eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ من این چشمی که رویت را نمی بیند نمی خواهم... که یعقوبی چو "یوسف" را نبیند کور باشد بهتر است... @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بی هوا ایستادم. اطرافیانم را بازهم از نظر گذراندم. بردیا ، بابا ، مامان، یاشار... همه با تعجب نگاهم می کردند... صدای پدرام در سرم پیچید: باران... ! هر لحظه دوران سرم بیشتر می شد . احساس کردم اگر یک لحظه ی دیگر انجا باستم نفسم بند می آید. شروع کردم به راه رفتن. دستم به سمت دستگیره ی اتاق رفت. در را باز کردم و از پله ها ی سرازیر شدم. الهه پشتم می دوید و صدایم می کرد. دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم و از پله ها پرت شدم. و تنها صدایی که شنیدم صدای الهه بود که مانند یک ناله از ته چاه بود. _ باران خوبی؟ نفسی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم... نفسی از سر اسودگی کشیدم و دوباره سرم را روی تخت گذاشتم. _ باران چی شده؟ خواب بدی دیدی؟ سرم رو بلند کردم و با لحن خواب آلودی گفتم: _ تو خواب حرف زدم؟ _ نه ولی ناله می کردی؟! چه خوابی می دیدی؟ _ خواب دیدم دارم زن پدرام میشم... دستی به موهایم که با لجبازی از شالم بیرون زده بودند کشید و گفت: خب مگه بده؟ پدرام به این خوبی. چرا ناله می کردی؟ _ الهه تیام جلوم ایستاده بود. سوده هم کنارش. دست در دست هم. ولی... _ ولی چی؟ _ ولی تیام دلخور نگام می کرد. بعدشم که عاقد خطبه رو خوند و منتظر بود که بله بگم از جام بلند شدم و از در خارج شدم. تو هم دنبالم می دویدی و صدام می کردی. _ خب آخه من توی واقعیت داشتم صدات می کردم. خواب و بیداریت با هم قاطی شده بوده.چرا دلخور نگات می کرد؟ نگاهی به الهه که متفکر بود کردم و گفتم: نمی دونم. ولی بدجوری نگام می کرد. _ بعد من میگم این تیام بد بخت دوستت داره میگی نه...! _ چه ربطی داره؟ حرفایی می زنیاااا _ باران خواهش می کنم بهش فکر کن. بیا برای یه بارم که شده حرف منو گوش کن. من مطمئنم این کار جواب میده. _ اگه خوابم تعبیر بشه چی؟ _ باران تو که انقدر خرافاتی نبودی! _ میدونی که به خواب اعتقاد دارم. پس حرف اضافی نزن. فکری کرد و گفت: یکم بهم وقت بده تا فکر کنم ببینم میشه یه ادم دیگرو پیدا کرد. _ توی این مدتی که فکر می کنی لطفا فکر این رو هم بکن که آبروی من در میونه. هر کسی رو پیشنهاد نده. در ضمن... ببین میشه اصلا یه راه دیگه پیدا کرد! _ خیلو خب بابا. راستی خوابیده بودی گوشیت اس اومد. گوشیمو نگاه کردم. مامان بهم زده بود که به الهه تبریک بگم. پیغامش را رساندم .کمی که گذشت الهه دوباره به خاطر ضعفی که داشت به خواب رفت. من هم که حوصله ام سر رفته بود رمانی که دانلود کرده بودم و توی گوشیم بود رو باز کردم و شروع به خواندن کردم. انقدر غرق رمان بودم که متوجه گذر زمان نشدم. یک لحظه سرم را بلند کردم که دیدم آفتاب دامنش را توی آسمان پهن کرده است. از خانمی که صبحانه ی الهه را آورده بود تشکر کردم و به سمت الهه رفتم و بیدارش کردم. وقتی الهه صبحانه اش را خورد گفت: باران دیگه تو برو. الانم زنگ میزنم که حسام بیاد پیشم. _ باشه پس تا زمانی که حسام بیاد پیشت می مونم. _ نمی خواد بابا. نترس لولو نمی خورتم. _ اون که بعــــله. انقدر تلخی که قابل خوردن نیستی. ولی صبر می کنم تا حسام بیاد و بعد برم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢یاور درماندگان 🔹روستای ما وسط بیابان بود و پمپ بنزین نداشت. بارها دیده بودم که به خانه می آمد و از گوشه حیاط یک گالن کوچک بنزین برمی داشت و به افرادی که در راه مانده بودند می رساند. 🔹 یک روز پیرمرد موتور سواری به اصرار از علیرضا خواست که پول بنزین را بگیرد. جواب پسرم جالب بود : پول لازم نیست. فقط برامون دعا کنید. واقعا از صمیم قلب خوشحال بود که می تواند به یک انسان نیازمند کمک کند . 🔹شهید علیرضا مقدم از نیروهای مرزبانی دوازدهم شهریور 1393 حین گشت زنی در نوار مرزی سراوان بر اثر سانحه رانندگی به شهادت می رسد.   @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۷۱🌷 🌹 ﺍَﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟﺪُّﻋﺎﺓِ ﺍِﻟَﻰ ﺍﻟﻠَّﻪ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃ﺩﻋﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﻋﯽ ﺍﺳﺖ.ﺩﺍﻋﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨده. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩند؟ﺑﻪ ﺧﻮﺩشان؟ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺷﺮﮎ.ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻭﻫﺎﺑﯽ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ. 🍃برای رفتن به مقصدی در جاده به تابلو نیازمندیم.ایشان مثل ﺗﺎﺑﻠﻮ هستند.ﺍﻋﻼ‌مند.ﻧﻘﺶ ﯾﮏ ﺗﺎﺑﻠﻮ را ﺩﺍﺭﻧﺪ که ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﺍﮔﺮ حرف وهابیت درست باشد ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺷﺮﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ! 🍃ﯾﮏ ﮔﻞ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ،ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺧﺸﮑﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺴﺎﻋﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ. 🍃امام به ما ﻣﯽ فرماید:‌ﺷﻤﺎ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﯿﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮑﯽ ﻧﺮﻭﯾﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﻔﺘﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻨﯿﺪ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ◀️بنابراین امام ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺪﺍ دعوت می کند... 💐☘❤️🌷💐☘❤️🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا باران رحمتند دوستی با شهدا دو طرفه است یاعلی که بگویی دستت را خواهند گرفت ..🌱 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat
امام زمانیم: 🎗 🤹‍♀️ تا زمانی که حسام بیاید با الهه در مورد دانشگاه حرف زدیم. الهه یک سال مرخصی گرفته بود تا به شقایق برسد و من توی این مدت تنها بودم. البته سارا و امین تمام کلاس هایشان با من مشترک بود. ولی هیچ کدام جای الهه را برای من پر نمی کردند. حسام که آمد من هم از الهه خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. اولین تاکسی که پیدا کردم سوار شدم و به سمت خانه به راه افتادم. توی افکارم قوطه ور بودم که صدای پسر جوان که با دختر همراهش صحبت می کرد توجهم را جلب کرد: _ مطمئن باش من چیزی رو از تو پنهان نمی کنم. _ کیان نمی دونم چرا ولی هر کاری می کنم که حرفاتو باور کنم نمیتونم. باورم نمیشه تو فقط نقش بازی کردی. _ کیانا به جان مامان من دروغ نگفتم. من فقط در برابر پولی که گرفتم برای اون دختر نقش بازی کردم. همین. _ فکر می کنی که کار درستی کردی؟ _ بابا اونم بد بخت تر از ما بود. اون میخواست به صاحب خانه اش که یه مرد لندهور بود و سالی یه بار میومد اینجا و مستاجرش را عوض می کرد ثابت کنه که متاهله. همین... کیانا تو خواهر منی. چرا نباید حرفای منو باور کنی؟ تا حالا چند بار ازم دروغ شنیدی؟ مغزم قفل کرده بود. باورم نمی شد. یعنی می توانست کمکم کند؟ اما اگر خواهرش مخالفت می کرد چی؟ نگاهم به خیابان افتاد. فقط دو چهار راه به پیاده شدنم مانده بود و هر لحظه امکان پیاده شدن آنها بود. سریع دفترچه یادداشت و خودکار را از کیفم درآوردم و شماره ی گوشیم را روی آن نوشتم. رو به دختر کردم و گفتم: ببخشید خانم من ناخواسته حرف های شما رو شنیدم. ازتون خواهش می کنم که با من تماس بگیرین. باور کنین که به کمکتون نیاز دارم. دختر که کیانا نام داشت با سر در گمی نگاهی به من کرد و گفت: منظورتونو نمی فهمم؟! چه کمکی؟ نگاه التماس آمیزم را به پسر دوختم و گفتم: آقا خواهش می کنم! پسر که منظور من را فهمیده بود دست دراز کرد و برگه را از من گرفت و گفت : باهاتون تماس می گیریم. لبخندی از سر آرامش زدمو از راننده خواستم تا بایستد. وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره سرم را از شیشه داخل کردم و گفتم: یادتون باشه به کمکتون احتیاج دارم. پسر سری تکان داد و ماشین به راه افتاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ باهرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ بردیا... بردیا؟! از پشت سر صدای مهربان سوده را شنیدم: سلام باران جون... رفتن دانشگاه. مثل اینکه کارهای انتقالی ترانه جور شده! سوده را دوست داشتم. درست برعکس الهه که اصلا از او خوشش نمی آمد.البته اینکه از سوده بدش می آمد فقط به خاطر من بود واینکه فکر می کرد اگر سوده نبود تیام من را انتخاب می کرد.لبخندی به چهره ام نشاندم و گفتم: الآن؟ ترانه که فقط 3 ترم از درسش مانده؟! _ والا نمی دانم. مثل اینکه دیگه دارن به فکر ازدواج میفتن. عجله ی ما روی آنها هم تاثیر گذاشته! لبخند زورکی ای روی صورتم نشاندم و گفتم: من که این همه عجله رو برای پذیرفتن این همه مسئولیت درک نمی کنم. _ تورو خدا تو هم حرفای تیام رو تکرار نکن. انقدر از این حرفا شنیدم که مغزم هنگیده. _ راستی تیام خونه اس؟ _ نه... اون هم با ترانه و بردیا رفته. دوست داشتم حالا که تیام نبود کمی داخل زندگیشان فضولی می کردم. _ خب تو چرا انقدر عجله داری؟ _ راستش من دلم می خواد درسم رو توی اسپانیا ادامه بدم. خواهرم سمین هم اونجاست. خیلی راضیه. ولی بابا که دیده سمین رفته و دیگه حاضر نیست برگرده اجازه نمیده که منم برم. برای همین هم من میخوام که زودتر ازدواج کنیم. _یعنی فکر می کنی تیام راضی میشه که باهات بیاد؟ _ قبلنا فکر می کردم راضی نمیشه. ولی بعدا که در مورد خیلی چیزا با هم حرف زدیم اون هم موافقت کرد. _ اما... تیام همیشه می گفت ایران رو دوست داره و حاضر نیست هیچ وقت ازش خارج بشه. سوده خنده ای کرد و گفت: حالا که تغییر عقیده داده. نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 9 بود و من هنوز آماده نشده بودم تا به دانشگاه برم. گوشیم را برداشتم و با سارا تماس رفتم. بعد از 4 بوق بالاخره برداشت: هوم؟ _ خوابی هنوز؟ _ پ نه پ؟! کله سحر بیدار باشم؟ _ مگه ساعت 10 کلاس نداریم؟ _ خب که چی؟ من آماده شدنم ده دقیقه ایه. _ مثل اینکه خیال نداری بیای دنبال من؟ هان؟ با بی حالی گفت: نمیشه امروزو با آژانس بیای؟ به جون تو حوصله ندارم؟! _ ماشین بنده دست جنابعالی باشه و خودم با آژانس بیام؟ پاشو بیا ببینم. منتظرتم. _ خیلو خب بابا. یه کاریش می کنم. فعلا... _ ساعت حدود 9:20 دقیقه بود که زنگ در خورده شد. آیفون را که جواب دادم امین بود: زودی بیا که دیره. باید سر راه کپی هم بگیرم. مقنعه ام را دوباره مرتب کردم و از خانه خارج شدم. در را که باز کردم هرچی نگاه کردم ماشینم را ندیدم. امین در ماشینش منتظرم بود. به محض اینکه نشستم گفتم: پس ماشین من کوووووو؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
باید رفت و آمد ها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم ... @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۲🌷 🌹ﺍﻟْﺄَﺩِﻟَّﺎﺀِ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﺮْﺿَﺎﺓِ ﺍﻟﻠَّﻪ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ♦️ﺑﺪﻭﻥ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻓﺖ.ﺷﻤﺎ وقتی ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﮏ ﻻ‌ﻣﭙﯽ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ و ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺭﺩ. ♦️ﭼﻬﺎﺭ تا ﻣﺘﮑﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ ﻫﯿﭻ،ﺑﺎ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ! ﭼﺮﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ هست ﻫﻢ ﺧرد ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ! ♦️ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ. ﺑﺎﻟﺶ و کتاب ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﺴﺎﺧﺘﻨﺪ. ♦️ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﻻ‌ ﺑﺮﻭﺩ و ﺭﺷﺪ ﺑﮑﻨﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺮﻭﺕ و ﺍﻧﺼﺎﻑ و ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﯼ،ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺯﯾﺮﭘﺎﯾﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﯼ. ♦️ ﺧﺪﺍ ﯾﮏ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺎﻻ‌ ﺑﺮﻭ. ﻫﻮﺍ ﻭ ﻫﻮﺱ،ﻧﻔﺴﺎﻧﯿﺖ، ﺩﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ و ﻣﯿﻠﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ،ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺮﺹ ﻭ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ. ♦️ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻔﺴﺎﻧﯿﺘﺖ،ﻫﻮﺳﺖ،ﻣﯿل و ﺗﻤﺎﯾﻠﺖ و ﺩﻝ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ،ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﺝ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ. ♦️ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﯽ،ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ و ﺩﺭ ﭼﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﻢ و ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﻢ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ امامان ﺭﺍ به عنوان ادلاء (دلیل ها) فرستاد... ❤️🌻☘💐❤️🌻☘💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رجوع به راويان حديث وَ أَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعُوا فيها إِلى رُواةِ حَديثِنا فَإِنَّهُمْ حُجَّتى عَلَيْكُم وَ أَنـَا حُجَّةُاللّهِ عَلَيْهِمْ در پيشامدهاى مهمّ اجتماعى به راويان حديث ما مراجعه كنيد، زيرا كه آنان حجّت من بر شما هستند و من هم حجّت خدا بر آنان هستم. ------------------------------------------- حدیث گهر بار از امام مهدی (ع) @shohada_vamahdawiat
☫ 💌 🌷شهـید ابراهــیم هــادی همیشه آیه‌‌ی «وَ جَعَلْنا» را زمزمه می ڪرد ‌گفتـــم: آقا ابراهیم این آیه برای در مقابـل دشمـنه اینجا ڪه دشمن نیست! 👌نـگاه معنا داری ڪرد و گفت: دشمنی بزرگتر از هم وجـــود داره!؟؟ @shohada_vamahdawiat
💢امین مردم 🔹کاردانی عمران داشت. به خاطر مهارت در تیراندازی و سایر قابلیت ها در هنگ مرزی سراوان پله های ترقی را طی کرد و به عنوان فرمانده پاسگاه انتخاب شد. توی عملیات ها خودش جلوتر از همه حرکت می کرد و حاضر نبود سربازها را در پیشانی گروه قرار بدهد. وقتی از علت کارش سوال کردم جواب داد: «این ها در دست من امانت اند » 🔹شهید مرتضی نبی لو دشیری از مرزبانان ناجا هفدهم مهر 91 بر اثر اصابت گلوله در هنگام درگیری با اشرارمسلح درنقطه صفر مرزی ایران و پاکستان به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
به پهلوى شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مى‏دهم که، حجاب را حجاب‏را، حجاب را، رعايت کنيد.» (شهيد حميد رستمى) @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند... اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟ او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين(ع) نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين(ع) مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت. عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند. در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد. او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: "اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟". عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى". عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند. بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(ع) را دعوت نكرده باشد؟ همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: "حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟" <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خدایا! خداوندا! من از تو آسمان نمی‌ خواهم اما خورشید را به من بده تا دلم به تو گرم باشد خدایا! خداوندا! من از تو دریا نمی‌ خواهم اما رودخانه را به من بده تا همیشه به سوی تو روان باشم خدایا! خداوندا! من از تو جنگل نمی‌ خواهم اما گل کوچکی به من بده تا عطر تو را داشته باشم خدایا! خداوندا! من از تو شب و روز را نمی ‌خواهم اما فرصتی به من بده تا دنبال تو بگردم و پیدایت کنم @shohada_vamahdawiat
-بی‌حسین‌ مۍشود زندگۍ ڪرد ؟! +گفتم نفس نکش! -گفت؛ می‌میرم +گفتم بی‌حسین می‌میریم! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ علیک سلام خانم.... منم خوبم. همه سلام رسوندن... اونام خوبن... تو چطوری؟ چه خبرا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: خب حالا. سلام. ماشینم کو؟ _ حقا که ندید بدیدی باران. دست ساراست. منو فرستاده دنبالت. به محض اینکه گارد گرفتم تا اعتراض کنم ماشین را روبه روی یک مغازه نگه داشت و پیاده شد. تا آمدن امین با سارا تماس گرفتم ولی فایده ای نداشت چون اصلا بر نمی داشت. نزدیک دانشگاه بودیم که گوشیم زنگ خورد. _ سلام داداشی... _ سلام.خوبی؟ هنوز بیمارستانی؟ _ نه. دارم میرم دانشگاه. _ تو که گفتی ماشینت دست ساراست. اومده دنبالت؟ _ نه بابا... اون خواب آلو مگه از خوابش میگذره؟ امین اومد دنبالم. _باشه پس مواظب خودت باش. کاری نداری؟ _ نه... فدات. بای بای. امین_ بدو بپر پایین که تا 5 مین دیگه کلاس شروع میشه. از ماشین پیاده شدیم و هردو شروع به دیویدن کردیم. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که استاد را دیدم. قدم های بلندش را پشت هم بر می داشت و فقط چند قدم مانده بود که به کلاس برسد. از شانسمان با کاویانی هم کلاس داشتیم. استاد بدی نبود ولی اخلاق دیسیپرینی ای داشت. اگر حتی یک صدم ثانیه دیر تر از خودش می رسیدی دیگر اجازه وارد شدن به کلاسش را نداشتی. اشاره ای به امین کردم و هردو با یک سبقت ازش وارد کلاس شدیم. به سمت سارا رفتم و در کنارش جای گرفتم. آرام از رانش نیشگونی گرفتم و همراه بقیه ی بچه ها به احترام استاد از جا بلند شدم. _ چته چرا وحشی بازی در میاری؟ _ اگه من این دفعه به تو ماشین دادم... نزدیک بود کلاسو از دست بدم. استاد_ لطفا سکوت... با این کلمه ی استاد همه ی صدا ها از جمله صدای من و سارا در گلو خفه شد. در طول کلاس دائما حواسم به مدتی بود که در کما بودم. افکارم شاخ و برگ پیدا کرد و به کیان رسید. پسری که در موردش هیچ چیز نمی دانستم بجز اینکه اسمش کیان است. واقعا چطور حاضر شده بودم بهش اطمینان کنم؟ _ خانم بردباری معلوم هست حواستون کجاست؟... نمی خواهید جواب سوال من رو بدید؟ با صدای استاد که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم و ازش عذر خواهی کردم. همان لحظه بود که صدای گوشیم بلند شد. _ هر دم از این باغ بری می رسد... گوشیه کیه؟ همه سکوت کرده بودند . دستم را آرام بالا بردم و گفتم: شرمنده استاد. فراموش کردم که خاموشش کنم. _ بفرمایید بیرون خانم. نفس عصبی ای کشیدم و از جایم بلند شدم. کیف و کلاسورم را هم برداشتم و با یک عذر خواهی دیگر از کلاس خارج شدم. نگاهی به گوشی انداختم . شماره ناشناس بود. دوباره گوشی در دستانم زنگ خورد. سریع برداشتم و گفتم: بله بفرمایید؟ _ سلام خانم برباری...؟! _ بله...شما؟ _بنده کیان هستم...امروز افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم. _ اوه...بله بله. واقعا ممنونم که تماس گرفتید. _ خواهش می کنم. حالا میشه بگین که من چه کمکی می تونم به شما بکنم؟ _ میشه حضوری ببینمتون؟ _ البته... کی و کجا؟ _ امروز ساعت 2 کافیشاپ تارا. چطوره؟ _ خوبه فقط من آدرس این کافیشاپ رو نمی دانم. میشه لطف کنید و بگید کجاست؟ _البته. آدرس را برایش گفتم و گوشی را قطع کردم. از راه رو می گذشتم که اطلاعیه ای روی برد نظرم را جلب کرد. به مناسبت 22 بهمن قرار بود جشنی برپا بشود. و از بچه هایی که در موسیقی سررشته ای داشتند خواسته بودند تا با یکی از پسر های سال سومی به اسم جهانبخش در میان بگذارند. ( خب باران جون کلاسو که از دست دادی... بروحداقل ببین اینجا به درد می خوری یا نه... بالاخره دوساله داری یاد می گیری. ببین این همه پول کلاس دادی میشه روت حساب کرد یا نه؟) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شهدا باران رحمتند دوستی با شهدا دو طرفه است یاعلی که بگویی دستت را خواهند گرفت ..🌱 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب ✨قبل از خواب 🌸دلهایمان را راهی ✨کربلا کنیم 🌸در آن صحن و سرای روحانی ✨آن شور و عشق 🌸حسینیان دلباخته ✨آن عطر و صفای 🌸جان افزای غم بار 🌸السلام علیک یااباعبدالله 💚شبتون حسینی🌙✨ 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ ❣﷽ روزها بی‌تو گذشت وغربتت تاییدشد چون دعای فــرج ما همه با تردید شد بـارها نـامـه نـوشـتـم که بیـا اما حیف معصیت کرده‌ام و غیبت تو تمدید شد @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با هزار و یک بد بختی بالاخره آقای جهانبخش را پیدا کردم . : سلام آقای جهانبخش...! _ بفرمایید؟ _برای اطلاعیه ای که به مناسبت 22 بهمن زدید مزاحمتون شدم. _ تو چه رشته ای؟ با گیجی گفتم: معماری می خونم. سعی کرد خنده اش را پنهان کند که البته اصلا موفق نبود . صدایش را صاف کرد و گفت: نه خانم. منظورم اینه که چه سازی می زنید؟ ( ساز مخالف... پسره ی پر رو... خب مثل آدم سوالتو بپرس دیگه): گیتار... _ تسلطتون چقدره؟ _ آقای جهانبخش بهتر نیست عملی ببینین بعد خودتون نظر بدین؟ _ همین الان میتونین قطعه ای رو برام اجرا کنین؟ _ ولی من الان گیتارم همراهم نیست...؟! _ مال من همراهمه. کوک کوک هم هست. بازم مشکلیه؟ کاملا مشخص بود یکی از همان آدم های خود شیفته است. حسی در درونم اصرار داشت که رویش را کم کنم. برای همین هم با اعتماد به نفسی که نمی دانم از کجا آورده بودم گفتم: البته. انقدر مطمئن گفتم که خودم هم باورم شد خیلی ماهر هستم. گیتارش را به دستم داد . یک گیتار ماهایای فوق العاده خوشگل بود. والبته خیلی هم خوش دست. از داخل کیف گیتارش یک نت درآورد و گفت: لطفا این را اجرا کنید. نتی که به دستم داد را قبلا اجرا کرده بودم. اون نت همان نتی بود که تیام برای اولین بار که می خواستم روی گیتار بهش جان ببخشم ازم خواسته بود تا اجرایش کنم. و من حتی بعد از مدتها که دیگر تیام درسم نمی داد باز هم بعضی از مواقع اون نت را اجرا می کردم. نت سختی بود . ولی انقدر آن را زده بودم که دستانم آن را از بر بودند. _تیام حالا نمیشه این نت رو نزنم؟ بابا بار اولمه. خیلی سخته این... زیاده. مخم هنگ می کنه. _ باران خانم انقدر غر نزن. مطمئن باش آسون تر از اونیه که فکرشو می کنی. _ حالا نمیشه یه نت دیگه بدی؟ خواهش می کنم... جون مادرت.. _ قسم نده. نمیشه. من این نت رو خیلی دوست دارم. خودمم اولین بار همین رو اجرا کردم. تا موقعی که این رو برام آماده نکردی دیگه هیچ چیز بهت یاد نمیدم. _ خانم... مشکلی هست؟ با صدای جهانبخش از تیام و دو سال قبل خارج شدم و به حال برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و برگه ی نت را به دستش دادم. با دهان باز نگاهم کرد و گفت: نمی تونین اجراش کنین؟ _ نیازی به نت نیست. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🌱 وَ إنّي أحَبَّکَ أَکْثَرُ اِتِّسٰاعَاً مِنَ السَّمٰاءِ و وسیع‌تر از آسمان‌ دوستت‌ دارم ☁️💙 🌹🍃🌹🍃 @ebrahiimhadi74