eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دهم ✨نگهبان تازیانه اش را تکان داده، اما پاسخی نیافته بود. او برای آنکه پیشانی اش به درگاه نگیرد، کمی سر خم کرده و داخل شده بود. دعبل ناخودآگاه زیر لب نالیده بود: دلم گواهی می داد که باز می بینمت! پس از دقیقه ای صدای گریه و شیون خوابیده بود. دعبل صاف نشسته بود و پلک نمی زد. از همان نخستین دیدار، او را سلما نامیده بود. سلما بیرون آمده و پیه سوز را روی طاقچه گذاشته و به نگهبان گفته بود: من در همین اتاق می خوابم. می خواهی در را ببندی ببند. سلما به تاریکی اتاق پیوسته و نگهبان در را پشت سرش بسته بود. دعبل، سرمست از صحنه ای که دیده بود برخاسته و سر چرخانده و به ستارگان آسمان که نزدیکتر از همیشه، احاطه اش کرده بودند نگاه کرده بود. پس از ساعتی بی خوابی، آرام برخاسته و با احتیاط و کورمال کورمال از پشت بام های کوتاه و بلند اتاق ها و ایوان های دو ضلع کاروانسرا گذشته بود تا به سقف گنبدیِ اتاق سلما و روزنه بالای آن رسیده بود. صدای خُرّوپف آرامی شنیده بود. تصمیم گرفته بود شب را بدون بالش و زیرانداز، روی کاهگل زبر و شیب دار سقف بگذراند که ناگهان در نزدیکی اش ناله ای خفیف شنیده بود. هراسیده به بغل چرخیده و گوش سفید سگ را و بعد، چشمانش و دندان های سفیدش و زبان آویخته اش را دیده بود. سگ هم به پشت بام آمده بود تا از هوای خنک، بی نصیب نماند. از خودش خجالت کشیده بود که در دل آن شب، همانند سگی در حال پرسه زدن است. استغفار کرده و با جامه هایی خاک آلود به سر جایش بازگشته بود. توی توبره، از نانی که شب پیش با پیه برشته، چرب شده بود، لقمه ای کند و جلوی سگ انداخت. سگ با بی حالی برخاست و نان را به دندان گرفت و رفت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
هی نگاهت بڪنم، گم بشوم در چشمت گم شدن در شبِ چشمان تو پیدا شدن است... : دوست دارم اگر شهید شدم ؛ پیڪری نداشتہ باشم از ادب دور است ڪہ در پیشگاه سیدالشهدا با تنے سالم و ڪفن پوش محشور شوم... [ شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی ] @shohada_vamahdawiat
: «بین سعادت و شقاوت، یک قدم بیشتر فاصله نیست و آن قدمی‌ ست که بر هوای نفس گذاشته شود!» @shohada_vamahdawiat                      
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺اگه بخوام برای رفع موانع ظهور و کمک به امام زمانم، وقت بذارم ؛ پس درسم و کارم و... چی میشه؟! @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ تو را آزرده‌ام اما همیشہ دوستٺ دارم نیاید لحظہ‌اے ڪه از خیالٺ دسٺ بردارم بہ تاوان گناه من همیشہ اشڪ مےبارد بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یازدهم ✨از پشت سر صدایی شنید. صدای زنانه ای بود. سراپا لرزید. _باید سلما باشد. شاید آمده تشکر کند یا نام و نشانی بپرسد. روی چرخاند و به امید واهی اش نیشخندی زد. سلما نبود. افسوس خورد؛ اما خوشش آمد که او چنان عفیف بود که دیگری را فرستاده بود. کسی که جلویش ایستاده بود، کنیزی سیاه بود که آفتابه را در دست داشت. نگهبان تنومند، همراهش بود که با استهزا غرید: لابد می دانی آنها را به جایی می بریم که احتیاجی به این کهنه وسایل ندارند. دعبل از همان اول فهمیده بود که آنها را به دربار می برند تا همانند اسب و آهو و یوزپلنگ و زعفران و مروارید به اشراف و صاحب منصبان بفروشند. آفتابه را گرفت و بلافاصله سرود: سلما بر اسب نشست، چادر پیشکش را به سویم انداخت و گفت: کسی در دروازه بهشت، کفنش را با خود نمی برد. با خودش کلنجار می رفت که نام آن بلندقامتِ دلربا را از کنیز بپرسد. نگاهی به جمع فشرده زنان انداخت. همه زیبا بودند. معلوم بود دست چین شده اند. یکی پشت سر بقیه نشسته بود که بلندتر به نظر می آمد. رویش را پوشانده بود. برای صدمین بار به خود نهیب زد که نباید از شیطان فرمان ببرد. ته مانده آب توی آفتابه را ریخت. _گیرم که نامش را هم دانستی، به چه دردت می خورد؟ این لقمه شاهانه، اندازه دهان تو نیست بیچاره! آفتابه را زیر طنابی که روی صندوقچه ها کشیده شده بود، کنار بالش و زیراندازش فرو کرد. افسار اسبش را گرفت و راه افتاد. همان مصرع از شعر خودش را که از او شنیده بود، زیر لب برای اسبش زمزمه کرد: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! به چشمان نجیب اسب نگاه کرد و سری به افسوس تکان داد. _حق با توست. خودم بیش از دیگران باید حرف خودم را باور داشته باشم! از کاروانسرا بیرون آمد. پایش پیش نمی رفت. هضم این واقعیت تلخ برایش سخت بود که مردانی از شیعیان را به بهانه های واهی کشته بودند و دختران و زنانشان را مانند غنیمت جنگی می بردند تا بین خود تقسیم کنند. نمی توانست به خود بقبولاند که آن درّ یتیم را مانند اسبی اصیل و کمیاب بفروشند و یکی که شاید پدربزرگ او به حساب می آمد، صاحبش شود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
مادر شهید مسعود عسگری : خداوند مسعود من را انتخاب کرد که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. 📌شهید مسعود عسگری هشتم شهریور سال ۱۳۶۹ متولد شد تا به رشد و بالندگی برسد . مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد. 🔸 خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. 🔹دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان شنید دارند داد می زنند، بچه‌تان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد بعداً می‌گفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. ▪️بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون می‌آمد، خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه مسئول مملکت بودم هر روز صبح این کلیپ رو می‌دیدم و بعد میرفتم سرکار @shohada_vamahdawiat                      
شهید"حسین عبدالهی" شهیدی که در نوجوانی مسیر حق را شناخت 📌شهید حسین عبدالهی فرزند سیف اله در سال ۱۳۴۵ در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. 🔸وقتی جنگ شروع شد حسین نیز مانند بسیاری دیگر از جوانان این آب و خاک که دلشان برای عظمت و اعتلای اسلام و میهن اسلامی می تپید از طریق بسیج وارد جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید. 🔹سن او کم بود که به جبهه رفت و در سمت تخریبچی با دیگر رزمندگان اسلام به نبرد و جنگ با دشمن متجاوز بعثی پرداخت. در عملیات های والفجر مقدماتی و والفجر ۱ و ۳ شرکت داشت . ▪️سرانجام در ۱۴ آبان۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ بر اثر اصابت ترکش نارنجک به سینه و قلب پاکش شربت شیرین شهادت را نوشید. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥فتنه‌های قبل از ظهور و اهمیت دعا کردن ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ @shohada_vamahdawiat                      
🔷 امام حسين عليه السلام : 🔶 هر كس دوست دارد مرگش به تأخير افتد و روزى اش افزايش يابد ، صله رحم به جاى آورَد. 🔷 مَن سَرَّهُ أن يُنسَأ في أجَلِهِ ، و يُزادَ في رِزقِهِ ، فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ . 📚 بحار الأنوار : 74/91/15 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ به نگاهی دل بیمار مرا درمان کن رحم آخر به من بی‌سر وبی‌سامان کن من اسیر شب ظلمانی هجران توام طاقتم رفت، رهایم ز غم هجران کن دم صبح است بیا موعد دیدار رسید جرعه ای شادی و لبخند مرا مهمان کن ز کنار من دلباخته یک دم بگذر روی بنما و بنای غم دل ویران کن 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat