eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ همه شروع به سلام و احوال پرسی کردند...تیام صدایش را صاف کرد و روبه دو خانواده شروع به معارفه کرد: خب پدر ایشون آقای بردباری بزرگ هستند که من واقعا شیفته ی اخلاقشونم( ای زبون باز ... این زبونو نداشتی چی کار می کردی؟)... ایشون هم خانم بردباری مادر بردیا جون هستند. و اما ایشون...خواهر کوچک آقا بردیا...و البته هم خونه ی ما لبخندی به لب نشاندم و سرم را به نشانه ی احترام برای آقای صالحی پایین آوردم. اصلا از گفتن کلمه ی « کوچک » خوشم نیامد. ولی حرفی نزدم. دیگر به بقیه ی معارفه توجهی نکردم و بیشتر حواسم به ساناز رفت که گرفته به نظر می آمد. تمام فکرم را مشغول کرده بود ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ساناز دختری بود که تا خودش حرفی نمی زد کسی نمی توانست پی به درونش ببرد. _ ایشون هم مادرم...کتایون خانم. تمام افکارم را دور ریختم و به تیام خیره شدم. کتایون تنها چند سال از ترانه بزرگ تر باشد ولی تیام او را مادرش معرفی کرده بود و این تعجب برای کسانی که اولین بار بود با این خانواده آشنا شده بودن را بر انگیخته بود. از ترانه تا آن لحظه خبری نبود. بردیا هم مانند من با چشم دنبال او می گشت. صدای دری از پشت سرم باعث شد تمام نگاه ها به آن سمت برگردد. ترانه با کت دامن شیری رنگی وارد پذیرایی شد. مو هایش را به دورش ریخته بود و آرایش ملیحی کرده بود. مراسم کسل کننده ی خواستگاری و بله برون به همان نحو ادامه داشت تا اینکه رضایت دو طرف باعث شد بقیه شروع به دست زدن کنند. کتایون لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه شما زحمت شیرینی رو بکشین؟ من که چیزی از حرفش نفهمیده بودم با تعجب به شیرینی اشاره کردم و گفتم: برم شیرینی بخرم؟ همه از حرفم به خنده افتادند و تیام با پوزخندی گفت: نخیر...منظور کتی جون اینه که پاشو شیرینی بله گفتن آبجی مارو بچرخون. پرتیا... سوده که نگاه دلخور من را دید از جایش بلند شد و با لبخندی دوست داشتنی گفت : اوا کتی جون... چرا بارانِ بنده خدا.. و شروع به چرخاندن شیرینی کرد. وقتی به من رسید آروم پلک هایش را روی هم فشار داد و گفت: صبور باش. متوجه منظورش نشدم و با سوالی که در چهره ام نمایان شده بود خیره نگاهش کردم. اما او هم حرفی نزد و از کنارم گذشت. تا آخر مهمانی دیگر چیزی نفهمیدم و تنها به حرف سوده فکر می کردم« صبور باش» اما چرا؟ در چه موردی باید صبور باشم؟...! چند بار که موقعیت پیدا کردم خواستم ازش بپرسم ولی هر بار با زرنگی از دستم فرار می کرد و این کارش بیشتر مرا کنجکاو می کرد. تیام و بردیا و ترانه هر سه کلاس داشتند و همان شب به راه افتادند. من هم به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم شروع به نوشتن اس ام اس برای الهه کردم و خبر رسمی شدن نامزدی ترانه و بردیا را برایش نوشتم. اما در لحظه ی آخر به جای اینکه برای الهه بفرستم برای کیان فرستادم. هر کاری کردم تا send نشود نشد و گزارش ارسالش هم برایم آمد. سریع sentbox ام را باز کردم و دوباره اس ام اس ام را خواندم : سلام به مامان خوشگله...شطولی جیگل؟ الی امشب خیلی جات خالی بود. کلی سوژه رو از دست دادی. بردیا و ترانه هم بالاخره بــــله!دیگه از امشبم که.... ;)الی تیام انقدر امشب خوشگل شده بود...ولی خاک بر سرش. امشب افتاده بود رو دنده ی ضایع کردن من. . الی....:(! دلم گرفته... همان لحظه جواب داد: سلام تگرگ...اسِتو اشتباه زدی. در ضمن تبریک...ایشالله پای هم پیر بشن. زدم : علیک سلام. در ضمن تگرگ چیه؟ اِ؟! بازم در ضمن ممنونم :) _ خواهش...حالا چرا دلت گرفته. بی خیال جواب دادن شدم چشم هایم را بستم و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره به خواب رفتم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ خدا به من توفيق بزرگى عنايت كرد، او چنين خواست كه اين بنده كوچك او براى كسى كه گل سرسبد هستى است، قلم بزند و از حضرت فاطمه(س) و مظلوميّت او بنويسد. مدّت ها در متون تاريخى به دنبال حقيقت بودم و سرانجام كتاب "فرياد مهتاب" را نوشتم، آن كتاب، روايت گر حوادثى شد كه بر مادر مظلوم مدينه گذشته است. وقتى دوستان خوبم آن كتاب را خواندند، از من خواستند تا محتواىِ آن را به صورتى بنويسم كه سير تاريخى حوادث را به روشنى نشان بدهد، اين گونه بود كه اين كتاب نوشته شد و "حوادث فاطميّه" نام گرفت. من در اينجا خلاصه و كوتاه سخن گفتم، اگر كسى خواهانِ شرح بيشتر حوادث باشد، مناسب است به كتاب روشنی مهتاب که در کانال کمال بندگی 👉 👇           @hedye110 مراجعه كند، در اين شرح بيشترى براى اين حوادث نوشته ام. اكنون منتظرِ نظرات شما هستم، بر اين باورم كه نظرات شما باعث كمال بيشتر اين كتاب مى شود. هر روز باهم برگی از این کتاب رو ورق میزنیم ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
هفته اشك و فتنه، 22 صفر تا 28 صفر سال 11 هجرى قمرى 1 ـ شدت يافتن بيمارى پيامبر (صلى الله عليه وآله): روز 22 ماه صفر، سه شنبه صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند. امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود، گويا حال پيامبر بدتر شده است. على(ع) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند. 2 ـ نقشه و نقش عايشه: روز 22 ماه صفر، سه شنبه ابوبكر و عُمَر در اردوگاه اُسامه هستند، وقتى كه ابوبكر مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود، عايشه رفت و به او گفت: "من به دستور پيامبر به جهاد مى روم، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم". اكنون، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است. هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود. وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد. (عمر هم كنار ابوبكر است)، او به ابوبكر مى گويد: "من از مدينه مى آيم، عايشه مرا فرستاده تا به تو هم خبر دهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب به مسجد نيامده است، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان!". عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برخاسته و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: "برخيز، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم". عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند. 3 ـ ديدار از قبرستان بقيع: روز 22 ماه صفر، سه شنبه پيامبر از خواب بيدار مى شوند، او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند، على(ع) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند، پيامبر به آنان مى گويد: "خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم". پيامبر دست در دست على(ع) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود، وقتى او به بقيع مى رسد چنين مى گويد: "آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
✨ هَمـیشِـہ‌مۍگُـفـت: بَـرٰاۍاینڪِہ‌گِـره‌مُحَـبَـت‌مـٰا بَـرٰاۍهَمـیشِـہ‌مُحڪَـم‌بِشـہ بـٰایَـددَرحَـق‌هَـم‌دیگِـہ‌دُعـٰاڪُنیـم..! 🕊️•• ♥️ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم. عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد". امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود". آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بدون تو میان کوچه های شهر آقا گریه کردیم بگو دنبال ردی از تو، باید، کدامین کوچه ها را ما بگردیم؟ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ خانم بردباری یه چند لحظه وقت دارین؟ _ در چه موردی؟ _ راستش می خواستم در مورد .... می خواستم باهاتون حرف بزنم. _ خب بفرمایین... _ اینجا؟! _ ببخشید پس کجا؟ _ راستش من اصلا اینجا راحت نیستم... اگه میشه باهم بریم یه پارکی چیزی... ابرویم را بالا انداختم و گفتم: ببینید آقای محسنی من یک بار دیگه هم بهتون گفتم... بنده قصد ازدواج ندارم...با اجازه. به محض اینکه آخرین حرف از دهانم خارج شد به سمت ماشینم به راه افتادم. انقدر ذهنم مشغول بود که ماشینی که به سمتم می آمد را ندیدم. تنها لحظه ی آخر صدای بوقش بود که باعث شد دستهایم را روی صورتم قرار بدم و بی اختیار جیغی از ته دل بکشم. _ عاشقی؟؟؟...اگه سرعتم بالا بود که زده بودم لهت کرده بودم دختر... نفسی از سر آسودگی کشیدم و از راننده که کاملا عصبی می نمود عذر خواهی کردم. از خیابان گذشتم و بالاخره به ماشینم رسیدم. ریموت ماشین را که از کیفم خارج کردم صدایش را از پشتم شنیدم: اون چه وضع رد شدن بود؟ نزدیک بود بمیری...! نگاهش کردم...شلوار جین با یک پلیور آبی و کاپشنی به همان رنگ.. موهایش را مثل همیشه رو به بالا شانه زده بود ولی رنگش پریده به نظر می رسید. _ شاخ دارم یا دم که اینجوری نگام می کنی؟ لبخندی به صورتم نشاندم و گفتم: هیچ کدوم...تو اینجا چی کار می کنی؟ _ اشکالی داره؟ _ سوار شو...!...انقدر برای من جذبه نگیر . بعد از اینکه سوار شد با لحن مظلومی گفت: میشه امروز یکم باهم باشیم؟ بدون اینکه نگاهی بهش بیندازم گفتم: چطور مگه؟ مگه کاریم داری؟ کمی از تن صدایش کاسته شد و گفت:نه، هیچی...فقط اومدم دنبالت که کمی باهم بریم بگردیم. لبخندی زدم و کنار خیابان ماشین را نگه داشتم. متعجب گفت: چرا وایسادی؟ کاری داری اینجا؟ بی حرف از ماشین پیاده شدم و به سمت دیگر ماشین رفتم. در را باز کردم و دست به سینه بهش خیره شدم. _ باران خوبی؟ چته؟ _ چته و ... 100بار بهت گفتم از این کلمه بدم میاد. نگو دیگه...پاشو بشین پشت فرمون. _ واسه چی اونوقت؟ _ واسه بیشتر این تیام و دق میدم. نیشخندی زد و پشت فرمون نشست. دستگاه پخش را روشن کرد و هردو در فکر های خود فرو رفتیم. به امیر حسین محسنی فکر کردم. چند ماهی بود که دائما درخواستش را تکرار می کرد. پسر بدی نبود ولی مهم این بود که هیچ احساسی بهش نداشتم. _ میشه انقدر به این و اون فکر نکنی؟ با تعجب از نوع حرف زدنش به سمتش برگشتم و گفتم: وا؟ مگه تو میدونی اصلا من به چی داشتم فکر می کردم؟ _ همچینا هم سخت نیست...مسلما به تیام فکر می کردی دیگه. ابروهایم را در هم گره کردم و گفتم: اتفاقا برعکس.... اصلا هم به اون فکر نمی کردم. دستش را محکم روی فرمون کوبید و گفت: خیلو خب بابا. به من چه اصلا؟! هردو از ماشین پیاده شدیم شروع به راه رفتن کردیم. _ آقا کیان ... _ جانم؟ _ میشه بشینیم.؟ من خیلی خسته ام... لبخندی زد و گفت: منم خسته ام...این لوس بازیا رو نداره که. تو بشین...منم همین دورو ور یکم راه میرم میام پیشت. سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و بر روی ماسه های سرد ساحل نشستم. مشتی از ماسه ها را در دست فشردم و به او که تنها یک ماه بود می شناختمش خیره شدم. یک ماه از آن روز که از پیش الهه آمده بودم می گذشت....و من هنوز نفهمیده بودم که کارم تا چه حد درست بوده است. توی این یک ماه این چهارمین باری بود که باهم بیرون می رفتیم. البته چند بار به طور الکی به بردیا و بقیه گفته بودم که با کیان هستم ولی این طور نبود. و هر بار پیش الهه می رفتم و با او بودم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم عالم همہ سر بہ راہ او می دیدم ای کاش نمیمردم و در روز ظہور خـود را یکی از سپاہ او می دیدم @shohada_vamahdawiat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 «حضرت مهدی(عج)»: فَاِنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایَعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥) ✨ «آسید حسن نامی» در نجف در فشار اقتصادی، تصمیم گرفت عریضه ای برای امام زمان(عج) بنویسد و تا 40 روز آن را تکرار کرده یا در آب بیندازد یا در گوشه اتاق جایی دیگر بگذارد تا روز چهلم. وی نقل می کرد: روز چهلم که شد فراموش کردم، دیدم از پشت سر به من خطاب شد: «آسید حسن» (در حالی که در خانه بسته بود و در خانه جز من کسی نبود)!، دوباره ندا آمد «آقای سیدحسن پسر سیدحسین!» فهمیدم این خیال نیست، اما کسی را ندیدم و به طرف صوت متوجه شدم. در عین اینکه کسی را نمی دیدم، شنیدم آن صوت گفت: شما گمان می کنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟، شما خیال می کنید ما نمی دانیم شما در چه حالی هستید (این را شنیدم اما کسی را نمی دیدم). همین که این ندا را شنیدم رفع حاجتم شد گویی دیگر نیازی ندارم. معرفت ما ناقص است و الّا امام زمان(عج) ما را می بیند، چقدر فرق است بین این طایفه با طایفه ای که کفر می ورزند. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رفتار تیام هم همانطور بود. کم کم حتی اون تیکه ها را هم نمی انداخت. از هم خیلی دور شده بودیم و از دستم کاری بر نمی آمد. احساس کردم شانه هایم گرم شد. به سمتش برگشتم . لبخندی زد و گفت: دیدم چماله شدی کاپشن رو انداختم روت. پاسخ لبخندش را با لبخندی که از ته دلم بود دادم و گفتم: خودت سردت میشه؟! _ نمیخواد کوچولو...من پلیور دارم. کاپشن را بیشتر به خودم فشردم و دست هایم را در جیبش کردم. احساس کردم جسمی مربع شکل درون جیب کاپشن است. کنجکاو شده بودم تا ببینم آن شی چیست ولی از طرفی رویم نمی شد خارجش کنم تا حس کنجکاویم ارضا شود. _ تو چایی می خوری یا چیز دیگه. لبانم را با زبانم خیس کردم و با شوقی کودکانه گفتم: من آلوچه و ذغالخته میخوام... قهقهه ای زد و گفت: باران واقعا کوچولویی...من میگم چایی تو می گی آلوچه؟ لبی برچیدم و گفتم: اِ؟ خودت گفتی یا چیز دیگه! آروم روی بینی ام زد و گفت: باشه کوچولو. بر سر اعتراض بلند شدم و گفتم: اِ ؟ نامحرمیا.... قهقهه ی دیگری زد و بدون حرف ازم دور شد. بالاخره موقعیتی پیدا کردم و جعبه را از جیب کاپشن خارج کردم. یک جعبه ی جا انگشتری بود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم باید آن را ببینم یا که نه. احساس می کردم دیگه خیلی کار زشتی است...ولی بالاخره طاقت نیاوردم و در جعبه را باز کردم. یک حلقه ی باریک طلا سفیدی بود که دور تا دور آن یک ردیف نگین بود.در عین سادگی و باریکی فوق العاده شیک و زیبا بود و نگاه را به خود جلب می کرد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم« پس بگو چرا اعصاب نداره.... دیگه نمی تونه باهام ادامه بده...میخواد زن بگیره» در جعبه را با حرصی بستم و به داخل کاپشن برگرداندم. کمی به دریا خیره شدم. نمی فهمیدم چی می خوام. دیگه خسته شده بودم. هر دقیقه یک حسی داشتم. همیشه از این که احساسم به تیام هوس بوده باشه ترسیدم. اما حالا....! نمی دانستم چرا از اینکه می دیدم کیان می خواهد ازدواج کند ناراحتم ولی می دانستم که تحولاتی درونم ایجاد شده. دست به زمین بردم و سنگ بزرگی برداشتم و به سمت دریا پرت کردم و ناخوداگاه فریاد زدم: به درک که زن می گیره... همان لحظه چشمم بهش افتاد که کنارم ایستاده بود. احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت. تمام ترسم از این بود که من را دیده باشد که سر آن جعبه رفتم. بدون این که نگاهم کند بسته های آلوچه رو به دستم داد و زیر لب گفت: باران خانم تا کی می خوای ادامه بدی؟...تا کی می خوای منتظر یه دوستت دارم از طرف اون باشی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود. ‌ 🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ... (بقره/۲۶۵) ⚡️ترجمه و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد… ‌ @shohada_vamahdawiat
4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است، مردم، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند. آمدن پيامبر به طول مى كشد، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد؟ امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است، او نمى تواند به مسجد بيايد. ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند؟ خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد". پيامبر دستمالى را بر سر خود مى بندد و با كمك على(ع) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد. پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند. بعد از نماز، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد: "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد؟". ابوبكر در جواب مى گويد: "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم". پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد: "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد، بار خدايا! هر كس كه از سپاه اُسامه تخلّف كند، لعنت كن". 5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند. آنها براى عيادت پيامبر آمده اند، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند، غصّه مى خورند. پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد". يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند: "بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است". سخن او ادامه پيدا مى كند: "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد؟". او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود. ‌ 🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ... (بقره/۲۶۵) ⚡️ترجمه و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد… ‌ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم. عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد".219 امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود". آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹🌸سلام بر ابراهیم🌸🌹 گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد... 💟 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رویم را ازش برگرداندم و به دریا خیره شدم. او حق داشت. هرچی نباشد اون هم آرزو هایی دارد. بالاخره باید زندگی خودش را داشته باشد. من فکر می کردم زودتر از این حرف ها تیام عکس العمل نشان می دهد. اما هرچه جلو می رفتیم تیام به سوده نزدیکتر می شد و از من فاصله می گرفت . _ نمی خوری؟...! با لبخندی که بیشتر شبیه به دهان کجی بود گفتم: نه...میذارم بعدا می خورم... _ چایی می خوری برم برات بگیرم؟ _ خودم میرم الان می گیرم! _ نمی خواد. بیا آلوچتو با چایی من طاق بزن. چطوره؟ همان کاری را که گفته بود را کردیم و هرکدام تغذیه ی باب میل دیگری را خوردیم. هردو در کنار هم بر روی ساحل نشته بودیم و هرکدام زانوی خود را در بغل گرفته بودیم. بعد از مدتی گوشیم به صدا در آمد. _ بله؟ _ باران کجایی؟ چرا دیر کردی؟ _ ساعت چنده؟ _ خسته نباشی....تازه میگی ساعت چنده؟ شیش و نیمه سر کار خانم. _ آخ ببخشید. اصلا متوجه گذر زمان نشدیم... _ مگه با کی هستی؟ _ با کیانم...اومدیم بیرون. _ اِ؟ سلام برسون. ولی زیاد هم دیر نکنیا. باشه؟ _ باشه داداشی. چیزی بیرون نمی خوای؟ _ نه....منو ترانه هم داریم میریم بیرون. شاید ماهم شب دیر بیایم. نگران نشو _باشه...مواظب خودتون باشین...خداحافظ. کیان_ داداشت بود؟ _ آره، سلام رسوند... می خواست بگه دارن با ترانه میرن بیرون. نگرانشون نشم... من منی کرد و گفت: تیام تنها خونه اس؟ فکری کردم و گفتم: نمی دونم...ولی اگه باشه آره دیگه. تنهاس... هردو سکوت کردیم و به غروب زل زدیم. نفس عمیقس کشید و زیر لب خواند: رو در دیوار این شهر همش از تو یادگاره توی این کوچه ی تاریک منو تنها نمیذاره یاد حرفای قشنگت که تو قلبم لونه می کرد یاد دلتنگی چشمات که منو بهونه می کرد میزنه آتیش به جونم پس کجایی مهربونم آخه من ترانه هامو واسه ی کی پس بخونم دل من هواتو کرده آخ کجایی نازنینم کاشکی بودی و میدی بی تو من تنها ترینم توی این بازی که ساختی من همه هستیمو باختم زیر پات گذاشتی آخر عشقی که من از تو ساختم اگه تو دوسم نداشتی از دلم خبر نداشتی دلت از سنگ شده انگار که منو تنها گذاشتی بدون هیچ آهنگی می خواند و تنها شعر را زمزمه می کرد. ولی واقعا قشنگ خواند. صورتش را به سمتم گرداند و در چشم هایم زل زد و با صدای آرومی گفت: باران خانم... بی خیال تیام شو... خواهش می کنم .... اما صدای گوشیم باعث شد حرفش را بخورد و ادامه ندهد. با دستانی لرزان بدون اینکه نگاهی به شماره ی تماس گیرنده بیندازم پاسخ دادم: سلام باران خوبی؟ _ سوده تویی؟ داری گریه می کنی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🌟در این شب آرام ... 🌸دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌸یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌸بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش مهربانی های خدا داشته باشید 💜شبتون بخیر و سرشار از آرامش💜 🦋🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغـض گلو گرفته پنهانـی شما بر شوره زار معصیتم گریه می کنی جانـم فدای دیده نورانـی شما 😞 @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک 🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک 🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک 🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟ ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک 🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک 🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک 🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک 🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک 🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک 🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۹🌷 🌹 ﻭَ ﺍﻟْﻘَﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻬُﺪَﺍﺓ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃ِ ﻓﺼﻞ ﮔﻞ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ و ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻤﺼﺮ.ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﻞ.ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻃﺮﺍﻭﺕ و ﻟﻄﺎﻓﺖ و ﺭﺍﺋﺤﻪ ﻭ ﺟﻤﺎﻝ و ﺗﺠﻤﻊ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻼ‌ﺏ، ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ‌ﻫﺎﯼ ﻗﻤﺼﺮند. 🍃ﺍﻟﻘﺎﺩﺓ ﺟﻤﻊ ﺍﻟﻘﺎﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺸﺎﻧﻨﺪﻩ است. ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﻟﻬﺪﺍﺕ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ. ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ. ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺷﺮﯾﻔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ نمی کنند. 🌹ﻭَﺍﻟﺴّﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻮُﻻ‌ﺓ🌹 🔶سادة ﺟﻤﻊ ﺳيد است. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﯾﻒ و ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻣﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ اهل بيت عليهم السلام ﺭﺍ ﻭﺍﻟﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ. ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻮﯾﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﯿﺪ چون ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ولی حاکمان ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﻟﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎﺷﺪ باید ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ. 🔶ممکن است کسی سید و بزرگ باشد ولی والی و فرمانروا نباشد.و یا اینکه ممکن است فرمانروا باشد ولی در میان مردم محترم و بزرگ نباشد.نادر شاه فرمانروا بود ولی میان مردم آقا و محترم نبود.امامان سید واقعی در عالمند که از آن ها جلیل تر و بزرگ تر پس از خدا وجود ندارد و هم در عین حال حاکم و فرمانروا هستند که از جانب خدا برگزیده شده اند... 💐❤️🌸💐❤️🌸💐❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ _ باران این چیزارو ول کن... باید ببینمت. همین امشب...خواهش می کنم. بی اختیار از روی زمین بلند شدم و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود گفتم: باشه باشه...گریه نکن. کجا وکی؟ همین الان خودمو می رسونم....فقط تو بگو. آدرس را ازش گرفتم و گوشی را قطع کردم. تازه چشمم به کیان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد _ چی شده باران؟ چیزی شده؟ _ با سردرگمی سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...فقط سوده اصلا حالش خوب نیود. کیان من باید برم...بجنب برسونمت بعدشم برم پیش سوده. _ خودمم باهات میام _ اما سوده می گفت کار خصوصی ای باهام داره... _ باشه..اصلا من تو ماشین میشینم. باور کن دلم شور می زنه. بذار بیام دیگه.. حوصله ی کل کل کردن نداشتم. پذیرفتم و هردو درکنار هم به سمت محل قرار با سوده راه افتادیم. جایی که سوده گفته بود یک هتل بزرگ بود. هردو از ماشین پیاده شدیم و به داخل هتل رفتیم. به محض ورودمون چشمم به سوده که بر روی یک مبل داخل لابی هتل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود افتاد. به کیان نشانش دادم و هردو به نزدیکیش رفتیم. سوده که چشمش به کیان افتاد لبش را گزید و به من خیره شد. کیان هم که عکس العمل سوده را دید گفت: باران من تو ماشین منتظرت میشم. هر موقع حرفاتون تموم شد میس بنداز روی گوشیم...خب؟ سرم را تکان دادم و بر روی مبلی مقابل سوده قرار گرفتم: علیک سلام.. سوده با بی حالی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه تو کوچیک تریا...توقع داری من به تو سلام کنم؟ _ چی شده سوده؟ _ اول بگو چی می خوری بعد شروع کنم؟! _ من برای خوردن نیومدم اینجا... سوده دوتا قهوه سفارش داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت: از روزی که دیدمش به دلم نشست...از همه نظر عالی بود. قیافه... تیپ...اخلاق ... وضع مالی... درس. هر چیزی که میتونه معیار یه دختر باشه. ولی بعد از مدتی این رفتارا و برخورداش بود که باعث شد دل بهش ببندم. این آقا بودنش بود که باعث می شد عاشقش بشم. با هم دوست بودیم. ولی نه دوستی عاشقانه... منو مثل بردیا می دید. مثل ترانه خواهرش می دید. و همین بود که آزارم می داد. شده بودم یه عضو ثابت گروهشون. ترانه و بردیا و من و تیام. نگاه بردیا رو خوب حس می کردم...نگاهش به ترانه تنها عاشقانه بود ولی نگاه تیام به من...شاید مثل نگاهش به خواهرش. اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید را زدود و ادامه داد: شده بود دغدغه ام که عاشقم بشه...ولی نشد. هیچ وقت نشد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند. پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است. امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد. عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على()بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند! همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef