مسکین این بند گران تا کی
🍃دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
🍃خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی
🍃گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
🍃هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی
🍃گر عاشق دلداری ور سوخته یاری
🍃بی نام و نشان می رو زین نام و نشان تا کی
🍃گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
🍃پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی
🍃عطار همی بیند کز بار غم عشقش
🍃عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
RehlatPayambar&ShahadatImamHasan1390[1].mp3
2.05M
▪️صلوات بر حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🏴 ویژهرحلت #پیامبر_اکرم (ص)
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#جهش_معنوی
#قسمت_اول
💐 در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند میفرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند » که نشان میدهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی میپوشید به محل کارش در شمال شهر میآمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف میزند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خندهام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن".
#سلام_بر_ابراهیم
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❣السلام علیک یا رسول الله
🌷حرف از وصیت های آخر میزنی بابا
🌷از پیش زهرایت کجا پر میزنی بابا
🌷این لحظه ها یاد گذشته کرده ای انگار
🌷حرف از وصیت های مادر میزنی بابا
🌷دل شوره داری ، از نگاهت خوب می فهمم
🌷داری گریزی به غمِ در میزنی بابا
🌷زهرای تو پشت و پناه حیدر تنهاست
🌷هرچند حرف از زخم بستر میزنی بابا
🌷یک روز می بینی مرا بین در و دیوار
🌷یک روز می آیی به من سر میزنی بابا
🌷گفتی که خیلی زود می آیم کنار تو
🌷پس لحظه ها را می شمارد یادگار تو
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫
#نهج_البلاغه
#حکمت_هفتم
🌷 امام(علیه السلام) فرمود:
صدقه (کمک به نیازمندان) داروى شفابخشى است و اعمال بندگان در این جهانِ زودگذر در برابر چشمان آنها در آن جهان (پایدار) است.
💐شرح: شرح و تفسیر آثار صدقه امام(علیه السلام) در این حکمت (حکمت هفتم) به دو موضوع که در زندگى مادى و معنوى او تأثیر فراوان دارد اشاره کرده نخست مى فرماید: «صدقه (کمک به نیازمندان) داروى شفابخشى است»; در قرآن مجید و در روایات اسلامى اهمّیّت و تأثیر انفاق در راه خدا و صدقه بر نیازمندان به طور گسترده وارد شده است و یکى از مهم ترین و مؤثرترین حسنات شمرده شده است. صدقه به هرگونه بخشش گفته نمى شود، بلکه بخشش هایى است که قصد قربت در آن باشد; خواه واجب باشند مانند زکات یا مستحب مانند انفاق فى سبیل الله و خواه جنبه شخصى داشته باشد مانند کمک به یتیم یا محروم یا بیمارى یا جنبه عام داشته باشد مانند بناى بیمارستان و دارالایتام که از آن تعبیر به صدقات جاریه نیز مى شود.
اما چگونه این صدقات داروى شفابخشى است، بخشى از آن جنبه حسى دارد که با چشم خود مى بینیم; بیماران محروم از این طریق درمان مى شوند، ایتام سرپرستى مى گردند و بر آلام مستمندان مرهم نهاده مى شود و بخشى از آن جنبه معنوى دارد.
ادامه دارد....
#نهج_البلاغه
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#نهج_البلاغه
#حکمت_هفتم
💐ادامه شرح:
همان گونه که در حدیث معروف نبوى(صلى الله علیه وآله) آمده است: «دَاوُوا مَرْضَاکُمْ بِالصَّدَقَةِ وَرُدُّوا أَبْوَابَ الْبَلاَءِ بِالدُّعَاءِ; بیماران خود را با صدقه درمان کنید و درهاى بلا را با دعا ببندید».(۱) تجربه نیز نشان داده است که پرداختن صدقه براى درمان بیماران بسیار مؤثر است.
سپس در دومین نکته مى فرماید: «اعمال بندگان در این جهانِ زودگذر در برابر چشمان آنها در آن جهان (پایدار) است»; همان گونه که بعضى از شارحان نهج البلاغه تصریح کرده اند، این کلام امام اشاره روشنى به تجسم اعمال در قیامت دارد.
منظور از تجسم اعمال این است که اعمال نیک و بد هر یک در روز قیامت به صورت مناسب حسى درمى آید.
مثلا نماز در قیافه یک انسان زیبا و صالح و ظلم و ستم به صورت دودى سیاه و خفقان آور مجسم مى شود و انسان ها در کنار اعمال مجسم خود خواهند بود و بخشى از پاداش و کیفر آنها از این طریق صورت مى گیرد. در قرآن مجید نیز آیات فراوانى وجود دارد که ظاهر آن تجسم اعمال است مانند آنچه در آخر سوره «زلزال» آمده است: «(فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَیْراً یَرَهُ * وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا یَرَهُ); هرکس به اندازه سنگینى ذره اى کار نیک کند آن را مى بیند و هرکس به قدر ذره اى کار بد کند نیز آن را خواهد دید».
#نهج_البلاغه
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
عشاق الحسین(محب الحسین)_۲۰۲۱_۱۰_۰۴_۱۴_۴۷_۰۷_۴۰۵.mp3
3.15M
🎼 دور نیست اون روزی که حرم میسازیم برات
🎤کربلایی سیدرضا_نریمانی
#شور_احساسی
#یا_غریب_مدینه
◾️شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🏴
شهادت امام حسن مجتبی(ع)
و رحلت پیامبر(ص) تسلیت.
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتششم
مانده بودم چی بگم...ولی یاد مهم ترین ارزوم که رفتن به دانشگاه و تحصیل در رشته ی مورد علاقه ام بود افتادم و پذیرفتم.
_ببین باران جان...بردیا خیلی برای راضی کردن من سعی کرد و به خاطر تو و رضایت قلبی تو دارد زیر بار یه همچین مسئولیت سنگینی میره...پس به قول معروف کاری کن که پیش ما رو سفید بشه.
وقتی رسیدیم با یه خانه ی خیلی خوشگل که تمام بنای بیرونیش از سنگ سفید ساخته شده بود و یه حیاط پر از گل مواجه شدم. خیلی از بنای ظاهری خانه خوشم امد.تا شب درگیر جابجا کردن وسایل و تمیز کردن خانه بودیم. شب هم مهمان بردیا شام رفتیم بیرون. اینجور که فهمیدم تیام تا دو هفته ی دیگه نمی اومد. که فقط خدا میدونه از این بابت چقدر خوشحال بودم...از فردای رسیدنمون دنبال کارام افتادمو برای ثبت نام انجام دادم.
دانشگاه من برعکس دانشگاه بردیا اینا خیلی نسبت به خانه دور بود و حتما باید با ماشین رفت و امد میکردم.از همان بار اول هم بردیا اعلام کرد یا خودم باید با ماشین بردیا بروم یا بردیا خودش همراهیم بکند. میدونستم نگران است و همه ی اینکار هارا برای خودم انجام می دهد. به همین خاطر اصلا ناراحت نمی شدم.
کلاسای ما چند روزی از کلاسای بردیا اینا زودتر شروع می شد که همین باعث شده بود که بردیا منو دست بندازد..دائما میگفت روز جشن شکوفه هاست دیگه...شما ها باید زود تر بروید.
و من حرص می خوردم....با جیغ و هوار هرچیزی که دم دستم بود و به سمتش پرت میکردم.
روز دوم کلاسا بود . داشتم از پله ها بالا میرفتم که بی هوا با یک دختر هم سن سال خودم برخورد کردم و باعث شد او کمی تعادلش را از دست بدهد. با خشم برگشت منو نگاه کرد که کمی تا حدودی کپ کردم و نزدیک بود غش کنم. از اون دخترهای با جذبه بود.من که هول شده بودم تند تند عذر خواهی کردم.
یهو دیدم شروع کرده به خنده. مانده بودم نکنه که خله...
_چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی دختر؟ببخشید اگه خشم اژدها به کار بردم. یکم عجله داشتم.
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتم
از لحنش خنده ام گرفته بود. دختر با مزه ای بود...نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_اخه من که ایست قلبی کردم شما اونجوری نگاه کردی...
_ بازم میگم متاسفم...راستش من همان جور که گفتم خیلی عجله دارم. با اجازه.
و با گفتن این حرف منو به سرعت ترک کرد. به سمت کلاس رفتم. وسطای کلاس بود که در کلاس زده شد . و پشت ان دختری که پشتش به ما بود به سمت استاد راه افتاد و شروع به صحبت با استاد کرد.کمی که گذشته استاد با یک بفرمایید اجازه ی نشستن را برای او صادر کرد. وقتی برگشت نگاهمان در هم گره خورد و من تازه متوجه شدم خانم همان خانم خشم اژدهاست.
اونم وقتی من را دید به سمت من حرکت کرد و روی صندلی سمت راست من نشست.بعد از کلاس هنوز استاد خارج نشده شروع کرد به حرف زدن :
_ دختر شانسو می بینی؟...خیلی خوشحالم که اون اتفاق افتاد و یه اشنا دیدم. و با خنده ریزی ادامه داد : موافقی کمی بیشتر با هم اشنا بشیم؟
خنده ام گرفته بود...اون حتی مهلت نمی داد من هم صحبت کنم و پشت هم میگفت: راستش من الهه شرفی 19 ساله...بچه ی همین شهرم...یکی یه دونه ...خب حالا نوبت توئه...اگه دوست داری بگو.
منم مثل خودش ادامه دادم : باران بردباری..19 ساله ..بچه ی تهران...فرزند دوم خانواده. دوتا بچه بیشتر نیستیم.یه برادر بزرگتر از خودمم دارم که اونم توی همین شهر داره عمران میخونه. و البته 2 سال هم ازم بزرگتره.
الهه دختر ساده و بامزه و در عین واحد فوق العاده هم شیطون بود.از همان روز رابطه ی من و الهه شکل گرفت.
چند روز بعد که فوق العاده حوصله ام سر رفته بود لباس ورزشی هامو پوشیدم و موهامم پشت سر جمع کردم و کلاه نقاب دار بردیا رو هم برداشتم و با یه طناب رفتم توی حیاط.یادم میاد از بچگی هام طناب زدن و دوست داشتم. اونم نه فقط ساده...از یک پا و ضربدری و گهواره و قیچی گرفته تا زمانی که با ساناز دختر داییم جفت می شدیم و دوتایی با یک طناب شروع به طناب زدن می کردیم.
در حال طناب زدن بودم که دیدم یک نفر با ساک به سمت در اصلی ساختمان میره."این چجوری اومده تو"
همون جوری که داشتم به این جمله فکر می کردم به سمتش به راه افتادم. اونم انگار خیلی خسته بود . چون حتی نا نداشت چرخ های چمدانشو روی زمین بکشد. از پشت سرش گفتم:
_ اقا کجا؟ تو رو خدا دم در بده! بفرمایید تو.
برگشت و با تعجب خیره شد به من و انگار تازه چیزی یادش اومده باشه سرش را انداخت پایین و گفت:
_سلام خانم بردباری. من تیام صالحی دوست و همخونه ی بردیا جان هستم.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. اصلا یادم رفته بود این شخص وجود خارجی دارد. چه برسد به اینکه منتظر امدنش هم باشم.
_ من واقعا متاسفم. راستش من...
نمیدونستم چی باید بگم.انگار خودش فهمید موضوع از چه قراره که گفت: اختیار دارید.من باید عذر خواهی کنم که بدون زنگ زدن وارد شدم. مطمئن باشید از این به بعد به خاطر وجود شما بی خبر وارد نمیشم.
از موقعی که یادمه از اونایی که سرشونو میندازند پایین و حرف میزنند انگار که دارند با زمین حرف میزنند متنفر بودم. احساس می کنم وجود ادم و نادیده می گیرند. که این اقا هم از اون دسته مستثنا نبود.
باحرص گفتم: شما بفرمایید. انگار خیلی خسته هستین.
و با قطع جمله ام به سمت چمن های حیاط برگشتم و به طناب زدنم ادامه دادم. زیر چشمی دیدم که اول با یکم تعجب من را نگاه کرد و بعد از ان به سمت خانه به راه افتاد.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)فی مصیبت جدتان رسول الله(ص)
❣ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟
❣وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی
❣این پرده ی هجران و فراق را برافکن
❣بر سنگ بزن شیشه ی عمر این جدایی ...
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💐💐💐💐💐💐💐
🖤در سوگ نبی جهان سیه میپوشد
🖤در سینه، دل از داغ حسن میجوشد
🖤از ماتم هشتمین امام معصوم
🖤هر شیعه ز درد، جام غم مینوشد.
رحلت پیامبر مهربانی حضرت محمد(صلوات الله علیه و علی آبائه)و شهادت مظلومانه دو امام بزرگوار کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(سلام الله علیه)و آقا امام رضا(سلام الله علیه)تسلیت باد.
#السلام_علیک_یارسول_الله
#یا_امام_حسن
#یاامام_رضا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی(سلام الله علیه)
سخت است چگونه بنویسم محنت را
آتش زده این زهر تمام بدنت را
آن روز دوشنبه که در خانه تان سوخت
سوزاند تمام دل و باغ و چمنت را
از بغض گلوی تو کسی نیست خبر دار
نشنیده از ان روز کسی هم سخنت را
از کودکیت سوختی و شکوه نکردی
حالا همه دیدند، ولی سوختنت را
هر پاره جگر تکهای از غصهی کوچست
مادر تو کجایی که ببینی حسنت را
تشیع تو هر تیر که از چله برون شد
میدوخت به تابوت نخی از کفنت را
این صحنه خودش گوشهای از کرببلا شد
صد حرمله با تیر نشان کرده تنت را
هرچند کفن پاره و گلگون شده،اما
غارت که نکردست کسی پیرهنت را
سنگین که نشد سینه ات از چکمهی شمری
پر خون که نکردست سنانی دهنت را
#یا_امام_حسن
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢 اگه شرایط منو قبول کنی، بسم الله
🔹زمانی که به خواستگاری ام آمد از شغلش گفت: من یک مرزبانم یک روز هستم و یک روز نیستم ، ساعت کاریم اصلا مشخص نیست ممکن است در ماموریتی شهید بشم ، پدری دارم که معلول است و خرج خانه را خودم میدم، اگر این شرایط را قبول داری بسم الله.
🔹شهید سید علی هاشمی فرمانده پاسگاه تمرچین پیرانشهر سوم تیرماه 97 پس از به هلاکت رساندن یکی از تروریست ها نیز به شهادت رسید.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#جهش_معنوی
#قسمت_دوم
💐 روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیدهتر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بيمقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف میزدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد میپوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمیآورد و لباسهایش را داخل کیسه میریخت هرچند خیلی از بچهها میگفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میيایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که میپوشی!" ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نميداد و به دوستانش توصیه میکرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین میشه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگهای باشین ضرر می کنین."
#سلام_بر_ابراهیم
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢شهادت مرزبانان نیروی انتظامی در مناطق عملیاتی مرزی
🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، روز گذشته ۴ نفر از مرزبانان کشور در مناطق مرزی استان سیستان و بلوچستان در مناطق عملیاتی مرزی دچار سانحه گردیدند که متاسفانه مجروحین پس از انتقال به بیمارستان و با توجه به تلاش های فراوان کادر درمان بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند .
🔹 بر اساس این گزارش،در این حادثه ناگوار گروهبانیکم مجید تلوک ، مهرداد میر شکار اهل و ساکن مشهد، سلمان دلاوری اهل و ساکن مشهد و امیر صادقی اهل و ساکن نیشابور به درجه رفیع شهادت نائل آمدند .
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهل
خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم.
كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد:
ــ شما كيستيد؟
ــ ما سپاه كوفه هستيم.
ــ فرمانده شما كيست؟
ــ حُرّ رياحى.
ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟
ــ به جنگ شما آمده ام.
ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله.
سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند.
اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند.
گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد".
ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين()هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد".
به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟
اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى!
اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى!
وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد.
فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند.
سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5899925415497040149.mp3
1.78M
🔖منبر کوتاه🔖
🎧 استاد مومنی
✍آنهایی که اولاد صالح می خواهند توسل به امام حسن مجتبی علیه السلام کنند
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#امام_حسن
تسلیت به #امام_زمان
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهشتم
خسته که شدم به داخل خانه برگشتم . داشتم از پله ها رد میشدم که دیدم از توی اشپزخانه صدا می اید. داخل اشپز خانه شدم دیدم بردیا و تیام دارند صحبت میکنند.مزاحمشون نشدم و رفتم بالا...
یکی دو ساعتی نشستم پای لب تاپ و از این سایت به اون سایت کردم.باید دنبال برنامه ای می بودم. چون با این وضع افسردگی می گرفتم هیچ خل هم میشدم.
دیدم هیچ صدایی نمی اید. رفتم پایین که دیدم اثری از تیام نیست.بدریا هم می دانستم امروز باید برای کاری می رفت بیرون. شروع کردم به شام درست کردن که با صدایی 6 متر پریدم هوا...
_من ...من....ببخشید.
_ چرا انقدر بی سر و صدا میاین تو اقا تیام. قبض روح شدم.
_ من که سلام کردم.بی سر و صدا کجا بود؟
_ ولی من اصلا متوجه سلام گفتنتون نشدم.فقط صدای در یخچال و شنیدم. ببخشید اگر داد زدم.
_مهم نیست. کاری دارید کمکتون کنم؟
_نه ..اصلا.ممنونم.شما بفرمایید.
غذا را که اماده کردم رفتم به مامان زنگ زدم . خودش گوشی تلفن و برداشت. تا صدای منو شنید شروع کرد به گریه کردن. هرچی ازش خواهش می کردم بس کند گوش نمی کرد و کار خودش و ادامه میداد.
_ هر روز صبح دیگه تو نیستی مادر که بخوام به امید کل کل کردن با تو بیدار بشم . مادر دلم برات یه ذره شده. عجب اشتباهی کردم گذاشتم بری. هر روز حداقل تو بودی باهاش حرف بزنم...دعوا کنم....سرش غر بزنم که اتاقتو جمع کن...از خواب بلند شو....این کار و بکن...اون کارو نکن....حداقل تو بودی یکم من را حرص بدی. حالا دیگه از صبح تا 5 بعد از ظهر که بابات بیاد تو خانه تنهام..دارم دق میکنم....
وباز هم گریه...گریه...گریه..
دیگه نمی توانستم خودم را کنترل کنم و من هم پا به پاش گریه میکردم. تیام یک لحظه وارد حال شد و تا من را دید اول با اشاره پرسید چیزی شده؟
ولی وقتی سرم را تکان دادم .. رفت.
میز را داشتم میچیدم که بردیا هم امد. نشستیم که بردیا تیام را هم صدا کرد.
_ تیام این خواهر من امده یک حسنی هم داره.
تیام سرشو از بشقابش بلند نکرد و به همان حال گفت: چی؟
_ اینکه غذا هامون دیگه جوره جوره.
تازه فهمیدم بردیا چه نقشه ای داره.
_کی گفته؟
_من....
_حالا منم یه چیز دیگه میگم...اگه شماها درس دارید منم درس دارم. اگه کار دارید منم کار دارم.مظلوم گیر اوردید؟ از این به بعد هر روز یکی غذا میپزه..یک روز من...یک روز شما بردیا خان...یک روز هم اقای صالحی.
_اما...
_ دیگه اما نداره بردیا..منم با خانم بردباری موافقم. مثل قبل. ولی با تفاوت اینکه شدیم سه نفر. این خیلی بهتره.
_ باشه ولی یک مشکل من با شما دو تا دارم.
من و تیام هر دو با هم گفتیم : چه مشکلی...
از همصداییمون نگاهی به هم کردیم که او بلافاصله روشو به سمت بردیا کرد.
_ تیام تو فکر کن باران ترانه است. مثل خواهرت بهش نگاه کن. باران هم تو را مثل من میبینه. مثل برادرش.
متوجه تاکید بردیا به روی کلمات خواهر و برادر هم من شدم و هم تیام. کاملا متوجه نگرانی محسوس بردیا بودم...ولی با این حال مطمئن بودم خیلی به تیام اطمینان دارد.ولی باز نامحسوس سفارش کرد که حواست رو جمع کن....
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چقـدر
مثلِ علـی
شد طنین غربت تو
مـرا
ببخش که
هستم دلیلِ غیبت تو
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتنهم
روز ها هم پشت هم می گذشت. دو ماهی بود که با هم زندگی می کردیم و من به شمال رفته بودم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. ولی منو تیام اصلا با هم نمی ساختیم و از کنار هم به راحتی می گذشتیم. اگر هم حرفی بین ما رد و بدل می شد سراسر با نیش و کنایه بود و این از روزی شروع شد که کنار دریا رفته بودیم. از همان روز های اول شب هایی که شام با بردیا بود سه تایی شاممون رو کنار دریا می خوردیم. بردیا عاشق غذا های نانی بود.یادمه انشب هم کتلت را به صورت ساندویچی در اورده بود و هرسه به لب دریا رفتیم . داشتیم شام میخوردیم که بحث به روی ازادی دختر و پسرافتاد و من معترض بودم که چرا انقدر به پسر ها ازادی می دهند و بر عکس دختر ها از محدودیت ها و حساسیت های بی مورد رنج می برند که تیام علیه من جبهه گرفت .هر دو از بحث دست نمی کشیدیم . بردیا سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. هیچ وقت از این بحث ها خوشش نمی امد. از ان شب من و تیام مثل دو جنگ جو به هم نگاه می کردیم. اوایل سعی می کردم حرفی بهش نزنم ولی انقدر نیش و کنایه می زد که اخیرا حرف هاشو بی پاسخ نمی گذاشتم.
با الهه هم صمیمی تر شده بودم. دانشگاه هم روی غلتک افتاده بود و دیگه همه ی بچه های کلاس با هم اشنا بودیم و نوعی احترام بین هممون حاکم بود.
تنها مشکل من که هنوز هم رفع نشده بود ساعت 6 بعد از ظهر به بعد بود. بردیا و تیام اغلب با هم بودند ولی من هم به خاطررفتار تیام و هم به خاطر راحتیشون میانشون شرکت نمی کردم. و بی برنامگیم از 6 بعد از ظهر به بعد باعث کلافگیم می شد.
_ بردیا...
_ جانم؟
_ میگم ... _بگو .چی میخواهی بگی؟
_ بابا این قانون دوم بابا حوصله ی منو سر می بره خب
_می گی چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد
_ اخه ببین داداشی من از 6 به بعد هیچ کاری ندارم انجام بدم. تو هم که با تیامی. منم گناه دارم...
بردیا مکثی کرد و گفت: صبر داشته باش یه فکری می کنم.
چند روز بعد من طبقه ی پایین بودم و از وقتی هم از دانشگاه امده بودم تیام و ندیده بودم. داشتم تلوزیون نگاه میکردم که بردیا با یک ساک گیتار از بیرون امد.
با تعجب جواب سلامشو دادم و گفتم این چیه؟
تا جایی که یادم بود بردیا از گیتار زدن نه خوشش میومد و نه اینکه بلد بود که بزنه.
_ این مال دختر همسایه است.
_لوس نشو. بهت میگم این چیه؟
_ برای تو خریدم. البته پولشو از حلقومت میکشم بیرون.
پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم.
_ حالا کلاس کجا پیدا کردی؟ تو رو خدا از 6 به بعد برم...باشه؟
_ از 6 به بعد میری...ولی جای کلاست همینجاست.
_ یعنی برام معلم گرفتی؟
_ بلهههههه
_ زن است یا مرد؟
_ یه استاد مرد و حرفه ای...
_ ا؟ خب اسمش چیه؟
_ تیام صالحی
_ تیااااام؟
همچین جیغ زدم که بردیا با تعجب خیره شد بهم!
_بردیا من اینو نمیتونم دو دقیقه تحملش کنم...تو اونوقت توقع داری که بشینم بهم گیتار یاد بده؟
_ من نمیدونم شما دوتا تا کی میخواهین به این کاراتون ادامه بدین؟ بابا شما دوتا توی دو ماه زدین به تیپ و تاپ هم. اگه بخواهین همینجوری ادامه بدین چجوری دو سال همو تحمل میکنین؟
_ تورا خدا یه معلم دیگه بگیر...خودم پولشو میدم!
_ همین که گفتم..اگر نمیخواهی گیتار و میدم دختر همسایه تو هم از این به بعد باید به همون برنامه قبلی ادامه بدی.
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>