eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺷﻬﺪا, ﺗﻌﺪاﺩ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ (ﺭﺑﻴﻊ اﻟﺜﺎﻧﻲ)ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻣﺼﻴﺒﺖ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺫﺑﺢ ﮔﺮﺩﻳﺪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﻮﺷﺖ, ﺑﻴﻦ 80 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. 🔻🔻🔻🔻 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ﺧﻴﺮاﺕ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ و ﻫﻤﻪ اﻣﻮاﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ▫️☘▫️☘▫️☘ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ, ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ ☘🌹☘🌹☘ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
علی اکبر سکون و آرامش را برنمی تافت.او مرد لحظه های خطر بود. بعد از تسخیر لانه جاسوسی و تعطیلی دانشگاه ها در انقلاب فرهنگی در پی اهدافش، پنهانی بی آنکه به ما اطلاع بدهد رفت افغانستان برای آموزش نظامی نیروهای مبارز افغان. از آن جا نامه ای برای پسر عمه اش نوشته بود و گفته بود: « به خانواده ام بگویید من افغانستانم.» وقتی از افغانستان برگشت، بسیج کازرون را راه اندازی کرد و شد مربی آموزش نظامی بسیجیان. جنگ که به طور رسمی شروع شد اولین اکیپ کازرون را تشکیل داد و همراه آن ها راهی شد تا هم دوش شهید چمران در گروه جنگ های نامنظم به صورت دشمن سیلی بزند و دست آن ها را از کشور کوتاه کند. 🌷🌹🌷🌹 ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﭘﻴﺮﻭﻳﺎﻥ 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ 🍃 گاهی یڪ حـدیث یا جـمله ی قشنـگ ڪه پیدا می ڪرد ، با ماژیڪ می نوشت روی ڪاغذ و میـزد به دیـوار ... 🍃 ‌بعد در موردش با هم حـرف میزدیم و هر چه ازش فهمیـده بودیم می گفتیـم. این جمله هم می ماند روی دیـوار و توی ذهنمـان ... 🌹 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹💫 هر روز که با عشق تو آغاز کنيم شـعر و غـزل و تـرانه را ساز کنيم تا آخر روز کاممان شيرين است وقتى که زبان به نـام تـو باز کنيم 🤚 🍃 🌹💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * آن وقتها تعداد کوچه باغهای جهرم خیلی زیاد بود .آن روز هم عبدالعلی و داداشش عبدالحسین عابر یکی از همین کوچه باغا بودند که چشمشان به یک گوجه درشت و سرخ و تازه افتاد که وسط کوچه از بار گاری مرد گوجه فروش روی زمین افتاده و خاکی شده بود. عبدالعلی خم شد آن را برداشت با گوشه لباس تمیزش کرد و گفت: جل الخالق !!حسین می بینی چه رنگی داره ؟چه قرمز قشنگیه ؟باورت میشه که این رنگ  از این خاک ها در آمده باشه؟ پوستش را ببین چقدر نازک و ظریفه؟ چه لطافتی داره؟ به نظرت چرا پوست گوجه اینقدر نازکه اما پوست انار اینطوری نیست؟! حسین مانده بود که علی برای چی اینقدر دارد و فلسفه بافی می کند و به جای این حرفها چرا نمی آید با هم بازی کنند یا مسابقه دو بگذارند و ببینند کی زودتر به آخر کوچه باغی می رسد. _میگما خیلی حوصله داریا!! رنگ قرمز پوستش نازکه.! با پیرهنت پاکش کن بخوریم! علی با تعجب گفت: بخوریم اگه مادر بفهمه بدبختت میکنه !مگه نگفته اگر طلا هم پیدا کردین نگاه کنین..؟ 🌿🌿🌿🌿 راه را پیدا کرده بود حالا می دانست که باید چه کار کند .توی کوچه پس کوچه های جهرم با دستهای پر از سنگ به استقبال ژاندارم های شاه می رفت .زیر لباسش پر از اعلامیه بود و روی دیوارهای محل با خط درشت می‌نوشت :«مرگ بر شاه» روحانیت رهبر انقلابیون جهرم بود سید حسین آیت اللهی نوه آیت الله العظمی سید عبدالحسین لاری،با سخنرانی های خود مردم را به صحنه مبارزه کشانده بود او مانند جدش در زمان مشروطیت رهبر مبارزه با انگلیسیها در شیراز بوشهر جهرم لار و فیروزآباد بود و انقلاب مردم جهرم را رهبری می‌کرد. رهبری ایشان جهرم را در ردیف شهرهای انقلابی کشور مثل تهران تبریز شیراز اصفهان و مشهد قرارداد .شبها در خیابانها حکومت نظامی برقرار بود .ترور فرماندار نظامی و زخمی‌شدن رئیس شهربانی جهرم در میدان مصلی، توسط سربازی به نام حسن فرد اسدی ،نام جهرم را در ردیف اول شبکه های خبری ایران و بی‌بی‌سی قرارداد. حالا دیگر یکی از پامنبری های هرشب سیدحسین آیت اللهی جوان کی بود به نام عبدالعلی ناظم پور که تازه پشت لبهایش سبز شده بود. یک پای هیئت محله صحرا و عزاداری های محرم بود. تظاهرات به همه خیابانهای جهرم کشیده شده بود و علی هم یکی از کارهای مهم اش را آزار سربازهای شاه بود. یک شب مادر دید که علی چاقوی توی جورابش قایم کردن تندی آمد بالای سرش و گفت: علی چاقو برای چی میخوای؟!  دستپاچه گفت: نامردها سربازای شاه. خیلی اذیت مردم می کند می خوام اگه به چنگشون افتادم یه چیزی داشته باشم که از خودم دفاع کنم؟ _چاقو خطرناک علی من بهت اجازه نمیدم برو بزار سر جاش! نزاری به بابات میگم. هر طور بود مادر چاقو را از علی گرفت و او هم رفت جیبش را پر از سنگ و سیب زمینی کرد و دوید به طرف خیابانی که مردم مرگ بر شاه می گفتند و با سرباز ها درگیر بودند.سیب زمینی ها را برای این با خودش می برد که اگر گاز اشک آور زدن روی چشمش بگذارد و سنگ هم برای زدن به سربازها. یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سراسیمه پرید توی خانه و گفت سربازها دنبالم کردند. مادر دستپاچه او را توی پستو قایم کرد .صدای محکم کوبیده شدن در خانه همسایه بلند شد کسی باز نکرده معلوم بود دارند خانه به خانه می گردند.بلافاصله در خانه آنها هم محکم و به شدت به صدا درآمد. مادربزرگ در را باز کرد .دو تا سرباز بودند کلاه نظامی روی سر و اسلحه در دست و یکیشان پاچه شلوارش را بالا زده بود و ساق پایش خون می‌آمد. معلوم بود که علی با سنگ حسابش را رسیده است که داشت بدجور می لنگید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰اولين اعزامش به جبهه هاي جنوب و منطقه عملياتي فاو بود که در اين منطقه مجروح شيميايي شد. 🔰زماني که به مرخصي آمده بود کتابهايش را برداشت و گفت: *"زندگي بايد در جبهه رقم بخورد. در صورت امکان و اوقات فراغت همانجا درس هم مي خوانم."* 🔰عبدالمحمد و فرمانده اش شهید اکبر میرزایی علاقه وافري به يکديگر داشتند. زمانی که اکبر به شهادت رسید، عبدالمحمد اسلحه او را برداشت و گفت:اجازه نمی دهم اسلحه اکبر بر زمین بیفتد. عبدالمحمد يک روز بعد به وصال معشوق خويش رسيد🥺 🔰یک روز قبل از رفتن به جبهه منزل را تمیز می کردم یک کار بنایی داشتم که او خیلی کمکم کرد. خواستم او را ببوسم. "عبدالمحمد" دور ماشین می چرخید و فکر میکرد که می خواهم مانع رفتنش بشوم.او را در آغوشم گرفتم بغض گلویم را گرفته بود . خداحافظی کرد و رفت. وقتی داشتم دیوار خانه را درست می کردم دختر کوچکم علتش را پرسید.گفتم: "عبدالمحمد" از جبهه بیاید و برایش عروسی بگیریم خانه را برای آن زمان درست می کنم. چند روز بعد خبر شهادتش آمد.🥺 عبدالمحمد اکبری باصری* * 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کہ دوست داشت مثل امام حسین ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🌹🌷🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 به به چه نسیمے،چه هوایی سرِصبح به به چه سرودِ دلگشایے سرِ صبح صبحانہ یِ من بهشتےاز زیبایی ست پیچیده چه عطرِ خوشِ چایے سرِ صبح 🤚 🍃 🍂 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 29 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با  سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه می‌بریمت شهربانی. مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته! سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه. از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت: این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمی‌کنند. احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها  همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین. بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند . ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت می‌کنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟ علی من  و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره! 🌿🌿🌿🌿🌿 مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاس‌های خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشسته‌اند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره. عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها می‌رفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم می‌آمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود. یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند. عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم. عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟ _پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم💐 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ﭘﺨﺶ ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 ﭘﺨﺶ اﺯ ﺻﻔﺤﻪ اﻳﻨﺴﺘﺎ. اﻣﺮﻭﺯ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سرگرمِ روضه هایِ"شبِ جمعه ام" ولی دل تنگِ "کربلا" شدنم را چه میکُنی؟ 🚩 صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله(ع) ﻫﺮ ﻛﺲ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﻛﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼ ﻳﺎﺩش ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ♻️ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ..... 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مهـــدی جانـم از داغ غمت کمر خمیدھ‌ست بیا یکبار دگر جمعـه رسیدھ‌ست بیا ای باخبر از راز دل بیمارم تا عمر به آخر نرسیده ست بیا... 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * شنبه اول وقت عبدالرحیم که آمد خوشحال بود و گفت که پسر عمویش موافقت کرده .علی تا جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت از شدت خوشحالی دستهایش را به هم زد و سریع رفت دفتر مدرسه و ساعت بعد خوشحال برگشت. قول داده بود که به درسشان لطمه نخورد.قرار شد پنجشنبه ها بروند سیمکان و گفت :شب می‌رویم منزل آقای حق‌شناس شب روی یک گلیم ساده سیدی نورانی نشسته بود که همه را با لفظ باباجان صدا میزد بچه ها دو زانو نشسته و ذوق زده شده بودند از دیدن یک آیت الله با این همه صفا و سادگی و لبخند که احساس پدرانه قشنگی در چشمش بود.عبدالعلی گفت که تصمیم دارند بروند در روستاها خدمت کنند این علی باعث شد که چشمهای آقا برق بزند و خوشحال شود آقا خیلی تشویقشان کرد و از زیر گلیمی که نشسته بود مقداری پول برداشت و گفت: باباجان برای بچه های روستا از این پول خرید کنید .خرج سفرتان هم از این پول بردارین. شب به این قشنگی در عمرش ندیده بودند شاد و پر انرژی از خانه کوچک آقا بیرون آمدند تا فردا بروند بازار و تعدادی دفتر و جعبه مداد رنگی یا مداد و پاک کن و تراش بخرند. چهارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله صحرا ۵ جوان ۱۵ ساله باربندیلشان را بسته و منتظر بودند که مینی بوس سیمکان حرکت کند. مینی بوس قدیمی خیلی زود از آسفالت رد شد و جاده خاکی به استقبالشان آمد .زنان روستایی با لباس‌های رنگارنگ محلی و بچه‌هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند جلب توجه می کرد .همین یک مینی‌بوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح زود راه افتاد تا زودتر به جهرم برسد .در سربالایی های گردنه شیر حبیب کنار زیارتگاه بود و چشم‌ها به همانجا جاری بود این صلوات مردم بود که مینی‌بوس را بالا میبرد.ناله مینی بوس در این گردنه گردنه به آسمان بلند می شد هر وقت بارش سنگین تر بود نمی توانست از گردن بالا برود مردها پیاده می‌شدند و عقب مینی بوس راه می افتادند تا بارش سبک شود را بالا برود و هرکدام سنگی در دست می‌گرفتند تا اگر نتوانست از گردن بالا برود، پشت چرخ های سنگ بگذارند تا عقب نیاید. روستایی ها گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند در میدان مالخرها بفروشند .همراه خودشان سوار کرده و به شهر می آوردند مینی‌بوس به همه روستاهای به راه که مسافر داشت می رود و می ایستاد تا مسافرها پیاده شوند ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد که مینی‌بوس از جاده اصلی به سمت جلوی در مدرسه ایستاد. بچه ها با قیافه های خاک آلود و سایر شان را برداشته و نان و بادمجان و گوجه و کاهو های شان را برداشته و وارد مدرسه شدند.مدرسه حیاطی خاکی و بزرگ با سه اتاق خشت و گلی داشت. عبدالرحیم صدایش را بلند کرد و صدا زد: آقا معلم مهمون نمیخوای؟مرد جوان گفت: بفرمایید به خوش اومدین! عبدالرحیم که از همه جلوتر بود را در آغوش گرفت. به کاهو هایی که در بغلش بود اشاره کرد و گفت: عبدالرحیم شکم این همه آدم را میخوای با کاهو سیر کنی؟ _این پسر عمو اینا آدم‌های قانعی هستند روزه میگیرن. آقا معلم دعوتشان کرد داخل بروند همان «محمد جواد خرمدل» بود . توی اتاق معلم دیگری هم به نام آقای برخان بود که بچه ها معرفی شد اتاق بازی رو و گریم های ساده حفر شده بود بر روی دیوار با خط قرمز نوشته بود لا اله الا الله.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰روز آخر بود که حسن هنگام شلیک به یک تانک، از بازوی راست زخمی شد. از خستگی و خونریزی روی زمین افتاده بود. به بالای سرش رفتم.حالت خاصی داشت. فکر می ڪرد در حال شهید شدن است. گفت:سـلام من را به مـادرم برسانید. مادرم گفت تا خونت در رکاب امام حسین ریخته نشود از تو راضی نمی شوم. به مادرم بگید حسن کار خودش را انجام داد و رفت. یک لنگه در از خانه ای که ویران شده بود جدا کردیم. حسن را روی در گذاشتیم.چهار نفر شدیم، چهار گوشه در را گرفتیم و حسن را در پناه آتش که بچه ها می ریختند به مسجد بردیم. 🔰دو ساعتی گذاشت. هنوز هجوم تانک های عراقی ها ادامه داشت. این چند روز هیچ کس مثل حسن نتوانسته بود این تانک ها را متوقف کند. کسی نبود که پنهان شود و در خفا شلیک کند. تا تانکی می دید، جلویش می پرید او را به رگبار می بستند. اما او جلو می رفت و تکبیر می گفت و شلیک می کرد. رفتم پیش حسن. و گفتم: حسن پاشو، این تانک ها کار خودته، کسی جز تو نمی تونه آنها را بزنه! پاشو، من برات کیسه موشک ها را میارم، تو با دست چپ هم بهتر از ما شلیک می کنی. گفت پس تو برو جلو، هر جا دیدی تانک هست، بگو من میام. گفتم: نه، من مرد جلو تانک ایستادن نیستم. کار خودت هست. هم خودت جلو برو، هم خودت بزن، من فقط کوله مهمات را برات میارم. یا علی گفت و بلند شد.شاید با همان دست چپ، سه چهار تانک هم زد. ... حسن حق نگهدار 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 همسرشون میگفتند: 🔸 بعضـی از روزهــاۍ تلفــن همراهش خاموش بود وقتی دلیلش رو می‌پرسیدم میگفت: 🔸ارتبــاطم رو با دنیــا ڪمتر میڪنم تا امروز ڪه متعلق به امام‌زمانم هست بیشتر با امام زمان باشم... بیشتر به یاد امام زمان باشم... محبت_مهدوی 🕊🌷🕊🌷🕊 @shohadaye_shiraz
🌷معتقد بود مي گفت : پيروزي هاي ما در جبهه به فرماندهي امام زمان عج کسب مي شود . 🌷حدود بيست ماه در جبهه بود و در هر مرخصي که براي ديدار خانواده مي آمد تعريف هاي فراواني از معجزات امام زمان (عج) می گفت. عشق بخصوصي به حسين بن علي (ع) داشت و صبح ها بعد از اداي فريضه ي نماز ، حتماً زيارت عاشورا مي خواند . 🌷 بعد از نماز دست هاي خود را بالا برده و از خداي خويش شهادت را درخواست مي نمود و زمزمه مي کرد که : اللهم الرزقني شهاده في سبيلک . 🌷آخرين باري که به ديدار خانواده آمد تاسوعاي سال 62 بود و در همين ايام مرخصي ، پسر خاله اش شهيد شده بود بنام رضا صميمي در ميمند که روز عاشورا تشييع شد . 🌷 بيش از 48 روز از شهادت شهيد رضا صميمي نگذشته بود که قدرت اله هم پاداش تلاش و دعاهایش را گرفت و آسمانی شد. اله قاسم زاده 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌹 ڪارِ مرا به نیم نگاهش تمام ڪرد بنگر چه میڪند نگهِ ناتمامِ او... 🤚 🍃 🌹🌷 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب زیر نور چراغ زنبوری جلسه آشنایی بچه ها بود با محمد جواد خرمدل که خودش از جوانان انقلابی جهرم بود.محمد جواد اول راجع به وضعیت مردم و محرومیت های منطقه صحبت کرد و گفت :امیدوارم با کمک شما بتونم خدمت بیشتری به مردم بکنم. مردم اینجا واقعاً محرومند .خانها خون مردم را مثل زالو مکیدن.حیات سیمکان بسته به همین رودخانه ای هست که دیدید و اسمش قره قاج. کار مردم عموماً برنج کاری و دامداری اینجا از قدیم همه چیز دست خان و پاسگاه و دزد ها بوده و یه جورایی همه با هم هستند.خوان شش قسمت از محصولات مردم را به عنوان سهم خودش برمیداره و یک قسمت برای مردم میمونه که باید تا سال دیگه شکم زن و بچه شان را با آن سیر کند.پاسگاه از قدیم گوش به فرمان خان بوده دزد ها هم که دستشان با خان و پاسگاه توی یک کاسه است.انقلاب هم که شده هنوز خان ها هستند و به مردم ظلم میکنند. روستاها زیاد و مشکلات فراوان .هر کاری که بشه برای این مردم کرد و لازمه .کار بهداشتی نشده ،کار فرهنگی نشده ،جاده سازی نشده حمام و مسجد و مدرسه و هر چی بگی لازمه جاده هم که دیدیم اگر آسفالت بود یک ساعتی تا جهرم بیشتر راه نبود اما همین طور که دیدین سه چهار ساعت راهه. بعضی روستاها مسجد ندارند .حمام غسال خونه ندارن. یک نفر نبوده به مردم مسائل شرعی شون رو یاد بده‌‌. من نزدیک دوماه خانمم را آوردم که برای زن های روستا مسائل دینی بگه خودم همراه چوپانها به کوه می رفتم یا در مزرعه کار می‌کردم و مسائل شرعی را براشون می گفتم. اینجا ناامنی زیاده. دزد ها هرچی که دستشون بیاد میدزدن. اسلحه دارند و مردم هم جرأت نمی کنند چیزی بگن.یعنی علناً دزدی میکند غذای مردم رو میدزدن. آقای خرم دل برای همه چای ریخت و ادامه داد: من از زمان سپاه دانش اینجا بودم و هر موقع پیش میومد برای مردم صحبت میکردم .از زمانی که انقلاب پیروز نشده بود و کسی هم جرأت نمی‌کرد علیه شاه حرفی بزنه.چون لابلای مرد مأمور مخفی بود و سریع به پاسگاه گزارش می شد. یک بار هم این پاسگاه کلاکلی ۲۴ ساعت زندانیم کرد. عبدالعلی با تعجب گفت پاسگاه کلاکلی همین روستای بغلی؟! _بله قصه این بود که من از راه های مختلف سعی می‌کردم مردم را روشن کنم .معمولاً از آنها جلوی در مدرسه تو کوچه پاتوقمون بود و با مردم می نشستیم به حرف زدن و من اخبار مملکت رو به اطلاعشون میرسونم. امروز هم به داغ ترین جای بحث رسیده بودم که الاغی از یکی از خانه ها اومد بیرون.من هم که کلاه سپاه دانش سرم بود خبردار ایستادم به الاغ گفتم: درود اعلیحضرت. مردم هم خندیدن صبح زود ماموران پاسگاه کلاکلی اومد دنبالم رفتم پاسگاه و کتک حسابی خوردم گفتم :جرمم چیه؟ آخه کاغذی آوردند که دستور تیر بود و اجازه داشتن هر کس که به شاه توهین میکنه تیربارونش کنند. منم انکار کردم و گفتم: که به شاه چیزی نگفتم. گفتند بریم مامورمون را بیاریم؟ شستم خبردار شد که یک نفر جاسوسی کرده و خبر داده. ۲۴ ساعت آب و غذا به من ندادم فردایش گفتم من هم مأمور دولت اگر مافوق من بفهمه که کلاس‌ها تعطیل کردم برای شما بد میشه .شما که موافق من نیستید .من اگر جرمی هم بکنم از طریق موافق و اداره خودم باید پیگیری بشه. خلاصه به هر طریقی بود از چنگشون در رفتم .فکرش را هم نمی‌کردم که یکی از دخترهای گودزاغ که در روستای دیگه شوهر کرده بود. انروز با شوهرش اومده بود خانه باباش و شوهرش توی کوچه بین روستایی ها که من برایشان حرف میزدم نشسته بود که همین بابا به پاسگاه اطلاع داده بود. عبدالعلی گفت: خدا رحمت کنه رفتگانت را، آقا جواد ما آمدیم به نیت خدمت و کمک به مردم اختیار ما دست شماست هر کار و برنامه هست ما در خدمتیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به مطالعه کتب اسلامي به خصوص کتاب هاي شهيد آيت الله دستغيب ، آيت الله مطهري و شهيد دکتر بهشتي و ..علاقه زيادي داشت و زندگي آن ها را سرمشق و الگوي خود قرار داده بود . ديگر اوقات خود را صرف خواندن قرآن و جمع آوري احاديث از کتاب هاي مختلف مي کرد و از طريق همين مطالعات بود که براي گروه هاي مقاومت و ... سخنراني مي کرد ، دوستان سخت شيفته ابراهيم بودند . در دل شب به عبادت مشغول مي شد و از نماز شب غافل نمي ماند ، با دوستان و هم رزمان خود به خانواده شهداء سر مي زد ، و بدين وسيله آن ها را تسلي مي داد هميشه از طريق حقايق معنوي و اصول اعتقادي افراد را به آرامي امر به معروف و نهي از منکر مي کرد ، دوستان او را برادري مؤمن ، فداکار و امين و صادق مي ناميدند ✅آخرين شب برخورد و حالت عجيبي داشت يکي از دوستاني که با شهيد بود نقل مي کند: موقعي که از دروازه شهر خارج شديم به خواندن دعاي توسل مشغول شد و به دوستان گفته بودند که اين آخرين ديدار از شهر شيراز است ما ديگر بر نمي گرديم ابراهیم اسکندری 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75