eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨حضرت محمد (ص) فرمودند: آگاه باشيد که مهدی (عج) انتقامگر از ستمگران است.✨ با سپاهی از شهیدان خواهد آمد❤️ @shohada_vamahdawiat                      
آن سوره‌ی لبخند نمی‌آید ...آه! از پیش خداوند نمی‌آید ... آه! سردار! چه کرده‌ای شما با دل ما دل تنگیمان بند نمی‌آید ... آه! 🔸شاعر: مرضیه شهیدی @shohada_vamahdawiat                      
✋🌺💕 هر دم که زنم دم ز تو دردم به سرآید دردم همه دردم رود و خنده درآید پس دم به دم و در همه دم ازتو زنم دم تا آن دم آخر که دم از سینه برآید 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و هفتم ✨دعبل بی صدا خندید و سر تکان داد. _در طول سفر پرهیز می کردم ببینمش. نمی خواستم آتش اشتیاقم تیز شود و به روی نگهبان هایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیه ای روشن، نازل شود و چنین بیچاره ام کند! باور کن اگر آن تازیانه ها و مشت و لگدها را نمی خوردم، مانند شوریده ای به دنبالش می رفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف و طنبور بیاموزد، درجا خفه می کردم. _هر چند دستت به او نمی رسد، اما علاقه به چون اویی می تواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر می افتد و تنها شعر آتشینش می ماند. _تا ببینیم خدا چه می خواهد. می بینی که من به سراغش نرفته بودم. کدویی خریده بودم تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی می کرد با دستمال، چهره زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلماست که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همانجا که من بودم. وقتی به من گفت«همسفر» الهامم شد که او همسفر همه دنیا و آخرت من است. مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است. _خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشته ای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمی دید که چنین ساده و بی زحمت، با یک نامه، نمک گیرمان کند. ثمن با ظرفی میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانه اش چکید، خندید. _اینجور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آب گرم که بوی قفس مرغ و خروس می داد، چیزی نخورده ام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانه اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم. مسلم تکان نخورد. _بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟ دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد. _تو هم نمک گیرم کرده ای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیاطین به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود! همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم. _چه معلوم! شاید هم دوباره آن پری چهره فتنه انگیز را دیدی. مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود. _فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور. دعبل هسته هلو را به تُنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظه ای سر را پیش انداخت. ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد که کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش می کردند. آرام گفت: نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
💠 وقتی که از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعتش را کم می کرد و با یک حالت محزون رو به سمت شهدا فاتحه می خواند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و صدای زیر لبش را آرام می شنیدم. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب شان کرد. 💠موقعی که اسباب کشی کردیم به خانه خودمان، اولین عکسی که به دیوار خانه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. به شهدا ارادت خاصی داشت و می گفت که می خواهم زندگیمان به نور شهید نورانی شود. با این حرف مهرداد، دلم خالی می شد؛ ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم. مهرداد قاجاری 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رجب ماهِ خود خداست! سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا ! ✴️ فقط به یک شرط ... @shohada_vamahdawiat                      
وقتی که میام مشهد تو صحنْ دم گوهرشاد زانو میزنم میگم سلطان به سلامت باد میدم یه سلام اول،وقتی میرسم مشهد از توی مسیری که پیدا میشه اون گنبد سلطانه واسه من ولی اسمش آقاجانه امیّدِ آخَرِ همه مردم ایرانه محسوسه که دلم با امام رضا مانوسه میدونه چه‌قَدَر دلم تنگه یه پابوسه اینجا چه‌قَدَر خوبه،این رسمی که مرسومه مشهد که بخوام میگم،یا حضرت معصومه ❤️ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما هادی شدی که از همه برتر شویم ما هادی شدی که جلد غم سامرا شویم هادی شدی شما که کبوتر شویم ما گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما (ع) 🥀 🏴 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سلام مولای خوب من ، مهدی جان♥️ دوباره صبح و دوباره سلام ... دوباره ایستادن روبه شما ... دست به سینه گذاشتن ... سلام کردن و آرزوی جواب شنیدن ... دوباره در آسمان یاد شما پرکشیدن ... دوباره بغض مداوم فراقتان را فرو دادن ... دوباره در حسرت دیدارتان چشم براه دوختن ... دوباره انتظار ... امید ... آه ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
◼️السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الهادیِ النِّقِی عمر تو مثل علی با بی کسی سر می شود خط به خطِ شرحِ حالت گریه آور می شود می برد دشمن تو را در بدترین جاهای شهر سامرا شرمنده از روی پیمبر می شود سالروز شهادت دهمین نور ولایت امام هادی(ع) تسلیت باد... (ع) 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و هشتم ✨پیشکاری ویژه آن دو را به سرعت از باغ و بستان هایی بزرگ و پر گل و گیاه و از چند صحن و سرای پر نقش و نگار و شلوغ گذراند. اعیان و اشراف خوش لباسی که با صاحب منصبان و مستوفیان گفتگو می کردند، با دیدن پیشکار ویژه، خود را عقب می کشیدند و راه باز می کردند. بیشتر لباس ها و کلاه ها ایرانی بود. فراوان بودند عرب هایی که برای خوشایند برمکیان، لباس ایرانی پوشیده بودند. از ایوانی بلند و از سه در تودرتوی سنگین و بزرگ که هر یک با ده نگهبان، محافظت می شد و از راهرویی گذشتند و از پلکانی مارپیچ بالا رفتند. به برجی مرتفع رسیدند که بلندتر از هر برج و باروی دیگری در بغداد بود. این برج در ارتفاع بالا با پل هایی به ساختمان های اطرافش متصل بود. در آنجا که شبیه حیاط خلوتی بود، پنجاه سرباز نگهبانی می دادند. اسبی که دعبل زیباتر از آن ندیده بود، گوشه ای ایستاده بود. غلامی با ملایمت بر پشتش قَشو می کشید. مسلم آهسته گفت: اسب محبوب جعفر است. _خدایا چه اسبی! کاش می شد به جای ملاقات با جعفر، اجازه می دادند ساعتی همینجا بایستیم و این نازنین را تماشا کنیم! حیف از این اسب! مسلم چشم غرّه ای رفت و لب به دندان گزید. پیشکار درِ برج را باز کرد. داخل فضای دودکش مانند آن شدند. در آن میان، اتاقکی چوبی بود. از بالا طنابی ضخیم به آن وصل بود. هر سه توی اتاقک ایستادند. پیشکار زنگوله ای را از میخی برداشت و تکان داد. صدای آن در برج پیچید. کبوتری آن بالاها بال بال زد. اتاقک از جا کنده شد و آرام آرام بالا رفت. دعبل هیجان زده بود. تاکنون چنین چیزی ندیده بود. مسلم توضیح داد: جایی بالای برج، دو گاو نر قوی با شلاق غلامی در دایره ای به حرکت در می آیند و چرخ چوبی بزرگی را حول محورش می چرخانند. این چرخ با چرخ دنده های خود، قرقره ای را می چرخاند که در نتیجه طناب کشیده می شود و این اتاقک بالا می رود. همیشه از این بالا رفتن و دوباره پایین آمدن بدم می آید. ترسناک است! _نترس! شبیه ماجرای چرخ چاه است و دلو. فقط این یکی، چاهی است در آسمان. _جعفر خیلی احترام مان کرده که به خلوتگاه خود راه مان می دهد. قدر اهل هنر را می داند. دعبل گفت: می داند نخستین بار است که به دربار آمده ام. می خواهد مرا مرعوب«ترساندن» مقام و موقعیتش کند. همین که ببیند خود را باخته ام و جلال و جبروتش چشمم را پر کرده، ارضا می شود. من اما چنین فرصتی به او نمی دهم. اگر آن طور که پیش بینی کرده، احساس حقارت کردم و تسلیمش شدم و طوق بندگی اش را به گردن انداختم، این بار برای آنکه تحقیرم کند، شاید در اصطبلش، مرا به حضور بپذیرد! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷 ✍یک بار که ازکنارعکس‌شهید‌ابراهیم‌هادی می گذشتیم... مهدی سلام‌کرد . . . ! باتعجب‌گفتم‌مهدی جان‌حمدی بخون ، صلواتی بفرست‌، چرا‌سلام‌می کنی . . . ؟! درجوابم‌گفت :به چشماش‌نگاه‌کن  ابراهیم‌زنده‌است‌داره‌ما‌رومی بینه. . . 🕊🌷 | 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌