┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
شهیدی که پس از شهادتش به زیارت امام رضا(ع) میآید
🔹مادر شهید محسن فرشچی میگوید: شبی خواب دیدم که حرم رفتم. در قسمت ایوان دو تا قبر قرار دارد. فهمیدم که این دو قبر مال شهید محسن و بیژن است. پرسیدم شما که در بهشت رضا دفن شده بودید اینجا چه میکنید؟ آنها جواب دادند: ما را منتقل کردند اینجا، برای زیارت!
🔹 همرزمانش در وصف حالات شهید فرشچی میگویند: «ما هیچگاه ندیدیم محسن بخوابد، هر وقت میخوابید زانوهایش را جمع میکرد، و سر بر روی زانو به خواب میرفت.
#معرفی_شهید #شهید_دفاع_مقدس
🌹 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند:
ــ در اينجا چه مى كنى؟
ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم.
ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست.
على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد...
* * *
ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد:
ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟
ــ آرى! او ابن ملجم است.
ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است.
ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم.
ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟!
من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند!
حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
👌 احسنت و ماشالله به دلاورمردان ارتش انقلابی جمهوری اسلامی ...
⏪ در زمانی که برخی از نهادها به دلایل مختلف ، امر به معروف و نهی از منکر را ترک کرده اند ،
❤️ارتش انقلابی جمهوری اسلامی در شهرک شهید بهشتی که ساکنان آن خانواده محترم کارکنان ارتش هستند
واحد امر به معروف و نهی از منکر ایجاد کرده است .
👆 این اقدام انقلابی ارتش ، ان شالله الگوی همه مدعیان انقلابی باشد ...
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم :
آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه .
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورشون دعا کنن.
❤️❤️❤️❤️
@hedye110
🔳فرمانده جوان
🔻شهید حسن کمال آبادی در فروردین سال 57 در روستای ویسمه اراک متولد شد از همان کودکی به پدر سالخورده اش در امر کشاورزی و تامین معیشت خانواده کمک می نمود و علاوه بر آن ورزشکار پر تلاشی بود پس از اتمام دوران تحصیل به دانشکده افسری فراجا راه یافت و با درجه ستواندومی فارغ التحصیل گردید و خدمت خود را از مناطق مرزی در هنگ جکی گور آغاز نمود و سرانجام در فرجامی خونین در تاریخ 8/1/1383 در ایرانشهر هنگام درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر مورداصابت گلوله قرار گرفت و به فضیلت شهادت متنعم گردید.
🔻شهید حسین کمال آبادی
🔻شهادت: هشتم فروردین ماه 1383
🔻علت شهادت:درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر-فرمانده پاسگاه ایرافشان ایرانشهر
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ
سلام بر تو ای پاکیزه جان
از ترس پنهان سلام بر تو ای ولی الله ناصح مردم🌱
#السلامعلیڪیااباصالحالمھدیعجل
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#فرج_مولاصلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدودوازدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
دانه هاي تسبیح
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون
رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش،
هدف و شيوه اش ...
كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور
آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ...
فكر مي كردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي
كرد و جدا شد ... درك تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در عین
سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن
و حافظه ثبت كنم ...
بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشك شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ...
تك تك اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره
سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه
هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين
سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ...
به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه
افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ...
عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تكان مي دادن ... به زحمت و
فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش
صحبت كنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ... موقع اومدن
اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ...
فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ...
دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد
... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيك ... يه دختر كوچيك با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب
بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي
دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما
انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلند
گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم كسي نیست
بتونه كمكم كنه ...
كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ...
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش
دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين
رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم ...
يه نگاه به عقب ماشين كردم، يه نگاه به خودم و اونها ... من يكي بودم ... اونها دو تا بزرگ با يه دو تا
بچه ... يكي خواب، و دومي قطعا از اون همه پياده روي خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تكان دادم ... به خودش و همسرش اشاره كردم و از توي در ماشين
كنار رفتم ... پيدا كردن جاي خالي براي يه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصي خنديد ... چند قدم اومد جلو، تا جايي كه فاصله ما كمتر از يه قدم شده بود ... دستش
راستش رو بلند كرد و گذاشت پشت سرم ... آروم كشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ...
يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با كف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه
تسبيح در آورد ... تسبيحي كه دونه هاي خاكي داشت ... هنوز دستم كف دستش ... گذاشت توي دستم و
پنجه ام رو بست ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
Tahdir joze7.mp3
4.22M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هفتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
🔳بزرگ مرد کوچک
🔻شهید بزرگوار پرویز خسروزاده در شهرستان اردبیل چشم به جهان گشود. با 4 خواهر و 4 برادر خویش در خانواده ای متدیّن و نجیب و شریف پرورش یافتند و با اینکه در انقلاب 10 ساله بودند با برادر کوچکترشان برای تظاهرات به اردبیل می رفتند. به دلیل وضعیت مالی خانواده مجبور به کار و کمک به معیشت خانواده بود. بسیار مهربان و دست و دلباز بود. شهید بسیار متواضع و مهربان و دلسوز بود و اخلاق مذهبی او جلوه ای خاص داشت ، تا اینکه به جبهه های حق علیه باطل اعزام و سرانجام در سال 1367 در حلبچه بر اثر اصابت ترکش شهد شهادت را پیمود و به فیض بی دلیل شهادت نائل امد.
شهید پرويز خسروزاده حسن قشلاقی
شهادت:09/01/1367
علت شــهادت: اصابت ترکش خمپاره
محل شهادت : حلبچه - (لشگر28روح الله)
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند.
آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت كند، مگر ياران على(ع) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(ع) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند.
على(ع) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(ع) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(ع) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذرى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✍ رسول خدا صلی الله علیه و آله (در ضمن خطبهای در فضيلت ماه رمضان) فرمودند:
ای مردم! هر که از شما روزه دار مؤمنی را در اين ماه افطار دهد، نزد خداوند پاداش آزاد نمودن يک بنده را دارد و گناهان گذشتهاش مورد آمرزش واقع میشود.
گفته شد: ای رسول خدا! همگی ما توانايی اين کار را نداريم. فرمود: از آتش (دوزخ) بپرهيزيد اگر چه به (افطار دادن به) دانهای خرما باشد، از آتش (دوزخ) بپرهيزيد اگر چه به (افطار دادن به) جرعهای آب باشد.
📚 بحارالأنوار، ج ۹۶، ص ۳۱۷
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام صاحب ما، مهدی جان!
در ابعاد این دلواپسیها، دلخوشیم که شما بر بیکسیهای ما ناظرید، برایمان دعا میکنید و در پناه امن حضورتان، حفظمان مینمایید.
شکر خدا که شما را داریم.
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوسیزدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
گمگشته
زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت
زده ها بهش نگاه مي كردم ...
هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون
رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ...
مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ...
دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ...
سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش
سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از
غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو ی یه كشور غريب، نجات بده ...
هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر
گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...
مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم
و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد
بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي
شناسم اعتماد كنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...
چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا
مسلمان ها؟ ...
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ...
از در ورودي كه وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه
روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي،
تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم
برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه
هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، یه جان ذهنه خودم رو تخلیه كردم ...
ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ...
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ...
چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم،
در افكار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از
صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
Tahdir joze8.mp3
4.07M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هشتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که ساعتش رو برای نمازشب کوک کرده بود: به وقت خدا
#نماز_شب
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اَلسَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عجل الله فرجه)
تمام سلامها و تمام تحیّتها نثار تو باد،
ای مولایی که حقیقت سلام هستی.
سلام بر تو و بر روز آمدنت...✋
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوچهاردهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
خداي كعبه
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ...
كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از
سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به
خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم
هم سخت بود ...
بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي
خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ...
وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ...
از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ...
تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ...
ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري
كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ...
چهره اش جدي تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ...
در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ...
ـ توي همين مدت كوتاه ...
چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ...
ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ...
حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ...
ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه
روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از
انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ...
هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش
كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من
روي ديگه اي از سكه باور بودم ...
من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و
فرزندانش، اولي الامر هستند ...
مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت
هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ...
ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ...
بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...
ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه
خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چيزي كه مي دونم اينه قلب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه
به خاك افتاده ...
اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت من يه مسلمانم ...
چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان
در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ...
ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷صبح 14 اسفند ماه بود. در سنگر تخریب بودیم که یکی سید صدرالدین را صدا زد. رضا ایزدی بود. سید که یک پایش قطع بود لی لی کنان تا جلو سنگر رفت. رضا چیزی در گوش سید گفت و رفت. سید که برگشت گفتم رضا چی می گفت. سید سری تکان داد و گفت، میگه سید دعا کن منم شهید بشم!
🌷با بچه های تبلیغات در منطقه دور می زدیم. چشممان به رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی افتاد که با موتور بودند. اصرار کردیم کمی صحبت کنند. رضا فقط می خندید. زیر لباس خاکی اش، لباس سیاه عزای برادرش رسول بود،اما چهره اش مثل همیشه بشاش و خندان. بها الدین در مورد شهید و نقش شهید حرف زد. نوبت رضا شد. رضا با خنده می گفت چی بگم... ناگهان جدی شد. جدی گفت ما آرزویمان است مثل حاج شیرعلی سلطانی بی سر خدمت امام حسین برسیم...
با خنده رفتند. شاید چند ساعت نشد که هر دو دوست کنار هم شهید شدند. بی سر...
🌹🍃🌹
هدیه به سرداران شهید رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی صلوات🌹
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
راهی که به تو ختم نگردید کج است
بی مرحمت تو کار عالم فلج است
هرسال، بدون تو شده طی، ای کاش
امسال بگویند که سال فرج است
#سید_هاشم_وفایی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
جز9.mp3
4.11M
بسم الله الرحمن الرحیم✨
باسلام 💌
امروز مهمان جزء نهم قرآن (تندخوانی) هستیم9⃣
هرروز بایک حاجت دل:
امروز به نیت همه کسایی که مقروض هستند، خدایا از لطف خودت وبه حق آیاتت قرضشون ادا بشه 🤲
قرآن امروز را باهم تلاوت کنیم
التماس دعا
سلام صبح بخیر 🌹
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
✏️نهال «جمهوری اسلامی» امروز به «درخت تناوری» تبدیل شده است که نمیتوانند آن را از جای خودش تکان بدهند؛ این را شما بدانید! جمهوری اسلامی قویتر خواهد شد..🙏
رحلت ام المؤمنین حضرت خدیجه س و مادر ام ابیها را تسلیت عرض میکنم 🙏
روز ۱۲ فروردین بسیار مبارک 🌹
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نشاني از بي نشان
هر لحظه كه مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي كه به لرزه افتاده
بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش كاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مكان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و
آرنجم رو پام حائل كردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم كشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فكري كه از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افكارم گذشت ...
سرم رو كه بالا آوردم ... ديگه پرده اشك مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي كرد ...
پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد كه زبان عقل و
انديشه من بود ... با كلماتي كه شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست
براي من قابل درك و فهمه ...
هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلول هاي مغز و افكارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم ...
كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه كلماتش ... نه منش و حركاتش . ..
يا دقيقا كسي بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم ... يا انساني كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي
در درك حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي كه شايد قرن ها از درك امروز بشر خارج بود كه حتي قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت
فكري بهش دست پيدا كنه ... و شك نداشتم چيزهايي رو كه اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار
كوچكي از معارف بود ... گوشه اي كه فقط براي پر كردن ظرف خالي روح و فكر من، بزرگ به نظر مي
رسيد ...
اشك هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت كم
كم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تكرار كرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ...
ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نكردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشك مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله
سقف و زمين داشت كوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديك مي شدن ... بلند شدم و رفتم
سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال كرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
همون اول كار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش كرد كه
پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شك ندارم ذهن و فكرم رو مي ديد ... مي دونست چه فكري در موردش توي سرم شكل گرفته ... و دقيقا
همون موقع بود كه دوباره سوال كرد ...
براي پيدا كردن يه نفر، اول بايد مسيري رو كه طي كرده پيدا كني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت
من رو به اسلام دعوت مي كرد اما همه اش اين نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا كنم ... بايد از همون مسيري برم كه رفته ...
بايد وارد صراط مستقيمي بشم كه دنيل مي گفت .. .
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي كه به خاطر اون سكوت كردم ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat